هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۰:۱۷ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
#75

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
مخرج الرول(هذا کلمته لرد)

آنیتا اینقدر خشانت به خرج داد که من جرعت نمکنم دیگه براش دردسر درست کنم

ولی نمیبخشمت آنیتا زدی منو ناقص کردی

____________________________________

آنیتا میخوا بره طرف گل دختر که میبینه جا تر و بچه نیست ببخشید یعنی گل دختر نیست

آنیتا فریاد میزنه: یه روزی پیدات میکنم و نفلت میکن

آلبوس که داه به نتیجه ی عملیات انتحاری و عشقولانه و غیر آسلامی اون دو کبوتر عاشق نگاه میکنه

البته لازم به ذکره که مرفین و فرد که تبدیل به موئش و گربه شدن رفتن و برای برسی ماجرای اونا به کارتن تام و جری مراجعه کنید

و حالا مونتاگ و بلیز و استرجس روی زمین ولو شدن

دامبل میگه: نمیشه که اینا رو اینجا ول کرد و رفت باید یه فکری به حالشون بکنیم

بعد از بحث های زیاد و مخالفت آنیتا و سدریک بالخره تصمیم گرفته میشه که اون سه انسان بدبخت یعنی مونتاگ و بلیز و استرجیس رو به خونهی دامبل منتقل کنن تا اونجا ازشون پرستاری بشه و همچنین دامبل سر فرصت بتونه یه مقدار روی حافظه شون کار کنه تا دیگه چیزی یادشون نیاد

البته آنیتا در آخر موافقت میکنه چون دلش میخاد چند تا مدل جدید برای آزمایش چماق هاش داشته باشه و این سه انسان مفلوک رو به خوبی ادب کنه

تا درسی باشه برای سدریک که یه وقت نره دوتا زن دیگه بگیره

یعنی به قول معروف به در میگه که دیوار بشنوه(دیوار =سدریک)(در =مونتاگ و بلیز و استرجس)

بنابر این با توافق جمع (البته سدریک جرعت نکرد مخالفت کنه) عملیات انتقال مجروح هین حادثه طوفان آنیتا(مثل طوفان کاترینا) به خونهی آلبوس دامبل و خانواده + جناب ((دی اس اخ)) انجام میشه

مخرج الرول

دی اس اخ = داماد سر خونه لقبی که دامبل به سدریک داده

ادخل الرول

توی خونهی دامبل و...

ملت پیکر بیجان اون سه انسان بزرگ و مظلوم (یعنی خودم) رو به سه تخت که درست وسط اتاق پذیرایی دامبل و ... قرار داره منتقل میکنن

ادامه دارد....



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
#74

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
در همون لحظه ی خطیر، مونتاگ یه سیم در می یاره و داد میزنه:
_ به نام ولدی جیگر.... تو رو میکشم!!
و سیم رو حلقه میکنه دور گردن آنیتا و شروع میکنه به پیچیدن اون. آنیتا در حالی که بال بالک میزنه، داد میکشه:
_ ســــــــــــــــــدی!!!.... بیا که عشقتو کشتن!!!
سدریک با دیدن آنیتا در یک حرکت آنتحاری _ عشقولانه _ اکشنانه! چماقو میزنه توی سر استرجس و اون رو در حالی که بالای سرش چماقای کوچولو دارن میچرخن، نقش زمین میکنه؛ و خودش شیرجه میزنه تو استخر، ببخشید شیرجه میزنه طرف مونتاگ و پنجولاشو فرو میکنه تو دستاش. دستای مونتاگ زخم میشه و داد میزنه:
_ آآآآآآآآآآی ی ی ی ی...... نـــــــــــــــــنـــــــــــــــه!!!....
اما سدریک دست بردار نیست و یه مشت می خوابونه پای چشم مونتاگ و یک لگد حسابی هم میزنه به اونجای مونتاگ و اونو پخش زمین میکنه و یک کروشیو هم همین جوری دور هم باشیم، حوالش میکنه! مونتاگ به شدت بیهوش میشه برای یک هفته!
سدریک سرشو به اطراف بر میگردونه و استرجس رو مبینه که داره بلند میشه. نگاهی به آنیتا میکنه و اون دوتا در یک حرکت آنتحاری _ اونتحاری _ اینتحاری، درست مثل سوباسا میپرن هوا و با کفشایی که معلوم نیست از کجا میخ دار شدند، روی شکم و بقیه ی جاهای استرجس فرود می یان. و باعث میشن که استرجس چشماش از حدقه بزنه بیرون و برای یک هفته و سه روز نتونه بیدار بشه!
آنیتا و سدریک، در مقابل چشمان حیرت زده ی آلبوس و آرتی و مینروا، با سر به هم اشاره ای میکنن و سدریک از توی جیبش یک قرص کوچولو در می یاره. از اون طرف آنیتا یک صحنه روی فرد اگنور(!) میره و در حالی که فرد گیجی ویلی میخوره، اونو میگیره و سدریک هم سریعا قرص رو میندازه توی دهنش. بعد فرد برای مدت شش روز، به یک موش کوچولو تبدیل میشه!
در همین لحظه آنیتا دهن مورفین رو باز میکنه و سدریک یه قرص دیگه میندازه توی دهنش. بعد از چند لحظه مورفین میشه یه گربه و میره دنبال موشه!!
سدریک گردنش رو تکانی داد و صدای تلقی بلند شد! آنیتا مچهای دستانش را چرخاند و صدای تولوقی در آمد! چشمان آندو بر روی بلیز ثابت ماند! صدای قدمهای آنها که به سوی بلیز میرفتند، او را به هوش آورد. آنیتا دستان بلیز را گرفت و سدریک هم چوب رو بر روی شقیقه ی او گذاشت و فریاد زد:
_ بیهوشیوس برای مدت یک هفته اییوس!!!
و بلیز برای مدت یک هفته بیهوش شد!!
آنیتا و سدریک، آن زوج خوشبخت، دستان همدیگر را از روی مهر فشردند و در یک عملیات آنتحاری_ عشقولانه_ غیر آسلامیک یک :bigkiss: انجام دادند و باعث شدند تا دل آرتیکوس بسوزه!!
آلبوس دست پر مهرش را بر شانه ی آندو کشید و گفت:
_ الحق که برای هم ساخته شدین!!... آفرین به شماها.... الان حسابی جو گیر شدم!
مینروا و آرتیکوس هم در یک حرکت آمریکایی _ جوگیرانه شروع کردند به دست زدن و فریاد زدند:
_ پیپیپ.... هورا!!.... سیگار.... ییها!!.... حشیش.... ایولا.....کریستال... این دیگه آخرشه!!!
آنیتا چشمانش را ریز کرد و به آرتیکوس گفت:
_ حالا باید حساب اون زنتو بذاریم کف دستش!!!.... نوتاهاهاهاهاها....!!
سدریک نیز گفت: سوهاهاهاهاهاهاها!!!
آرتیکوس هم با ناراحتی گفت:
_ منم می خوام بخندم... اوراهاهاهاهاها...!!
همه یک نگاه یه جوری به آرتی انداختند و باعث شدند تا عرق شدم بر جبین آرتیکوس بشینه!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۴:۴۸ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
#73



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۷ سه شنبه ۲ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۲۵ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۶
از کلبه ی ماروولو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
بعد از چند ثانیه این افراد که میخوان حمله کنن

ناگهان

با دامبل و خانواده روبهرو میشن که همه مجهزند
خلاصه جنگ در میگیره

سدریک:انی منو دارن میکشن کمک ک....م....کم........

انیتا(در حالی که داره استرجس با چماق بالانس میکنه):من کار دارم مشکلی نداره تحمل کن..

دامبل:بابا یدرسک این یه امتحانه اگه اینجا زنده در بری شاید تو خونه خدم بکشمت ....

مونتاگ که با ارتیکوس گلاویزه :ای نا مرد تو زدی رو دست ما ...

دوباره منتاگ:ما نیاز به نیرو ی کمکی داریم

فرد (ریتا اسکیتر):اره بابا بلیز هم که بی هوشه بایید خبرش کنیم

مونتاگ از جیبش اینه ای در می اورد و می گوید :مورفین...

ناگهان(یهویی)

مورفین جلویه در ظاهر میشه و می دوه به طرف منتاگ

دوباره ناگهان(یهویی)

سره مورفین می خوره به طاقچه و مثله ...... پهنه زمین میشه
منیرواهم میدوه و با چماق میاد تو شکمه مورفین.....


همیشه وقتی از فردی نتیجه میگیرید که او را به نتیجه ی اخرش یعنی مرگ برسانید
نیکولو ماکیاولی
تصویر کوچک شده


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۹:۴۱ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
#72

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
اهان يادم اومد يكي از اونام كه ما رو ازيت ميكرد گتافيكس بود
البوس منيذوا انيتا و بقيه نگاهاي چپ چپ و ناگهان چماق انيتا راه و به صورت کاملا آستاکبارانه ای به کله ی گتا فیکس بر خورد میکنه9
بعد از این عملیات انتحاری سدریک و دامبل گتا رو به زیر زمین منتقل میکنن و اونجا زندانیش میکنن هر چند که با اون ظربه ای که از آنیتا خورده بود تا چند روز قدرت حرکت نداره

دقایقی بعد

دامبل و خانواده موفق میشن آرتیگوس رو به هوش بیارن

آرتیگوس تا چشماشو باز میکنه چهار نفر آدم عصبانی رو روبه روی خودش میبینه

آرتیگوس: چیز.. من نمیدونم...

دامبل: ساکت
آؤتیگوس فورا لال میشه

دامبل میگه: من یه نقشه دارم آرتیگوس با این جونور ها یه قراری میگذاره برن بیرون ما هم تعقیبشون میکنیم سر فرصت میریزم سرشون و حالشون رو میگیرم

منیروا: آفرین آلبوس خودت تنهای فکر کردی :bigkiss:

آلبوس

ملت: اوقققققققققققققققق

دقایقی بعد همه مشغول انجام نقشه بودن
ارتیگوس بدبخت قرار ها رو گذاشته بود و دامبل و منیروا و آنیتا و سدریک و گل دختر هم داشتن خودشون را با نیم دو جین چماق مخصوص که آنیتا اورده بود مجهز میکردن

محل قرار توی دهکده ی هاگزمید بود
همه خودشون رو توی دهکده آتارات کردن

توی دهکده

آرتیگوس سر قرار واساده بود و دامبل و خانواده هم جای کمین کرده بودن

سدریک: آنیتا یه خونه پیدا کردم

آنیتا: کجاس عزیزم :bigkiss:

سدریک: دفتر حذب رو بلدی درست طبقه ی بالاش

آنیتا از فکر زندگی در جای که یه تعداد افراد معلوم الحلا رفت وآمد میکنن نگران شده بود گفت: جای بهتری نبود

سدریک: نه عزیزم

دامبل خودشو میندازه وسط و میگه: خوب با توجه به اینکه اینجا ماجرای دامبل و خانوادس آنیتا نباید بره تو میای خونهی ما

سدریک:

سدریک میخوئاد مخالفت کنه ولی وقتی خانواده ی دامبل رو مجهز به تعدادی چماق آنیتا نشان میبینه جرعتنمیکنه

ُسدریک: باشه قبوله

و به این ترتیب سدریک ملقب به ((داماد سرخونه ی دامبل و خانواده ))میشه

دامبل در فکر بود که این بلا رو سر آرتیگوس و گل دختر هم بیاره که یه دفعه گروهی آدم معلوم الحال دیگه وارد میشن

اینا همون های بودن که قرار بود با نقشه ی آلبوس یه مقدار ارشاد بشن
یعنی مونتاگ و استرجس و فرد ویزلی ( این فرد معلوم نیست دختره یا پسر احتمالا دختره چون اسمش قبلا ریتا اسکیتر بوده ) و بلیز زابینی(معروف به بیلز)



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۰:۰۵ پنجشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۸۵
#71

گتافيكس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۲۷ دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۶
از گال
گروه:
کاربران عضو
پیام: 109
آفلاین
_هي..هي پوارو اينجاست
وقتي برگشتن ديدن همون خواننده است
البوس:تو چند تا شغل داري نميگيرنت اين همه جوونه مردم بيكارن تو تا حالاش حدود 36 تا شغل داشتي
_حالا وقته اين چيزا نيست سرشو ميبره جلو و ميگه طبق امار من مونتاگ از اراذل هاگزميده
_تو كه اخه پدر خواندشوني
_اي هي شغلا منه ميكشه وسط..ساكت
بايد اول دمار اينو دراريم طبق امار من الان تو عروسيه
اما خيلي حرفه اي يه برا ادم حرفه اي روشهاي حرفه اي است
در همين حال يه بيليسي در مياره و ميگه:اب نبات خوب اوردم غذا مزا اوردم
ناگهان مونتاگ ميپره وسط و ميگه:بده بده(با لهن بچه گونه)
تازه ميهمم اين ضربالمثل پوزه حرفو به خاك كشوندن چيه چون دهن جمعيت اينقدر باز شد كه پوزه همه جمعيت به خاك ماليد
انيتا با يه ضربه كاملا حرفه اي مونتاگو زد زمين با چماق خوسكلش(با لحن بچه ها بخونين خوشكل نيستا خوسكله)
گل دختر در همين حال داشت به شدت فكر ميكرد و به اون نخود پخته درون مغزش فسار مياورد و كم كم اون نخود پخته داشت اب پز و سپس سوخاري ميشد
در حالي بقيه داشتن معماي گرفتن بقيه رو طرح ميكرد دن گل دختر ميپره وسط و ميگه:
اهان يادم اومد يكي از اونام كه ما رو ازيت ميكرد گتافيكس بود
البوس منيذوا انيتا و بقيه نگاهاي چپ چپ و ناگهان چماق انيتا راه و ..................


تصویر کوچک شده

هافلپاف هرم نبض زندگي ماست در شرجي عشق و اشتياق


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۹:۴۵ پنجشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۸۵
#70

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
_ گل دختر.... داداشمو ول کن!!.... چماقیوس!!!

اون چماق خوشکله که بابا آلبوس به آنیتا کادو داده بود توی دست آنیتا ظاهر میشه

_آی نفس کش خودم نفلت میکنم

ملت تا این صحنه رو میبینن جاخالی میدن در نتیجه چماق آنیتا مستقیم وسط کله ی داداشش فرود میاد

آرتیگوس اول بعدش بیهوش شد

آنیتا: آی داداش چت شد

آلبوس: آفرین دخترم خوب حقشو گذاشتی کف دستش

آنیتا که حدفش آرتیگوس نبود

در همین هنگام گل دختر شروع به گریه کردن میکنه

آلبوس: چی شد عروس گلم(تیریپ خشایاری)

گل دختر: همش تقصیر اوناس میخوان زندگی من رو خراب کنن

آنیتا که اول فکر کرده بود گل دختر اون و سدریک رو میگه خودشه آماده کرد که یه ضربه ی دیگه بزنه

منیروا: تو کیا رو میگی عزیزم

گل دختر: همین رفیق های آرتیگوس دنبال ولگردی بودن ولی از وقتی که آرتی با من عروسی کرده اونا رو ول کرده برای همین میخوان از من انتقام بگیرن

آلبوس: اسم اینا رو به من بده تا آدمشون کنم

آنیتا: صبر کن ببینم مثلا چیکار کردن اینا که تو هی بهشون اتهام میزنی

گل دختر: مثلا امروز بعد از ظهر اون دختره رو اونا اونجا فرستاده بودن

آنیتا: یعنی هلگا هم با اوناس

گل دختر: نه بابا اون رو هم اقفال کرده بودن

آنیتا: حالا اسم اینا رو بده تا من آدموش کنم

گل دختر بعد از یه مقدار ته ته پته ( ) میگه: مونتاگ و استرجس و فرد ویزلی و بلیز زابینی بودن
تمام بدبختی های ما تقصیر ایناس

آنیتا هم که از اینا دل پری داشت گفت : حالا حسابشون رو میرسیم



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۷:۰۰ پنجشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۸۵
#69

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
از اون طرف، همه ی مهمون ها از تالار رفته بودند و آنیتا و سدریک هم به وسیله ی مدیر تالار با تیپا به بیرون پرتاب میشن! اون دوتا چغک هم که می خوان با هم خلوت کنن و راجع به مسائل آینده یه کم اسپیک کنن، بعد از کلی تفکر به این نتیجه میرسن که سدریک نظرشو بگه!:
_ آنیتا جون، خب بیا بریم بوف "عله و مدیران". اونجا می تونیم دور از چشم بقیه سنگامونو وا بکنیم!
آنیتا با ترس و لرز میگه:
_ نه!... من می ترسم! ... عله منو میزنه!
سدریک سینشو سپر میکنه و میگه:
_ نه عزیز دل بابات بودی، حالا تو عزیز دلمی! بیا و ببین که شیر شوهری داری!
و آندو دست در دست هم به مهر، میرن تا بوف رو کنند آباد!
*** چند ثانیه بعد ..... بوف عله و مدیران!***
شیش تا مدیر سبیل اندر سبیل نشستند و دارند با هم راجع به مسائل مهم مملکتی گفتمان می کنند:
عله: نه بابا ... ساعتو نکشیم جلو....
کرام ممال شده: نه به جون کریم! چرا؟!
کوییریل دستارشو صاف و صوف میکنه و میگه:
_ خب اگه بکشیم جلو، ملت به عادت همیشه می یان و اونوقت ما خوابیم؛ بعد میرن کارای خلاف می کنن و ما نمی بینیم و اونوقته که.... سدریک وارد میشه!!
همه اول تعجب می کنن و بعد به در نگاه میکنن که باز می شه و سدریک و یه دختر نازنازی(!) وارد میشن و صاف می رن میشینن پشت یه میز؛ اون دور دورا. کریچر دستی به صفحه ی مدیریت میکشه و میگه:
_ با ز این اومد!... شیطونه میگه...
اما عله اخمی میکنه و میگه:
_ نه کریچر... بگذار خوش باشن!... من و سدریک، به گردن هم حق داریم!
--
اون طرف، او دوتا:
سدریک: خب عزیزم... چی میخواستی بگی؟! ... راحت بوگو که هیچکی مزاحممون نمیشه!
آنیتا نفسی عمیق میکشه و میگه:
_ ببین سدریک، این مونتاگ و استرجس و فرد ویزلی و بلیز زابینی، نذاشتن من و تو حرفای دلمونو به هم بزنیم! ... اصلا من... من دوست ندارم شوهر کنم!
انگار آب سرد ریخته باشن روی سر سدریک! آنیتا ادامه میده:
_ آما.... اینجا یه آما داره گوش کن ....
سدریک فین فین میکنه و مشتاقانه گوش میده:
_ آما چون من و تو هر دوتا حذبی(حزبی) هستیم و تو خیلی خوش اخلاق و تیپ و برخورد هستی..
_ قربانت!
_ لوس نشو!... من قبول می کنم که همسرت باشم! ... اما باید یه زندگی ای داشته باشیم که نه تو خیلی زز باشی، و نه من " م س" باشم! البته اون مقدار که لازمه تو زز باشی، اصلا نمک زندگیه، جون تو! ... حقوقتم باید دو دستی تقدیمم کنی، آخر هر هفته باید بریم گردش و حتی یه نگاه کوچولو هم به دخترای دیگه نمیکنی! چون خیلی حساسم! ... دیدی یه وقت اون چماقی که آرتی داده روی سرت فرود اومد! ... خب؟!.. حالا چی میگی؟!
سدریک نیششو تا بناگوش باز میکنه و میگه:
_ آنیتا.... تو چقدر خوبی! هر چی تو بگی! ... حقوقم که به چشم( کودوم حقوق؟!) ... گردش هم که اوکی، نگاهم که به حق ریش مرلین خودت اونقدر خوب هستی که به کس دیگه ای نگاه نکنم... اما آنیتا ... من واقعا دوستت دارم، تو چی؟!
آنیتا تا می یاد حرفی بزنه، موبایلش میگه:
_ خانوم محترم اون گوشیه ورپریده رو بردار.... مگه با تو نیستم ... بوقیه بوق زاده ... با توام... هوی...!
آنیتا به سرعت گوشی رو بر می داره و صدای آرتیکوس رو می شنوه که داره گریه میکنه و میگه:
_ آنیتا... جان زلفای خودت که نه، زلفای اون شوهرت، بیا کمکم ... اینا الان منو می کشن... کمک...
فریاد " دوخاخاخاخاخا " از اون طرف گوشی به گوش می رسید. آنیتا سریعا گفت:
_ آرتی... اون زنت اومده؟! ... نه؟!
_ ها... به جدم قسم که اومده.... منو که الان با هلگا بودم دید و می خواد با مامی و ددی، حسابمو برسه!کمک
آنیتا با فریادی بلند تر از فریاد سرژ داد میزنه:
_ حـــالــــا یـــــه خواهــــــــــر شـــــوهـــــری بهــــــت نشــــــــون بدم، گل دختـــــــــر!! اومدم داداشــــــــی!
و سریعا موبایلش خاموش میکنه و رو به سدریک میگه:
_ پاشو بریم که آرتی در خطره ... پاشو... جمش کن اون موهاتو... د پاشو بینم دیگه!
آنیتا سریعا میره به سمت در و سدریک با عجله میره دنبالش و داد میزنه:
_ آهای خوشگل عا شق، آهای عمر دقایق، آهای وصل به موهای تو سنجاق شقایق ، آهای ای گل...
اما آنیتا داد میزنه:
_ اینقدر داد و قال نکن و نون هم قرض نده!!... چی چینگ چینگ میکنی؟! ...
سدریک میرسه بهش و با التماس میگه:
_ نگفتی از آخر... دوستم داری؟!
آنیتا لبخند پر مهری می زنه( عق) و میگه:
_ اگه دوستت نداشتم، خودمو میکشتم تا باهات عروسی نکنم.... حالا بدو که اوضاع بیریخته!
و به سرعت در بوف نزدیک خونه ی دامبل اینا آپارات می کنن و آرتیکوس رو میبینن که داره زیر ضربات مشت و لگد و چوب زن و بچه و مامان باباش تیکه پاره میشه!
آنیتا یک صحنه غیظ میکنه و بعد داد می زنه:
_ گل دختر.... داداشمو ول کن!!.... چماقیوس!!!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸ چهارشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۵
#68

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ شنبه ۲۴ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۳۸ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
از nashenakhteh
گروه:
کاربران عضو
پیام: 169
آفلاین
مینروا و البوس و گل دختر
بدین ترتیب ارتیکوس علی رقم اینکه زن داره دوباره عاشق می شه
هلگا:اوه اقا جلو چشمتو بپا
ارتیکوس:بله اوه بله غلط کردم معذرت می خوام
هلگا:خواهش می کنم
ارتیکوس:شما مجردین؟
هلگا:بله! منظور؟
ارتیکوس:هیچی گفتم یه گپی زده باشیم
هلگا:گپ!ببخشیدا من بیکار نیستم با شما گپ بزنم معذرت خواستی قبول حالا گپ واسه چی؟یواش یواش داری فساد اخلاقی می شی الان به حاجی زنگ می زنم بیاد ببرتت
ارتیکوس:نه بابا !چه کاریه ؟! خب داشتیم گپ می زدیم می تونم اسمتون رو بپرسم
هلگا:بله اسم من هلگاست
ارتیکوس :چه اسم برازنده ای
هلگا:خواهش می کنم ببخشید منم می تونم اسم شما رو بپرم؟
ارتیکوس:با کمال میل من من ارتیکوس چاکر شما یعنی نوکر شما هستم
هلگا:چه نام زیبایی
ارتیکوس:هر چی باشه به زیبایی شما نمی رسه
از اون طرف گل دختر نفس نفس زنان داشت می اومد
ارتیکوس:ام ببخشید این شماره موبایل منه با هام تماس بگیرین
هلگا:البته!ببخشید اینم مال منه اوه دیرم شد بای
ارتیکوس:بای و از شادی رو زمین غش کرد
داخل تالار توی اشپز خونه
گل دختر:شپلخ :chomagh:
ارتیکوس:وای بله هلگا جون اینجایی نه وای !چه زیبا بود وای این گراز کیه جلوی من
گل دختر:که من گرازم اره ! پاشو زود باش اون دختر کی بود هان هان هان
ارتیکوس:جی افم که همسر ایندم باشه
گل دختر:سرت زبه خورده پاشو باید بریم دکتر
ارتیکوس:خجالت نمی کشی به من دست می زنی مگه تو زن منی همین فردا طلاقت میدم برو حال کن
گل دختر:اهای ددی مامامی بیاین ببینین ارتیکوس زده به سرش
ارتیکوس:یه بار دیگه تکرار کن
در همین حین دیز دوز دیز دوز موبایل ارتیکوس زنگ زد
ارتیکوس:بله!اوه یعنی جانم بله بله ساعت 9 امشب بله حتما" می بینمتون
هلگا:بای عزیزم
ارتیکوس:بای
گل دختر:کی بود ؟
ارتیکوس:یه کار اداریه به تو مربوطی نمیشه
ارتیکوس:اوه ساعت 8:30 وای دیرم شد
گل دختر:کجا؟
اما ارتیکوس جوابی نداد و به سراغ رستوران رفت
ساعت 9 در رستوران
هلگا:سلام یعنی های
ارتیکوس:های جیگر
---------------------------------------------------
این داستان ادامه دارد


عضو ارتش قدرتمند وایت تورنادو
[img]http


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ چهارشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۵
#67

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
آرتیکوس ، امیدوارم من درست متوجه منظورت شده باشم . اگر اشتباه نکنم منظورت این بود که زنت گل دختره دیگه نه ؟ اگر اشتباه میکنم خیلی ببخشید .
--------------------
بعد از کلی بزن بزن !!!
مینروا : خب حالا بریم تکلیف آرتی رو روشن کنیم !
آرتیکوس که همه جاش کبود شده بود در حالی که گیلی ویلی میرفت گفت :
- پس تا به حال داشتین چی کار میکردین ؟
مینروا : ساکت شو ، بچه ها موافقین ؟
آلبوس و گل دختر و بچه گل دختر
گل دختر روبه بچه اش کرد و گفت :
- عزیزم همینجا بمون الان بابات رو میکشیم میایم !
بچه آرتیکوس : باشه مامان
آرتیکوس : چی چی رو باشه . من هنوز آرزو دارم .
بقیه
دو دقیقه بعد .
مکان : بالای پشت بوم هتل .
در باز شد و مینروا و آلبوس و گل دختر در حالی که آرتیکوس رو با خودشون میکشیدند وارد شدند .
مینروا : فکر میکنم از این بالا بندازیمش پایین سر عقل بیاد .
آلبوس : آره حسابی زجر میکشه !
آرتیکوس فریاد زد : بابایی ، مامانی ، همسر عزیزم بهم رحم کنید .
اما کسی به او توجهی نداشت هر سه نفر آرتیکوس رو بردن لبه پشت بوم .
مینروا : آلبوس طبقه چندمیم ؟
آلبوس : 101
آرتیکوس
گل دختر : ارتفاع .
آلبوس در حالی که داشت به تندی محاسبه میکرد گفت :
- حدودا 300 متر
آرتیکوس : رو هوا مردم.
هر سه نفر آماده شدن تا آرتیکوس رو بندازن پایین .... دوربین روی خیابون های اطراف زوم کرده .... شهر زیر پای آنها قرار داشت و ماشینا با چراغهای روشن به سرعت حرکت میکردند .
آرتیکوس که سرش گیج رفته بود گفت :
- خب اینجوری که خوب نیست . من سریع میمیرم تموم میشه .
برخلاف تصور آرتیکوس ، گل دختر و آلبوس و مینروا به فکر فرو رفتند .
مینروا : راست میگه ها ! باید یه کاری کنیم که زجر بکشه .
گل دختر و آلبوس
مینروا : بدویین تصمیم بگیرین الان جشن عروسی تموم میشه .
گل دختر : فهمیدم ، اول از طبقه دوم میندازیمش بیرون که فقط زجر بکشه بعد سرخش میکنیم به عنوان شام عروسی میدیم بقیه نوش جان کنن
آرتیکوس : : نه منو همین الان بکشین نه منو دارین کجا میبرین . این آفریقاییا کین دیگه !
نیم دقیقه بعد . مکان طبقه دوم .
همگی آماده پرتاب آرتیکوس هستند .
آرتیکوس در حالی که گریه میکنه :
- ولم کنین . خوب منم آرزو داشتم رفتم یواشکی زن گرفتم . حالا مگه چی شده .
مینروا بدون توجه به داد و بیداد های آرتیکوس گفت :
- آلبوس ارتفاع .
آلبوس حدودا شش متر .
گل دختر : همه آماده این .
آلبوس و مینروا
آرتیکوس : خدایا تووووووبهههههههه
همگی آرتیکوس رو از طبقه دوم انداختند پایین .
صدای سقوط آرتیکوس : صووووووووووووووووووووووووووووت
مینروا و آلبوس و گل دختر گوشهاشونو تیز کردند تا صدای آه و ناله آرتیکوس رو بشنون اما جای آن صدای آرتیکوس رو همراه با صدای ظریف دخترانه ای شنیدند
-آخ!
- آخ !
آرتیکوس در حالی که داشت از روی ساحره ای که روی زمین ولو شده بود بلند میشد گفت :
- ببخشید ساحره محترم چیزیتون که نشد ؟ راستش از اون بالا نمیتونستم جای خوبی رو برای سقوط کردن انتخاب کنم
خانم ناشناس : نه خواهش میکنم ، فقط پام پیچ خورده . بزاریین خودم بلند میشم . آخخ نه نمیتونم !
صدای آرتیکوس شنیده شد :
- بزاریین کمکتون کنم !
خانم : ممنون میشم :bigkiss:
آرتیکوس :bigkiss:
آلبوس و مینروا و گل دختر
آلبوس : مینروا ، یادم نمیاد صدای سقوط آزاد اینجوری باشه ها ؟ همیشه صدای آه و ناله بلند میشد !
مینروا :
همگی با تعجب از پشت بوم به پایین نگاه کردند و آرتیکوس رو دیدند که در حال کمک به ساحره ایه که ظاهرا روی اون فرود اومده بود .
آلبوس : یه لحظه وایسین ... من این....خانم رو ... میش...
میشناسم ... این.. هل... هلگاست!!!
مینروا و آلبوس و گل دختر
بدین ترتیب آرتیکوس هم علی رقم داشتن یه زن باز عاشق میشه
.........................




Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۹ چهارشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۵
#66

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ شنبه ۲۴ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۳۸ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
از nashenakhteh
گروه:
کاربران عضو
پیام: 169
آفلاین
ارتیکوس:عزیزم تو اینجا چی کار می کنی
همسرش:اومدم جشن عروسی خواهر شوهرم
ارتیکوس:اخی
دامبل:ارتیکوس پسرم بیا اینجا عزیز دل بابا
ارتیکوس:نه بابا من اینجا راحتم
مینروا:نترس عزیزم بیا
ارتیکوس:مهمونا چیزه دارن صدام می کنن
دامبل:گفتم بیا اینجا عزیزم
ارتیکوس با نگاهی سر شار از ترس به همسرش نگاه کرد و به طرف پدرش رفت
دامبل:بشین بابا
ارتیکوس:بابا چرا این همه مهربون شدین
دامبل:من همیشه مهربونم
مینروا:دامبلی بیا اینم چوب کتکت
ارتیکوس بابا یی مهمونا دارم صدام میکنن زشته نرم
دامبل:دینگ دونگ بوم
ارتیکوس:بابا تو رو خدا نزن بیخود کردم غلط کردم
دامبل:میزنم
ناگهان زن ارتیکوس میاد تو
زن ارتیکوس:اقای دامبلی دومبل لطفا"نذنینش من خودم ادبش می کنم تو خونمون
مینروا:خونتون؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ارتیکوس:نه بابا من این زنو نمیشناسم
زن ارتیکوس:که منو نمی شناسی
ارتیکوس:چرا!یعنی نه
زن ارتیکوس:ای بی حیا چه قدر بسوزمو بسازم چه قدر دوریتو تحمل کنم من خسته شدم
ارتیکوس:ه ا گریه نکن عزیزم
زن ارتیکوس:شپلخ ای ظالم ای دوروغ گو الهی آهم دامنتو بگیره
ارتیکوس:من که دامن ندارم من شلوار می پوشم خانوما دامن می پوشن مگه نه؟
زن ارتیکوس:اوه خدای من بچمون راست می گه که تو خیلی خنگی
دامبل و مینروا:
مینروا:گریه نکن عروس نازم مشکلی نیست ازت متشکرم که یه سال پیش این موضوع ره به ما اطلاع دادی
ارتیکوس:بله! بذار بیام خونه اون موقه تکلیفتو مشخص می کنم
زن ارتیکوس: اگه از این در زنده بیرون اومدی
دامبل:بله
مینروا:بیا ما بریم این دو تا پدر و پسرو با هم تنها بزاریم
دامبل:
ارتیکوس:
در سوی دیگر تالار هم سدریک و انی مشغول عملیات خودشون بودن :bigkiss: و حسابی ...و اما در این طرف تالار هم حسابی بزن بزن بود


ویرایش شده توسط rita eskiter در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۹ ۱۶:۵۵:۵۴

عضو ارتش قدرتمند وایت تورنادو
[img]http







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.