1)
...جادوگر سیاهی که روزی از بهترین دوستانش بود اکنون رودررویش ایستاده بود.هر دو با نفرت چشم در چشم یکدیگر دوخته بودند.نمی شد گفت کدامیک از دیگری بیشتر متنفر است...و در یک لحظه سالازار چوبش را برای اجزای اولین طلســـــــــــــــــــــــــــــ........
خشخشخشخشششششششش....
گودریک برگ دیگری از دفترش کند و به درون سطل آشغال انداخت.عصبانی بود...از دست خودش، از دست دوئل هایش و از دست رولهایش... :proctor:
-ای خداااا، بابا چند دفه درباره داستان دوئل معروفم با سالازار بنویسم...دیگه خیلی خز شده!!!می خوام یه داستانی بنویسم که توش جنگ نباشه ، دوئل نباشه ، عشق باشه... :fan:
گودریک با چشمهایی خمار! به نقطه ای نامعلوم خیره شد.و اینگونه بود که افکار ارزشی ذهنش را بمباران کرد!!!پس از چند دقیقه تفکر با لبخندی که بر لب داشت شروع به نوشتن داستان جدیدش کرد:
صدایی از پشت صحنه : و اینبار گودریک عاشقانه تر از همیشه می نویسد و رولهای ارزشی اش را به شما تقدیم می کند...کمپانی Love Maker تقدیم می کند:آتش بس!!!!
مکان : جایگاه قلبهای خسته و دلهای شکسته ، کافه مادام پادیفوت
کافه مادام پادیفوت آن روز شلوغتر از همیشه بود.به خاطر ولنتاین.و دقیقا به همین خاطر مادام پادیفوت کافه اش را با چراغهای قرمز و صورتی رنگ آراسته بود.نور کمسوی این چراغها فضای کافه را دوچندان عاشقانه کرده بود و باعث شده بود تا در آن نور کم عشاق بدون هیچ خجالتی راز و نیاز کنند:bigkiss: .درست هنگامی که صدای زنگ ساعت کافه شش بار نواخته شد در کافه باز شد.تصویر ضد نور دو نفر در چهار چوب در پیدا شد.دو جوان.یک مرد و یک زن.هنگامی که آن دو به سمت میزی که قبلا رزرو کرده بودند می رفتند تمامی نگاه ها به سمت آن ها جلب میشد.بوی عطر خوش آنها ، رداهای با وقارشان و رنگ تند قرمز موهایشان توجه همه زوجهای کافه مادام پادیفوت را به خود جلب می کرد.به محض اینکه دو جوان بر روی صندلی شان نشستند پیشخدمت کافه به سراغ میز آنها آمد و با احترام گفت:
-آقای گریفیندور ، به کافه محقر ما خوش اومدید...بفرمایید چی میل دارید.
مرد دسته ای از موهایش را که به طور خوشایندی بر روی صورتش پخش شده بود کنار زد و با آرامش گفت:
-من قهوه تلخ بدون شیر و شکر با کیک شکلاتی مخصوصتون به علاوه بستنی خامه ای شکلاتی بزرگ و البته بیسکوییت یورکشایری میخورم.تو چی میخوری گوین؟
- برای من همون قهوه با کیک توت فرنگی کافیه.
-الساعه حاضر میشه قربان...
پیشخدمت این را گفت و رفت.برای چند دقیقه گودریک و گوین بدون هیچ صحبتی فقط به یکدیگر نگاه می کردند.سپس گودریک گفت:
-گوین ، عزیزم.ازت میخوام که....
(خروج از داستان و بازگشت نزد گودریک)
به اینجای داستان که رسید گودریک به صفحه اول برگشت و یکبار دیگر از اول داستان را خواند...
-نچ...دارم از موضوع کلاس دور میشم.اه اه اه...این اسم خز دیگه چیه؟گوین؟...یه اسم بهتر لازم دارم...لیزا؟نه....هرمیون؟نه تکراریه...آنا هم که نه...آهان فهمیدم ویکتوریا خوبه ! (بازی با ناموس مردم؟
)
سپس با ضربات چوبدستی اش بر روی کاغذ اسم گوین را در داستان به ویکتوریا عوض کرد و داستانش را در حالی ادامه داد که سعی می کرد داستان را به موضوع تکلیف اول نزدیک کند.
(بازگشت به داستان)
-ویکتوریا ، عزیزم.ازت میخوام توی این روز قشنگ یه درخواستی ازم بکنی.
-گودریک جان یعنی هر درخواستی بکنم تو قبول می کنی؟
-ها ، بله...هر درخواستی؟
-خوب گودریک جان ، ازت می خوام که سفارشمونو زودتر از اینکه گارسون بیاره ظاهر کنی؟
-ااااا...نمی تونم عزیزم.
-چرا؟مگه تو نگفتی هر درخواستی دارم بکنم؟
-خوب عزیزم ،اگه یه ذره زودتر گفته بودی می تونستم .ولی متاسفانه من در جلسه دوم کلاس طلسمات پروفسور تدی لوپین شرکت کردم...و...باید بگم که غذا یکی از پنج مورد استثنای قانون تغییر شکل اساسیه گمپه...البته پروفسور اسم قانونو نگفت. ولی من رفتم تحقیق کردم و اسمشو پیدا کردم...
-آخه چرا نمیتونی غذا ظاهر کنی؟
-متاسفم ویکتوریا.ولی این رو هم قراره توی تکلیف دوم بگم...پس اگه ممکنه تا اون موقع صبر کن...
کاسه صبر ویکتوریا کم کم داشت لبریز می شد.
-حداقل یه گارسون درست کن تا من یه چیز دیگه سفارش بدم.
گودریک همچنان عاشقانه به ویکتوریا نگاه می کرد.
-اونم نمیشه عزیزم.چون موجودات زنده دومین استثنای قانون تغییر شکل گمپ هستن،متاسفم...
ویکتوریا با عصبانیت بیشتری گفت:
-خب پس اون سه مورد استثنای دیگه رو هم بگو تا من اونا رو ازت نخوام...
-آخه اون رو هم قراره توی تکلیف سوم بگم...
این بار ویکتوریا که سعی بر کنترل اعصابش داشت گفت:
-باباجان حداقل گارسونو با افسون جمع آوری بیارش اینجا...این که دیگه جزو استثناهای قانون گمپ نیست؟
گودریک با چهره ای گرفته گفت:
-اممممم، آخه اینم موضوع جلسه بعدی کلاس طلسماته...
در همین لحظه کاسه مذکور لبریز شد و دعوای شدیدی بین دو زوج عاشق در گرفت.
-مرتیکه فلان فلان شده ، تو که بخاری ازت بلند نمیشه غلط می کنی میگی هر درخواستی داری بگو.!!!!
گودریک از جلوی گلدانی که ویکتوریا به سمت او پرتاب کرده بود جاخالی داد و گفت:
-عزیزم...تو باید درک کنی که همش به خاطر گریفیندوره.اگه من الان بگم که امتیازی نداره.صبر کنی به موقعش می گم...ببین من کارای دیگه ای هم توی کلاس یاد گرفتم...روزاریوس...
گودریک دسته گل رز را به سمت ویکتوریا پرتاب کرد و بر روی زمین خوابید تا لنگه کفش ویکتوریا به سرش نخورد...ویکتوریا دسته گل را به زمین کوبید و فریاد زد:
-تو سرت بخوره اون دسته گل...اونو که تدی قبلا بهم داده بود.
-صبر کن ، این خوبه...کاکتوسیوس!
-جیـــــــــــغ!!!در همین بین در کافه به دلیل شدت گرفتن راز و نیازها کسی توجهی این دعوا نداشت و این فقط مادام پادیفوت بود که برای جلوگیری از تخریب کافه اش سعی داشت جلوی آنها را بگیرد.ویکتوریا لنگه کفش دیگرش را کند و به سمت گودریک پرتاب کرد و اینبار کفش مستقیما به کله گودریک اصابت کرد .و در همین لحظه بود که لگن صبر! گودریک سر ریز شد و شروع به پرتاب طلسم به سمت ویکتوریا کرد :
-نشونت میدم،اینسندیو...ای وای آتیش گرفت...ببخشید آگوامنتی... ولی دیگه استونیاس تروس...
ویکتوریا که دست در کیفش کرده بود تا چوبش را در آورد با هجوم موجی از سنگ های ریز و درشت از نوک چوبدستی گودریک زیر یکی از میزها کمین گرفت.
-چی فکر کردی؟...تازه شم ، ال سابریوس...
با اجرای این ورد سر تا پای ویکتوریا پر از گچ شد.
-و فقط به خاطر توجه به تدریس پروفسور تدی لوپین...اینکارسروس.
ویکتوریا جیغهای گوشخراش می کشید و سعی داشت خود را از بند طنابهایی که به دورش پیچیده شده بود رها کند.گودریک پیروزمندانه بالای سر ویکتوریا رفت و گفت:
-شانست گفت فقط می تونستم از وردهای کاربردی استفاده کنم،وگرنه دیـــــــــــــــــــــــ
خشششششششششش
گودریک که دیگر از نوشتن تکلیف خسته و نا امید شده بود برگه را پاره کرد و با عصبانیت به خودش گفت:
-اه...جون به جونم هم که بکنند نمی تونم عاشقانه بنویسم...آخرش کار به دوئل کشید...@#$@$%
سپس کاغذ را دوباره به درون سطل انداخت و به سراغ تکلیف بعدی کلاس طلسمات رفت.
2)ما نمی توانیم غذا ایجاد کنیم چون نمی توانیم!یعنی در محدوده قدرت جادو این مسئله گنجانده نشده که این نگنجاندن به صورت عمد بوده است.اولین جادوگران مانند مرلین هنگام پایه گذاری علم جادو به این نتیجه رسیدند که اگر جادوگری بتواند غذا ایجاد کند دیگر به خود برای اداره زندگی اش زحمت نخواهد داد.در واقع آنها می خواستند از تنبل شدن جادوگران جلوگیری کنند.اما باید توجه کرد با اینکه ما قادر به ایجاد غذا نیستیم اما می توانیم آن را از جایی که قبلا می دانیم ظاهر کنیم.
3)غذا و موجودات تنها دو مورد از استثنائات قانون تغییر شکل گمپ هستند.سه مورد دیگر شامل این موارد هستند: پول ، سنگها و اشیای قیمتی مانند الماس و یاقوت-کتاب (کتابها حتما بایستی نوشته شوند)-زهرها و پادزهرها