هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۰:۲۴ شنبه ۶ آبان ۱۳۸۵

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۱
از خونمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 256
آفلاین
فتــــــــــــــح قمر! روایت فتح!

کارگردان: یکی که خوشحال بوده از اینکه یه دوربین خریده !
نویسنده:اینم خوشحال بوده که دوستش دوربین خریده!
بازیگران:همه ی کسانی که خوشحال بودن که دوستشون دوربین خریده!
_____________________
(تصویر به صورت سیاه سفید! با کیفیت خسته!) : صدای تیراندازی میاد و جیغ و داد و فریاد! تصویر سیاه میشه و بعدش یه عده در حال راهپیمایی دیده میشن!
(تصویر رنگی کیفیت 2222) گوینده:اینم تصاویری از اینا که الآن گفتم! درگیری گویا خیلی شدیده! و...
یکی از پشت صحنه صداش میکنه و حرفش نیمه کاره باقی میمونه!
-بله؟
یه کاغذ از بالا پرواز کنان میاد توی دستش! با چهره ای که حالت علامت تعجب داره به کاغذ نگاه میکنه!
-هوی داره ضبط میشه یه چیزی ب..یعنی بفرمایید!
از جامیپره و میگه:بیله! بینندگان محترم اینک به خبری که هم اکنون به دستم رسید توجه بکنید! به گزارش خبرگزاری سقف! اینک نیرو میخوان برای جنگ بیاین برین بجنگین! پاشین!
تصویر کریچر که نشسته جلوی تلویزیون داره تخمه میشکنه و اخبار نگاه میکنه!که یه دفعه یه فحش قشنگ میشنوه!
کریچر رو به گوینده:با کی بودی؟
گوینده:باتو!مگه کری؟میگم پاشین برین بجنگین!واستاده عین چی منو نگاه میکنه!برخیز که پیروزی از آنه آن است!
کریچر با بی حالی از جاش بلند میشه و زیر لب میگه:اما مامی من بهم میگفت که من قراره در آینده چرخ صنعتو بچرخونم نه برم تو کار جنگ و این قضایا!
گوینده:مامان تو اون موقع نمیدوسته با کی طرفه! پاشو برو د!!!!
تصویر سیاه میشه بازم و
------------
صحنه دوم:( ایستگاه پرتاب موشک به فضا!)
کریچر یه لباس سبز فسفری پوشیده و یه چمدون دستشه ایستاده روی یه سکو و از اون بالا داره اعضای جادوگران رو نگاه میکنه! بچه ها میان بهش گلایی که از توی خیابون کندن میدن !و اون میگه:خوب خوبی بدی از من دیدین!راضیم خودم!نیازی نیست شما چیزی بگین! در ضمن وینکی اگه مامانمو دیدی بگو که من میخواستم چرخ صنعتو بچرخونم اما.....گلچین روزگار امونم نداد!
و میپره توی موشک و میره فضا!
--------------------
صحنه سوم:(دورنمای کره ماه که داره ازش گرد و غبار و دود و از این حرفا بلند میشه! دوربین کم کم جلو میره ، از بین ملتی که دارن همدیگرو میکشن میگذره و زوم میکنه توی صورت کریچر! که در تلاشه و داره با تیر و کمون پرنده ها رو شکار میکنه ! نه یعنی داره دشمنا رو میکشه!)
در همین لحظه یکی از پشت میاد با شمشیر بهش ضربه بزنه که یه هو داغون میشه و میخوره زمین!
کریچر:من که نزدمت دیوونه!چرا صبر نمیکنی حداقل دستم بهت بخوره بعد بمیری؟
یه نفر: تو فیلمنامه رو نخوندی درست!الآن میخواد یکی بیاد کمکت!
اونی که این طرفو کشته:منم بیگانه! با یه گروه نجات اومدیم! ما جنگنده های خط 125736294735984-6 هستیم!
هی! بچه ها بیاین! اینجا یکی به کمک نیاز داره! قــــــــــــــــقـــــــی!!!بفرست اون لشکرو!
خلاصه لشکری متشکل از کسانی که خوشحال بودن که دوستشون دوربین خریده!
وارد صحنه ی مبارزه ی شهادت نا طلبانه میشن!
سرژ:قـــــــــــــــــــقــــــــی ! جکی چانو بفرست اینجا!
بعدشم حرکات رزمی و از این حرفا!
(دوربین عقب عقب میره و دوباره دور نمای ماه رو میگیره!با همون وضعیت)
----------------------
صحنه چهارم( گوشه ی سمت راست تصویر نوشته ای رنگ سبز فسفری با دو درجه زاویه ی کج به سمت راست مایل به چپ ظاهر میشه : صبح آن روز!)
لشکر 8473942375-0 پیروز و خوشحال در حال سوار شدن موشک برای برگشت به زمینن! کریچر پرچم فسفری رو میکاره توی زمین و بهش یه لیوان آب میده! )
کریچر:حالا میتونم با یه روز خدمت چرخ صنعتم بچرخونم!
فنگ:کریچ بیا دیگه!الآن راه میفتیم میمونی اونجا ها!
کریچر میدوه سوار میشه!و....
---------------------------
صحنه آخر!(همه صورتشون رو با حالت تخته و فلت شده چسبوندن به پنجره موشک!!! )
کریچر:من میدونستم که ما نمیتونیم چرخ صنعتو....
-دو دیقه حرف نزن!
-پس چی کار کنم؟!
-راست میگه ما که موندگار شدیم!
-ما گم شدیم!
دوربی عقب میاد و اونقدر عقب میره که موشکه سفینه ست چیه؟! اندازه نقطه ای بس کوچک میشه !
___________
تیتراژ پایانی:(دیالوگ هایی میان گمشدگان فتح کنندگان قمر!)
-یعنی اینجا کجاست؟؟؟
-ما گم شدیم!
- حالا تکلیف چرخ صنعت چی میشه؟
-وینکی به من گفته بود قراره موضوع فیلم بعدی انقلاب صنعتی باشه! حالا سرمون کلاه رفت!
و ....الی آخر !
----------------------------
لا تشکر از همه ی کسانی که ما رو در نابودی این افراد یاری دادند!
گشت نظامی منطقه 4987549587 ماه!
اداره آموزش و پرورش ماه!
و سایر ادارات!
------------------------------------
خودم بعد از این همه نوشتنم دیدم مثل اینکه یه ذره طولانی شده
چی کار کنم خوب؟ یا باید سریال میشد به صورت مستند! یا هم که همین یه راه بیشتر نبود! همین دیگه! ببخشید اگه خیلی بیخود بود!


همه چیز همینه...
Only Raven


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۱:۱۱ پنجشنبه ۴ آبان ۱۳۸۵

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 730
آفلاین
**به نام دوست**

كاري از "لودو بگمن"

بازيگران:
هدويك...در نقش ققي
بادراد ريشو...در نقش بادراد
مك بون پشمالو...در نقش فنگ

گريم : ارباب لرد ولدمورت

خواننده ي تيتراژ پاياني : سرژ تانكيان

خداحافظ همين حالا...
نويسنده و كارگردان : لودو بگمن

.........................................................................

صداي باد و باران شديد...
صحنه كاملآ سياه...
صداي باران و باد شديدتر ميشود...
رعد و برقي مهيب موجوب از بين رفتن سياهي و ديده شدن محوطه و نماي كامل ساختمان وزارت ميگردد...
دوربين نماي باز محوطه و ساختمان را به صورت ثابت ميدهد.
رعد و برق چندين بار ساعقه ميزند و با نور خود فضاي محوطه و نماي خارجي وراتخانه را روشن ميسازد.
-------

دوربين بسته ي تلفني رو ميده كه درحال زنگ زدنه...
با دومين زنگ دستي نارنجي رنگ روي گوشي قرار ميگيره "دوربين همانطور با لنز بسته، گوشي رو تا روي گوش فرد، همراهي ميكنه."
بعد از چند لحظه، دوربين ديگري بسته ي دهان فرد رو ميده كه هيچ حركتي نميكنه و تنها به صحبت هاي فرد اون طرف خط گوش ميده...
پس از چند ثانيه اون فرد خيلي آرام گوشي رو روي تلفن قرار ميده و روي صندليش عقب ميره.
حالا چهره ي مضطرب ققي كاملآ مشهوده كه دستانش رو پشت گردنش قلاب كرده و در فكر فرو رفته...
با صداي رعد و برق، ققي به خودش مياد و دستش دوباره ميره سمت تلفن، ولي اينبار تلفن زنگ نميزنه.
ققنوس گوشي رو برميداره و دو تا عدد رو فشار ميده.
- بادراد، خيلي سريع با فنگ بيايد اتاق من.
و گوشي رو قطع ميكنه و از پنجره ي بزرگ اتاقش هواي طوفاني بيرون رو نگاه ميكنه...
-------

"صحنه كات ميشه رو حوض وسط وزارتخانه."
قطرات درشت بارانِ سيل آسا داخل حوض فرود ميان، رعد و برق گه گاه محوطه ي وزارتخانه رو روشن ميكنه... در آن طوفان، درختان به شدت تكون ميخورن و برگ هاي جدا شده به اين طرف و آن طرف در حال پرواز هستند...

"با يك رعد و برق مهيب، تصوير كات ميشه روي پنجره ي اتاق ققي."
دوربين از بيرون، از گوشه ي پايينِ پنجره، داخل رو نشون ميده. (به نظر كسي مخفيانه داره داخل رو نگاه ميكنه!)
ققي پشت ميزش و بادراد و فنگ روبروي او نشسته اند و ققي داره براي اونا صحبت ميكنه. هرسه آنها نگران و مضطرب به نظر ميرسند.
در حين صحبت هاي آنان بادراد نگاهي به پنجره مي اندازه... دوربين كه گوشه ي پنجره قرار داره (سر اون فرد ناظر) به سرعت خودش رو كنار ميكشه و پشت ديوار مخفي ميشه...
بعد از چند ثانيه دوربين مجددآ با احتياط و خيلي آرام به مكان قبلي بر ميگرده.
در همين لحظه در حالي كه فنگ داشت صحبت ميكرد، ققنوس از روي صندليش بلند ميشه، بادراد و فنگ در حالي كه هنوز نشسته اند، با چهره هايي كاملآ جدي رو به سمت ققي صحبت ميكنند...
ققي در حالي كه پشت به پنجره داره، گوشي تلفن رو باري ديگر برميداره و شروع به گرفتن شماره ميكنه...
در حالي كه ققي داره شماره هاي تلفن رو يكي بعد از ديگري فشار ميده، بادراد بلند ميشه و دست او رو ميگيره و به او چيزهايي ميگه.
"دوربين (سر آن فرد) پشت پنجره، خودش رو كمي جابجا ميكنه تا بهتر بتونه اتفاقات داخل رو ببينه."
در اين لحظات بين ققي، فنگ و بادراد، به سرعت مكالماتي رد و بدل ميشه ولي نهايتآ ققي به شماره گرفتن ادامه ميده.
. . .
چند كلامي با فرد آنطرف خط صحبت ميكنه و گوشي رو قطع ميكنه... هرسه در حالي كه ايستاده اند، روي صندلي خود با حالتي اندوهگين ولو ميشن. ققنوس نفسي آزاد ميكنه كه انگار مدت هاست تو سينش حبث كرده، يا شايد آهي از ته دل...! دستش رو روي پيشاني ميذاره....

چند ثانيه اي همه در سكوت بسر ميبرند. وزش باد و قطرات درشت باران فرد پشت پنجره را آزار ميدهد...

با سخني از جانب ققي، همگي آرام از جاي خود بلند شده و از اتاق خارج ميشنود...

به ناگاه بادي شديد شروع به وزيدن ميكنه. باد آنقدر شديده كه پنجره ي اتاق رو با صداي بلندي باز ميكنه... باد به درون اتاق حمله ور ميشه و تمام كاغذهاي روي ميز ققي رو به هوا بلند ميكنه...
"يواش يواش، صحنه آهسته ميشه."
كاغذها روي هوا در حال تلاتم هستند... آرام، آرام روي زمين مي افتند و تمام اتاق پر از كاغذ ميشود...!
فرد پشت پنجره وقتي از رفتن آنها مطمئن شد. خودش را جابجا ميكنه تا وارد اتاق بشه...
ولي ناگهان پايش ليز ميخورد و آ..........!
سقوط!!!
با ساعقه اي ديگر تصوير كات ميشه روي سطح زمين. در كنار جسد فرد!
دوربين جسد رو نشون نميده و فقط خونِ سرخ و گرمِ روي زمين رو به تصوير ميكشه كه هر لحظه پخش تر ميشه و در آن هواي سرد و باراني ازش بخار بلند ميشه... رعد و برق همچنان ساعقه ميزند و باران ميبارد...

---------------------

پُستِ تو در چِشِ من محكم صدا ميكنه...
تا صاحلِ استعفا، با من شنا ميكنه...
.
.
حالا شبا كه نيستي،... بي تو پشتم ميخاره...
آغاز راي گيري رو به يادِ من مياره...
بعد تو دستِ "بادراد" رو شونه هاي "فنگ" نيست...
رو شاخه ي وزارت جاپاي "ققي كيف" نيــست، جاپاي "ققي كيف" نيـست.

ديري ري، ديري ري... ديري ري، ديري ري... ديري ري، دريري، ديري رين ديري ري، ديري ري،... ديري ري، ديري ري،.............................

--------------------------


با تشكر از:

ارباب لرد ولدمورت، كه وظيفه سنگينِ گريم اين كار را بر عهده داشتند.
هدويگ، كه با بازي زير پَري خود(زير پوستي!)، حس رو خيلي خوب به بيننده منتقل كرد.
مك بون، كه نقش سنگينش رو به خوبي اجرا كرد.
بادراد ريشو، كه نقش خودش رو بازي كرد!
خودم، كه زحمت فراواني واسه تهيه و توليد اين فيلم كشيدم.
خودم، كه شعر تيتراژ رو گفتم.
سرژ تانكيان، كه با صداي خوبش، تيتراژ رو به زيباترين نحو ممكن اجرا كرد.


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۱:۱۴ پنجشنبه ۴ آبان ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
پیام های بازرگانی ( 5 ساعت و 26 دقیقه ):

بوق اندیشان ×
20 / 19 / 18 /... 0
( 0 ) بگیرید !

---------------------------------------------------

کمپانیبرادران اصغر ( Asghar brothers ) می دهد... چیز... تقدیم می کند !

پارازیتزاسیون ( CHO + Mc = EdI + HedI )

بازیگران:
مک بون پشمالو............ رومئو
چو چانگ............ ژولیت
ادی ماکای............ جورابشور
هدویگ............ جغد پارازیت
آناکین مونتاگ............ کارگردان

نویسنده و کارگردان: کار مشترکی از ورونیکا ادونکور و شکسپیر !

---------------------------------------------------

مونتاگ در پایین سن روی یکی از صندلی های پاره ی سالن نشسته و داره به صحنه ی نمایش نگاه می کنه. دستش رو بالا می بره و با حالتی متفکرانه به دکوراسیون اون جا خیره می شه. بعد هم سرش رو به علامت مثبت تکون می ده و از جاش بلند می شه ( شعر قافیه دار ! ) .
مونتاگ: اوکی... همگی آماده هستین؟!
هیچ صدایی نمیاد. افراد حاضر در صحنه سرشون رو به علامت مثبت حرکت می دن و در جاهای تعیین شده می شینن. صداشون رو صاف می کنن و سعی می کنن تا حس ممکن رو برای بازیگری بگیرن. بعد از اون هم مونتاگ دستش رو به نشانه ی شروع بالا میاره و اولین سکانس آغاز می شه.
مک بون ( رومئو ) روی یکی از صندلی های پادشاهی نشسته و داره به دوردست نگاه می کنه. چو چانگ ( ژولیت ) هم دستش رو روی چونه ش قرار داده و داره برای خودش آواز می خونه. اما تو همون لحظه مک بون از جاش بلند می شه و چهار دست و پا روی صحنه راه می ره.
مک بون: سخاوت من همانند دریا بی کران و عشق من همان قدر عمیق است. هر چه بیش تر به تو ببخشم، بیش تر دارم، چون هر دو پایان ناپذیر اند.
چو با شنیدن صدای زمخت مک بون یه دفعه ای از جاش می پره و چهره ش رو بی حالت می کنه. بعد وقتی یادش میاد هنوز روی صحنه ست آب دهانش رو قورت می ده و دوباره از جاش بلند می شه. چند قدمی به طرف مک بون برمی داره، اما با دیدن پشمای اون چهره ش تو هم می ره !
چو: باری... اما پشم های تو بسیار زمخت، زبر و خشن می باشد... همی مرا می آزارد... خودت را کچل کن آن گاه به نزدم بیا !
مک بون: آیا می پنداری عشق چیز لطیفی است؟ عشق بسیار خشن و گستاخ و پر قیل و قال است و چون خار می خراشد ! ... همانند جغدی که هو هو کنان در میان شب به سویمان پر می گشاید !
" تو همون لحظه صدایی همچون هو هو فضای صحنه رو پر می کنه. مونتاگ از اون پایین به بالا سرش نگاه می کنه و متوجه جغدی می شه که از پنجره ای بسته (؟!) خودش رو به داخل پرتاب می کنه. بعد هم در حال که هی هو هو می کشیده وارد صحنه می شه و مستقیم وسط پرده فرود میاد "
هدویگ: این جا چه خبره؟! ... ایششش چه تور زشتی گذاشتی رو سرت چو؟!
" بعد هم دوباره می پره و بالای سر چو پرواز می کنه. مک بون با دیدن اون صحنه غیرتی می شه و به طرف هدویگ خیز برمی داره. اما هدویگ هم خیلی راحت بالای سر اون به حالت سکون پرواز می کنه و با حرکتی به جا اما بی ادبانه اون رو سر جاش می شونه. بعد هم برای پوشوندن خرابکاریش خودش رو تکون می ده و مقداری از پرهای سفیدش روی اون می ریزه. البته شایان ذکره که قبلش اون (!) هم بین پشمای مک بون پنهان شده بوده ! "
مونتاگ: کـــــــات !!!
بعد از اون همگی اهم گویان سر جای خودشون برمی گردن. مونتاگ هم ادامه ی حرفش خودش رو می گه:
- هی خجالت بکشین... هدویگ برو بیرون از صحنه... مک و چو سر جای خودتون قرار بگیرین... این دیالوگ ها رو هم با احساس تر بیان کنین... باید بیش تر تمرین کنیم مثلاً فردا مسابقه ی تئاتره ها... خب شروع می کنیم... 3 2 1 شروع !
" هدویگ از صحنه بیرون میره و داستان دوباره حالت روایی عادی خودش رو طی می کنه... همین طور صحنه ی تئاتر ! "
چو: به ماه سوگند می خورم که عشقم با تو راستین است مک بون... ها؟! ... رومئو !
مک بون: به ماه سوگند مخور، همین ماه بی ثبات، که هر ماهه در محور مدورش تغییر شکل می دهد، مبادا که عشق تو نیز بدین سان ناپایدار باشد !
در همون لحظه صدای موسیقی ملایم و رمانتیکی صحنه رو پر می کنه. مک بون هم با شنیدن اون دستاش رو به آرامی بالا و پایین میاره. ناگهان آهنگ حالت تندی پیدا می کنه و مک بون کنترل از دستش خارج می شه و وسط صحنه حرکات موزون خود رو به نمایش می گذاره. اما بعد از تموم شدن آهنگ دوباره آروم می شه. و مونتاگ در این بین هیچ کاتی نمی ده. چرا که روی صندلی خود ولو شده و چشمانش بسته ست !
بعد از اون مک شروع به اشک ریختن می کنه. قطرات اشکاش روی زمین چکه می کنه و صداش توی سالن منعکس می شه.
چو: آیا تو پشم زبر هستی؟! شکل و شمایلت چنین می نماید ولی اشک های تو نشان از پشم هایی نرم است. رفتارط قیر منتغی می نماید ولی...
" ناگهان مونتاگ چشماش رو باز می کنه و با صدای بلندی کات می ده. "
مونتاگ: کات... غلط املایی داشت... دوباره شروع کنین 3 2...
" اما قبل از این که شماره ی 1 و شروع رو بیان کنه خوابش می بره. با این حال مک بون و چو به کار خود ادامه می دن ! "
چو به نشانه ی خداحافظی دستش رو بالا می گیره و بای بای می کنه. مک بون با دیدن اون پشماش رو با حالتی دخترونه بالا می زنه و می گه:
- آآآه... شب به خیر! شب به خیر! وداع گفتن حزنی بس شیرین است...
" بوووق... ناگهان صدای قدم هایی نابرابر تمرکز مک رو به هم می زنه و بعد از اون هم پسری یا دختری ژولیده وارد صحنه می شه. اون هم در حالی که دو تا جوراب خیس رو حمل می کنه. آب از پایین اون ها چکه می کنه و صحنه رو خراب می کنه... اون فرد ادی بوده. بعد هم به مک بون نزدیک می شه و جوراب رو جلوی بینی ش تکون می ده. "
ادی ماکای: بیا بگیر جورابت رو... هر کاری کردم بوش بره نرفت... معلوم نیست چند سال درش نیاورده بودی که این جوری شده بود !
مک بون: آره مامانم این رو وقتی به دنیا اومدم بهم هدیه داد... از اون موقع تا حالا درشون نیاورده بودم... !
ادی: خب حالا پولم رو بده می خوام برم !
مک بون:
" بعد از اون صدای جیغ ادی تمام سالن رو در برمی گیره و مونتاگ رو از خواب بیدار می کنه. اون هم وقتی می بینه که اوضاع خرابه بالای صحنه می پره ! "
مونتاگ: برو بعداً با ارباب حساب کن... برو آفرین... ایش چه بویی می ده جورابت مک بون... حالا خوبه همین الآن شسته ها !
بعد از اون چو تورش رو از روی سرش پایین میاره و رو به مونتاگ می کنه و می گه:
- من نمی خوام نقش ژولیت رو بازی کنم !
مک بون از اون طرف: من هم همین طور... !
مونتاگ:
مک بون و چو: خب حالا شاید بازی کنیم !
مونتاگ بازیگران شوتش رو از روی صحنه خارج می کنه و اعلام می کنه که فردا روز برگزاری نمایشه... بعد از اون هم همگی خودشون رو برای فردا آماده می کنن اما دریغ از این که نمی دونن چه خرابکاری هایی راه آنان را مسدود خواهد کرد !!!


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ دوشنبه ۱ آبان ۱۳۸۵

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
دادار پیکچرز تقدیم میکند:
پالپ فیکشن دو_ قسمت سوم
ققنوس طلایی!
بازیگران: مالدبر، جوزف ورانسکی، ولدمورت، هری پاتر، رون، جینی ویزلی، هرماینی گرنجر، فلور دلاکور، لی لی پاتر، دامبلدور
ولدمورت نشسته و با هری قرار میگذارد.
ولدمورت: توی قسمت 4 دوئل، یه سوزش رو احساس میکنی.. بهش اهمیت نده. توی روند پنجم اسلحت میفته! تکرار کن؟
هری با کمی تردید: روند 5 خلع سلاح میشم!
ولدمورت: خوبه. اما بین این چیزا، تنها چیزی که نباید بهش اهمیت بدی غروره. از خشم میسوزی، ولی گور بابای غرور!
هری: خیله خوب پولو بده. 100 گالیون الان بقیه بعد.
ولدمورت: یه شرط داره!
هری: چی؟
ولدمورت: بایدا اعتراف کنی که مرگخوار منی!
هری: اوووممم
ولدمورت پول را پس میکشد.
ولدمورت: آیا مرگخوار منی؟
هری: اینطور به نظر میاد!
ولدمورت پول را به هری میدهد.
بیرون اتاق، مالدبر و جوزف با یک تریپ ضایع وارد کافه میشوند.
رون: هه هه! چی شده؟
جوزف:گ چیزی نگو که ماجرا داره.
رون پشت پیشخوان میرود و مالدبر پشت بار مینشیند. رون جلوی او یک گیلاس مشروب مشت میگذارد.
رون: چی شد رداهاتون؟
جوزف: هیچی! از ما جلو زدن.
مالدبر: راستی رون تو فلورو میشناسی؟
رون: آره. چی شده مگه!
جوزف: میخواد باهش بره گردش!
رون و جوزف میخندند.
مالدبر: مگه چیه؟
رون: هروقت رفتی میفهمی!
ولدمورت و هری از سالن میان بیرون.
ولدمورت: آه! مالدبر! کی برگشتی؟؟!
مالدبر و ولدمورت همدیگر را در آغوش میگیرند.
ولدمورت به سالن بر میگردد.
هری:سلام!
مالدبر سلام نمیکند.
هری: هی سوسول تو منو میشناسی؟
مالدبر: آره. تو همون خرجونی!
هری: چی؟
مالدبر: خرجون.
هری: جوجه بهت نیومده. یه بسته مگنوم!
رون: بیا
فلش بک___________________________________________
لیلی به هری: هری، یادته که بهت گفتم که پدرت در جبهه ی جنگ مرده؟ حالا ایشون دامبلدور هستن یکی از دوستای پدرت. میخوان باهات صحبت کنن.
دامبلدور: سلام.
هری: هیمام
دامبلدور پر ققنوسی را از جیبش در می اورد.
دامبلدور: شاید به نظرت یه پر ققی معمولی بیاد، ولی این یکی از اولین مدلهای ساخته شده ست. پدر پدرزرگت اینو خرید. اما تو جنگ مرد. پدربزرررگت این پرو به ارث
برد... و وقتی تو جنگ مرد، این پر رسید به پدرت. منو پدرت تو جنگ جادوگری دوم با هم بودیم. من و پدرت با هم اثیر شدیم. میدونی، آدمها وقتی باهم اثیر میشن....


پیامهای بازرگانی دیددید دیدیدیدیدیدی
دیروز....
ننه جون خسته شد از بس رب درس کردم....
و امروز.
وای ننه جون این رب از رب کیلو چنده؟
زن: حمییید؟
حمید: پولی نیست تبرکه!
وینگ وینگ وینگ!
عید سعید فطر مبارک باد...
اگر در بانک ما سرمایه نذارین حرومه!
چی؟ تبلیغ سیسی؟
جان؟
ونگ ونگ______--
دیویدی مادولین....
با 1000 ترابایت حافظه ی داخلی!
بقیه ی فیلمو ببینین!
چی/ قسمت بعد؟ نامردا!!!!!
____ادامه ی فیلم در قسمت بعد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱ ۱۷:۲۹:۱۱

I Was Runinig lose


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ دوشنبه ۱ آبان ۱۳۸۵

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ سه شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ یکشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۶
از برزخ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 375
آفلاین
دین دین دیرین دین دین دین دین دیری رین!

وای عجب ماکارونی ای عجب طعمی داره... اسمش چیه مادر؟
- عبــد الـپاتـر....
(جهت اطلاع باید عرض شود که پس از آنکه حمید در یک حادثه ناگوار در اثر برخورد با یک اتوموبیل ماگلی جان سپرد همسرش تصمیم گرفت با مردی ازدواج کند که حتی در تصادف با تریلی هم از بین نرود. از همین رو با عبد الپاتر ازدواج کرد که حاصل این ازدواج فرخنده دختری زیبا بود که نامش را " فاطی پاتر! نهادند.)

----- ----- ----- ----- ----- ----- -----
استدیو(م) آزادی تقدیم می‌کند!
تغییر شکل!
با هنرمندی:
هدویگ...
لردولدمورت...
و... بیگانه!

جلوه های ویژه: دایی مانداگاس!

----- ----- ----- ----- ----- ----- -----
هدویگ: میگم عجب در مشتی ایه ها... تق تق تق تق تق
ولدمورت: نوک نزن رو اون صاب مرده دیوونم کردی!
هدویگ: خب؟
ولدمورت: خبُ زهر مار! نوک نزن!
هدویگ: خب؟
ولدمورت: ای خداا... میگم نوک نزن رو اون در! صدا در نیار بذار به کارم برسم!
هدویگ: باشه دیگه نمی زنم... ولی در هم درای قدیم...تق تق تق تق تق... صبر کن... انگار یه چیزایی راجع به اون کسی که از پشت...!
ولدمورت: برو بیرون!
هدویگ: خب؟
ولدمورت: میگم برو بیرون... از دفتر من برو بیرون!
هدویگ: دفتر تو؟ کدوم دفترت؟ همونی که رنگ جلدش قرمز بود؟
ولدمورت: برو بیررررون... گفتم برو بیرووون!
هدویگ: اول جواب منو بده! اون دفتری که جلدش قرمز بود؟ یا اون یکی که سیمی بود؟
ولدمورت: بابا یکی بیاد منو از دست این نجاتم بددددده!
هدویگ: چرا داد میزنی؟ آروم بگی هم میشنوم... از دست کی نجاتت بدم عزیزم؟
ولدمورت: کمک... به دادم برسید!
هدویگ: الان میام پیشت عزیزم...!
ولدمورت: نه... نیا... نیا جلو...کممممک!:no:
هدویگ: اینجا که کسی نیست! از دست کی نجاتت بدم؟

ولدمورت در حالی که داره به سمت در فرار میکنه:
- کــمــــــک! یکی به دادم برسه!
هدویگ: نذارین بره... اون یه بیمار روانیه... بگیرینش!

سپس دستشو میکنه تو پرشو چوب دستیشو در میاره:
- ظاهرالاولیوس! ... مگی! خدا بیامرزتت که چه تغییر شکل رو خوب درس میدادی......!
و میدوه به سمت در تا ولدمورت رو بگیره...

تیتراژ:


شک نکن!


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰ دوشنبه ۱ آبان ۱۳۸۵

بیگانه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۸ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۵۵ سه شنبه ۱۹ آبان ۱۳۸۸
از بعد از پل, دست راست دومين كوچه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 182
آفلاین
استديو"بيگانه ي قرن بيست و يكم!" تقديم مي كند

ويژه برنامه ي عيد سعيد فطر

فيلمي از: لرد ولدمورت!
با شركت: بي...گانه!
لرد...ولدمورت
هد...ويگ!
--- --- --- در:
مخمصه ي بزرگ
----- ---- ---
لرد يه مغازه جديد تو دياگون زده و حسابي مشغول شده.
لرد: نا ناي ناي نا ناي!.منو تنها نذار... روي قلبم پا...!! هدويگ!! بچ اون شيشه پاك كن رو بده من!

بيگانه: سلام خسته نباشين! ببخشيد اينجا شما چي كار مي كنين؟
لرد: جوراب مي فروشيم!!! مرد حسابي تابلو به اون گندگي رو نديدي؟ نوشته آژانس مسكن! بفرماييد: امرتون!؟
بيگانه: يه جفت جوراب مي خواستم!
لرد: آقا جان! عرض كردم، آژانس مسكنه!
بيگانه:الان گفتي جوراب فروشيه!
لرد: من منظورم چيز ديگه اي بود... ولش كن آقا چي كار داري؟
بيگانه: خب پشت شيشه بزنيد : جوراب نداريم! .... مردم رو براي چي معتل مي كنين!؟
لرد: من نوكرت! من غلط كردم! دست از سرم بردار برو بيرون!
بيگانه: اين مغازه هاي بغل جوراب دارن؟
لرد: من نمي دونم!! دارن! برو بيرون!
بيگانه: خيلي خوب پس من ميرم مغازه بغلي مي گم شما منو فرستادي!
لرد: برو...! نه! نرو! اوجا آرايشگاه زنونه است!
بيگانه: اشكال نداره مي رم مي گم شما منو فرستادي راه مي دن!
لرد: چي چي رو مي رم ميگم؟... وايسا ببينم!..
بيگانه: چيه؟
لرد: بيا.... آهان.. آه! بفرما اين جوراب هاي خودم! بيا برو دست از سر من وردار!
بيگانه: همين طوري كه نمي شه قيمت چنده؟
لرد: مجاني ! فقط برو!
بيگانه: خيال كردي !! بگيرم كه بعد سرم منت بذاري؟ مي رم مغازه بغل پولش رو مي دم منت كسي رو هم نمي كشم! تازه اگه بگم شما منو فرستادي هم ، شايد تخفيف بدن!
لرد: آقا من نوكرتم غلط كردم! چي از جون من مي خواي؟ ........
بيگانه: ببين اين ننه من غريبم بازي ها رو جاي ديگه در بيار! اگه فكر مي كني مي توني اين جوراب هات رو به من بندازي..
لرد: ....چند مي خري؟! 500 تومن بده برو!
بيگانه: اوووه....چقدر گرونه؟ مي رم از اين بغلي مي خرم، بهتر هم مي ده!
لرد: اي خدا!!!! چيز كن! بيا 450 ببر آخرشه!
بيگانه: همچين يه كم بو ميده!
لرد: همين طوريه...همشون همين طوري اند!
بيگانه: رنگ ديگه ندارين؟
لرد: نه..!
بيگانه: خوب پس من مي رم مغازه...
لرد: ... واستا!!! كجا مي ري؟! هدويگ! جوراب!
هدويگ: بيا! مامانم دوخته بود!
بيگانه: دستتون درد نكنه! ... من يه توصيه مي كنم اين قدر اعصابتون رو هيچ و پوچ خرد نكنين!
لرد: چشم! خدا حافظ !
لرد رو به هدويگ: پاشو برو در رو ببند! كركره رو هم بكش پايين!
هدويگ: چشم ارباب هرچي شما بگين!



اطلاعيه!!!
پیام زده شده در: ۱۴:۴۷ دوشنبه ۱ آبان ۱۳۸۵

بیگانه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۸ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۵۵ سه شنبه ۱۹ آبان ۱۳۸۸
از بعد از پل, دست راست دومين كوچه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 182
آفلاین
مسابقه ي بزرگ تبليغاتي هالي ويزارد!

اگر مي خواهيد بهترين باشيد، هم اكنون زمان آن رسيده است!
خيلي ساده يه تبليغ بنويس و بفرست.
مث:

+++ دين دين ديرين دين دين دين! پيام بازگاني!+++
مهلت سپرده گذاري در بانك گرينگوتز، تا 15 مهر بود!
من سپرده گذاري .. .. نكردم!
تمديد قرعه كشي 1000 دستگاه آذرخش! تا 11 آبان ماه!
---- ---- ---
داوطلبين "سمج": "سمج 86" مفهومي تر از قبل!
(قلم پر چي) 86 86 998 7
+++ دين دين ديرين دين دين دين! پيام بازگاني!+++

نفرات اول تا پنجم مي توانند امتيازات زيادي را به گروه خود اضافه كنند.
مكان: هالي ويزارد
زمان:از عيط فطر تا 15 آبان (درصورت استقبال قابل تمديد)

------- ----
اين مسخره بازي كه ورونيكا و لرد عروسي كردن رو تموم كنين! گفتم تا وقتي من چيزي ننوشتم. هيچ چيز ننويسين!


ویرایش شده توسط بیگانه در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱ ۱۵:۰۰:۰۳


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ جمعه ۲۸ مهر ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
کمپانی" کتابهای گاج گیر نمی یاد!!!" تقدیم میکند

عشق + 2

قسمت دوم:
صورت آنیت توی کادره و صدای ولدی می یاد که داره میگه:
_ آنیت... آنیتا!... جان هر کی دوست داری بیدار شو!... من چمی دونستم تو اینقده سوسولی!
آنیتا با شنیدن لغت نامانوس" سوسل" چشماشو یهو باز میکنه و با خشم میگه:
_ سوسول خودتی و 7 نسل بعد از خودت! بی ادب!
و چشماش رو سریع میبنده و انگار که تازه فهمیده باشه که کجا قرار داره چچشماش رو باز میکنه و جیغ میزنه:
_ ولدی بی تربیت!... من تو بغل تو چه غلطی میکنم؟!!...
شترق!
و یکی میخوابونه توی گوش ولدی!
ولدی اشک توی چشماش جمع میشه، دستش رو میکنه توی جیبش و یه عکس در می یاره و میگیره طرف آنیتا و میگه:
_ فکر میکردم از اینکه بفهمی فرزند من هستی، خوشحال بشی، اما....
آنیتا با دیدن عکس دیگه بقیه حرفای ولدی رو نمی فهمه و ...

فلش بک به دوران طفولیت آنیتا( 2.5 سالگی!!)
یه اقاهه ی خوشتی دستاشو رو به روی آنیتا فسقلی باز کرده و میگه:
_ بدو بیا آنیت کوچولو!!... بیا بغل بابا ولدی!
و وقتی می یاد بغلش و غش غش میخنده، یه کسی ازشون عکس میگیره!

فلش فوروارد به زمان حال
_ اوه بابایی!.... اوهو!
_دخترم!... اهه!
و دوتایی به حالت اسلوموشن میپرن بغل هم و اشک ملت رو در می یارن!

چند لحظه ی بعد...
آنیتا و ولدی جامعه نشستن پشت میز و دارن نوشیدنی کره ای میخورن!
_ بابا ولدی؟!... مگه تو هم عاشق میشی؟!
ولدی خیلی طبیعی میگه: نه!
_ پس من... یعنی مامان من کیه؟!!
ولدی نیشخندی میزنه و تکیه میده به صندلیش، نوشیدنیش رو مزه مزه میکنه و میگه:
_ تو حاصل جستجوی من به دنبال خوا مادری!
شترق!
_ بی ادب بی تربیت بیناموس!.... حالا هی به من بگو من باناموسم تا برم به اون کسی که پارتیم هست تو رو معرفی کنم، بری سر کار؟! هان؟!..
ایضا شترق!
ولدی که دو طرف صورتش قرمز شده( نکته آیکیو ای: یعنی از شدت سیلیهای آنیت!) نوشیدنیش رو محکم میکوبونه به زمین و داد میکشه:
_ قبول نکن!.... به جهندم!... به من چه که تو بووووق!
و آنیتا با شنیدن این جرف ها، میزنه زیر گریه و داد میزنه:
_ یا مرلین! آخه من چه گناهی کردم که... اوهو!... یکی میگه بچه ی دامبل و ماریانا هستم، یکی میگه بچه ی دامبل و ایوانا، یکی میگه بچه ی دامبل و مک گونگال! یه موقع بچه ی ققی و کفیه!... یه وقت بچه ی ققی و سرژیا، حالا هم که شدم بچه ی ولدی و .... ولدی و .... اوهو!
ولدمورت دستای آنیتا رو که تکیه گاه سرش شده بودن رو توی دستاش میگیره و با خوشحالی میگه:
_ انیتا!... دخترم!... میدونی برای چی گفتم که تو دخترمی؟!!
آنیتا با چشمایی خیس از اشک، به ولدمورت نگاهی کرد و گذاشت تا ادامه ی حرفش رو بزنه:
_ آنیتا! ... من دیروز یه دختری رو دیدم که میتونه من رو خوشبخت کنه!... من به اون علاقه پیدا کردم! میتونی کمک کنی؟!
آنیتا که دلش میواست یه جوری انتقام مادری رو که هرگز ندیده بود رو از ولدی بگیره، با خباثت تمام گفت:
_ باشه بابایی!!... اسمش چیه؟!
ولدی: ورونیکا ادونکور!

دوربین زوم میکنه توی چشمای آنیتا که خباثت در اونا موج میزد!

همانروز!

زینگ زینگ!
_ بله بفرمایید؟!... اوه ! تو دختر دامبلدوری؟! الهی بری زیر تریلی! خب میگفتی!... چی؟... تو؟؟.... ولدی قبلا دنبال خوار مادر بوده؟!!...
و گوشی از دست دخترکی جدی نویس که یحتمل اسمش ورونیکا ادونکور بود، رها میشه!

تصویر داره خونه های محل زندگی ورونیکا رو نشون میده که با فریاد اون:
_ میکشــــــــــــــمــــــــــت ولـــــــــــــــــــــــــــــــــــدی!!!!!!
یهو خراب میشه و ملت میمیرن!

تصویر یه نفر بیگانه رو نشون میده که داره درها رو از زیر آوار نجات میده!

تیتراژ پایانی:
بازیگران:
ولدی و آنیت و ورونیکا و بیگی!

با تشکر از دراکو که اسمش توی فیلم بود!

و با تشکر مخصوص از آلبی دامبلی که اینقدر خاله باز بوده!

توجه: اینها واقعیاتی بود که چندی پیش بین آنیت و ولدی گفته شد!!! موهاهاهاها!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۰:۱۴ جمعه ۲۸ مهر ۱۳۸۵

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
دادار پیکچرز تقدیم میکند:
پالپ فیکشن دو_ قسمت دوم
مالدبر و زن ولدمورت
بازیگران: مالدبر، بادراد ریشو، فلور دلاکور، چوچانگ
مالدبر وارد خانه ی بادراد میشود
چوچانگ در حال صحبت با رفیقش: البته! میتونی پرای ققنوسو تکه تکه کنی، اما کاملش بهتره...
مالدبر سرش را خم میکند: ببخشید نفهمیدم فلسفه ی پر کامل ققنوس چیه؟
چو: بهت آرامش میده!
بادراد: به به! مالدبر سلطان نعشگان! چی میخوای؟
مالدبر: مکملای مادولینمو میخوام
بادراد در زراه اتاقش: هیچوقت نگو مادولینم!
مالدبر: ببیخیال اینجور چیزا. چی اوردی؟
بادراد سه کیسه بیرون می آورد:
هوومم. این مکمل رو از کارگاه مرلین میارن.. چیز بدی نیست. 1000 گالیون گرمی. این یکیم ماله جنگل ممنوعه ست...
بد نیست. اما این یکی پسر، این تهشه، مال شرکت هرمیون گرنجر هستش! قاطیش کنی تو آسمونی... 500 گالیون گرمی!
مالدبر: هوووممم. همینو میبرم. فعلا یک گرم بده تا بعدا با تریلی بیام.
بادراد: خیاه خوب. بیا
مالدبر: همینجا بزنم؟
بادراد: البته!
مالدبر: متشکرم!
بیننگ(صحنه ی زدن مادولین)
مالدبر اول یکم مادولین از جیبش درمی آورد و با مکمل قاطی میکند.
بینگ...
مالدبر با نور سبزی مادولینها را به چوبش میکشد...
بینگ...
مالدبر چوب را سمت خودش میگیرد...
صحنه پرواز مالدبر با جارو...
مالدبر طلسمی میخواند و مادولینها از چوبش به قلب او میخورند...
مالدبر نعشه میشود...
بینگگگ
صحنه: روبروی دهکده ی لیتل هنگلتون
کنار خانه ی ریدل، خونه ی زن ولدمورت
مالدبر متوجه پیامی مخفی روی در میشود
چوبش را به طرف آن میگیرد و پیغام ظاهر میشود...
پیغام:
مالدبر عزیز من الان دارم آماده میشم...
از خودت پذیرایی کن.
فلور
مالدبر وارد میشود.
موسیقی بکگراند خانه از سرژتانکیان. کپی رایت محفوظ!©
صدای فلور دلاکور: مالدبر؟ اگه میخوای صحبت کنی طلسم صدای مخفی رو اجرا کن!
فلور: نوشیدنی کره ایها کنار شومینه ست. از خودت پذیرایی کن.
مالدبر: خیله خوب
صحنه اتاق فلور، فلور دارد مادولین میزند.
فلور از اتاق بیرون می آید: بریم!
بینگ
مالدبر و فلور در هاگزمید ظاهر میشوند.
مالدبر: ولی من هاگزهدو به کافه ی مادام پادیفوت ترجیح میدم!
فلور: چقدر تو بی احساسی! اونجا کثیفه!
مالدبر: اما من فقط استیک ققی میخوام
فلور: خوب اینجایم میخوری...
وارد کافه میشوند.
مادام پادی: بله؟
فلور: ما یک میز رزرو کردیم!
مادام پدی به جن خانگی: راهنماییشون کن!
مالدبر و فلور بعد از رد شدن از میان خواننده گان، به میز میرسند و مینشینند.
جن به آنها لیست میدهد.
مالدبر: امممم من یک استیک ققی میخوام که توش پر خون تکشاخ باشه... با یک نوشیدنی کره ای ...
فلور: منم استیپونسکی تکشاخ با نوشیدنی عسلی با شیر خرس.
جن میرود.
مالدبر: اوههه. این دخت پسرا چه سر صدایی میکنن!
فلور: تو چرا اینقدر اعصابت خورده؟ یکم به زیباییای اطرافت نگاه کن.
مالدبر: از همه ی مردم خسته شدم... زیبایی سیخی چند؟
جن نوشابه ها را می اورد(حالا شما باکلاسا بگین نوشیدنی)
<
مالدبر نوشیدنی کره اش را کوفت میکند.
فلور در حال خوردن نوشابه به او نگاه میکند.
مالدبر: اون چه کوفتیه که میخوری؟
فلور: میخوای امتحان کنی؟
مالدبر: فقط میخوام ببینم به 100 گالیون میرزه؟
مالدبر نوشیدنی را امتحان میکند.
مالدبر: اووووم میرزه. راتی حرفای در مورد دامبلدور چی میدونی؟
فلور: به توهم رسید؟
مالدبر: چی؟
فلور: این حرفا!
مالدبر: میگن ولدمورت به خاطر این کشتش که پاتو ماساژ داده.
فلور: من و اون تا حالا همدیگرو ندیدیم.
مالدبر: خیله خوب...
غذا را می اورند و کوفت میکنند.
بینگگگ
دینگگگگ
مالدبر جلوی راهروی ورودی ایستاده و با خود میگوید:
نه... امانت بیشتر اهمیت داره...اونم امانت ولدمورت... اون بعد از سه سال که برگشتم بهم اعتماد کرده....
در همین هنگام فلور که ردای مالدبر را پوشیده مکملهای مادولین را پیدا میکند... پیش از حد قاطی میکند و عوض تزریق به دماغش میکشد...
موسیقی بکگراند خانه: مدرن تاکینگ... حق کپی رایت محفوظ©

مالدبر وارد میشود و فلور را آب روغن قاطی کرده میابد...
مالدبر سریع اورا میگیرد و با او جلوی خانه ی بادراد ظاهر میشود...
مالدبر در میزند.
بادرالد در را باز میکند و مالدبر وارد میشود.
ناگهان بادراد داد میزند: چی؟ اون کیه؟ چیکار شده؟
مالدبر: زیادی زده
بادراد: اینجا مکان این مهدکودکیای اندازه نگه ندار نیست... ببرش بیرون! مرد حسابی! تو خودت نمیتونی درستش کنی؟ مگه خودت این کوفتی رو اختراع نکردی؟
مالدبر: خیال مکنی همیشه وسایلم همرامه؟
بادراد:ببرش بیرون از خونه ی من!
مالدبر: میدونی این کیه؟
بادراد:نه!
مالدبر: زن ولدمورته! ولدمورتو میشناسی؟
بادراد: حالا چی؟
مالدبر: باید نوک یه خنجرو با معجون مادیبرول آغشته کنیم و بزنیم وسط قلبش....
کارها را انجام میدهند...
فلور بهوش می آید.
ادامه در قسمت 3


I Was Runinig lose


ترميناتور 4
پیام زده شده در: ۹:۳۹ پنجشنبه ۲۷ مهر ۱۳۸۵

جوزف ورانسكي


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۵۹ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۰
از دارقوز آباد !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 916
آفلاین
كمپاني جوور تقديم مي كند :
ترميناتور 4
بازيگران : جوزف ورانسكي ( به جاي آرنولد شوارتزنگر ) مالدبر ( به جاي اون پسره كه قراره ازش محافظت كنه ! ) جاگسن ( به جاي اون دختره ! ) و آني موني ( به جاي اون روبات بده كه زنه ! )
نويسنده و تهيه كننده و كارگردان : جوزف ورانسكي .
قسمت اول :
هوا تاريك تاريك بود كه ناگهان رعد و برقي زد . در قسمتي آني موني لخت و پتي از آسمون فرود اومده بود ! در قسمتي ديگر جوزف ورانسكي نيز لخت مادر زاد به زمين فرود آمد .
آني موني كه يكم بي تربيت بود رفت يه زن رو كشت و لباسش رو برداشت ! جوزف هم راه افتاد رفت لباس فروشي !
لباس فروش :
جوزف :‌ ببخشيد ما از حموم اومديم لباسامونو دزديدن
لباس فروش در حالي كه يه دست لباس مي داد دست جوزف :
حالا بشنويد از اون طرف . مالدبر به مغازه ي داروخانه حيواني دختره رفته و زارت زارت داره قرصاش رو مي خوره !
مالدبر : ها ! عجب توهمي وده !
جاگسن ناگهان سر مي رسه ! ( از كجا سر مي رسه به علت غير اخلاقي بودن سانسور شد ! ) مالدبر كه مي بيني اوضاع خرابه مي ره و قايم مي شه ولي اين جاگسن زرنگ بوده يقه مالدبر رو مي گيره ميندازه تو قفس سگه !
مالدبر : من چيكاره بيدم ؟
جاگسن كه حالا مالدبر رو شناخته بود : بابا تو كه آدم خوبي بودي از كي تا حالا عملي شدي ؟
مالدبر :‌ ها راستش مارو اخفال كرده بيدن !
در همين لحظه آني موني با يه تفنگ تريپ خفني سر مي رسه !
آني موني : آي نفس كش !!!! و شروع مي كنه شليك كردن به برو بچ . بروبچ ميبينن اوضاع خيطه و در ميرن تو خيابون .
جاگسن : عجب گيري افتاديم خودمون هزار تا بدبختي داريم حالا بايد از دست اينم در بريم !
كه جوزف با يه اسلحه تريپ خفني تر وارد مي شه !
جوزف :آني موني ! نامرد وايسا تا آبكشت كنم !
آني موني :‌ با مني ؟
و هر دو شروع مي كنن همو تير بارون كردن !
جوزف كه خيلي با حال بود يه تير زد تو شيكم آني موني و اوتش كرد . بعد رفت يقه ي جاگسن و مالدبر رو گرفت و بردشون تو ماشين جاگسن . ماشين رو روشن كرد و راه افتاد كه ديد ماشين پنجره ! بعد از يه ساعت پنچري گرفتن جوزف : مارو دعوت كردن ترميناتور بازي كنيم يا مكانيكي كنيم ؟
و رفت سوار ماشين شد . جاگسن اون پشت تقلا مي كرد و فحش مي داد !
جاگسن : من نامزد دارم ! مي گم بياد جيزتون كنه ها !
جوزف : تو راه يه چيزي بهت مي گم كف كني ! و گاز داد و رفت !
________________________
ادامه دارد در قسمت دوم ...








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.