هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ یکشنبه ۱۷ دی ۱۳۸۵
#77

اریک مانچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
از iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
ولدمورت بار دیگر خواست چوبش را در بیاورد ولی اریک با صدای هشدار دهنده ی گفت:
_اگه دستتو طرف چوبت ببری کارت تمومه!
ولدمورت:
پرسی:
ورنیکا:
ناگهان بار دیگر ولدمورت حالش بد شد و به سرعت چوبش را بیرون آورد ولی قبل از اینکه بتواند وردی را به بان بیاورد از زمین کنده شد و به دیوار خورد.ورنیکا و پرسی هر دو از ترس سر جایشان خوشکشان زده بود و تاب حرکت کردن را نداشتند.اریک چند قدم جلو آمد و با صدای شادی گفت:
_نترسید این ولدی پونصد تا جان پیچ داره به این مفتی ها پیچ و میچاش باز نمیشه.
پرسی که انگار خیالش از بابت زنده ماندن ولدمورت راحت است با صدای بلندی گفت:
_پس بهتره ما بریم این ولدی خودش میاد و گرنه مجبور میشیم براش دنبال یه در بگردیم.
اریک و ورنیکا:
پرسی:
اریک با صدای بلندی که بلند تر از پرسی بود گفت:
_درسته من محفلیم ولی دیگه تو مراممون نیست ینفر رو همین طوری ول کنیم به امون خدا.
ورنیکا هم که دیگر بسیار به عمو ورن هری شبیه شده بود با صدای بلندی که گوش همه را آزار می داد گفت:
_راست میگه.
اریک که تعجب کرده بود گفت:
_خوب حالا چرا داد می زنی توی این خونه فقط چهار نفریم کسیم نیست.
ورنیکا با صدای پایینی که به زحمت به گوش میرسید که بیشتر به صدای بچه های سه یا چهار ساله شبیه بود گفت:
_خوب ببخشید.....حواسم نبود....جو گرفتم.....
اریک:
پرسی:
ورنیکا به طرف اریک حرکت کرد که ناگهان پایش به تخته بالا آمده کف اتاق گیر کرد و با مخ به زمین خورد.اریک و پرسی به او کمک کردند تا از روی زمین بلند شود که یکدفعه صدای از پشت سرشان بلند شد.اریک به سرعت به طرف منبع صدا برگشت و ولدمورت را دید که با گریه و زاری می گفت:
_ بابا چرا یکی منو بلند نمیکنه منم نا سلامتی افتادم.
اریک با حالتی پدرانه گفت:
_بیا دستمو بگیر و بلند شو.
ولدمورت با یک حرکت به تمام ارزشی و ناجوانمردانه چوبش را به طرف اریک نشانه رفت .....................

فردین بازی ؟ کمک محفلی به مرگخوار ؟
نه !
این نوشته نسبت به دو پست قبلتر بد بود و افت کرده بود . تند نوشتی و بهش زیاد فکر نکردی . بیشتر کار کن نقد نمی کنم تا یه پست خوب بزنی .

2.5 از 5


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۹ ۱۵:۴۲:۵۶

جوما�


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۴:۳۵ یکشنبه ۱۷ دی ۱۳۸۵
#76

توبیاس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۰ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۵
از پیش پدرخوانده
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 294
آفلاین
بنگ...
اریک در حالی که تیکه بزرگش گوشش بود هر قسمتش یک طرف افتاده بود
دهنش که در نزدیکی یک جن خاکی بود ناله کنان فریاد کشید: آخه ولدی ، ولدی جون،چرا منو میزنی... ها ؟ چرا منو میزنی؟
ولدمورت ناگهان رو اضافات اریک کرد و گفت: بیا با هم دوئل کنیم!
اریک فریاد کشید: شما رو به خدا ورونیکا جون، خواهشا اون قرصاشو بهش بده...
ولدمورت بعد از پنج دقیقه که حالش جا آمد گفت: ورونیکا جوون،دیگه کم کم دارم دیونه میشم ، تو رو به خدا، من از بچگی از طناب خیلی بدم میومده... یک راه دیگه پیدا کن...
ورونیکا که کم کم در حال جوش آوردن بود گفت: چشم
لرد ولدمورت:ورو بابا، این لاشه ی اریک رو از اینجا ببرید دیگر...
ورونیکا: چشم
لرد : ورو بابا،سر راه برو ببین ویزلیه کجا گیر کرده...
ورونیکا: چشم
لرد ولدمورت: هوی هوی خودتو عصبانی نکن ،
____________________________________________________
یک ربع بعد...
_ لرد سیاه، لرد سیاه ، بیدار شین ، بیدار شین....
لرد ولدمورت که در همان بالا خوابش برده بود ناگهان از خواب پرید و گفت: چیه؟ چی شده؟
پرسی ویزلی بود که در آستانه در ایستاده بود و با لبخندی گشاده گفت: یک راه دیگه برای خروج پیدا کردم...
لرد : شادی میکنیم!!! هه هه هه هه،خوب بسه حالا کجا هست؟
پرسی: پنجره حمومه!
لرد ولدمورت: مرده شورتو ببرن،مثلا راه پیدا کردی؟ حالا منو ببر ببینم چی میشه...
در حالی که پرسی همراه با لرد ولدمورت به طرف محل مورد نظر میرفتند پرسی گفت: لرد سیاه، این آخرین راهی بود که اینجا وجود داشت...
لرد بدون هیچ حرفی همچنان به راه رفتنش ادامه داد...

________________________________________________________
بعد از یک دقیقه
پرسی: بفرمایید ،همین جاست...
لرد در حالی که به طرف پنجره و حمام میرفت به طرف پنجره رفت.
_ اینکه عرض و طولش با هم میشه سی ثانتیمتر که!
پرسی: متاسفانه از این بزرگتر سوراخی تو اینجا نیست!
لرد فریاد کشید: احمق،برمیگردیم به همون جا و از طناب پایین میریم... دیگه مجبورم...
_ البته اگه بتونی...
لرد ولدمورت: چی؟ و پرسی:
اریک مانچ در آستانه در ایستاده بود و چوبش را به نشانه ی هشدار جلو ی آنها تکان میداد.

خوبه ... برای اولین پست خیلی خوبه آفرین .
لرد اریکو شقه شقه کرد . این قشنگ بود .
ببین سعی نکن انقدر از تیکه های تقلیدی دیگران استفاده کنی . یعنی استفادش موردی نداره ها ولی استفاده زیادش باعث زدگی آدم می شه .
مثلا انقدر از مظفر خان یا برنامه "باغ مظفر" بخوای تقلید کنی ممکنه با زیاده روی باعث شی رول لوس شه .
در کل پست جالبی بود . بازم اینورا پست بزن !

3.5 از 5


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۹ ۱۵:۲۹:۰۸

فقط فروم وجود دارد و کسانی که از زدنش عاجزند

[b]فقط اسل


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۴:۰۶ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
#75

اریک مانچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
از iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
ولدمورت با صدای خشنی گفت:
_ببین من یکی عمرا با طناب بیام بیرون....یه راه دیگه پیدا کن.
پرسی که دیگه از خستگی نایی نداشت گفت:
_ارباب اینطوری می تونید یه ورزشی هم کرده باشید و زود تر هم به بیرون میرید خوبه دیگه نه.
ولدمورت که صورت سفیدش کمی قرمز شده بود گفت:
_نچ.من یکی که نمیام شما هم هیچ جایی نمیرید.هوی...پرسی تو هم برو دنبال یه اه خروج دیگه بگرد وقتی یه راه دیگه پیدا کردی اونوقت بیا فهمیدی.
پرسی که جرات نه گفتن نداشت موافقت کرد و از در خارج شد و صدای پایش کم کم در راه رو دیگر به گوش نمی رسید.بعد از لحظاتی ورنیکا رو به ولدمورت کرد و گفت:
_مگه چش بود این راهه؟
_چش نبود گوش بود دختره بی چشم رو!
ورنیکا که به خشم آمده بود لیوانی که روی میز بود را به طرف ولدمورت پرتاب کرد ولی به علت نشانه گیری افتضاحش لیوان به پنجره برخورد کرد و به سر عابری که از زیر پنجره میگذشت برخورد کرد.ناگهان صدای آخ بلندی به گوش رسید.ورنیکا رنگش به زردی گراییده بود و ولدمورت از خنده بر روی زمین می غلتید.ناگهان از همان پنجره شکسته فردی وارد اتاق شد.ولدمورت سریع خودش را جمع و جور کرد و چوبش را در آورد ناگهان متوجه شد در موقعیت دوئل قرار گرفته چون شخصی که در روبه روی او ایستاده شخصی نیست جز اریک مانچ.هر دو به چشم های هم زل زده بودند و منتظر حرکت دیگری بودند.ناگهان هر دو چوب هایشان را در ردایشان گذاشتند و در گوشه ی از اتاق نشستند.ولدمورت با صدای پر غروری گفت:
_تو اینجا چیکار می کنی؟
اریک مانچ با صدای خسته ی گفت:
_چرا لیوان رو پرت کردی توی سر من؟
ولدمورت که کمی خنده اش گرفته بود گفت:
_این دختره لیوان رو پرت کرد.
ورنیکا:
اریک:
ناگهان ولدمورت از جایش برخواست و چوبش را در آورد و با صدای بلندی گفت:
_آماده دوئل شو.
اریک با صدای بلند تری از قبل گفت:
_بزار واسه بعد.الان وقتش نیست.
ولی ناگهان............

خیلی انتحاری خودتو وارد رول کردی ولی سوژه بدی نبود . می تونستی قشنگ تر بهش بپردازی و باعث شی خواننده بیشتر بخنده از نوشته ات .
بازم مشکل همیشگی اکثر کسایی که می خوان طنز بنویسن . مشکل ضعیف بودن سوژه . هر چقدر هم موضوع قشنگی رو انتخاب کنی تا قشنگ بهش نپردازی نمی تونی یه پست خوب ازش در بیاری . باید ذهنت کار کنه . ببینی چی باعث می شه این نوشته خنده دار تر بشه و از ارزشش هم کم نشه ؟
به عبارت دیگه باید سعی کنی یه چیزی بنویسی که هم در مسیر رول تاثیر داشته باشه هم خنده دار باشه .
یه چیزی تو این مایه ها
تلاش کن .

3 از 5


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۹ ۱۵:۲۴:۵۸

جوما�


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۳:۲۵ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
#74

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
لرد سياه با عصبانيت نگاهي به ورونيکا کرد و گفت : تو که هنوز وايستادي ادونکور ! برو ببين چه بلايي سره ويزلي اومده !!
ورونيکا که از نحوه صحبت لرد با او رنجيده بود سرش را به نشانه اطاعت تکان داد و به سمت در اتاق رفت ! باري ديگر اعضاي سپيدي را از نظر گذراند و دستگيره در را چرخاند !
ولي ... در باز نميشد ، گويا شخصي از پشت مانع باز شدن درب شده بود ! بعد از مدت کوتاهي کشمکش با در ، چشمانش برقي زد ؛ عقب عقب آمد و چوبدستي اش را به سرعت بيرون کشيد و با صداي نسبتا بلندي زمزمه کرد : الوهومورا
در اتاق ، در لولا جابجا شد و نيمه باز ماند ! ورونيکا وارد اتاق شد ولي ... در جاي خود ايستاد گويي چيزي را فراموش کرده باشد ، برگشت و از لاي در سرش را داخل کرد و براي لرد سياه دستي تکان داد و باز گشت !
بعد از چند دقيقه کوتاه خود را به پنجره رساند ، کمي خم شد و نماي زير پنجره را زير نظر گرفت ! پرسي که صداي او شنيد فرياد زد : من اينجام !!!
ورونيکا گفت : پرسي تو اينجا چيکار ميکني ؟ مگه قرار نبود يه راه خروج پيدا کني ؟
پرسي که حوصلش سر رفته و در عين حال سرما در مغز استخوان هايش فرو رفته بود با عصبانيت فرياد زد : مگه نميبيني اينجا گير افتادم ؟ اون دختره رواني منو پرت کرد اينجا رفت !
ورونيکا خنده نخودي کرد و چوبدستي اش را بيرون آورد و ...

==== 10 دقيقه بعد ====
دستت درد نکنه ورونيکا ، نجاتم دادي !
ورونيکا که داشت آشغال هاي روي شانه هاي پرسي رو تميز ميکرد گفت : چي ؟ تو تشکر هم بلدي ؟
پرسي در حالي که سعي ميکرد کتش را بيرون آورد لبخندي زد و گفت : خوب ديگه ! اون طرز صحبت من بيشتر براي ادب هست نه براي رسمي نشون دادن !
ورونيکا در حالي که داشت ميخنديد پرسي را به سوي اتاق جشن هدايت کرد .

=== در اتاق جشن ===
پرسي که سعي ميکرد خودش را از ديد سارا پنهان نگه دارد در حالي که سرش را خم کرده بود گفت : معذرت ميخوام ارباب ! يه مشکلي پيش اومد !
لرد با چشمان سرخ رنگش مستقيم در چشمان او خيره نگريست و با صداي بلندي گفت : راه خروجي پيدا کردي ؟
پرسي تعظيمي کرد و گفت : بله ! بعد از اينکه از دره مقابل وارد اتاق کناري شديم يه پنجره هست که ميتونيم با استفاده طناب جادويي ادونکور به سمت پايين بريم !

لرد سياه گفت : چي ؟ با طناب ؟ اين همه وقت ما رو گرفتي حالا ميگي از پنجره بريم بيرون ؟
و ...

========================

حالا بقيش رو بگيد !
هدويگ جان نقدش کن ! با گفتن تمام مشکلاتش ! سعي کردم کمي از اون مشکلاتي رو که گفتي رفع کنم !
ولي درباره اينکه موضوع رو کند پيش ميبرم بايد بگم که : وقتي سريع بنويسم هم نوشتم خيلي بد ميشه هم اينکه جالب بودن داستان از بين ميره !


با تشکر

هوووم ... خب درسته مشکلاتی که گفتم رو رفع کردی !
ولی یه جورایی هر سوراخی رو که بگیری از یه جا دیگه می زنه بیرون !
یه ایراد بزرگ اینه که مرگخوارا وسط محفلی ها جولان می دن ! یعنی واقعا انگار هیچ محفلی ای اینجا نیست و اینا می خوان از دست هوا فرار کنن ! واقعا کیفیت پستو پایین آورده .
و دیگه اینکه رفتار لرد زیاد جالب نیست ... با ابهت ترش کن .

اینا رو برطرف کن تا برسیم به مراتب بالاتر

3 از 5


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۷ ۱۶:۳۰:۴۴

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۳:۲۷ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
#73

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
پرسی وارد اتاق شد و سارا به سرعت در را بست!
_آخخ!
سارا به سمت پرسی که بدجوری به در چسبیده بود برگشت و گفت:
_چیزی شده؟
پرسی که معلوم نبود در لای در مشغول کشمکش با چه مجهولی ست گفت:
_نه....هیچی نشده! ای وای اونجا رو....چه آسمون قشنگی..چه ستاره هایی ...برو اونا رو نگاه کن چقدر زیبان!
سارا توجهش به پنجره نیمه باز اتاق جلب میشه و به اون سمت می ره!
پرسی بعد از مدتی موفق میشه دستشو از لای در بکشه بیرون!
_آخی....لامسب چه دری بود!
اما همین که می آد بره می بینه که گوشه رداش هم لای در گیریده!
_چه ستاره های قشنگی! ماه امشب کامله!
ناگهان قیافه پرسی اینجوری می شه!
_چی گفتی ماه کامله؟ اوه...نه....
و اصلا یادش می ره که قرار بود چی کار کنه! سریع چوب دستیشو می زاره توی جیبشو با هرچی که قدرت داشته رداشو می کشه بیرون ...و با سرعت بسیار به طرف پنجره می ره و خودشو پرت می کنه پایین!
_ااا پرسی...کجا رفتی؟ چرا اینجوری کردی؟ چیزی اون پایین پیدا کردی؟
پرسی از قاطی آشغالا می آد بیرون و اولین کاری که می کنه پوسته موز گندیده رو از روی صورتش بر میداره! بعد یه نگاه به آسمون می کنه و بعد تعجب می کنه از اینکه چرا اون بالا این کار رو نکرده و به عقل خودش شک می کنه!
اما لحظاتی بعد....ای دله غافل...سر کار بوده! اصلا ماهی توی آسمون نبوده و فقط چند تا تیکه ابر بود که داشتن به سرعت حرکت می کردن! چوب دستیشو در میاره تا به طرف سارا یه آواداکدورا بره که می بینه پنجره بسته شده و سارا نیست!
ناگهان هوای سردی شروع می کنه به وزیدن! و پرسی در فکر اینکه حالا باید در این سرما چه کنه!

در جشن

ولدی:
_من این پرسی و تیکه تیکش می کنم! توی ماهی تابه سرخش می کنم! منو گذاشته سر کار!
و یه دفعه متوجه سارا می شه که از توی اتاق می آد بیرون و خیلی خونسرد میره پیش سایر محفلی ها!
ولدی و ورونیکا:
ولدی:

هوووم ... نگارش اصلا مشکلی نداره ... فقط باید روی سوژه هات بیشتر کار کنی ... باید یاد بگیری بعدا پستتو به چشم یه خواننده معمولی بخونی ، ببینی شاید بد شده باشه ... و اصلاحش کنی ... مجبورم گنگ حرف بزنم چون حسی که بهم دست داد از خوندن پستت ، واسه جای خاصی نبود ... کل پستت یه جورایی کیفیتش زیاد بالا نبود ... بازم سعی کن !
انقدر هم شکلک این مدیر بوقی "کریچر" رو اینجا نزن من آلرژی دارم !

3.5 از 5


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۷ ۱۶:۲۴:۵۷
ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۷ ۱۶:۳۳:۰۵


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۲:۱۶ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۳۸۵
#72

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
خارج از رول :

خواهشا این مادولین رو وارد داستان نکنید ! خیلی مسخرست !!!
قابل توجه مالدبر

==============

ارباب دستش را دراز کرد و با دو دلی گفت یکی هم به من بده ! ورونیکا از این که توانسته بود رضایت او را بدست آورد خوشحال بود و با لبخندی شیرین یکی از آن قرص ها را به لرد سیاه تعارف کرد !
لرد چشمانش را بست و به هم فشرد ، قرص را با نوک انگشتانش گرفت و بالا آورد و ...
پیست پیست !!

او چشمانش را باز کرد و برگشت و با کمال تعجب یکی از ملازمان خود را در حالی که روی یکی از صندلی های فکسنی نشسته بود یافت ؛ پرسی که به اجبار به جشن محفلی ها راه یافته بود دستی تکان داد و سعی کرد تا راه خروجی از بین خیل سفید ها بیابد و بعد از مدت زمان کوتاهی توانست خود را به ارباب برساند ، تعظیم کوتاهی کرد و با تمکین تمام گفت : لرد سیاه به سلامت باد ! و با اکراه نگاهی به دست او کرد و گفت : شاید امکان این باشه که بدون مصرف اون قرص های جعلی بتونیم از اینجا خارج شیم !

لرد اخمی کرد و زیر لب گفت : نه !
پرسی نگاهی به اتاق انداخت و با تبختر گفت : اگر اجازه بدید من راهی پیدا میکنم !
او نگاهی به پنجره های نیمه باز انداخت و گفت : فقط زودتر !
در همین هنگام سارا که بر اثر مصرف بیش از حد مایعات الکلی هوش و حواسش سر جای خود نبود فریاد زد : پرسی بیا دیگه عزیزم !
لرد سیاه ابروهایش را بالا داد و پوزخندی زد ؛ پرسی که از فرط خجالت لپهایش گل انداخته بود سرش را پایین انداخت و در حالی که که دندانهایش را بروی هم می فشرد به آرامی گفت : الان عزیزم !
و بدون توجه به سارا چوبدستی اش را بیرون کشید و به سمت در اتاق رفت ...

======

ادامه بدید !
خیلی ممنون میشم هدویگ وقت کردی اینم نقد کنی ! :


با تشکر

نقطه مقابل پست بلیز ! ... داستانو خیلی کم پیش بردی ... البته خوبه بد نیست یه خورده بیشتر هم بود اشکالی نداشت .
در ضمن راجع به سارا بهتر بود باهاش هماهنگ می کردی بعد اونجوری می نوشتی ... ممکنه دلخور شه .
در آخر هم ، بازم تذکر می دم که سعی نکن خودتو قهرمان نشون بدی یا نقش اصلی باشی ، اینهمه رول اینجا خورده ، از نکاتش استفاده کن و ادامه بده نه اینکه بخوای یه موضوع جدید رو از هوا وارد داستان کنی .
راه خروجی که الان نوشتی می خوای پیدا کنی ، واقعا سخته پیدا کردنش ... نفر بعدی کارش سخت می شه و باید فکر کنه یه راه پیدا کنه ... حداقل یه راهنمایی می کردی !
به دلیل مشکلات سوژه امتیاز کم می شه .
نگارشت خوبه .

3 از 5


ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۳ ۱۳:۰۲:۰۹
ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۳ ۱۳:۰۵:۴۹
ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۳ ۱۳:۳۱:۴۲
ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۳ ۱۳:۴۷:۰۱

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۰:۳۱ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۳۸۵
#71

الستور مودیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۴ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۱۱ سه شنبه ۸ اسفند ۱۳۸۵
از یک جای دور ولی نزدیک به شما
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 192
آفلاین
لرد : خیلی خوب برو گورت و گم کن پست رو به گند کشیدی .. سرش رو می چرخونه و رو به ورونیکا .. راه بیفت بریم .
ورونیکا : ارباب بیا ما هم موشک شیم ....
ولدی :
چند دقیقه بعد ....
- ای بابا .. من نمی دونم کدوم بنی بشری مهندس اینجا بوده ... کدوم عاقلی آشپزخونه رو پنت هوس میسازه .
ورونیکا رو به ولدی که از این همه گشت زنی تو محفل خسته شده بود : یاد بگیر ... آشپزخانه ما توی خونه ریدل شیش طبقه زیر زمینه ... من دیگه اونجا آشپزی نمی کنم .
ولدی با خنده شیطانی : نکن به درک آرمینیتا مگه مرده !
چند ساعت بعد ....
ولدی :
ورونیکا : ارباب نرو ... نگاه کن یک در اونجاست ... از لای در نور های رنگی رو ببین ... فکر کنم پیداش کردیم .
ولدی عین هیپوگیریفی که تی تاپ بهش داده باشن ذوق می کنه و میپره جلو یک حرکتی بی ناموسی رو ورونیکا انجام بده که ورونیکا یک مشت نثارش میکنه .
ورونیکا : خودت رو جمع کن مرده گند ... ارباب آماده بریم تو ؟
ولدی : آره بریم ....
چند ثانیه بعد ....
- هیچ کس از جاش تکون نخوره ....
ورونیکا می پره جلوتر : این علامت شوم که می بینید علامت حاکم بزرگ سیاهی ولدی کمانه ....
ولدی رو به ورونیکا : اینو خوب اومدی .
ملت محفلی که زیر رقص نور هستند و به دور هم می پیچند از این حالت به این حالت تبدیل میشن
هدویگ که معلوم نیست چی خورده میره جلوی ولدی : :pint: بیا یه پیک بزن شاد شی خواستی مادولین هم اونور هست بیا کام بگیر .
ولدی یک قدم عقب میره : فاصله بگیر جغد کثیف ....
ملت محفلی که چون هدی در حالت بپرون هستن : اه ... بابا سخت نگیر ... بیا شاد شیم ...
ورونیکا : راست میگن ولدی جون ... بریم قاطی اینا ؟
ولدی :
مودی که قاطی جماعت محفلی مست نشده بود رو به ولدی : هو کچل ... تو دستت نکنه فکر کردی واقعا چوب دستی ؟
ولدی یک نگاهی بدستش می کنه و متوجه میشه که تو دستش جای چوبدستی ***** طلاییه !
محفلی ها :
ولدی :
ورونیکا در گوش ارباب شورت صلح به دست خود : ولدی ... پنجره رو ببین ... من کمی مادولین از مالدبر گرفتم ... آماده ای ؟

داری به ارزشی نویسی گرایش پیدا می کنی . سعی کن نوشته هات منحرف نشن .
اون کلمه به طور کامل سانسور شد ... نوشتنش با اونجوری نوشتنش هیچ فرقی نداشت ... بهتر بود به جاش یه چیز دیگه می نوشتی به جای اینکه از توهین استفاده کنی !
در ضمن ارزشی نویسی یعنی تیکه های بی خاصیت نوشتن ... چیزایی که اصلا تو مسیر رول تاثیر نداره و کلا بودن و نبودنش هیچ فرقی نداره ... خودت بگرد ببین چقدر نوشتت از این نوع نوشتن پیروی می کنه و سعی کن اصلاحش کنی .

2.5 از 5


ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۳ ۱۰:۳۳:۰۳
ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۳ ۱۰:۳۳:۰۸
ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۳ ۱۰:۳۶:۰۰
ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۳ ۱۳:۲۸:۳۷

تصویر کوچک شده










[b][size=med


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۳:۴۹ سه شنبه ۱۲ دی ۱۳۸۵
#70

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
بلافاصله پرسی در اثر پدیده هجوم آوردن زیر دست و پا له شده و کاغذ به هوا میره. همه محفلی ها اعم از شخصیت های اصلی و همچنین ممدهای دیگر محفل کاغذ رو گرفته بودند و با سرعت شروع به خواندن میکنند.

هدی: باورم نمیشه ... عجب آدم کارامدی بین خودمون داریم.
لستور: ما باید به خودمون افتخار کنیم. این باعث سربلندی سفیداست.
استر: به افتخارش باید جشن بگیریم.
بلافاصله همه محفلی ها بقایای پرسی رو از روی زمین جمع میکنن تا ببرنش جشن!
پرسی: اما من اومده .. بودم اونارو ... با خودم ببرم
و بیهوش میشه.

در سمتی دیگر لرد و ورونیکا در حالی که در هم گره خورده بودند همچنان در تلاش بودند تا طناب های هم رو باز کنند که مالدبر از پنجره وارد میشود و در حالی که دو پاش به هم گیر کرده بودند بر روی زمین جلوی لرد و ورونیکا با مخ فرود میاد.
مالدبر: هه هه این هدی فکر کرده با اون گیت ارزشیش میتونه جلوی ورود یه مادولین زاده رو بگیره! د.....
مالدبر با خوشحالی به لرد و ورونیکا نگاه میکنه.
مالدبر: ارباب ... ورونیکا شما اینجایید.(صحنه رمانتیک) میدونستم بالاخره به یه دردی میخورم. من خفنم، من همیشه به موقع به صحنه میرسم.
لرد: اگر ما رو ازاد کنی قول میدم مرگخوارت کنم
مالدبر

چند لحظه بعد
لرد و ورونیکا آزاد شدند و با چوبدستی های آماده وسط اتاق هستند. در اون میان صدای یه عدد آهنگ ماگلی از بیرون اتاق به وضوح شنیده میشد که نشان از جشن ارزشی محفلی ها میداد که همگی شعر اونی که سرور و پادشاهمونه ویزلیه رو میخوندند.

لرد: ببینید دو تا راه داریم ... یا از این پنجره بریم بیرون، یا بریم بیرون اتاق تمام محفلی ها رو بکشیم و سپس از در بریم بیرون کدومش بهتره؟
ورونیکا: فکر کنم از پنجره بریم بهتره!
لرد به سمت پنجره میره تا ببینه ارتفاع چقدره و از دیدن ارتفاع موجود بسی خوف کرده و دچار پدیده سرگیجگی میشه.
لرد: هوووووی مالدبر تو مگه از پنجره نیومدی تو؟
مالدبر: آهین
لرد: چطوری اومدی؟ از اینجا تا زمین که ... که ....
( دوربین از بیرون روی پنجره ای زوم میکنه واقع در بالای ابرها میباشد به صورتی که همه چیز در پایین به صورت نقطه دیده میشن)
لرد جملشو تموم میکنه:
- حداقل صد متر تا زمین فاصلست ...

مالدبر دست میکنه توی جیبش و بسته ای رنگ و رو رفته و بسیار بسیار مشکوک رو از توی جیبش در میاره.
ارباب و ورونیکا : به به
مالدبر: کافیه یکم از اینا مصرف کنید اونوقت میرید فضا ... منم از راه همین فضا از اینجا سر درآوردم! هوهوهوهو!(خنده ملیحانه)
لرد و ورونیکا نگاهی به هم میکنند.
لرد: با توجه به این تفاسیر من همون راه حل دوم رو انتخاب میکنم بهتره اول همه محفلی ها رو بکشیم بعد از در بریم بیرون.
ورونیکا: موافقم
مالدبر: اینا دیوونن من راه فضایی رو ترجیح میدم...هوهوهوهو

بلیز کارکشته است نمی شه ایراد خاصی بهش گرفت .
فقط یه چیز توی پستات هست که همیشه منو آزار می ده ... خیلی داستانو سریع پیش می بری ... انگار یه فیلمو زده باشی رو دور تند داستان ورورورورور ! پیش میره !
همین ... اینم البته سلیقه ایه و نظر شخص منه !

4 از 5


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۲ ۱۴:۱۰:۳۴
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۲ ۱۴:۲۹:۴۱
ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۲ ۱۹:۰۱:۱۹



Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۳:۲۴ سه شنبه ۱۲ دی ۱۳۸۵
#69

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
لرد سیاه تلو تلو خوران به سمت میز ناهار خوری رفت و روش ولو شد !
هدویگ : و سر انجام مقابله کنندگان با هدی !
الستور که تعجب کرده بود با رو در بایستی گفت : الستورم که هیچی !
هدویگ که صورتش گل انداخته بود برگشت و به سمت ورونیکا رفت و در حالیکه که زیر لب میغرید فریاد زد : که حالا هوس پاچه خواری اربابتو کردی هان ؟ میخواستی آزادش کنی اوهوم ؟
ورونیکا که از حرف زدن هدویگ خندش گرفته بود گفت : اوهوم !
الستور که دوباره چشم جادویی دیوانه وار در قاب دایره ای شکلش پیچ و تاب میخورد چوبش رو بالای سره ورونیکا برد و ...
هدویگ که هیجان زده شده بود الستور رو هول داد و گفت : ای بابا ! دیگه قرار نشد با ضعیفه ها کل کل کنیما !
الستور لبش رو گاز گرفت و گفت : اِ تو که خودت الان میخواستی تیکه تیکش کنی !!
هدویگ در حالی که میکوشید یه تنگه ای باز کنه و به سمت آشپزخونه بره گفت : گیر نده دیگه حالا ! این کار من فرق فوکوله ! اه خودتو جمع کن بزار رد شم دیگه !
الستور که از طرز رفتار هدی خوشش نیومده بود زیر لب گفت : چه بی ادب !
هدویگ که میخواست در آشپزخونه رو باز کنه برگشت و گفت : هان ؟؟!!
الستور با تته پته گفت : هیچی گفتم چه با ادب !!!
هدویگ : آهان !!
هدویگ سرش رو برگردوند و از لای در به داخل نگاه کرد و به آرامی و با غژ غژ نرمی در لولا جابه جا شد و روی ماه لرد نمایان گشت !!!! هدویگ که پرهاش رو باز کرده بود و با قدمهای بلند به سمت لرد میرفت گفت : به به ولدی کچل خودمون !
لرد که از این رفتار هدویگ خوشحال شده بود دستانش را باز کرد تا هدویگ را در آغوش ارزشی خود جای دهد ! هدویگ : چی ؟ دسیمبا !
لرد : چی میگه ؟
هدویگ ادامه داد : چیزی نمیگه ! در واقع برای این اومدم اینجا که یه مسئله ای رو بهت گوشزد کنم ؛ و صدایش را صاف کرد و ادامه داد : باید ...

« تق ، تق ، تق ، تق »

در خانه نیمه باز شد ، پشت در کسی نبود جز ... پرسی ویزلی ! هدویگ که توی آشپزخونه ایستاده بود سعی میکرد خودش رو بالاتر بکشه تا ببینه چی شده ! بعد از چند ثانیه تلاش گفت : الستور بیا منو بزار بالای کابینت !
هدویگ : بفرمایید ؟
پرسی سرش را پشت دیوار برد ، صداش رو صاف کرد و وارد خانه شد : ببخشید ، گفتن دو تا از دوستان من اینجا هستم اومدم با خودم ببرمشون !
هدویگ با تعجب خانه را از نظر گذراند و : دوستات ؟ دوستای تو اینجا چیکار میکنن ؟
پرسی با اشاره دست به مبل راحتی مقابلش اشاره کرد و گفت : یکیش اینجاست ! خوبی ورونیکا ؟! چرا قیافت اینطوری شده ؟ چیکارش کردید ؟
هدویگ سرش را بالاتر برد و گفت : اولا کارای ما به خودمون مربوط میشه ! ثانیا از کی تا حالا مرگخوارا دوستای تو شدن !
پرسی که اوضاع رو وخیم میدید دستش رو به آرامی داخل رداش فرو برد ...
الستور که احساس خطر کرده بود از آشپزخانه بیرون دوید و فریاد زد : هوی ویزلی حرکت اضافی کنی با من طرفی !
پرسی تا آنجا که میتوانست دهانش را باز کرد و خنده ی کریهی کرد : اِ تو هم که اینجایی مودی ؟ تو وزارتخونه خبر پیچیده بود مرگخوارا ریخته بودن همه زندگیتو داغون کردن ! چطوری جرات کردی دوباره بیای بیرون از خونت ؟
الستور دندانهایش را به هم سایید و با خشم فریاد زد : به تو هیچ ربطی نداره ، راتو بکش برو و گرنه ...

پرسی که داشت یقه پیراهنشو با دست حالت میداد گفت : درست شنیدم ؟ مثلا میخوای چیکار کنی ؟ میخوای با یکی از کارآگاهان وزارتخونه در بیوفتی ؟
شلیک خنده های متعدد هدویگ و مودی فضای خانه را احاطه کرد هدویگ گفت : آره دیگه ما نمیدونیم که با وساطت آرتور شدی آبدارچی وزیر !!!
پرسی دستش را مجددا وارد ردایش کرد و کارتی را بیرون آورد و به سمت مودی گرفت و خواند : پرسی ویزلی ، آرور رتبه یک و معاون اول وزیر سحر و جادو !
امضا : وزیر سحر و جادو س . ح

ناگهان ...

=====================================
بعد از مدت ها خواستم یه رول بنویسم !
اگر خواستید ادامش بدید اگر جالب نبود از پست قبل ادامه بدید !
ممنون میشم نقدش کنی هدویگ ، لطفا تمام مشکلاتش رو بگو !



با تشکر

عزیزم رمان که نمی نویسی رول می نویسی ! ... یه خورده کوتاه تر بنویسی هم هیچی نمی شه !
طولانی بودن پستت باعث می شه ملت رغبتی به خوندن نداشته باشن و این یه نکته منفیه .
در ضمن ... اکثر اعضا دوست دارن اسمشون توی رولی که می نویسن باشه ... ولی باید یه خورده هم بررسی کنی که واقعا وجودت لازم هست یا قابل توجیه هست ؟
با همون شخصیتای داستان می شد خیلی چیز قشنگی نوشت و ورود پرسی با اینکه توجیه شده بود و بد هم نبود ، لزوم آنچنانی ای نداشت ... البته توی رول تو موردی نداشت ولی در کل گفتم که همیشه این نکته رو یادت باشه .
در ضمن یه خورده احترام به کتاب هم همیشه لازمه ... پرسی کسی نیست که بخواد جلوی مودی واسته ... درسته که فضا طنزه ولی نباید همه عادتا رو نادیده گرفت .

3.5 از 5


ویرایش پرسی ویزلی :
دستت درد نکنه هدویگ جان عالی بود !
باید بگم که من اگه دقت کرده باشی اکثر رول هام کوتاهه خیلی رول میزنم مثلا ! این یکی همینطوری زیاد شد ! درباره وارد کردن خودم هم به داستان باید بگم که منم قبلا هر جا خودم رو وارد داستان میکردم و با نقدهای مختلف دیگه متوجه این شدم که نباید همه جا خودمو قاطی کنم !!! ولی به نظرم اینجا احتیاج بود ، مورد آخر رو هم درسته من اصلا حواسم مودی نبود در واقع فکر کردم همین مودی سایت هست در هر صورت دستت خیلی خیلی درد نکنه !


ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۲ ۱۳:۲۸:۱۰
ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۲ ۱۸:۵۹:۴۸
ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۲ ۱۹:۱۰:۴۹

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶ دوشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۵
#68

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
هدویگ مالدبر رو به داخل دعوت کرد . مالدبر تکونی به خودش داد و صدای جیلینگ جیلینگی از جیبش بلند شد . بعد از در داخل شد .
هدویگ پرید جلوی مالدبر : واستا ببینم
هدویگ یه سوت زد . الستور در حالی که یه گیت(Gate) رو کولش گذاشته بود اومد و گیت رو جلوی مالدبر رو زمین گذاشت .
هدویگ : بزنش به برق .
دینگ ... گیت روشن شد .
هدویگ : حالا بیا رد شو
مالدبر در حالی که قطرات عرق روی پیشونیش نشسته بود از گیت رد شد . هدویگ و الستور پشت مانیتور گیت نشسته بودن .
الستور : اوه اوه ... نگاه کن چیا تو جیبش ... یه دسته کلید ... یه چاقو ضامن دار ... یه قلیون اعلا ... یه سویچ ماشین ... یه جغجغه ... اوه اوه اونیکی جیبشو نگاه کن ! ... یه هواپیما !
- ویژژژژ
مالدبر از جلوی گیت رد شد و پیش اون دو تا رفت .
مالدبر : خب موردی نداشت ؟
هدویگ نگاهی به مالدبر انداخت و هواپیمای اسباب بازی ای رو توی دست مالدبر دید .
شپلخ !
هدی یه دونه خوابوند در گوش مالدبر .
- ارزشی ما رو سر کار گذاشتی یا خودتو ؟!
مالدبر : ش ... شما رو
الستور با عصاش خوابوند تو سر مالدبر .
- برو بیرون پسره ارزشی ... فکر کردی که چی ؟ ... برو با بچه محلاتون بشین سر بساط ... عملی خمار !
دومب !
الستور در رو محکم پشت سرش بست و با هم به آشپزخونه رفتن .

---

- هام ... هوم ... هیمممم ... اه چرا باز نمی شه ... دندونام داغون شدن .
- آخه ارباب آدم با دندون اینا رو پاره می کنه ؟ ... بیارش جلو .
ورونیکا دستشو جلو برد و ناخنش رو به طناب گیر داد و کشید .
- چه راحت پاره شد
- ناخنام یه دو سه متری می شن
ولدی بلند شد و رداشو تکوند .
- خب من میرم تو هم بیا اونورا یه سری به ما بزن دلمون تنگ می شه !
- کجا ؟ ... دستای منو باز کن .
- به اندازه کافی واسه تو دردسر کشیدم خودت یه فکری بکن
-
ولدمورت برگشت از در آشپزخونه خارج شه که به کسی برخورد کرد .
الستور :
هدویگ :
ولدی : داشتم می رفتم مرلین گاه !
بوووم ... دیش ... شپلخ ! ... Crash !!! .................









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.