هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱:۱۶ جمعه ۲۴ آذر ۱۳۸۵

اریک مانچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
از iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
مامور ماره یک:بیا همشون رو واکسن بزنیم.
مامور شماره دو:باشه.
همه اعضا وقتی فهمیدند اوضاع از چه قرار است پا به فرار گذاشتند و مامور ها هم با تمام قدرتی که داشتند آمپول ها را به آنها تزریق می کردند و آنها نیز از درد فریاد می کشیدند.بعد از گذشت 30 دقیقه همه ی افراد حاضر در اتاق بجز دو مامور واکسن ها را دیده بودند و درد آن را کشیده بودند.دامبلدور با یک حرکت چوب دستی تعدادی کیسه ی آب جوش محیا کرد تا تمام افراد بتوانند برای رفع درد از آن استفاده کنند.ناگهان هدویگ با تمام قوایش داد کشید و گفت:
_اون دوتا مامور رفتن.دیگه آمپول ....
ناگهان دامبلدور به وسط صحبت او دوید و گفت:
_همش تقصیر توه پرنده ......
هدویک در حالتی عصبانی گفت:
X-(.خوب پس آمپول دومی تقصیر من بود.
دامبلدور با حالت شرمنده واری گفت:
_خوب...تقصیر این مامورا بود که ما رو آمپول زدن.
هدویگ با حالت بهت زده ای گفت:
_چی مامورا وظیفشون همینه.
دامبلدور در حالتی عصبی گفت:
_خوب بخیال بابا.
هدویگ در حالتی از آرام شدن و تیک گرفتگی گفت:
خوب...باشه..بیخیال.
و شروع به نوک زدن به تخته روی زمین کرد.هدویگ در حالی که نوک میزد فکری به ذهنش رسید......


کوتاه نویسیت بد نیست ... یه خورده بیشتر هم بنویسی موردی نداره .
ولی ، اصلا متوجه سوژه ای که من دادم نشدی ! ... یعنی شهیدش کردی !
دومبولیسم و غلط املایی و اینا کلی جای کار داشت ... دومبولیسم اسم فرهنگ دامبلدور قدیمیه که خیلی غلط املایی داشت و همیشه پستاش پر غلط بود ... به همین دلیل جملات دارای غلط رو دومبولیسم می نامن .
می شد روش خیلی کار کرد .
حالا دیگه پستو زدی و گذشته ... ولی پستت هدف خاصی نداشت ... غیر اینکه سوژه قبلی رو تموم کنه و هیچ سوژه جدیدی هم نده به تاپیک !
الان نفر بعدی که می خواد پست بزنه کارش سخته !

2 از 5


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۴ ۲۳:۰۱:۰۴

جوما�


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ پنجشنبه ۲۳ آذر ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
ناگهان دامبل در ورای وجودش متوجه عمق فاجعه می شه و تیک عصبی می زنه . تیک عصبی دامبل هم که طبق معمول بندریه !!!
مامور شماره یک شیء نوک تیزی رو از جیبش خارج می کنه و با دقت به نوک سوزن اون شیء نگاه می کنه و بلخندی شیطانی روی لبش نقش می بنده .

دامبل با دیدن اون شیء نوک تیز ، تیک شدیدی می زنه و زمین می خوره . بلند می شه و رداشو می تکونه و می گه :
- من به انوان ریاثت مهفل غغنوص به شما دثتور می دم کح دصط اض عین کارطون بردارید !
مامور شماره دو : اوه اوه ... این زده تو فاز دامبل قدیم ! ... بدو تا دومبولیسم شیوع پبدا نکرده ریشه کنش کنیم ! ... آنفولانزای جغدی کم بود دومبولیسم هم اضافه شد!!!
مامور شماره دو هم شیء نوک تیزی که از شیء نوک تیز قبلی درازتر و کلفت تره رو در میاره .

صحنه اسلوموشن می شه !(چه خز !) دامبل در حال بندری زدنه . دو مامور طی حرکتی انتحاریک - ارزشیک - ورزشیک به سمت دامبل شیرجه می رن .
دو آمپول در دو ناحیه از دامبل فرو می رن . دهن دامبل باز می شه و می شه عمق شرفای داخل انتهای گلوی دامبل رو از همین بیرون تشخیص داد !

تصویر به حالت عادی برمیگرده .

دامبل : چغدر درد داشط ... چغدر درد داشت ... چقدر درد داشط ... چقدر درد داشت !!! ( سیر تکامل یک سخنگوی تک یاخته ای !)

محفلی ها دور دامبل جمع می شن .

هدویگ : یانی می گین چی شدح ؟ ... به نزرطون هالش خوبح ؟
سارا : باید برثونیمش بیمارصطان !

مامور شماره یک : به این زودی سرایت کرد ؟! ... یا ریش مرلین !
مامور شماره دو : کارمون ظاره !!!
مامور شماره یک :

.....


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۳ ۲۲:۰۹:۵۴



Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ چهارشنبه ۲۲ آذر ۱۳۸۵

اریک مانچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
از iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
خوب یار کشی میکنیم.ناگهان هدویک با بلند ترین صدایی که می توانست گفت:
_تورو خدا منو در بارین من که آنفولانزای مرغی ندارم.اون فقط مخصوص کسایی که زن دارن ولی من که ندارم.
دامبل در حالی که با شک به هدویک نگاه میکرد گفت:
_خوب این اصل غزیه رو تغییر نمی ده تو شاید داشته باشی.
همه به دامبل نگاه می کردند.دامبل که از عرق خیس شده بود گفت:
_باشه.درت میارم به شرطی که از ما فاصله بگیری.
هدویک در حالی که از شادی در حال بال بال زدن بود گفت:
_باشه.
همه کسانی که در کافه بودند به سرعت به بازی پرداختند و هدویک هم که نمی توانست بازی کند در گوشه نشست و به بازی کردن بقیه نگاه میکرد.ناگهان در مغازه باز شد و دو مرد وارد مغازه شدند.همه در حالی که با نگرانی به آنها نگاه می کردند سر جایشان میخکوب شده بودند.دامبل در حالی که سعی میکرد آرام باشد گفت:
_شما؟
یکی از آن دو مرد که قد بلند تری نسبت به دیگری داشت با صدای بمی گفت:
_ما مامور مبارزه با آنفولانزای مرغی هستیم.
دامبل در حالی که کمی ترسیده بود گفت:
_کار من نبود.اینا گفتن آزادش کن!
همه افراد داخل کافه با تعجب به دامبل نگاه کردند.هدویک که پشت میز قایم شده بود زیر لب گفت:
_ای دامبل آدم فروش.
مامورین در حالی که میخندیدند با هم صحبتی کردند و یکی از آنها جعبه ی در آورد و دیگری دو صندلی را روی به روی هم گذاشت و گفت:
_به صف پشت سر هم واستید.
دامبل ه اینبار رنگش از موز هم زرد تر شده بود گفت:
_بازجویی برای چی این موجوده آنفولانزایی همین جاست.
مرد در حالی که می خندید گفت:
_نترس می خوایم واکسن بزنیم.
دامبل در حالی که ترسیده بود گفت:
_می خواید چی کار کنید.
و ناگهان..................

هوووم ... اولا که غزیه غلطه و قضیه درسته !
دوم اینکه هدویک غلطه و هدویگ درسته !
سوم اینکه ، بازم روی جمله بندی هات کار کن تا گیرا تر و قشگنتر بشن . مواردی رو هم که زیاد به هم مربوط نیستن با "و" به هم نچسبون .
و در آخر هم سوژه ای که دادی سوژه بدی نبود ... خودم ادامه می دم !

2.5 از 5


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۳ ۲۱:۵۵:۰۹

جوما�


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۰۲ چهارشنبه ۲۲ آذر ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
موضوع جدید!(مثلا!!)

کافه محفل مثل همیشه شلوغ بود و محفلی ها بودن که از ازدیام زیاد از سرو کول هم بالا می رفتن! در اون بین استرجس و هدویگ و سارا و الستور و سدریک نشسته بوده به بازی کردن دور یه میز!
_تو تقلب کردی! کارتو بزار رو میزببینم! زود باش!
سدریک کارتا رو پشتش قایم می کنه و میگه:
_به من چه! سارا تقلب می کنه! اون کارت برداشت! اینا همش ماله خودمه .نمی دم!
هدی یه نگاه به سدریک و یه نگاه به سارا می کنه و میگه:
_خیله خب! ادامه می دیم ولی اگه یه بار دیگه ازتون چیزی ببینم پرت می شید بیرون!
هدی تو دلش:
_ای ول عجب سر کارشون گذاشتم کارتارو کش رفتم ها! دم خودم گرم!
در همون بین چو از راه می رسه و میگه:
_کارت بازی؟ تو روز روشن! زود باشید جمع کنید که الان از طرف منکرات می آن می گیرنتون!
الستور با خیال راحت گفت:
_نه بابا! این بازی اشکال نداره! از طرف منکرات تصویب شده...حلاله!
همین طور که اونا مشغول بازی بودن یه دفعه صدای داد و فریادی از بیرون توی خیابون شنیده میشه:
_فرار کنید! توی خونه هاتون پناه بگیرید! تو خیابون موندن یعنی جونتونو به بازی گرفتن!
و بعد از این فریاد ها جیغ و داد های مردم بود که به گوش می رسید!اونهایی که جلوی
پنجره بودن از یه دسته جغد هم خبر دادن که به سرعت دنبال مردم در حال پرواز بودن!
یه دفعه دومبل سراسیمه وارد کافه میشه و در رو محکم می بنده!
_هدویگ کو؟ هدویگ کجاست؟ زود باشید بگید!
دامبلدور یه سره میاد سراغ هدویگ و با دستکشای مخصوصی که دستش کرده بود هدویگ رو میگیره و میبره میندازه توی یه قفس!
_همین جا می مونی تا تکلیفت روشن بشه! باید از بیمارستان بیان ببرنت قرنطینه!
هدویگ به این حالت:
_چی کار میکنی دومبل؟ منو چرا کردی این تو! بیار منو بیرون ببینم!
و دامبلدور از اون دور میشه و میره وسط سالن می ایسته و میگه:
_دوستان محفلی! تا اطلاع ثانوی باید همین جا بمونید و از نزدیک شدن به قفس این پرنده خود داری کنید چون امروز اخبار اعلام کرد که آنفولانزای جغدی شیوع پیدا کرده و هرکسی به این درد مبتلا شه تا آخر عمرش هوو هوو می کنه! بماند که مغزشم اندازه جغدا می شه!
هدویگ شاکی:
_مگه ما چمونه؟ تازه خیلی هم خوبیم! اصلا وقتی آدم تبدیل به جغد می شه تازه مغزش کامل میشه!
محفلی ها:
سپس:
اونها باید تمام مدت توی کافه می موندن! چه مصیبتی! همشون می خواستن یک باره به هدویگ حمله کنن و خفش کنن! گویا هدی رو مسئول این مصیبت می دونستن!
اما هدی بیچاره خودش توی عذاب بود! تا حالا نشده بود که توی قفس زندانی بشه!
_ای هری کجایی که ببینی مرغتو توی قفس انداختن و می خوان ببرن قرنطینه!
خلاصه روز شب شد و ملت محفلی خسته! باید یه تحرکی نشون می دادن....استرجس که دیگه صبرش تموم شده بود گفت:
_بچه ها پاشید وسطی بازی کنیم چطوره؟
هدویگ:
_منم می خوام.....
و محفلی های آماده به سمت وسط میدان برای بازی کردن!


خب ... فقط یه مورد ... پستت خوب بود ... قابل قبول بود ... فقط اون تیکه آخر که نوشتی بیاید وسطی بازی کنیم و اینا یه خورده خاله بازی بود ! ... یه خورده فکر می کردی می تونستی یه سوژه بهتر پیدا کنی !

4 از 5


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۳ ۲۱:۵۲:۲۳


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۱:۵۰ جمعه ۳ آذر ۱۳۸۵

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۵ شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۸۹
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 174
آفلاین
"این گروه خشن" خودشون رو آماده کردن که به گرینگوتز برن اما فایرنز هنوز این پا اون پا می کرد.
- چی شده فایرنز چرا دودلی آخه
-چیزه... اجازه ما باید بریم دستشویی... یعنی نه میدونین چیه؟
- چیه؟
- من باید برم محضر این سوفیا رو سه طلاقه کنم برگردم شما همینجا منتظر باشید تا من برم و برگردم
فایرنز اینو گفت و چهارنعل رفت طرف در رومسا هم کنترل رو برداشت و با کنترل در پارکینگ... نه ببخشید کافه رو باز کرد تا فایرنز بره بیرون. فایرنز تخته گاز رفت طرف محضر و "گروه خشن" مجبور شدن بشینن سر جاشون و پشه کیش کنن.
رونان شمشیرش رو برداشته بود و تو هوا تاب میداد و بقیه هم از بیکاری نشسته بودن مارپله جادویی بازی می کردن (از مارها بالا می رفتن و از پله ها پایین میومدن )
فایرنز همونطور که مثل برق رفته بود محضر مثل باد هم برگشت و مثل یابو از روی مارپله رد شد و صفحه رو به هم ریخت
- کوش... کجاست... بیارینش تا خفه اش کنم.
-سارا که از بهم خوردن مارپله ناراحت شده بود گفت:
- چته یابو چرا بازی رو به هم میزنی... دنبال کی میگردی؟
فایرنز که حالش حسابی زار شده بود دو دستی زد تو سرش و گفت:
- این سوفیای گرگینه منو بد بخت کرد. بیچاره شدم . بد بخت شدم. حالا من از کجا 1365 گالیون طلا بیارم که طلاقش بدم؟
گروه خشن اینو که شنیدن عزمشون رو جذم کردن که حتما به گرینگوتز برن و دمار از روزگار مرگخوارها بیارن و سوفیا رو دستگیر کنن تا رضایت نامه طلاق رو امضا کنه و مهرش رو حلال کنه. همه چوبدستیاشون رو آماده کردن و ذهنشون رو روی گرینگوتز متمرکز کردن و با یه صدای پاق بلند غیب شدن............

---------------------------------------------------------
پیروزی از آن ماست
ادامه ماموریت در بانک گرینگوتز انجام می شود
بانک گرینگوتز


ویرایش شده توسط فایرنز در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۳ ۱۱:۵۹:۵۹
ویرایش شده توسط فایرنز در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۳ ۱۲:۰۶:۵۳

[url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?post_id=181728#forumpost181728


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۳۱ چهارشنبه ۱ آذر ۱۳۸۵

لوئیس لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۹ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از Silent Hill,The Church
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
سوفیا پشت یقه ی فایرنز رو گرفت و کلیه اونو محکم سه بار به میز کوبید و گفت:
- بنا به زدن باشه...من بهتر از خودت که تو رو بزنمت...حالا بهتره زودتر ازدواج کنیم...
رومسا:
- چه جلف...
لوییس:
-آره...
فایرنز:
- باشه...بریم مهظر...

ساعاتی بعد
نواری در حال پخش شدنه:
بادا بادا مبارک بادا ایشالله مبارک بادا....
دنیس:
- به افتخار عروس و داماد یه کف مرتب...
ملت:
فایرنز:
- سوفی یادت باشه بعد از جشن بریم گرینگاتز...باید سریع وام رو جور کنم.
سوفیا:
- الان که ولدی تو بانکه...نمیشه
یهو رنگ سوفیا مثل گچ شد...
- نباید اینو میگفتم.
فایرنز:
- چی شد؟!...ولدی؟!...تو بانک؟!...تو از کجا میدونی؟!...
سوفیا که گند زده بود لبخند مضحکی زد و گفت:
- چیزه....میدونی...اصلا من از ازدواج با تو منصرف شدم...الان هم میخوام برم خونه...
فایرنز خشمگین گفت:
-شما هیچ جا نمیری...
سوفیا:
- نه دیگه، مزاحم نمیشم...
فایرنز دستش رو گذاشت جلوی دهنش و اونطور که همیشه شیوه اشون بود آروم گفت:
- جمع شین...
و بدین ترتیب گروه در مقابل فایرنز و سوفیا ظاهر شدند و چون دارن و لوییس در یک نقطه ظاهر شده بودند بینشون دعوا شد:
- من زودتر اومدم...
- خیلی لوسی...دفعه قبل هم این کار رو کردی...
فایرنز فریاد زد:
- خفه....مسئله مهمی پیش اومده...ما در بین خودمون یه جاسوس داریم...
ملت:
- وای...راست میگی؟...
رومسا:
- نکنه سوفیاست و لو داده که ولدی تو گرینگاتزه؟
سوفیا:
- آبجیمون چه زرنگه ماشالله
. فایرنز هم گفت:
- معلومه خیلی تجربه داری ها رومسا...
رومسا:
فایرنز:
- الان ولدی تو گرینگاتزه...احتمالا میخواد با "مرگ کوفت کن" هاش به بانک دستبرد بزنه...پس سریع دست به کار شیم...
سوفیا:
- شما میتونین
همه اعضای گروه که اسم خودشونو گذاشته بودند "گروه خشن" شروع کردند به انجام حرکات موزون و بعد چوب هایشان را درآوردند و هر کدام به سمتی گرفتند و فریاد زدند:
- ما گروه خشنیم.
سوفیا:
- نه بابا...
بالاخره هر گروهی برای خودش یه نشونی داره دیگه.


[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ جمعه ۲۶ آبان ۱۳۸۵

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
رومسا:
فايرنز:
ملت محفلي:
همه سكوت اختيار كرده بودند و سخت در تفكر بودند. عده اي آرام ميخنديدند و بعضي ها هم پچ پچ ميكردند؛ بعضي ها هم همچين بدشون نيومده بود و سرشان را به علامت مثبت تكون ميدادند. بالاخره فايرنز گلوشو صاف كرد و گفت: هان؟؟؟چيزه... حاجي گفته ازدواج سنتائور با انسان حرام است.
رومسا كاملآ جدي ميگه: خب كه چي؟؟؟
-: هان؟؟؟ يعني نميشه ازدواج كنيم. بريم سراغ يك دليل ديگه برا وام...
-: حاجي كيلو چنده؟؟؟ تو حاجي رو به من ترجيح ميدي؟؟؟
-:هان؟؟؟ نه باب...جانم فداي محفل.
رونان ميپره وسط و ميگه: خب اين اصلآ چه ربطي به محفل داشت؟ الكي دامن محفل رو لكه دار نكن.
فايرنز كه بين بروبچ احاطه شده بود نااميد به فكر راهي براي خلاصي بود: من برم يك دو تا نوشيدني بگيرم...
بچه ها جلوشو گرفتن و نشوندنش سر جاش. انگار بعضي هاشون از يك ذره تفريح بدشون نميومده بود.
فايرنز: هان؟؟؟ رونان تو هم ميتوني ازدواج كني بعد وام بگيري ها. بعد اون وامتو بده به من. يادمه همش زن زن ميكردي.
رومسا خيلي سريع ميگه: حالا كي ميخواد برا اون زن پيدا كنه؟؟؟
رونان كه غيرتي شده بود، رو به فايرنز ميگه: نامردي اگه با اين ازدواج كني. رفاقتمون رو به هم نزن.
فايرنز: هان؟؟؟چيزه...من نامزد دارم رومسا جون. شرمنده.
رومسا چوبدستيشو در مياره و فرياد ميزنه: تو چطور تونستي با احساسات من بازي كني؟؟؟
-: هان؟؟؟ خالي بستم.
رومسا خوشحال ميشينه سر جاش و ميگه: پس پاشو بريم محضر.
-:هان؟؟؟
محفلي ها: مرگ هان. چرا تيك گرفتي؟؟؟
-: هان؟؟؟-فايرنز با دهنش يك صدايي درمياره و موبايلشو ميگيره كنار گوشش- ديري ديري دين...الو؟؟؟چيه؟ چي؟ نميخواد؟ نميخواد ديگه پولمو بدم؟ بخشيدي بهم؟ اي قربونت برم.
فايرنز خوشحال ميگه: شنيديد؟ پولو بهم بخشيد. خب ديگه. دستتون درد نكنه. من رفتم.
رومسا دست فايرنز رو ميگيره ميگه: عمرآ اگه بزارم دِيني به گردن كسي داشته باشي. حالا اون رودرواسي داشت تو ديگه چرا قبول كردي؟ نه نميشه.
فايرنز سروع ميكنه به خودزني.
رونان متفكر ميپرسه: اصلآ از كجا معلوم بعد از گرفتن وام تو طلاق بگيري؟؟؟
دارن: ضايع...فايرنز طلاق ميده نه رومسا...
رومسا پر جذبه ميگه: اون ديگه به خودمون مربوطه.
ملت همينطور حرف ميزدند و اصلآ حواسشون نبود كه فايرنز داشت از شدت خودزني خودشو ميكشت.

شما حق ندارید بدون اجازه کسی ، مخصوصا یه دختر ، حتی توی رول ، اونو با کسی پیوند بدید ... چون اگه هماهنگ نکرده باشید باعث دلخوری می شه ... به جای رومسا شخصیت مجازی ای به اسم سوفیا جایزگزین می شه ... و امتیاز منفی هم نوش جونتون !!!! ... با هر جفتتونم


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۷ ۲۰:۰۳:۵۹
ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۸ ۲۱:۵۹:۰۸
ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۸ ۲۲:۰۷:۰۸

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ دوشنبه ۲۲ آبان ۱۳۸۵

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۵ شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۸۹
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 174
آفلاین
ماموریت محفل لطفا فقط اعضای گروه من ادامه بدن
------------------------------------------

فایرنز و رونان یه گوشه کافه نشسته بودن. فایرنز نشسته بود رو یه نیمکت و تمام بدن اسب مانندش رو روی درازای نیمکت پهن کرده بود. سر و تنش رو سمت میز گرفته بود و با آب و تاب ماجرایی رو تعریف می کرد. رونان هم داشت به حرفای فایرنز گوش میداد و سرش رو گاه گداری به علامت تاسف تکون میداد.
بقیه اهل محفل هم (ملت محفلی) جلو پیشخون نشسته بودن و واسه خودشون نوشیدنی های مجاز سفارش میدادن. رومسا و دارن الیور در حال گپ زدن بودن و میخندیدن، بعدش بلند شدن با هم قدم زدن (ای بابا جو ویدا اسلامیه ما رو هم گرفت) منظورم اینه که با هم حرکات موزون اجرا کردن. خلاصه ملت محفلی کیفشون حسابی کوک بود که یه مرتبه رونان برگشت و با یه حالت اندوهگین فلسفی گفت:

- ای آدمهای دو پا که کنار پیشخون نشسته اید ++++++ اینجا سانتوری باید بگیرد وام
ملت محفلی:
- براوو... ناز نفست... دمت گرم احسنت احسنت.
رونان:
- بابا من شعر نمیخونم که، این فایرنز بیچاره بدهکاری بالا آورده، میخواد از یه جایی وام بگیره. بیاین فکرامون رو بذاریم رو هم ببینیم چجوری باید وام جور کنه.

ملت محفل هم که همه آماده هرگونه فداکاری و از جان گذشتگی بودن، بلند شدن و رفتن دور فایرنز رو گرفتن و سعی کردن بفهمن قضیه چیه. فایرنز که هیچ دل و دماغ نداشت فقط گفت که به یکی از گرگینه های جنگل تاریک بدهکاره و باید تا اول ماه آینده بدهی رو پرداخت کنه.
- چرا تقاضای وام مسکن نمیکنی؟ تو که خونه نداری بهت وام مسکن میدن.
- وام خرید دسته جارو بگیر تو جارو هم نداری. زود بهت وام میدن.
رونان دستاش رو تو هوا تکون داد تا همه رو ساکت کنه:
- فایرنز همه این وامها رو بررسی کرده، بهش وام مسکن نمیدن چون اول باید یه زمین یا خونه بخره و بعد وام رو بهش بدن. وام دسته جارو هم نمیدن آخه اون نه مجوز جاروسواری داره و نه میتونه سوار جارو بشه. ناسلامتی یه سانتوره ها.
ملت همه رفتن تو فکر و چند دقیقه ای همه ساکت بودن. یه مرتبه رومسا از جا پرید و یه بشکن زد:
- بینگو......
- چیزی به فکرت رسید
- نه یه برگه بازی بینگو پیدا کردم...... چیه بابا شوخی کردم واقعا یه فکری به ذهنم رسیده.
همه که مشتاشون رو گره کرده بودن و نیم خیز شده بودن نشستن سر جاشون و به حرفای رومسا گوش دادن
- ما باید یه دلیل قانع کننده برای بانک بیاریم که نتونه رد کنه و وامه رو بده، بهترین وامی که میتونیم بخوایم وام ازدواجه چون همه حق دارن ازدواج کنن و بعدش وام بگیرن.
- بشین بینیم بابا حال نداری...فایرنز که زن نداره اگه زن بگیره که وضعش بدتر هم میشه.
- لازم نیست واقعا زن بگیره، فقط یه ازدواج الکی ترتیب میدیم و بعدش وام رو میگیریم.
فایرنز که حسابی کم حرف شده بود گفت:
- حالا کی حاضره زن من بشه آخه؟
رومسا:
- من
یه مرتبه همه ملت با دست زدن رو پیشونیشون و دو سه تا شون غش کردن............


-----------------------------------------------
خوب این از پست اول ماموریت.
هر کس خواست پست بزنه دقت کنه که تو مراسم ازدواج یه گرگینه که مست کرده به یه محفلی لو میده قراره چه اتفاقی بیفته
پست ها هم میتونه طنز باشه هم جدی، فرقی نداره
مرسی از همه شما


ویرایش شده توسط فایرنز در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۲ ۲۲:۲۲:۵۱
ویرایش شده توسط فایرنز در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۲ ۲۲:۲۶:۰۲

[url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?post_id=181728#forumpost181728


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
سارا:
_لعنتی! به خشک شانس! اگه من دستم بهت برسه فایرنز خودت می دونی و این برقا که اینجا داره جرقه می زنه!
با گفتن این حرف ناگهان چیزی به مغزش خطور کرد! برق! اون برق داره پس می تونه با روشنایی اون فایرنز رو پیدا کنه!
پس خنده ایی شیطانی کرد و به طرف جایی رفت که احتمال می داد بتواند آن جا او را بیابد!
_بیا بیرون ترسو! بیا بیرون که دیگه محفل فایرنز نداره!
صدای ضعیف فایرنز شنیده می شد که می گفت:
_نه تو رو خدا نه! منو نکش! محفل به من احتیاج داره!
ولی سارا هم چنان می خندید! صدای قدم های سارا در سالن طنین انداز شده بود و ترس را بیش تر در دل افراد می افکند! قدم به قدم...جلو تر و جلو تر!
تا جایی که بالای سر فایرنز ایستاد و با خشم و قدرت او را نگریست! در همین اثناء که سارا می رفت با یک طلسم از فایرنز پودر لباسشویی بسازد صدایی او را از کار خود باز ایستاند!
_ نه سارا...تو عضو محفلی...تو یه قدرتی داری به نام عشق...تو نمی تونی یه هم گروهیه خودتو بکشی! نه تو این کاره نیستی من می دونم!
همون صدا با خودش:
_از بس بچم با ولدی چرخیده آدم کش شده!
سارا بعد از تفکر بسیار فهمید که این صدای چه کسی بود!اون صدایی نبود جز صدای وجدان هدویگ که حالا به عنوان یک پرنده در محفل حکومت می کرد. اینو یادت باشه فقط به عنوان یک پرنده!
سارا نگاهی به صورت عرق کرده فایرنز انداخت و گفت:
_پاشو...پاشو می خواستم امتحانت کنم...هی بد نبود فقط یادت باشه جلوی مرگ خوارا اینقدر ضایع بازی در نیاری! بیا اینو بگیر عرقاتو پاک کن که الان آبروی محفل می ره!
و یه دونه از اون حوله هایی که تخم مرغی هست بعد باز می شه داد بهش و فایرنز بلند شد و به سرعت از اون جا دور شد!
بماند که این وسط 7 8 تا صندلی رو با خودش برد و یا اون وسط لت و پار کرد! سارا رفت روی یکی از صندلی های سالم نشست و گفت:
_خب فکر می کنم بهتره برق بیاد دیگه! آخه من از تاریکی خوشم نمی آد دلم میگیره!
پس به خاطر همین مبایلشو برداشت و زنگ زد به مخابرات و گفت:
_بردار من دو سوته این برق اینجا رو وصل کن که با این کارت زدی تو کاسه کوسه ی ما عجیب! داداش ما کار و زندگی داریم نمی شه که هی این برقا برن که!
طرف تا می فهمه داره با کسی صحبت می کنه سارا هنوز دو تا نفس نکشیده بوده برقا می آد!
_الــــــــــــاف کردی ما رو!
همه برو بچس محفلی از زیر سنگراشون می آن بیرون و روی صندلی ها می شینن! سارا میگه:
_به افتخار بازگشت خودم همه غورباقه گلاسه مهمون من!
همه: اووووووق!
سارا:
_خیله خب! آلبالو گلاسه! پسر ور دار یه 7 8 تا بیار!
و سارا رو به اعضای محفل:
_یه چند تا خبر باحال دارم! وقتی گلاسه رو آورد براتون تعریف میکنم!
و همه سر تا پا گوش شدن! یعنی چه خبری؟؟



Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ شنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۵

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۵ شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۸۹
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 174
آفلاین
فایرنز ...... و لایعقل رو یه صندلی جلوی پیشخون ولو شده بود. سارا اوانز کنار اون روی یه صندلی دیگه نشست و از بطری فایرنز واسه خودش یه کم نوشیدنی کره ای ریخت.
-لاو میترکونن واسمون.
- چی گفتی سانتور زردنبو؟
اما فایرنز منگ تر از اونی بود که متوجه سارا اوانز خفنز بشه که کنارش نشسته. هاگرید که هنوز زیر ریش دامبلدور قایم شده بود پاشو کشید جلو و زد به سمهای فایرنز
- هی فایر هواست باشه اون .... اوانزه
- گور بابای هرچی امتیازه
یه مرتبه فایرنز سرش رو بالا گرفت و نعره زد
- کجایی ولدی کچل که خودم میخوام چالت کنم
سارا که از خودش دیوونه تر ندیده بود یه کمی -به اندازه یه دستشویی رفتن- ترسید. بقیه کمی جرات کردن اومدن جلو
- چت شده فایرنز جون عمو دامبولی یه چیزی بگو، حرفی بزن ... بس کن چو! من که ترانه نمیخونم، تو هم زود جوگیر میشی ها.
- منو اغفال کردن، من اولین پست ماموریت رو زدم. من بیشتر از همه پست زدم، من پیگیر نیومدن سرگروه شدم... هیکاپ . هیکاپ (اینو از خود هدویگ یاد گرفتم. های کلاسه).
هاگرید که دلش سوخته بود اومد جلو و از روی محبت به کمر فایر زد ولی خوب چون زورش زیاد بود فایر با مخ رفت تو پیشخون.
- من نبودم خوب به خودتون جرات دادین از سوراخ بزنین بیرون.
(این صدای سارا اوانز است که از جلو در مرلینگاه می شنوید پایان پخش اخبار)
هاگرید دوباره پرید زیر ریش مرلین. هدویگ هم یه لغت (دقیقا لَغُت نه چیز دیگه ای) به فایر زد و چو رو با نوکش از زمین بلند کرد! برد روی تیر سقف شیرونی کافه.
سارا دستاش رو بالا برد و جرقه هایی بین دستاش زده شد. فایرنز که هنوز نمیدونست کجاست سرش رو از تو پیشخون درآورد و تلوتلو خرون اومد طرف سارا
- به من امتیاز کم میدن ... هیکاپ ... منو محفلی نمیکنن ... هیکاپ ... هیچکی منو دوست نداره ... هیکاپ ... دلم دیگه هیچکی رو نمیخواد
ملت که قایم شدن سرشون رو میارن بیرون و یکصدا میگن
- فقط بخاطر تو
سارا که حسابی کفری بود دستای برقدارش رو گرفت بالا تا حساب فایر رو برسه که .............. یه مرتبه برق رفت و همه جا تاریک شد

====================================
خارج از رول: این پستو برای اعتراضی چیزی ننوشتم. فقط آینه احساسم در این لحظاته که امتیازها رو دیدم


ویرایش شده توسط فایرنز در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۳ ۲۲:۳۰:۴۵
ویرایش شده توسط فایرنز در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۳ ۲۲:۴۸:۴۱

[url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?post_id=181728#forumpost181728







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.