هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰ سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۵
#82

اندرومیداold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۱ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۹
از معلوم نیست!دوره گردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 660
آفلاین
نمایی دور........

کریچر قبل از خواب :

کریچر در حال شست و شوی صورت ، بینی سر بالای خود و دندان های زرینش می باشد.هنوز اثرات مامانش رویش می باشد!

کریچر در حال رفتن به خواب :

_از آن بالا کفتر میایَ..یک دانه دامبل میایَ....

همه جا را سکوتی فرا گرفته.هنوز دقیقه ای از رفتن کریچ به رختخواب نرفته است که خوابش می برد. سکوت محض...یه هویی کریچ در خواب حرف می زند.
-نه..نه من نکردم...به جان بلاتریکس من نکردم...

نمایی نزدیک .........

همگی (اعم از انیتا و سادی) : ماووووو!
سدی در حالی که چانه اش را میماله :
-در نتیجه....
آوی می پره وسط حرفش :
-می خوای بگی ..پیتر اومده و استخوان بابای کریچ رو استفاده کرده و ...
- و ولدی قصه ی ما به خونش که نمی رسه هیچ..کچل هم می شه..

ادامه ی نمایی دور ......

کریچ خوابه و داره کابوس می بینه.

چندی قبل از کابوس :

کریچر داره توی یه باغ پر گل می دوه...یه زن با لباس سیاه منتظرشه...
کابوس :
داره می دوه به طرف زنه...
شپلخ!
یه هویی بابای بابای خدا بیا مرزش جلوش ظاهر می شه.کریچر در حال دویدن خشک می شه..زنه ول می کنه می ره...بابای کریچ عصبی جلوش ایستاده و نمی ذاره بره...
_پسره ی زبون نفهم!..تو چطور تونستی به این پیتر تونستی اجازه بدی که چنین کاری بکنه؟هان؟
کریچ اشک در چشمانش حلقه زده
-خدا بیا مرزدت!..بذار برم!..من چه می دونم اخه!برو از خودش بپرس!
کریچر بزرگ ، به کریچر پسر نزدیک می شه....
-حساب اونم یم رسم اما فعلا تو!

*سانسور!!*


" در جهان چیزی به نام آغاز و پایان وجود ندارد. زندگی امروز خود را به گونه ای بگذرانید که گویی همه چیز در همین یک روز است ... "


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲:۰۸ دوشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۵
#81

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
همه با تعجب به هم نگاه می کنند! سدی:
_حالا این یعنی چی؟
آنیتا با حالتی موشکافانه:
_یعنی این که یه کاسه ایی زیر نیم کاسه ست!
سارا:
_ای ول....خب حالا می تونیم نتیجه بگیریم که کاسه منظور یعنی این قبره و نیم کاسه یعنی زیر قبر!
و به قبر پدربزرگ ولدی اشاره می کنه!
آوریل دوباره می شینه و خاک رو بو میکنه و میگه:
_بچه ها بهتره یه قسمت از این خاک رو برداریم! برای آزمایش به درد می خوره!
آنیتا وقتی می بینه که باید بعد از آزمایشات و تحقیقات در مورد صاحب قبر خود قبر شکافته بشه و دیگه کاری به اونجا ندارن به بچه ها میگه:
_خب دیگه بهتره بریم! فردا صبح برای باز کردن قبر بر می گردیم! اگه اون چیزی که من تو ذهنم باشه درست از کار در بیاد با شکافته شدن قبر همه چیز مشخص میشه!

در کافه محفل

آنیتا در حالی که فنجان قهوه رو پاشه داره توی نت دنبال نشونی دقیق از قبر پدر کریچر و پدر بزرگه ولدی پیدا میکنه! ولی هنوز سیپده سر نزده بوده که چشماش گرد می شه و با یافتن یه چیز خیلی مهم به سمت خانه گریمولد جایی که می توانست بقیه را بیابد حرکت کرد:
_من موفق شدم!.....اوره کا......اوره کا!
دم در خانه که می رسه می بینه سه نفر ازش میان بیرون. در حالی که بسیار افتاده به نظر می آمدند!
آنیتا با لحنی شاد آمیخته با خستگی می گه:
_خب چی پیدا کردید؟؟؟!
آوی:
_آزمایشات نشون می ده که خاک قبر حاصل از پودر شدن یه جنه!
سدی:
_و هم چنین اینکه قبر دو طبقه ست! البته طبقه زیرش خالیه! بچه خر کنیه!
سارا:
_و اما نتیجه تحقیقات میگه که در این دوران یه جنه که وقتی مرده خاکش کردن و اون کسی نیست جز پدربزرگ کریچر!



Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۰۷ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
#80

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
_ و استخون پاپابزرگش؟!
همه به صورت مشکوکی به هم نگاه میکنند! و به این مورد مظنون میشن!
آوی روی قبر پاپابزرگ(!) ولدی خم میشه و یکمی از خاکش رو بر می داره، و تو دستاش فشار میده و بعد بو میکنه! بعد از چند ثانیه یهو می پره هوا و میگه:
_ این بوی مشکوک میده... احساس میکنم بوی جن میده!
همه با چشمانی که از شدت تعجب مثل چشمای آواتر کریچر شده، به آوریل نگاه میکنند!
زمان به کندی می گذشت و همه داشتند تفکر میکردند! سدی میگه:
_ آخه مگه امکان داره؟!... از همه جا بوی جن؟!
آوریل با اصرار میگه:
_ بوی جن میده! انگار جن زده شده!... باب ما تو خونمون یه جن خونگی داشتیم، این هی می یومد پیش من می خوابید، قشنگ می تونم تشخیص بدم!
در اینجا، آنیتا رو جو میگیره و میگه:
_ هیس!... من الان می فهمم!...
بعد دستاش رو باز میکنه و رو به خاک میگیره و با اقتدار میگه:
_ آفه خی سین، ز قیسین تی جادن؟!
یهو یه گرد و خاک بلند میشه و ...
_ آنیت فارسی بگو ما هم بفهمیم!!
آنیتا یه فکری میکنه و میگه:
_ خب باشه... اقا از دوباره!....
گرد و خاکا بر میگردن سر جاشون! و آنیتا میگه:
_ ای خاک، آیا تو بوی جن را احساس میکنی؟!
یهو گرد و خاک بلند میشه و درختای اونجا رو تکون میده و خاک دهن باز میکنه و میگه:
_ سی ایغین فی؟!
آنیت تایید میکنه و میگه:
_ آره فارسی بگو!
خاک دوباره و اینبار با صدای کلفت تری ه میگی از اعماق زمنی می یاد، میگه:
_ باشه!... فیش فیش!... آره! اینجایی که شما روش واستادین، بوی جن میده!
آنیتا سرش رو تکونی میده و میگه:
_ زی فاخیزیس... خیسون!
ناگهان دوباره گرد و خاکها به هوا میرند و خاک از داشتن توانایی سخن گفتن، محروم میشه!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۰:۲۷ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
#79

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
سدی:
_چرا همه جا تاریکه؟
آنیتا:
_خب ناسلامتی قبرستونه ها!
آنیتا چوب دستی اش را بیرون کشید. نوری از نوک چوب دستی اش بیرون شتافت. سایرین نیز به تبعیت از او همین عمل را تکرار کردند. حالا میشد به آهستگی و احتیاط به جلو حرکت کرد. همان طور که اطراف را از زیر نظر می گذرانیدند قدم به قدم به پیش می رفتند. قبر ها در سیاهی به سنگ هایی می مانستند که مانع پیش روی آن ها بودند.
_آخ!
بچه ها به عقب بر گشتند. دیدن آوی در آن حالت جو را عوض کرد. او به حالت دراز کش برای روی یکی از سنگ قبر ها افتاده بود!
سارا:
_بچه ها آوی جو گیر قبرستون شده جلو پاشو ندیده!
آوی:
_خودتو مسخره کن...بچه پرو!
همان طور که همه بالا و پایین می رفتند و دلشان را از خنده گرفته بودند آنیتا به کمک آوی رفت و در حالی که او را از زمین بلند میکرد گفت:
_10 امتیاز از گریف به دلیل بی احترامی کم میشه خانم اوانز!
سارا:
_ای ول...20 تا کم کن! چه مسافرت زیبایی!
و دوباره شروع به خندیدن کرد!
سدی پیش قدم شد و گفت:
_خب به نظر شما ما اینجا برای چی اومدیم؟ هان؟
آنیتا که دو باره حرکت را آغاز کرده بود گفت:
_بیایید...فکر میکنم قبر پدر ولدی همین طرفا باشه!
و راهش را به یک سو کج کرد. آن 3 تا نیز به دنبال او رفتند تا جایی که دیگر آنیتا بر سر یک قبر ایستاده بود و تفکر می کرد. خود را به او رسانیدند! آنیتا:
_خب بابام گفت که اشکال از تولد دوبارست!
_اِ تولدی دیگر؟ عجب سریاله قشنگیه!
_مسخره نکن سارا...الان باید جدی باشیم! خب پس تولد دوباره یعنی وقتی که پیتر مواد لازم رو برای ساختن ولدی می ریزه تو اون دیگه! یه چیزی باید تو این مایه ها باشه! هر چی هست کار پیتره!
سدی:
_خب موادش بود:
ولدی یک عدد ناقص! خون دست هری یکی دو قطره!خوندن یه ورد و.................


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۱۱ ۱۰:۵۸:۳۹


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۷:۴۷ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
#78

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
خانه ی ریدلها!

_ پیتر؟!... چرا من کچلم؟!... هان؟!
توی چشمای پتی گرو می شد اضطراب رو تشخیص داد. گوشه ی شنل اربابش رو صاف کرد و گفت:
_ نمیدونم ارباب... اما... اما... اینجوری خیلی خوشتیپ ترید! مدل زیدان شدین!
و با این حرف پیتر، روی لبهای ولدی کچل، لبخند کج و کوله ای نشست!
-----------
کافه محفل ققنوس و شروع داستان!

در با صدای بلندی باز میشه و چهار نفر از فضول ترین جادوگران روی زمین یعنی آنی، آوی، سارا و سدی! وارد کافه میشن! دامبل مثل همیشه اونجا تلپه و داره برای خودش قهوه و شیر میخوره و با اون ساحره ی مشکوک بگو بخند میکنه!!
_ اهم!... بعضیا راحت باشن!!
یهو دامبل با دیدن اون همه آدم که دور و برش واستادن و دیدن که اون چه عمل خلافی انحام داده، از شدت سورپرایزی، یه نیم متر میپره هوا، سرش میخوره به سقف، سقف ترک بر می داره، دامبل می یفته پایین و یه تیکه از سقف می یفته روی سرش و شپلخ!
نیم ساعت بعد...!
_ حالا عیبی نداره... میدونیم که مثل همیشه اغفال شدید و رفیق ناباب و این چیزا...!
دامبل هم که یبینه کلکش گرفته و همه باورشون شده، به این حالت در می یاد

وقتی که بلاخره هر پنج نفر میشینن پشت میز و قهوه یا چایشون رو سفارش می دن، سدی از دامبل میپرسه:
_ میگما... این ولدی چرا اسموته؟!
دامبل یه ذره فکر میکنه، میبینه سارا مثل بچه های خیلی مثبت، دستش رو به نشانه ی جواب دادن بالا برده! خلاصه اجازه میده و سارا میگه:
_ من میگم حتما وقتی کوچیک بوده، زده شیشه مربا رو شکسته! باباش زده تو سرش!
همه به حالت"خب این الان چه ربطی داشت!"به سارا نگاه میکنن. سارا هم جواب میده:
_ ام.... خب... مولانا یه شعر گفته که طوطیه میزنه شیشه مرا رو میشکنه، یادتونه که!
دامبل با حرکت سر حرفش رو نفی میکنه و میگه:
_ یادمونه، ولی نه!... حتما دلیل دیگه ای داشته!! چون بابا نداره!
یهو آوی و سدی و آنی بعد از بحث و گفتگو به این نتیجه میرسند که:
_ احتمالا ولدی، قبلنا وزیر بوده!
دامبل فکر میکنه و میگه:
_ نه بابا!... منی که الان n قرنه دارم زندگی میکنم، تاحالا ندیدم ویزیر باشه! نوچ نه!
بعد همه به فکر فرو میرند!!
بعد از نیم ساعت تفکر کردن، هیچکسی به نتیجه ای نمیرسه! بنابراین دامبل میگه:
_از قرار معلوم ما چیزی نفهمیدیم! پس بهتره بریم تحقیق کنیم و کاراگاه بازی راه بندازیم!... البته ببینید بچه ها! به نظر من اشکال از تولد دوباره ی ولدیه! آخه قبل از اون، ولدی مو داشت! ندیدین تو فیلم دو؟!
ملت: ها چرا!
دامبل ادامه میده:
_ خب دیگه! پس به نظر من، بهتره از قبرستان ریدلها شروع کنیم!
بعد اون چهارنفر هم میبینن که راه دیگه ای نمونده و اگه نرن دنبالش، از شدت فضولی شب خواب راحت ندارن و بر مبنای جوینده یابنده بود؛ با دامبل، راهی قبرستان ریدلها میشن!
--------
قبرستان ریدلها!
....


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۱۱ ۸:۳۸:۲۲

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۱۴ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۸۵
#77

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
چند تن از محفلیهای خوب و گل و بلبل تو کافه نشستن و دارن حالشو می برن!بخوانید آنچه را که بر سر آنها می آید!
---------------------------------------
سارا اوانز:هوی گارسن برا من یه نوشیدنی کره ای بیار!
گارسون:چشم خانوم...لطفا یه دقیقه صبر کنید.
سارا:چی؟یه دقیقه؟چطور جرات کردی؟
بوووووووووووم...رعد و برقی از آسمون بر سر گارسن فرود میاد و گارسن مثل ذغال روی کف زمین ولو می شه!
صاحب کافه با خودش:اه...باز این سارا خفنز خسارت زد!این شونصدمین گارسنیه که این یارو ذغالش کرده!
سارا:هوی زنیکه نبینم دیگه به من توهین کنیا!
صاحب کافه:چشم چشم!ببخشید.دیگه تکرار نمی شه!
ناگهان در باز می شه و هدویگ به همراه یه نفر مجهول دارد کافه می شه.
هدویگ:مجهول برو بشین رو اون صندلیه!بدو که کلی کار داریم!
هدویگ بدون اعتنا به سارا از کنارش رد می شه و مجهول هم به طبعیت از هدویگ همین کارو می کنه.سارا یه خورده عصبانی می شه!
هدویگ:مجهوب جون بشین اینجا.سریع هر چی داری رو کن که کلی کار داریم.
مجهول دستشو داخل جیبش می کنه و جعبه ای سیاه رو در میاره و درحالی که سعی می کنه اونو از بقیه مخفی کنه با هدویگ مشغول صحبت می شه.
سارا نگاهی به میز هدویگ و مجهول می اندازه.ولی چیزی نمی بینه!سارا بیشتر از یه خورده عصبانی می شه!
هدویگ و مجهول چیزی با هم می گن و ناگهان خنده بلندی می کنن.گارسن شونصد و یکم که لحظاتی پیش استخدام شده بد به سر میز اونا میاد تا سفارششونو بگیره.ولی قبل از نزدیک شدنش هدویگ اونو از این کار منع می کنه و می گه:
_همون جایی که هستی واستا.از جات تکون نخورتو محاصره شدی!...نه...ببخشید...چیزه:
_همون جایی که هستی واستا.برگرد ما چیزی نمی خوایم!
گارسن نا امید از دشت اول به سمت پیشخوان مغازه می ره.سارا بیشتر از یه خورده عصبانی میشه!(حالا لابد یه دلیلی داشته که عصبانی شده دیگه!گیزر ندید)
هدویگ و مجهول دوباره مشغول صحبت می شن.سارا سعی می کنه از قدرتش استفاده کنه و بفهمه اونا چی کار می کنن.ولی نا موفقه!
سارا با خوردش:خیلی عجیبه!قدرت من نامحدوده!جرا اینجا عمل نمی کنه؟!
هدویگ خیلی غافلگیر کننده رو به سارا می کنه و می گه:
_عزیز من نویسنده رول منم!عمرا بزار کار اضافی بکنی!
سارا اوانز ایندفعه از کوره در می ره و آسمان رعدی میزنه!دریا ها خروشان می شن!کشتی ها غرق می شن و دنیا خورد و خاکشیر می شه.کفه محفل هم به طور کامل از زمین کنده می شه و هوا می ره!نمی دونی تا کجا می ره!
سارا:من این توپو نداشتم!مشقامو خوب نوشتم!بابام بهم عیدی داد!یه قدرت خیلی خفنز داد!
هدویگ و مجعول با هم:آفرین دختر خوب
ولی خشم قبلی سارا اوانز دوباره بر میگرده.هدویگ و مجهول دو تا از میزای کافه رو به صورت خیلی خفنی کج می کنن و پشتس سنگر می گیرن.
هدویگ:هی جو!اون چوب دستی منو بیار!(با لحن وسترنی بخونید!)
ملت:هوی جوگیزر نشو!
هدویگ:
آقا طولانی نکنمش!هیچی نمی شه!فقط یه لحظه هواس هدویگ پرت می شه و سارا از فرصت استفاده می کنه و با یه رعد و برق پراشو می سوزونه!مجهول هم به سرعت غیب می شه و میره!

-----------دقایقی بعد-----------
هدویگ به هوش میاد و سارا رو بالاسرش می بینه.دوباره از هوش میره!
سارا:واستا یه لحظه!کارت دارم!اینو بپرسم بعدش بی هوش شو باشه؟
هدویگ:باشه!
سارا:اون بسته سیاهه مواد مخدر بود؟
هدویگ:نه بابا!اون سیگارت بود!برای چهار شنبه سری می خواستم!
سارا:واااااااای.بابای من بهم گفته با ترقه بازی نکنم!
هدویگ:کاری نداری من بیهوش شم؟
سارا:نه!
هدویگ:بیهوشیوس!




Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۱:۰۲ سه شنبه ۲ خرداد ۱۳۸۵
#76

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
خب خب خب!
قصه ما به سر رسید.....کلاغه پراشو کنده دید!!(حالا این کلاغ هرکسی می تونه باشه....مثلا سرژ!!)

دوستان عزیز این داستان هم به پایان رسید و لطفا دیگه ادامه ندید! باید این رو هم اضافه کنم که به هیچ صورتی به جز این سبک که به پایان رسید نمی تونست آخر کار باشه!(منظورم آخرین پست خودمه!!)
به طوری که هیچ یک از دو طرف به طور کامل نه پیروز شن و نه شکست بخورن!! امیدوارم این رو قبول داشته باشید وگرنه دوباره آبمون با هم نمی ره توی یه جوب ها؟؟!!!
اینجا جا داره از همه عزیزان از قبیل سیاه یا سفید و یا بی طرف که در این ماجرا ما را هم راهی کردند کمال تشکر را ابراز کنم و بگم که بابا ای ول!

در ابتدا از طرف خودم شروع می کنم. اول از همه از آرشام عزیز تشکر می کنم که مستبدانه تا پای دعوا از
من دفاع کرد و حالا قراره بره بکش بکش!!!(با ضمه بخونید!! مگه غیر از این هم میشه خوند؟؟)

سپس از هدویگ عزیز قدردانی می کنم که پا به پای من در این جنگ خون جگر خوردند تا وارد نشن!!! هم چنین از نظرات مفید و سازندشون در چت باکس نیز تشکر می کنم که همه را به خوبی راهنمایی کردند. در اینکه مرا بپزند و در دیگ بخورند سیاهان را هدایت فرمودند نیز تشکر می کنم! بعد از آن باید از پستی که در جادوگر تی وی زدند نیز بسیار تشکر می کنم و می دانم برای اینکه خفنیت مرا به ملت جادوگر بفهمانند زحمت فراوان کشیدند! مرسی.....ممنون!

از دوستان سفید دیگر مانند رومسا و مریدانوس که مایل بودند در جنگ نیز شرکت کنند و در این رابطه نظر می دادند نیز تشکر می کنم! از دیگر دوستان و دشمنانی که در حاشیه این درگیری اظهار وجود کرده و فلسفه در مورد من تشکیل می دادند و چت باکس را با سخنان خود پر می کردند و اکنون من اسمشان را در خاطر ندارم و از این بابت متأسفم نیز تشکر می کنم!

اکنون می رسیم سراغ سیاهان در میدان!

در ابتدا از پتی گرو عزیز تشکر می کنم که در این اتفاق شرکت جستند و مرا از پست های بسیار جالب خودشون بهره مند ساختن!! از اینکه با نمایشنامه های خودشون روی اعصاب بنده راه می رفتند و هم چنین از اینکه من رو می خواستن توی قابلمه سرخ کنن تشکر می کنم و معذرت خواهی می کنم اگر نذاشتم این کار رو بکنم و یه عده بچه یتیم شب گرسنه بخوابن! من واقعا متأسفم!

از ادی ماکای عزیز نیز به این دلیل که به اصرار بنده در جنگ شرکت کردند و یه پست بسیار زیبا در صفحه نواختند تشکر می کنم! من متأسفم از اینکه شما رو مجبور ساختم در مأموریتی که مجبور بودی انجامش بدی با وجود این همه کاره ناظری شرکت کنی!

از ماروولو و مورفین گانت عزیز نیز تشکر می کنم که از هیچ کدوم از جواب دادن به سخنانی که در چت باکس می نوشتم دریغ نمی کردند و در آخر ماروولو جان عروسک های من رو بی کله کردن از این کارشون هم تشکر و قدر دانی می کنم چون می خواستم برم یه سری عروسک دیگه بخرم!! مرسی!

از بلیز زابینی عزیز نیز که در تمام این مدت مرا از سخنان پربار و آموزنده خویش در چت باکس بهره مند می کردند نیز تشکر می کنم و از اینکه در پستی که در کافه محفل بسیار بی طرف زدند نیز تشکر می کنم!!(حالا صبر کن بعدا حالتو می گیرم....حیف که الان جلوی ملته!!!)

از سدریک دیگوری عزیز هم به خاطر آن داستان قشنگی که بسیار هیجان انگیز و جالب بود نیز تشکر می کنم ولی یه اشتباهی که داشتی این بود که در نامه ایی که من در کافه تفریحات سیاه به اصطلاح نوشتم باید می گفتم" من سارا اوانز 6 سالمه....." نه 14 عزیز!! من هنوز کودکم آرزو دارم!! و معذرت خواهی می کنم اگر پستتنو نادیده گرفتم!! من از اعماق وجود متأسفم!

از مونتاگ عزیز هم تشکر می کنم که می خوان برن تهران حال منو بگیرن و از اینکه کارای خودمو به خودم برگردوندن نیز تشکر می کنم چرا که می بینم چقدر این کودکان عزیز همه چیز رو زود یاد می گیرن و من از این بابت بسیار خوش حالم!!

وآخر از همه،از لرد بلرویچ عزیز تشکر بسیار می کنم که در این حادثه شرکت کرده و ابراز وجود کردند. درسته من نمی میرم....اگه یه محفلی می خواست به این زودی بمیره که دیگه محفلی نبود، بود؟؟؟ ولی بدان من هنوز هم امید دارم که مبارزه کنم اما دیگر وقت اجازه چنین کاری را به من نمی دهد!!!

و در آخر می خواستم بگم که خارج از تمام این حرف ها و خارج از سایت و سیاه و سفیدی من اگر توهینی کردم و کسی رو ناراحت کردم از همه معذرت خواهی می کنم و داخل همه اینها باید بگم حقتون بوده و من هنوز هم دشمن سر سخت شما می باشم!
من اصلا و ابدا قصد ارزشی بازی نداشتم و به هیچ وجه دلم نمی خواست روند داستان بر ارزشی بنا بشه...اما اگر شما هم جای من بودید حاضر به شکست نمی شدید و به هر صورت که شده خودتونو نجات می دادید....ولی من باز هر چه به نوشته هام نگاه می کنم می بینم هیچ کجا از توصیفات دریغ نکردم و با دلیل خودم رو نجات دادم...اگر هم یه جاهای بوده که ژانگولر بازی شده من به طور حتم متوجه اون نبودم وگرنه جلوگیری می کردم! یه قسمتی بوده که من متوجه نشدم و تغییر دادم یا از این جور مشکلات!
می خوام این بحث رو با کمک همدیگه همین جا به پایان ببرم...ایشالله در جنگ های بعدی جبران می کنم.....(یعنی حالتونو می گیرم اوکی؟ خوشم می آد بچه های تیزی هستید!!!)

ولی خداییش من بچه خفنیم می دونید چرا؟
چون با یه ملت ناظر در افتادم و در آخر هم هر جور شد شکست رو نپذیرفتم!! پتی گرو جان که برای خودش یه نویسنده ایی حضور داشتند....ادی ماکای عزیز که ناظرن....بلیز جان که زحمت کشیدن و شرکت کردند....سدریک عزیز که با وجود تمام کارها به فرمان اربابشون گوش کردند.....بلرویچ عزیز که نمی دونم به چه دلیل و برای چی ولی باز هم شرکت کردند....و در آخر ماروولو جان که در آخرین لحظات پست خودشونو وارد داستان کردند.....که همه این عزیزان ناظر می باشند و من چقدر خفنم!!!!

من تعجب می کنم که چرا ولدمورت از من برای اینکه واسه چهار تا از مرگ خواراش مأموریت جور کردن تشکر نکرد....ولدی جون اگه باز هم مأموریت کم آوردی یه پیام شخصی کارشو می سازه!!
یه سوال هنوز هم برای من هست و اون اینه که: پیتر توی چجوری به هوش اومدی؟؟؟؟؟

باز هم از همه تشکر و قدر دانی میکنم!(بچه پاشو برو یه لیوان آب بیار اینقدر تشکر کردم دهنم خشکید!!!)

سارا اوانز


ویرایش شده توسط سارا اوانز(White Lady) در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲ ۱۱:۲۶:۲۴


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۹:۲۹ سه شنبه ۲ خرداد ۱۳۸۵
#75

ماروولو گانتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
از تالار اسلایترین میرم بیرون !!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 168
آفلاین
ملتي از مرگخواران!توي دژ مرگ نشسته بودند و اندر تفكر بودند كه با اين بچه 6 ساله چيكار كنند!
پيتر: من كه ميگم بگيريمش بزاريم گري بك بياد حسابشو برسه!
بليز: باهوش! اون وقت كه گري بك حسابه ما رو هم ميرسه...
بلرويچ:
بلرويچ:
بلرويچ:
(هويي بلرويچ!! نوبت ديالوگ توئه!...- من دچار ياس كشتن شدم نمي تونم حرف بزنم!...و با تاثر صحنه رو ترك مي كنه)
ماروولو: ولي من يه پيشنهاد بهتري دارم!..فكر كنم اين موثر باشه! سه نفر از ملت مرگ خوار جدا ميشن و از دژ بيرون ميان.

كافه محفل ققنوس
نيم ساعت بعد!

سارا روي زمين نشسته و داره با چند تا عروسك بازي مي كنه. عروسك ها شكلهايي از پيتر و ماروولو و ادي و رودولف و خود سارا اند.
- (با صداي بچگونه خونده بشه) بدو..بدو...سارا! آفرين..بزنشون..بيش بوم بوم! هووووووووووورا!! سارا تو قهرماني!
عده اي از ملت مرگ خوار!
بليز: پس اين با عروسكها مي جنگيده و فكر مي كرده كه داره با ما مي جنگه؟ پس براي همينه هي مي گفت من كم نميارم!
پيتر: خب ماروولو! نقشه رو اجرا كنيم زودتر؟
سه مرگ خوار به سارا نزديك ميشن و هر كدوم يكي از عروسك ها رو بر مي داره! سارا با عصبانيت پا شه تا اون ها رو پس بگيره ولي مي بينه كه قدش حتي به كمر اون سه نفر هم نمي رسه!
ماروولو: چي شد سارا خانوم؟ مي خواي با ما عروسك بازي كني؟
سار:من..آره..(توي ذهنش! خب من با اينا عروسك بازي كنم خيلي خوبه از تنهايي در ميام!..ولي نه..اينا بزرگن قشنگ بازي نمي كنن!).... نه مرسي بدين خودم بازي كنم
- باشه!
و در يك لحظه ي كوتاه همه ي عروسك ها سرشون كنده ميشه!! آسمون و فلك و ماه و خورشيد همه از اين صحنه به گريه مي افتن...آسمون رعد و برق مي زنه...بارون ميگيره....ابرها ي تيره همه جا رو مي پوشونند...اما در پس همه ي اينها صداي خنده اي شيطاني اوج ميگيره و در تمامي گيتي به گوش مي رسه!
بالاخره آنچه بايد اتفاق مي افتاد ، اتفاق افتاد! سارا با ناراحتي صحنه رو ترك كرد و ديگه هيچكس اون رو نديد!

و...كات!


آن چه ثابت و برجاست ، ثابت و برجا نیست . دنیا این چنین که هست نمی ماند .
برتول برشت




Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶ دوشنبه ۱ خرداد ۱۳۸۵
#74

بلرویچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۰ یکشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
از گاراژ ابی تیزی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 264
آفلاین
ملت جادوگر من اندر کفم که بدانم ، ولی نمی دانم !!!
ملت جادوگر : چیرو می خوای بدونی ؟!
من : که آیا بجر سارا سیفید دیگری هم وجود خارجی دارد ؟
ملت جادوگر : نه
من : نه جدی !!! بجر سارا سیفید دیگری وجود خارجی دارد ؟!!
هدویگ : من من من
من : اصلاح می کنم ، آیا بجر سارا ، در این کهکشان انسان سیفید دیگری وجود دارد ؟!!!
هدویگ : من من من
من : آیا انسان سیفید دیگری وجود دارد ؟!!! خواهر هدویگ انسان فرمودم .
هدویگ : من من من

پوم تیش پوف توش تاق ...

من : برای بار آخر می پرسم . آیا انسان سیفید دیگری وجود دارد ؟!!!

دیگر هدویگ نگفت : (( من من من ))

----------------------------------------------------------------

ولدمورت : ملت مرگخوار ! یعنی کسی اینجا نیست بتونه اون سارا اوانز رو بکشه ؟!
بلیز : بجون خودت سرورم ، هر چقدر بکشیش دوباره زنده میشه . اون در رنکینگ ارزشی ترینها ، الان صدر جدوله ! تازه مخترع یه سبک جدید در ارزش نویسیه ! واسه خودش مکتب تاسیس کرده . اسم مکتبشم " سارائیسم " گذاشته . شما اگه بکشیش ؛ بعد مولوکولهای جنازشم جدا کنی بریزی تو دریا ؛ بعد فیتوپلاگتونها بیان تمام مولکولهاشو بخورن ، باز هم با ارزشی بازی خودشو زنده میکنه . آخه هیچی حالیش نمیشه که !!!
ولدمورت : هومک ، الان این سیفیدها چند نفرن ؟!
بلیز : اگه هدویگ رو هم یک نفر حساب کنیم ، میشن دونفر .
ولدمورت : پس چرا این سیفیدها اینهمه ادعاشون میشه ؟!
بلیز : همینو بگو !!
ولدمورت : الان یکی دیگرو هم میفرست سر وقت سارا . . این یکی خیلی قاطیه . من مطمئنم بلرویچ دیگه میتونه سارا رو بکشه ... آهای بلرویچ کجایی ؟
بلرویچ : اِهم اِهم اِهم ...
ولدمورت : هوی با تو ام بلرویچ ، کجایی ؟
بلرویچ : اِهم اِهم اِهم ...
بلیز : قربان اِهم اِهم وقتی یک نفر می کنه یعنی اینکه دستشویه .

بلرویچ از دستشویی بیرون اومد و در حالی که پشت موهاشو داشت مرتب میکرد گفت :
- بله قربان ! در خدمتم .
ولدمورت : می خوام یکی رو بکشی .
بلرویچ : به به ... این که خوراکه . قربان عکسش رو بدین جنازش رو تحویل بگیرین .

لرد دست تو جیبش کرد ، یه عکس 3 در 4 از سارا بیرون کشید و به بلرویچ داد .

بلرویچ : آخی این کوچولو رو باید بکشم . قربان اینکه 6 سالش بیشتر نیست !!!
ولدمورت : پس چی ! اگه 6 سالش نبود که تاحالا اعتراف میکرد شکست خورده . یه ملت مرگخار ریختن روش ، بازم ادعا میکنه من قوی ترم .
بلرویچ : قربان نگران نباشین . تا 500 بشمرین جنازشو تحویلتون میدم .

--------- 10 دقیقه بعد -- کافه محفل --------------

بلرویچ : آوداکاداورا .

سارا کوچولو نقش بر زمین شد و جان به جان آفرین تسلیم شد . بلرویچ بسمت سارا رفت تا جنازشو رو نزد ولدمورت ببره . ولی برای بار 134 بار سارا زنده شد .

بلرویچ : باب تو دیگه چه بچه پررویی هستی ؟! آقاجون چرا نمی فهمی آوداکاداورا آدمو میکشه . من باخ ، تورکی بیلیسن .
سارا : هه هه هه هه فکر کردین اگه دهتا مرگخوارم بیان با من بجنگن من کم نمیارم .
بلرویچ : . آوداکاداورا .
سارا :
بلرویچ : کروشیرو
سارا :

و اینگونه شد که یک سفید به شکستش اعتراف نکرد و جنگیدن را خز کرد

----------------------------------------------------------------

من : نه جدی این سارا اوانز با چه امیدی بازهم ادعا میکنه ؟!!

هدویگ : من من من


دلبستگی من به پیکان جوانان گوجه ایم [size=large][color=000066]و[/color


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ دوشنبه ۱ خرداد ۱۳۸۵
#73

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
در جشن محفلیا :

دوباره مثل همیشه ملت ضایع محفلی در کنار هم نشستن و سرگرم خالی بستن بودن .

هدویگ : سارا جون واقعا گل کاشتی این از اون فدراسیون . اینم از اینجا . واقعا من به خفنیه تو افتخار میکنم .
یکی از محفلی ها : کاشکی ما هم مثل تو خفن بودیم
سارا : باب ... اینا استعدادهای ذاتیه منه . شما هم اگر سعی کنید میتونید مثل من خفن باشید . فقط کافیه کمی به ارزشی نویسی روی بیارید بقیش حله.
محفلیا
هدویگ : به خاطر شادی روح دومبول و همچنین یگانه خفن سایت صلوات بفرستید
ملت

در همون لحظه در مقر سریه سیاهان :

لرد با خشم تلویزون بزرگ سالن رو که نشان دهنده جشن ارزشیه محفلی ها بود رو خاموش کرد و به پیتر و ماروولو نگاهی انداخت .
لرد : شما ها خجالت نمیکشید . خجالت نمی کشید با این ملت ارزشی کل کل میکنید ؟ شما با این کارتون نام ارتش سیاهان رو خدشه دار کردید .
پیتر در حالی که روی زمین افتاده بود ملتسمانه گفت :
- ارباب ببخشید . هممون اغفال شده بودیم . نمیخواستیم انقدر ارزشی بشیم !
ماروولو : ارباب قول میدیم دیگه از این حرکات فوق ارزشی نکنیم !
لرد : نه اصلا راه نداره . شما با این کل کلتون آبروی ارتش رو بردید . یعنی انقدر ارتش ما بی ارزشه که شما با اینا کل کل میکنید ؟ همتون مجازات میشین .
دو مرگخوار
ماروولو : من داییتم . به داییتم رحم نمیکنی ؟
لرد : دیگه نبینم مسائل کاری و خانوادگی رو با هم قاطی کنی !
مدتی سکوت برقرار شد سپس لرد با خشم فریاد زد :
- همتون به خاطر اینکه با این ارزشی بازیتون آبروی ارتش بزرگ سیاهان رو بردید به مدت یکسال در سیاچال های خانه ریدل همراه با گیلدی و برادر حمید بدون آب و غذا حبس میشید !
پیتر : نه ارباب تو رو خدااا !
ماروولو : ......
لرد : خفه ( با فتحه بخونید ) . نورممد بیا اینا رو از اینجا ببر !
بدین ترتیب دو مرگخوار به جزای اعمال ارزشیه خود رسیدند !


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۱ ۲۱:۴۲:۴۸
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲ ۱۳:۵۷:۲۴








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.