موضوع جدید!(مثلا!!)
کافه محفل مثل همیشه شلوغ بود و محفلی ها بودن که از ازدیام زیاد از سرو کول هم بالا می رفتن! در اون بین استرجس و هدویگ و سارا و الستور و سدریک نشسته بوده به بازی کردن دور یه میز!
_تو تقلب کردی! کارتو بزار رو میزببینم! زود باش!
سدریک کارتا رو پشتش قایم می کنه و میگه:
_به من چه! سارا تقلب می کنه! اون کارت برداشت! اینا همش ماله خودمه .نمی دم!
هدی یه نگاه به سدریک و یه نگاه به سارا می کنه و میگه:
_خیله خب! ادامه می دیم ولی اگه یه بار دیگه ازتون چیزی ببینم پرت می شید بیرون!
هدی تو دلش:
_ای ول عجب سر کارشون گذاشتم کارتارو کش رفتم ها! دم خودم گرم!
در همون بین چو از راه می رسه و میگه:
_کارت بازی؟ تو روز روشن! زود باشید جمع کنید که الان از طرف منکرات می آن می گیرنتون!
الستور با خیال راحت گفت:
_نه بابا! این بازی اشکال نداره! از طرف منکرات تصویب شده...حلاله!
همین طور که اونا مشغول بازی بودن یه دفعه صدای داد و فریادی از بیرون توی خیابون شنیده میشه:
_فرار کنید! توی خونه هاتون پناه بگیرید! تو خیابون موندن یعنی جونتونو به بازی گرفتن!
و بعد از این فریاد ها جیغ و داد های مردم بود که به گوش می رسید!اونهایی که جلوی
پنجره بودن از یه دسته جغد هم خبر دادن که به سرعت دنبال مردم در حال پرواز بودن!
یه دفعه دومبل سراسیمه وارد کافه میشه و در رو محکم می بنده!
_هدویگ کو؟ هدویگ کجاست؟ زود باشید بگید!
دامبلدور یه سره میاد سراغ هدویگ و با دستکشای مخصوصی که دستش کرده بود هدویگ رو میگیره و میبره میندازه توی یه قفس!
_همین جا می مونی تا تکلیفت روشن بشه! باید از بیمارستان بیان ببرنت قرنطینه!
هدویگ به این حالت:
_چی کار میکنی دومبل؟ منو چرا کردی این تو! بیار منو بیرون ببینم!
و دامبلدور از اون دور میشه و میره وسط سالن می ایسته و میگه:
_دوستان محفلی! تا اطلاع ثانوی باید همین جا بمونید و از نزدیک شدن به قفس این پرنده خود داری کنید چون امروز اخبار اعلام کرد که آنفولانزای جغدی شیوع پیدا کرده و هرکسی به این درد مبتلا شه تا آخر عمرش هوو هوو می کنه! بماند که مغزشم اندازه جغدا می شه!
هدویگ شاکی:
_مگه ما چمونه؟ تازه خیلی هم خوبیم! اصلا وقتی آدم تبدیل به جغد می شه تازه مغزش کامل میشه!
محفلی ها:
سپس:
اونها باید تمام مدت توی کافه می موندن! چه مصیبتی! همشون می خواستن یک باره به هدویگ حمله کنن و خفش کنن! گویا هدی رو مسئول این مصیبت می دونستن!
اما هدی بیچاره خودش توی عذاب بود! تا حالا نشده بود که توی قفس زندانی بشه!
_ای هری کجایی که ببینی مرغتو توی قفس انداختن و می خوان ببرن قرنطینه!
خلاصه روز شب شد و ملت محفلی خسته! باید یه تحرکی نشون می دادن....استرجس که دیگه صبرش تموم شده بود گفت:
_بچه ها پاشید وسطی بازی کنیم چطوره؟
هدویگ:
_منم می خوام.....
و محفلی های آماده به سمت وسط میدان برای بازی کردن!
خب ... فقط یه مورد ... پستت خوب بود ... قابل قبول بود ... فقط اون تیکه آخر که نوشتی بیاید وسطی بازی کنیم و اینا یه خورده خاله بازی بود ! ... یه خورده فکر می کردی می تونستی یه سوژه بهتر پیدا کنی !
4 از 5