هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۸:۴۸ چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۷

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
گودریک گریفیندور:
پست خوبی بود. برخلاف بقیه پستهای بلند اصلا خسته کننده نبود.مشکلات اصلیت توی فضاسازی و شخصیت ها بود. مثلا تو گفتی هربرت میخواد چیزهایی رو از هری یاد بگیره، ولی در ادامه میبینیم که قادره با یه طلسم دربرابر تمام اعضای ارتش مقاومت کنه. پس چطور انتظار آموزش داره؟
مشکل دیگه ای که تو پستت بود اینه که از کلمات خودمونی استفاده کردی که با توجه به فضای جدی پست کار درستی نیست. مثلا در این جمله به جای یکریز بهتر بود از کلمه مدام استفاده میکردی:
نقل قول:
در این بین رون از اینکه هری او را پذیرفته ناراحت شده بود و یکریز به او اعتراض می کرد.

یکی دیگه از مشکلاتت مکان درخواست هربرت بود. هربرت هنگام ورود به کلاس تغییر شکل، این درخواست رو داده بود و درنتیجه خیلی از دانش آموزان میتونستند قضیه ارتش رو بفهمند و طبق توصیفاتی هم که داشتی بنظر میومد هربرت این موضوعات رو با صدای عادی بیان میکرد.
سعی کن وقتی پست بلند مینویسی حتما بعدش یک یا دوبار بخونیش تا این مشکلات پیش نیاد و پستت هم قشنگ تر باشه.
تأیید شد!

درضمن لطفا پست آخر گالیون های قلابی رو بخونید
-------------------------------------------------------------------------------
آرماندو دیپت:
خب مهمترین مشکلت زیرپا گذاشتن کتاب بود. درکتاب گفته شده تنها هاگوارتز گروه بندی میشه و مدارس دیگه مثل دورمشترانگ گروه بندی اینچنینی نداشتن
علاوه براین، آرماندو دیپت، برای شرکت در هرجلسه میخواد از یه مدرسه دیگه بیاد این مدرسه؟
باز همین مشکل مدرسه در این جا پیش میاد:
نقل قول:
-من قدرت ذهن خوانی دارم هری من روزی که داشتی صبحانه میخوردی این موضوع رو فهمیدم

مگه دانش اموز مثلا مدرسه دورمشترانگ تو هاگوارتز صبحانه میخوره؟
مشکل دیگه ای هم که داشتی این بود که شیوه پذیرفتن آرماندو خیلی سطحی بود. مگه همه شوهرخاله ها بد هستن؟ علاوه براین اگه قرار باشه که به همین راحتی هری اعضا رو قبول کنه که خیلی راحت ارتش لو میره.
از پستت راضی نبودم. یه بار دیگه سعی کن
تأیید نشد.


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۵ ۸:۵۰:۵۳

تصویر کوچک شده


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۰:۳۲ چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۷

آرماندو ديپت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۹ چهارشنبه ۸ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۰۷ سه شنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۷
از من چی میخوای !!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
صبح دل انگیزی بود هری از خواب بلند شد هنوز کابوس های شبانه او را تنها نگذاشته بود باز هم افکارش مشوش بود همیشه به ولدمورت و کاری که در پیش دارد می اندیشید با خود میگفت :


-آیا میتوانم او را شکست بدهم ؟ اگر در این راه بمیرم چی ؟ جینی چی میشه ؟ الف . دال رو کی اداره میکنه ؟ چه طوری میتوانم جای همه ی جانپیچ ها را پیدا کنم ؟ و ........

و همچنین امیدوار بود عضو گیری الف . دال ادامه داشته باشد تا بتواند نیرویی قدرت مند در مقابل سپاه لرد سیاه اماده کرده باشد حالا هم که آمبریج رفته بود راحت تر میتوانست کار محفل را انجام دهد امروز قرار بود یک عضو جدید به انها اضافه شود یک اسلیترینی با وجود شکایات زیاد از رون ولی باز هم هری خواهان دیدار او بود ولی در دلش از این موضوع ناراحت بود میدانست هیچ اسلیترینی قابل اعتماد نیست ولی نمیدانست چرا به او اعتماد دارد ..
بالا خره از رختخواب بیرون امد صورتش را شست و به سمت تالار اصلی برای صرف صبحانه شتافت صبحانه اش را در سکوت خورد افکارش هنوز مشوش بود .
قرار بود بعد از ظهر با او دیدار کند همان فرد مشکوک اسلیترینی هنوز حتی اسم او را نیز نمیدانست فقط از این اگاه بود که او از یک مدرسه دیگر امده است ....

در بعد از ظهر


هری بر روی سنگی در نزدیکی خانه ی هاگرید در محوطه ی بیرون مدرسه نشسته بود به رون و هرمیون اجازه امدن انها به این مکان را نداده بود ولی انها از دور نظاره گر انها بودند ..
ناگهان پسری را دید که دارد به او نزدیک میشود فردی قد بلند باموهای مشکی که تا شانه میرسید ردایی از ابریشم و تمیز با وقار راه میرفت به او میامد که جاسوس نباشد نزدیک شد و گفت :
-هری پاتر ؟
-بله خوشبختم و شما
-آرماندو دیپت
-بله خوشوقتم . شما میخواستید در الف. دال عضو شوید
-بله
-چرا ؟ اخه هیچ اسلیترینی این کار را نمیکرده
-من بخاطر این که جد در انجد خون خالص بودیم کلای پیش گویی من را در این گروه قرار داد و من همیشه اماده ی مبارزه با لرد سیاه هستم او پدر من را کشت و مادرم در سوگ این موضوع دق کرد من بوسیله ی شوهر خاله ام بزرگ میشوم

هری بیاد خانواده ورنون افتاد دلش به حال او سوخت پس با درخواست او موافقت کرد سپس گفت

-من با درخواستت موافقت میکنم ولی باید قسم بخوری که کان تمرین را به هیچ کس لو ندهی و ماهیت گروه را فاش نکنی با اینکه نفهمیدم از کجا به این موضوع پی بردی
-من قدرت ذهن خوانی دارم هری من روزی که داشتی صبحانه میخوردی این موضوع رو فهمیدم
و اماده استفاده همه ی قدرتم در گروه هستم
- خوبه پس روز شنبه در جلوی درب گریفندور ساعت شش منتظر باش تو را با اعضای گروه اشنا میکنم
- باشه پس تا دوشنبه خداحافظ
- خدا حافظ



Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۹:۴۳ سه شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۷

گودریک    گریفیندور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۶ یکشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۴۴ پنجشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۷
از دره گودریک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
...هری از ورودی تالار گریفیندور پایین آمد و رفت تا به رون و هرمیون که در کلاس تغییرشکل منتظرش بودند بپیوندد.فردا شب یکی دیگر از جلسات الف دال تشکیل میشد و ذهن هری درگیر درسهایی بود که باید فردا در جلسه به بچه ها یاد میداد.راهروها پر از دانش آموزانی بود که میخواستند هر چه سریعتر خود را به کلاسشان برسانند.هنوز هری به طور کامل وارد راهروی کلاس تغییر شکل نشده بود که صدایی افکارش را به هم ریخت.
-هری پاتر...ببخشید ، هری پاتر...
هری به سمتی که صدا را شنیده بود برگشت و پسری را دید که سعی داشت از میان جمعیت راهش را باز کند و خود را به هری برساند.وقتی پسر بالاخره توانست به هری نزدیک شود گفت:
-اوه...سلام ، ببخشید...فکر نمی کنم قبلا به هم معرفی شده باشیم...اسم من هربرت مک جونزه.
و سپس دستش را دراز کرد تا با هری دست بدهد .هربرت پسری با موهای قهوه ای و چشمانی خاکستری رنگ بود و قد بلند و هیکلی نسبتا تنومند داشت.به قیافه اش میخورد سال ششم یا هفتمی باشد.هنگامی که هری با او دست میداد متوجه علامت گروه اسلیترین بر روی ردایش شد.نمی دانست که یک دانش آموز اسلیترینی با او چه کاری تواند داشته باشد.
-خوب...فکر می کنم الآن کلاس داشته باشی درسته؟...پس اگه اجازه بدی بدون مقدمه برم سر اصل مطلب...اهم...می خواستم بگم مایلم به عضویت ارتش دامبلدور یا همون الف دال در بیام.البته اگه از نظر شما اشکالی نداره.
این حرف هری را دچار شوک شدیدی کرد.فکر کرد درست متوجه حرف او نشده...چطور امکان داشت؟یک اسلیترینی...یعنی ممکن بود کسی آنها را لو داده باشد. از شدت تعجب یک قدم عقب رفت و با لکنت گفت:
-چ چ چ چی...تو از کجا...؟ولی...ولی ما که به کسی...؟تو از کجا فهمیدی؟
پسر قهقهه خنده را سر داد و گفت :
-اوووووه...فکر می کردم همچین عکس العملی نشون بدی هری پاتر...من از کجا فهمیدم؟ خوب فکر کنم مشخص باشه...بعضی از اعضای ارتشتون خیلی محتاط نیستن و جاهایی که ممکنه کسی بشنوه اسم ارتشو به زبون میارن.من اسم گروهتونو از یه دختر ریونکلایی شنیدم...فکر کنم اسمش لونا بود.بعد از اون فقط کافی بود یه کمی اون دخترو زیر نظر بگیرم و بعدش هم یه کوچولو تحقیق کنم تا یه چیزایی درباره این ارتش گیرم بیاد،البته باید اعتراف کنم اصلا کار آسونی نبود...نگفتی ، من رو توی ارتشتون قبول می کنین؟
هری که حالا از شوک خارج شده بود به فکر فرو رفت.اگر او همه چیز را می دانست ، پس قطعا اگر درخواستش را رد می کرد او آنها را به آمبریج لو میداد ،ولی با این حال پرسید:
-اگه بگم نه چیکار می کنی؟
-خوب فکر کنم مشخصه که سرو کار همه تون با آمبریج باشه.در حقیقت باید بگم چاره دیگه ای جز این نداری دوست عزیز.
-ولی...آخه برای چی میخوای وارد ارتش دامبلدور بشی؟اگه همه چیو درباره ما بدونی باید اینو هم بدونی که ما بر علیه آمبریج فعالیت می کنیم یعنی تو هم میخوای برعلیه آمبریج باشی؟
-خوب ...این دقیقا چیزی نیست که من میخوام.طبق تحقیقات من شما در مورد چیزایی مثل دوئل و مبارزه عملی و آموزش طلسمهای مختلف کار می کنین درسته؟
-بله ، این کارو هم می کنیم.
-من هم دوست دارم توی این جلسه های آموزشی شرکت داشته باشم و یه چیزایی یاد بگیرم.برام هم فرقی نداره شما دارید بر علیه کی فعالیت می کنید.
هری دوباره به فکر فرو رفت.تصمیم داشت او را دست به سر کند و به گونه ای او را از این کار منصرف کند به همین خاطر گفت:
-باشه قبوله...فردا موقع ناهار بیا تا بهت بگم جلسه مون کی و کجاست؟
-بسیار خوب هری پاتر ...پس ، فردا می بینمت.
سپس دوباره با هری دست داد و از او جدا شد.
هری تا شب از این موضوع با رون و هرمیون چیزی نگفت.اما شب در تالار گریفیندور، کنار آتش شومینه ماجرا را برایشان تعریف کرد.رون که به اندازه خود هری تعجب زده شده بود گفت:
-چی؟...غیر ممکنه؟یه اسلیترینی توی ارتش دامبلدور...هری تو نمی تونی این کارو بکنی همه مونو به آمبریج لو میده...
اما هرمیون با مخالفت گفت:
-گمون نکنم ، اگه می خواست می تونست زودتر از این لومون بده.فکر کنم فقط میخواد طلسمایی رو که ما کار می کنیم یاد بگیره ، احتمالا اون هم با ما هم عقیده س که درس های آمبریج به هیچ دردی نمی خوره...حالا می خوای باهاش چیکار کنی هری؟
-نمی دونم.بهش گفتم فردا موقع ناهار بیاد تا در مورد جلسه براش توضیح بدم.قصد داشتم یه جورایی دست به سرش کنم.شما چی فکر می کنین؟
رون با اطمینان گفت:
-من نمیدونم اون به خاطر چی میخواد به ما ملحق بشه اما تجربه های ویژه ام بهم میگن که به هیچ اسلیترینی اعتماد نکنم.به نظر من هر طور میتونی دکش کن هری.
هرمیون در حالی که سرش روی تکالیف دفاع در برابر جادوی سیاهش بود گفت:
-نمیدونم هری میخوای چیکار کنی اما یادت باشه همین اسلیترینی اونقدر باهوش بوده که تونسته همه چیو درباره الف دال بفهمه و همینطور ما رو لو نده .
هری دیگر چیزی نگفت.گیج شده بود.از یک طرف می دانست هرمیون حق دارد و به راحتی نمی تواند این مزاحم را دک کند.از طرف دیگر دلشوره هایش درباره الف دال و اعضایش نمیگذاشت آرام بگیرد.اگر مک جونز از جادوی سیاه استفاده می کرد چه؟...یعنی آیا او آنقدر خبیث بود که طلسمهای نابخشودنی را بر روی اعضا اجرا کند.هری به آرامی از جایش برخاست و به سمت خوابگاه رفت.می دانست رختخواب گرم و نرمش بیشتر ذهن او را باز می کند.
روز بعد ذهن هری مشغول فکر کردن به پیشنهاد مک جونز بود.همانطور که هری انتظار داشت قبل از ناهار مک جونز سر میز گریفیندور ، به سراغش آمد.
-دوباره سلام...خوب.قرارمون که یادته؟
-سلام،امممم...می دونی چیه؟باید بگم که الف دال به دلیل نظارتهای شدید آمبریج فعلا جلسه ای نداره.می تونی...می تونی صبر کنی تا هر وقت موقعش شد به یکی از بچه ها بگم خبرت کنه...
برای چند ثانیه هری فکر کرد توانسته او را متقاعد کند اما وقتی مک جونز با دلخوری شروع به صحبت کرد فهمید که در اشتباه بوده است.
-که اینطور...اونوقت همه فکر می کنن ریشه تمام اختلافات گریفیندور و اسلیترین زیر سر اسلیترینی هاست...مثل اینکه تو اطلاعات منو دست کم گرفتی هری پاتر...بهت گفته بودم درباره تون تحقیق کردم و زیر نظرتون داشتم.فکر کردی به خاطر چی دیروز اومدم سراغت؟برای اینکه بتونم توی جلسه امشب شرکت کنم.در ضمن بگو ببینم اگه منو به عنوان عضو قبول کردین چرا از اون گالیونهای تقلبی تون بهم نمی دوین تا کسی به ارتباطمون مشکووک نشه؟...
هری حتی فکرش را نمی کرد او توانسته باشد این قدر اطلاعات درباره الف دال داشته باشد.هرمیون حق داشت.مک جونز بسیار باهوش بود و نمیشد او را قال گذاشت.
-ببین ، معذرت میخوام که دروغ گفتم.فقط میدونی...به خاطر اعضاست.اونا خیلی دوست ندارن یه اسلیترینی بینشون باشه ، مخصوصا...مخصوصا حالا که بیشتر اسلیترینی ها طرف آمبریج هستن.
-درکت می کنم هری پاتر، ولی قبلا هم بهت گفته بودم هدف من فعالیت بر ضد یا به نفع کسی نیست ، من فقط میخوام چیزای بیشتری یاد بگیرم.
هری که دید دیگر نمی تواند او را از سرش باز کند تصمیم گرفت که حقیقت را به او بگوید.با صدای آهسته ای گفت:
-بسیار خوب.امشب ساعت 9 بیا راهروی سوم طبقه هفتم. یه جایی از دیوارش خالی از تابلوه.باید از جلوی اون قسمت سه بار رد بشی و توی ذهنت بگی : من می خوام وارد قرارگاه الف دال بشم.حواست باشه هیچ کس نباید از این قضیه چیزی بفهمه.فهمیدی؟
-بله ، کاملا.
مک جونز با خوشحالی این راگفت و با قدمهای بلند به سمت میز اسلیترین رفت.هری نمی دانست آیا کار درستی کرده یا نه ولی از این بابت که مک جونز آنها را لو نمی داد مطمئن بود.
شب هنگام هری، نیم ساعت قبل از قرارشان شنل نامرئیش را پوشید و رفت تا اوضاع را کنترل کند.می ترسید مک جونز تله ای برایشان گذاشته باشد.وقتی به راهرو اتاق ضروریات رسید ابتدا با دقت همه جا را بررسی کرد و سپس به سمت اتاق رفت.در اتاق را به آهستگی باز کرد و نگاهی به اتاق انداخت و وقتی دید کسی در اتاق نیست با خیال راحت شنلش را برداشت.
-اوه اومدی هری پاتر...
هری از ترس نعره ای زد و عقب پرید.نگاهش به سمت مک جونز که از پشت قفسه کتابها بیرون می آمد افتاد.مک جونز با لحن عذرخواهانه ای گفت:
-اوه...معذرت میخوام ترسوندمت.فکر نمی کردم اینقدر بترسی.
هری نفس نفس زنان پرسید:
-تو اینجا چیکار می کنی مگه نگفتم ساعت 9 بیای.
-میدونی.فقط می خواستم یه کم با فضای اینجا آشنا بشم.میخواستم ببینم چه جور جاییه.باید بگم واقعا کتابای جالبی داره اینجا.راستی تو برای چی زودتر اومدی؟
هری که دستش را روی قلبش گذاشته بود گفت:
-من...من اومده بودم قبل از اینکه اعضا بیان اینجا رو مرتب کنم.
-اوه ، پس مزاحمت نمی شم.من هم بین این کتابا میگردم ببینم چی پیدا می کنم.
سپس دوباره به پشت قفسه کتابها برگشت و مشغول شد.تا ساعت 9 کم کم همه اعضا آمدند.وقتی چشمشان به عضو جدید می افتاد با تعجب به سمت هری می رفتند و می پرسیدند:
-هری این کیه؟عضو جدیده؟
و هری جز اینکه بگوید))بعدا توضیح میدم)) جوابی نداشت.در این بین رون از اینکه هری او را پذیرفته ناراحت شده بود و یکریز به او اعتراض می کرد. وقتی همه اعضا جمع شدند هری به همراه مک جونز جلوی جمعیت ایستاد و شروع به صحبت کرد.
-سلام به همه...همونطور که همه تون متوجه شدین از امروز یه عضو جدید پیدا کردیم...اسمش-
در همین جا مک جونز حرف هری را قطع کرد و گفت:
-ممنونم هری..اگه اجازه بدی خودم خودمو معرفی کنم...اسم من هربرت مک جونزه و دانش آموز سال ششم اسلیترین هستم..
در این جا اعضا با تعجب و عده ای هم باخشم به یکدیگر نگاه کردند و پچ پچی بین آنها آغاز شد.توجه عده ای هم به نشان اسلیترین روی ردای مک جونز جلب شد.
-می دونم در مورد من چه فکری می کنین، همینطور می دونم تعجب کردین چطور یه اسلیترینی خواسته وارد الف دال بشه...اما باید بگم که من از اون دسته اسلیترینی هایی نیستم که شما فکر می کنین.من به خود هری هم گفتم.برام فرقی نداره برعلیه کی یا به نفع کی دارین فعالیت می کنین.برای من فقط این مهمه که بتونم از این جلسات یه چیزایی یاد بگیرم و اگه بشه یه چیزایی رو هم یاد بدم.
جرج زیر لب به فرد گفت:
-آره ، مثلا جادوی سیاه و طلسمهای نابخشودنی!
-...من با هیچکدوم از شما مشکلی ندارم و از شما هم میخوام که به من به عنوان یه عضو الف دال نگاه کنید، نه کمتر و نه بیشتر.ممنونم.
هری دوباره رشته کلام را در دست گرفت و گفت:
-خوب ، حالا که با هم آشنا شدیم بهتره اعضا به گروه های دونفره تقسیم بشن و طلسمهایی رو که جلسات قبل کار کردیم رو تمرین کنن تا بعد از اون درس این جلسه مون رو شروع کنیم.
هرمیون در حالی که لیست اعضا در دستش بود به هربرت گفت:
-بسیار خب مک جونز...
-خواهش می کنم منو هربرت صدا کن...
هرمیون
-هربرت، یه لیست اینجا هست که باید اسمتو توی اون بنویسی و امضاش کنی.
هربرت لیست را از دست هرمیون گرفت و اسمش را در پایین ترین نقطه آن نوشت و امضا کرد.
هری به هربرت گفت:
-خیلی خوبه،حالا دوست دارم بدونم در مورد طلسمها و ضد طلسمها چه چیزایی میدونی
-خب اگه موافق باشی با یه مبارزه کوچیک تواناییهامو به صورت عملی بهت نشون بدم.
رون که پشت سر هری ایستاده بود به تندی گفت:
-دیدی گفتم هری...میخواد یه صدمه ای بهت بزنه.
اما هری نمی توانست پیشنهاد مبارزه را رد کند چون حالا تمام گروههای دوتایی که آماده تمرین شده بودند چشم به هری دوخته بودند.هری با قاطعیت گفت:
-باشه قبوله.اما یادت باشه ما این جا جادوی سیاه کار نمی کینم بلکه دفاع دربرابر اونو یاد می گیریم.پس استفاده از هر نوع جادوی سیاه ممنوعه.فهمیدی؟
هربرت که آشکارا دلخور شده بود گفت:
-بسیار خب،خیالت راحت باشه.اما می تونستی با لحن دوستانه تری هم اینو بگی.
هری گفت:
-ببخشید ،منظور بدی نداشتم...حالا بچه ها اگه میشه یه کم عقبتر برین تا میدون مبارزه برای ما باز بشه.
اعضا عقب عقب رفتند تا محوطه ای به شکل بیضی در میان اتاق خالی شد.هری و هربرت هر کدام به یک سوی میدان رفتند.سپس بهسمت یکدیگر خم شدند و چوبدستی هایشان را برای مبارزه بیرون آوردند.در یک لحظه مبارزه با شلیک طلسم از طرف هری آغاز شد.هربرت هم طلسمهای هری را بی پاسخ نمی گذاشت و سعی بر خلع سلاح هری داشت.در همان چند ثانیه اول هری فهمید که هربرت مبارز بسیار ماهری است در حالی که می فهمید که از تمام توانش برای مبارزه استفاده نمی کند.هربرت کمتر به طور مستقیم به هری حمله می کرد و بیشتر با آسودگی خاطر طلسمهای هری را دفع می کرد.مبارزه حدود یک دقیقه به همین منوال گذشت تا بالاخره هربرت توانست ضربه اصلی را به هری وارد کند و پرتو سرخ رنگی را به سمت هری بفرستد.هری نتوانست آن را دفع کند و طلسم با او برخورد کرد.هری به هوا برخاست و پس از برخورد با دیوار پایین افتاد.تعدادی از اعضا از جمله رون و هرمیون و جینی به سمت هری دویدند تا از سلامتش مطمئن شوند.اما بقیه اعضا که از دست هربرت خشمگین بودند به او حمله ور شدند و بی امان طلسمهایشان را به سمت او فرستادند.هربرت در مقابل با یک چرخش نیمکره آبی رنگ و درخشانی از سپر محافظ دور خود ایجاد کرد که باعث شد هیچ یک از طلسمها به او برخورد نکند.هربرت که برای حفظ سپر محلفظ چوبدستی اش را بالا گرفته بود فریاد زد:
-بسه دیگه...
اما آنها همچنان به سویش طلسم می فرستادند.هری که اکنون به کمک رون ایستاده بود فریاد زد:
-بسههههههههههه...
اعضا دست از حمله کشیدند و سرشان را به سوی هری برگرداندند.هربرت هم چوبدستی اش را پایین آورد.سپس با نعره بلندی گفت:
-حــالم ازتـــون بهـــم میـــــخوره...
نگاه اعضای الف دال دوباره با وحشت به سمت هربرت برگشت.هیچ صدایی از کسی بیرون نمی آمد.هربرت که انگار می خواست عقده های درونی اش را خالی کند به فریاد زدن ادامه داد:
-شما آشغالای دورو حتی به اعتقادات خودتون هم پایبند نیستین...هری پاتر، من تو رو توی یه مبارزه جوونمردونه شکست دادم ، مطمئنم خودت هم اینو قبول داری.اما دیدی برخورد اعضای ارتشت با من چطور بود؟بیست نفر به یه نفر...آیا این برخوردیه که با افراد توی ارتش دامبل دور انجام میشه؟وقتی شخصی یکی دیگه رو با درستی شکست میده همه میریزین سرش؟درسته، من یه اسلیترینی هستم.اما کلاه منو به خاطر خودخواهی و جاه طلبی به اسلیترین فرستاد نه شرارت...اما شما چی هستین؟تا حالا یه نگاه به خودتون انداختین.شما گریفیندوری های شجاع...
سپس انگشت اشاره اش را به سمت گروهی از گریفیندوری ها گرفت.
-و شما ریونکلایی های باهوش و شما هافلپافی های مهربون...
و با انگشتش اعضای این دو گروه را نشانه رفت.
-امشب و اینجا من نه شجاعت ، نه هوش و نه مهربونی دیدم.شماها اسم خودتونو گذاشتین ارتش دامبل دور اما به من بگین دامبلدور کجا حمله دسته جمعی به یه نفر رو به جرم این که فقط اسلیترینیه قبول میکنه؟...
اکنون اعضای ارتش همگی با خجالت به هم نگاه می کردند.هربرت با خشونت به سمت کیفش در کنار اتاق رفت و آن را روی دوشش انداخت و سپس رو به هری گفت:
-هری پاتر ، من تو رو مقصر نمیدونم و ازت متشکرم که به من اجازه دادی توی جلسه تون شرکت کنم.من همین جا استعفامو از الف دال اعلام میکنم و بهتون اطمینان میدم که رازتون پیشم باقی میمونه.من رفتم اما ازتون یه خواهشی دارم.لطفا دفعه بعد که همه با هم خواستین به یه نفر حمله کنین اول فکر کنین ببینین حقش هست یا نه.
هربرت این را گفت و با گامهای محکم از در خارج شد.تا لحظاتی بعد هیچکس چیزی نگفت تا بالاخره لونا با صدای آرامی گفت:
-بچه ها ، ما واقعا اونو ناراحت کردیم . باید ازش معذرت خواهی کنیم...
سپس به سرعت به طرف در رفت تا به هربرت برسد...
====================================
وای چقدر طولانی شد...چند ا اشکال اساسی که خودم بهش اعتراف می کنم:
اول اینکه نقش شخصیتهای فرعی در داستان کم بود.دوم اینکه پرشهای ناگهانی زیادی در داستان به چشم میخورد و سوم که یه نکته داستانیه اینکه هربرت قبل از اینکه لیستو امضا کنه وارد ارتش شد و همین طور در مورد فضاهای داستان خیلی توضیح ندادم.باور کن اگه میخواستم بیش از این فضا سازی کنم به خاطر سوژه اندازه یه فصل هری پاتر باید می نوشتم.اینو هم قبول دارم که یه کم داستان تزلزل داره.اگه می بینی خوب نیست بگو همین رو ویرایش کنم یه داستان بهتر تحویل بدم.
اینا رو گفتم که بدونی خودم متوجه اشتباهاتم هستم و بهتر از این هم میشد منتها وقت نکردم راست و ریسش کنم.شما ببخش.در ضمن از اینکه طولانی شد معذرت میخوام.می دونم ممکنه به طولانی بودنش گیر بدی و بگی یه پست کوتاه میتونه از خیلی از پستای بلند بهتر باشه ولی میخواستم یه پست جامع و مانع زده باشم.همین.ممنون


ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۷ ۲۰:۰۸:۲۰


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۴:۳۳ دوشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۷

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
هرمیون گرنجر:
فضاسازی های قابل قبول و مناسب بود. دیالوگ ها نیز زیبا بود و قبل از بیان آنها توصیف حالت گویندگان آمده بود. درضمن توجهت به کتاب هم زیبا بود
مشکل اصلیت این بود که برای فضاسازی حالت یه شخصیت در چند جا و معمولا بصورت یک درمیون اینکار رو میکردی که باعث میشه خواننده واقعا با نمایشنامه انس نگیره.
یه قسمت از پستت رو در زیر گذاشتم ببین کجاهاش ویرایش شده

قبل از ویرایش:
.دامبلدور در اتاق تنها بود .
آمبریج به طرف میز مدیر رفت . دامبلدور باوقار و آرامش ، پشت میز نشسته بود . آمبریج برای احترام با بی میلی سرش را به نشانه سلام تکان داد و دامبلدور نیز مانند آمبریج با تکان دادن سر جواب سلام او را داد
بعد از ویرایش از ویرایش:
.دامبلدور با وقار و آرامش برپشت میزش نشسته بود
آمبریج به طرف میز مدیر رفت و برای احترام با بی میلی سرش را به نشانه سلام تکان داد. دامبلدور نیز مانند آمبریج با تکان دادن سر جواب سلام او را داد
در کل پست زیبایی بود و برعکس اکثر پستها تنها درمورد عضویت نبود. امیدوارم ارتش باعث بشه پیشرفت کنی و روزی از بهترین های رول جادوگران بشی.
تأیید شد!


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۳۰ ۱۴:۳۶:۰۲

تصویر کوچک شده


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ یکشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۷

هرمیون   گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱:۰۵ شنبه ۲ آبان ۱۳۹۴
از کنار دوستان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 125
آفلاین
آستوریا به محض اینکه از خواب بیدار شد فورا لباسهایش را پوشید و یک جعبه کوچک کادو شده ای را همراه با یک پاکت نامه برداشت و خوابگاه را ترک کرد . صبح بسیار دل انگیزی بود ، آفتاب به جمعیت انبوه درختان جنگل مشت می کوفت و در عمق آب دریاچه انعکاس می یافت و بر دیوار های قلعه می تابید .
بعد از مدتها قرار بود برای پدر و مادرش نامه بفرستد دلش خیلی شور می زد به طرف جغد دانی به راه افتاد .
در را گشود و نگاهی به اطراف انداخت .کمی جلوتر هری مشغول کلنجار رفتن با هدویگ بود.داشت می خندید ، لبهایش از هم باز بودند و ردیف کامل داندانهایش پیدا بود .
جغد دانی بسیار آرام وخلوت بود و کسی جز هری آنجا نبود .با صدای آهسته ای به هری سلام داد و هری نیز به او سلام کرد .
هری که نگاهش را به هدویگ دوخته بود با همان حالت گفت:
-می خوای نامه بفرستی ؟
آستوریا گفت :
-آره ، یه نامه با یه بسته شکلات.
در همان لحظه جغدی کوچک و قهوه ای به سرعت از بالا به سمت آستوریا آمد وبا هیجان روی بازویش نشست . آستوریا ابتدا او را نوازش کرد و سپس نامه و بسته را به پایش بست . از میان پنجره باد خنکی به داخل می وزید.
جغد هو، هو کنان به پرواز در آمد واز پنجره به سمت آسمان آبی راهی شد .
هری هم هدویگ را با زحمت بسیار وادار به پرواز کرد ولی هدویگ با بی میلی و بسیار آرام بال می زد .
هری آهی کشید و گفت :
-بالاخره رفت .جغد لجبازیه، یعنی لجباز بودنشم فکر کنم به خاطر باهوش بودنشه ، جغد تو هم از این کارا می کنه ؟

آستوریا لبخند کوتاهی زد و گفت :
- نه ... یعنی ...
ناگهان در همان لحظه، در ورودی با شدت فراوان تا آخر باز شد و آمبریج با همان لباسهای صورتی اش به همراه دو نفر از دانش آموزان اسلیترینی در مقابل آن دو ظاهر شدند . در چهره آمبریج لبخندی موزیانه به چشم می خورد و انگار با حالتی امید وارانه از درون احساس پیروزی می کرد .
با انگشت هری و آستوریا را نشانه گرفت و با صدای بلندی گفت:
-هردوشونو بگیرید .
هری می دانست که هرچه هست مربوط به ارتش می شود . بیچاره آستوریا را هم بی گناه گرفته بودند . بدون اینکه حتی بداند ارتشی هم، وجود دارد .

چند دقیقه بعد دفتر مدیریت مدرسه

در با صدای قژقژی باز شد و آمبریج جلوتر از همه وارد اتاق شد . دانش آموزان اسلیترینی هری و آستوریا را تا درون دفتر همراهی کردند و سپس با اشاره آمبریج از اتاق بیرون رفتند .
نور از درون پنجره های کاملا باز اتاق به شدت می تابید .دامبلدور در اتاق تنها بود .
آمبریج به طرف میز مدیر رفت . دامبلدور باوقار و آرامش ، پشت میز نشسته بود . آمبریج برای احترام با بی میلی سرش را به نشانه سلام تکان داد و دامبلدور نیز مانند آمبریج با تکان دادن سر جواب سلام او را داد.و سپس به آرامی گفت :
-مشکلی پیش اومده ؟
آمبریج آهی کشید و گفت :
-البته که مشکلی پیش اومده ، امروزخبرهای نا امیدکننده ای رو راجع به کار های پاتر و دوستاش شنیدم .
دامبلدور گفت :
-خوب ، بیشتر توضیح بدید .
آمبریج دوباره آه کشید و گفت :
-اینا با جلساتی که تشکیل دادند مقررات مدرسه رو زیر پا گذاشتند . این پاتر هر کاری بکنه بر علیه وزارت خونه است .
سپس رو به هری کرد و گفت :
-مگه نه ،پاتر؟
هری فقط سکوت کرد . آمبریج فورا گفت :
-آه ، خدای من .چرا دارم از پاتر می پرسم بذار از دوستش بپرسم .آره ...، خانم؛آستوریاگرینگرس.
عزیزم هرچه زود تر همه چی رو بگو تا ببخشمت...
آستوریا با حالتی مظلومانه گفت: جناب مدیر ، من نمی فهمم منو واسه چی اینجا آوردن ، من که کاری نکردم . من اصلا از دوست های هری نیستم . من داشتم تو جغد دونی راجع به جغدم با هری صحبت می کردم که ...
آمبریج دوباره از کوره در رفت و گفت : دختره دروغگو، معلومه که داشتید راجع به جلسات بعدی تون با هم صحبت می کردید . ثابت می کنم ...آهان ،که هیچی نمی دونی ، باشه... ، خودت خواستی.
هری نتوانست خودش را کنترل کند و نمی خواست آستوریا بی گناه مجازات شود به آستوریا نگاه کرد و گفت :
-پروفسور دامبلدور، آستوریا فقط اومده بود جغد دونی که نامه بفرسته ...
دامبلدور،نیم نگاهی به سقف انداخت و گفت :
- هری تو ساکت باش . بذار پروفسور آمبریج کارشونو انجام بدند .
آمبریج با لبخندی گفت :
- ممنونم پروفسور .خوب ، با معجون راستی همه چی مشخص می شه . یاد می گیری که دیگه دروغ نگی .
سپس بازوی آستوریا را به شدت گرفت و اورا محکم نگه داشت . دستش را درون جیبش برد و یک بطری کوچک شیشه ای را بیرون آورد .وبه زورو اجبار چند قطره از معجون را در دهان آستوریا ریخت .
آمبریج با چهره ای وحشتناک فریاد می زد :
- بگو،هری داره چی کار می کنه ...از کار های مخفیانه ای که کردید ، بگو ...اعتراف کن ...اعتراف کن ...
آستوریا بی وقفه تکرار می کرد :
-من هیچی نمی دونم ...من راجع به هری هیچی نمی دونم... من هیچ کار مخفیانه ای انجام ندادم...
دامبلدور خشمگین ایستاد و با صدای بلندی گفت :
-پروفسور آمبریج کافیه .
لطفا هرچه زود تر دفتر منو ترک کنید و بچه هارو بیشتر از این آزار ندید .
آمبریج از شدت خشم می سوخت . از شدت عصبانیت شیشه معجون را از پنجره به بیرون پرتاب کرد و بی هیچ کلامی دفتر دامبلدور را ترک کرد .

راه روی خروجی دفتر مدیریت

آستوریا با کنجکاوی پرسید :
-هری . واقا تو چی کار کردی ؟ آمبریج چی می گفت ؟
هری ابتدا خواست از جواب دادن طفره رود ولی نظرش عوض شد و به آرامی گفت :
-من ...می دونی یعنی ما...یه ارتش تشکیل دادیم . راستی ، خیلی ازت ممنونم. میدونی تو به من کمک بزرگی کردی اگه تو نبودی من باید اون معجون رو می خوردم و اونوقت همه چی بر باد می رفت ...
آستوریا با بی توجهی به حرف های هری گفت :
-چرا حرفو عوض می کنی . حالا این چه ارتشی هست؟
هری به دیوار تکیه داد و با چهره ای شکفته گفت :
-تو اول بگو، واقعا دوست داری عضو ارتشی که من تشکیل دادم بشی ؟
آستوریا بسیارخوشحال شد وبی درنگ گفت:
-آره واقعا دوست دارم .ولی هیچی ازش نمی دونم.
هری گفت :
خوب اسمش ارتش دامبلدوره ولی واسه اینکه تابلو نشه بهش می گیم الف دال . از همه گروه ها به جز اسلیترین افراد مورد اعتماد رو جمع کردیم و داریم دفاع در برابر جادوی سیاه تمرین می کنیم.
آستوریا با چشمانی براق که شادی از آن می بارید
با عجله پرسید :
- خوب ، اینا رو کجا تمرین می کنید؟
هری نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :
- من دیگه باید برم تکالیف گیاه شناسیم مونده . بقیه شو بعد از ظهر خودت می بینی . ساعت 6 تو تالار گریفیندورمنتظرم باش .
فعلا خداحافظ .عصرمی بینمت.


ویرایش شده توسط هرمیون گرنجر در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۲۹ ۲۳:۱۵:۵۸
ویرایش شده توسط هرمیون گرنجر در تاریخ ۱۳۸۷/۲/۳۰ ۰:۰۱:۴۹

هرمیون قلبی بزرگتر از مغز و استعدادش دارد!


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۲:۱۶ پنجشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۷

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
به هرمیون گرنجر:
ممنون از اینکه درخواست عضویت دادی

اول باید بگم هری پاتری بودن پستت خوب بود اما در بعضی تکه ها به کتب هری پاتر توجه نشده بود. مثلا چطور ممکنه هری، وقتی که آمبریج همه جا رو تحت سلطه و کنترل داشته و حتی در الف دال هم جاسوس داشته، بیاد تو یه جای عمومی که همه اعضای گریفیندور میتونن صحبتاشون رو گوش بدن این موضوع رو حل کنه؟ یا مثلا به این راحتی کسی رو عضو ارتش کنه؟

توصیفات در ابتدای پست خوب بود ولی جای کار بیشتری برای توصیفات بود. سعی کن قبل از دیالوگ از - استفاده کنی.درضمن از توصیف حالت گوینده هم غافل نشو
مثال:
نویل :اومد ولی خیلی سریع رفت کتابخونه .این روزا سرش خیلی شلوغه.
هری :خیلی خوب ممنون
به جای این میتونستی بنویسی:
نویل درحالی که با چوبدستیش مشغول پاک کردن جوهری بود که بر روی کاغذ تکالیفش ریخته بود گفت :اومد ولی خیلی سریع رفت کتابخونه .این روزا سرش خیلی شلوغه.
هری آهی کشید و گفت :خیلی خوب ممنون

از علائم نگارشی به خوبی استفاده کن:
.هری به طرف نویل رفت وگفت :
پس هرمیون کو ؟هنوز نیومده !
در اینجا من واقعا دلیل علامت تعجب آخر دیالوگ رو نفهمیدم و میبایست از علامت سؤال استفاده میشد

مطمئنم میتونی یه پست بهتر بنویسی... تأیید نشد!


تصویر کوچک شده


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷

هرمیون   گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱:۰۵ شنبه ۲ آبان ۱۳۹۴
از کنار دوستان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 125
آفلاین
در بعد از ظهر یکی از روز های زمستانی تالار عمومی گریفیندور مملو از دانش آموز بود شعله های آتش درون شومینه با آخرین قدرت زبانه می کشید از هیا هوی دانش آموزان صدای جرقه های شعله اصلا شنیده نمی شد .
امروز قرار بود عده ای ازسال اولی ها نیز عضو الف دال شوند و هری باید برای آنها شرایط را توضیح می داد. آنجلینا عده ای را دور خود جمع کرده بود و شکلات های تهوع آور ویزلی را تبلیغ می کردو عده ای هم در حال انجام تکالیف مدرسه بودند مانند نویل که در حال نوشتن جریمه های معجون سازی اش بود.
هری بالا خره همراه رون از تابلوی ورودی داخل شد همه از دور و نزدیک به آنها سلام دادند .هری به طرف نویل رفت وگفت :
پس هرمیون کو ؟هنوز نیومده !
نویل :اومد ولی خیلی سریع رفت کتابخونه .این روزا سرش خیلی شلوغه.
هری :خیلی خوب ممنون
رون رو به هری کرد و گفت :منتظرش بمونیم ؟
هری :فکر کنم دیر برگرده .خودمون شروع می کنیم .
سپس رو به یکی از دانش آموزان سال اولی کرد و از اوخواست تا بقیه دوستانش را هم خبر کند .
خیلی زود عده ای از دانش آموزان دور هری را گرفتند .
رون گفت :خوب همین طور که می دونید چند وقته که کلاس هایی رو به صورت مخفیانه برای دفاع در برابر جادوی سیاه تشکیل می دیم .چون سال اولی ها هم از این کلاس ها استقبال کردند می خواهیم اون هارو هم عضو ارتش کنیم ولی باید بدونند که ...فکر کنم هری توضیح بده بهتر باشه .
هری:ممنونم رون.
خوب این کلاس ها فقط برای دفاع در برابر جادوگران خبیث و حملات وحشیانه آنها صورت می گیره چون تو مدرسه پرفسورآمبریج دوست نداره ما این طلسم ها, دویل ها ... یاد بگیریم این کلاس ها کمک می کنه در موقع خطر بتونیم جون خودمون و بقیه رو نجات بدیم و با شجاعت مبارزه کنیم .
از میان جمعیت یکنفر با صدای بلند گفت : من آستوریا گرینگرس هستم می خوام عضو ارتش بشم لطفا اسمم رو بنویسید .
و به همین ترتیب نفرات دیگرهم عضو ارتش دامبلدور شدند.


هرمیون قلبی بزرگتر از مغز و استعدادش دارد!


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ پنجشنبه ۸ فروردین ۱۳۸۷

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
با سلام...


به امريك پليد :

پست كوتاهي بود...موضوع جالبي رو هم نداشت...به داستان خوب پرداخته نشده بود.

سعي كن داستاني جالب بنويسي... و در اون خوب همه چيز تو توضيح بدي!

در نوشتن هم عجله نداشته باش... توصيف حالات و شخصيت هاي داستان و توضيح دقيق فضاي كه شخصيت ها در اون هستند رو فراموش نكن!

موفق باشي...تأييد نشد.


به جيمز پاتر :


پست خوبي بود....ولي همه داستان در ديالوگ ها خلاصه مي شد... يعني كل داستان يا هري داشت نقشه رو توضيح مي داد يا بقيه يه چيزي ميگفتند!

داستان خوبي بود... فقط زيادي اغراق داشت... چون مطمئنا عملي كردن اين نقشه كار سختيه!

مي توني داستان رو يكمي تغيير بدي ... و بنويسي كه اونها در حال انجام اين كار هستند... كمي بهش هيجان بده!

مي توني خوب بنويسي.... يه بار ديگه سعي كن!

سعي كن غلط املايي هم نداشته باشي و ديالوگ هاي بلند ننويسي!

موفق باشي... تأييد نشد.



Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۵:۰۰ چهارشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۷

جیمز  پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۲ یکشنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۴۸:۲۹ جمعه ۱۵ دی ۱۴۰۲
از دهکده هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
بچه ها داشتند آماده می شدند. همه در اتاق ضروریات بودند.
اتاق ضروریات به طرز عجیبی زیبا شده بود. در همه جای آن عکس بچه های الف دال به چشم می خورد و بوی گل یاس در همه جا پیچیده بود.
ناگهان دابی جلو هری ظاهر شد و گفت: امیدوارم هری پاتر از این کار دابی خوشش بیاد.
هری که می خندید: گفت: واقعا عالی دابی دستت درد نکنه.
دابی تعظیمی کرد و با صدای پاپی غیب شد.
هری بر روی یک چهار پایه ایستاد و گفت: بچه ها همتون می دونین واسه چی اینجایـیم؟؟؟
همه ساکت شدند و به هری چشم دوختند که ناگهان در باز شد و کالین وارد اتاق شد.کالین گفت: ببخشید آمبریج بهمون گیر داده بود. به زور در رفتیم. حالا واسه چی اینجاییم؟ تمرین داریم؟
هری: نه یه بار دیگه می گم واسه چی اینجاییم. همه می دونین که دامبلدور از مدرسه رفته و اون وزغ پیر ( آمیبریج ) مدیر مدرسه شده و یه جوخه باز جویی ایجاد کرده ما باید کاری کنیم که اون خودش از مدرسه بره.
جینی: نقشه خاصی داری هری؟؟؟
هرمیون: آره داریم.
دین توماس: اون چیه؟
هری: الان ساعت چنده؟
دین: 9:15 دقیقه چه طور مگه:
هری: خوبه. آمبریج و جوخه بازجوییش ساعت 11 تو دفتر آمبریج جلسه دارن. ما باید همونجا بهشون حمله کنیم.
دین: بقیه اساتید چی اونها هم میرن طرف اون دیگه.
هری: نه هیچ کدوم از دبیرها طرف اون نیستند. حتی اسنیپ هم از اون خوشش نمیاد. تنها کسی که طرفش هست فیلچِ
که تا اونجا که ما فهمیدیم قرار تو راهرو دفتر آ»بریج راه بره و نزاره کسی به اونجا نزدیک بشه.
چو گفت: پس حالا چی کار کنیم.
هری: این به عهده هرمیون هست.
هرمیون لبخندی زد و صورتش سرخ شد.
هری ادامه داد: وقتی فیلچ رو از اونجا دور کردیم مرحله دوم کار شروع می شه که باید قـفل در دفتر آمبریج رو باز کنیم که اون به عهده منه. با چاقویی که دارم می تونیم در دفترش رو باز کنیم اون چاقو هر قـفلی رو باز می کنه. می دونین که وقتی در دفتر آمبریج رو باز کردیم به یه راهرو می خوریم ته راهرو یه در هست که مارو می بره تو اتاق.
همه با دقت گوش می دادند
هری ادامه دادجینی و لونا و دین شما نباید بزارین کسی وارد راهرو اصلی بشه. و فرد و جرج هم در راهرو دوم می مونن تا اگه کسی از راهرو اصلی رد شد و می خواست بیاد تو بزننش
فرد و جرج چشمکی زدند.
هری به بقیه اشاره کرد و گفت: بقیه تون هم پشت در می مونین وقتی تا سه شمردم همه با هم می ریم توی اتاق .
بعدش همه تون سعی می کنیم جوخه ی بازجویی رو بگیرین آمبریج رو هم بزارین به عهده من. در ضمن هرمین تو در همین هنگام تمام راه های خوروجی رو با چسب دائمی می ببندی بجز اون دری رو که ازش اومدیم تو.
وقتی آمبریج و اعضا جوخه بازجویی رو گرفتیم اون هارو بیهوش می کنیم. بعد آمبریج رو با یه شنل نا مریی کننده می پوشونیم و بیرو ن از دفترسش می بریم. وقتی همه ازد فتر خارج شدند و تو راهرو فرعی بودند هرمین تو این در رو هم فقط قفل می کنی. بعدش وقتی جینی و لونا و دین بهمون گفتن که همه چیز خوبه وارد راهرو اصلی می شیم و فرد و جرج شما ها هم قبل از بستن در یه باتلاق اونجا درست می کنین. بعد در رو می بندیم و هرمین تو این در رو هم قفل می کنی. بعد همتون انگار نه انگار که اتفاقی افتاده می رین خوابگاه تون بجز هرمین و رونالد و خودم. بقیه کارها رو بزارین به عهده ما خودمون می دونیم چی کار کنیم تا آمبریج دیگه به مدرسه بر نگرده.
چو پرسید: هری با آمبریج چی کار می کنین؟
هری گفت: اون رو تحویل سانتورها می دیم خودشون می دونن با هاش چی کار کنن.
اما این دروغ محض بود چون آنها می خواستند او را پیش گراوپ ببرند و هما نجا بگذارند.
خوب همه فهمیدین؟
همه یک صدا گفتند: بله.
ساعت از 10:30 دقیقه گذشته بود.
هری گفت آماده بشین که کم کم باید به سمت دفتر آمبریج بریم.


تصویر کوچک شده


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۲۳:۰۹ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷

گریندل والدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۴ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۴۳ دوشنبه ۶ آبان ۱۳۸۷
از دور دست ...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 27
آفلاین
صبح مملو از روشنایی بود و آسمان آبی راه را برای انوار طلایی رنگ خورشید باز کرده بود و تقریبا هیچ ابری به چشم نمی خورد .

آنروز روز گردش دانش آموزان هاگوارتز بود . دسته دسته به سمت دهکده ی همیشه جادوگر نشین هاگزمید می رفتند و در راه با یکدیگر صحبت می کردند .

هری نگاهی به ساعت مچیش انداخت و با نگاهی به هرمیون و رون آنها را به سمت قرار گاه همیشگی خواند .

سه نفری به سرعت به سمت انتهای کوچه ای که در آن نزدیکی بود رفتند و دو نفر را دیدند که روی صندلی های زهوار در رفته ای نشسته بودند .

نگاهی به آن دو کرد و به همراه دو دوست همیشگیش به سمت آنها رفت و پس از دست دادن بر روی صندلی ها نشستند .
هری گفت :
- سلام امریک و هرمیون عزیز ! شما که اهداف ما رو می دونین از الف.دال ... می دونین ؟

امریک نگاهی از سر شوق به هرمیون کرد و گفت :
- بله . راستش قبلا با دوستاتون صحبت کردیم . فقط اومدیم اینجا که حرفهای نهایی رو با شما بزنیم و سوگند یاد کنیم که کسی رو لو ندیم
- خوبه . خب برای عضویتتون باید این برگه رو امضا کنین و اسمتونو اضافه کنین .

امریک و هرمیون هر دو اینکارو کردند و با نگاه های زیبایی آن سه نفر را به نوشیدنی دعوت کردند .


--------------------------------------------------------------------
ببخشید اگه زیاد خوب در نیومد . تأیید کنین بی زحمت !








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.