این داستان ادامه تاپیک
آزکابان می باشد و در این تاپیک دیگر ادامه نخواهد داشت...!
اتاق تمیز و مرتب بود. تخت ها با ملافه هایی سفید و تمیز پوشانده شده بودند. سکوت بر قرار بود. در گوشه ایی از اتاق ولدی و 5 تا مرگ خواراش حضور داشتند که بد جوری محو تماشای اتاقی که حد اقل دو ماه از عمرشونو اون تو سپری کرده بودن شده بودند.
بغض گلو ها را می فشرد
اما جرئت گریستن نداشتند چون مثلا اونا مرگ خوار بودن و از احساسات چیزی حالیشون نبود.
خاطرات خوب و بد بود که با سرعت از مقابل دیدگانشان می گذشت . مقابل پای ولدی هم یک چمدان قرار داشت که خود چمدانه در اصل ماله کمیته مرلین بوده قرض داده بودن به ولدی!
بله درست متوجه شدید... ولدی دیگه بارشو بسته بود و می خواست به خونه خودشون برگرده...به خانه ریدل ها که برنامه هاش در اونجا به سرعت راه افتاده بود. دل کندن از آن جا کار آسانی نبود اما ولدی کارهای مهم تری داشت که قطعا ارزششان بیش تر بود.
بادراد چمدان را از روی زمین برداشت. ولدی رو به مرگ خواراش:
_خب دوستان! دیگه باید بریم....ولی خیلی این دو ماه زود گذشت....باید بگم که خیلی هم خوش گذشت و چون خوش گذشت زود گذشت و اگر بد می گذشت که اصلا نمی گذشت و چقدر بد می شد اگر نمی گذشت و حتما باید می گذشت ولی حیف که گذشت!
مرگ خوارا:
آرامینتا:
_ارباب جون بیا بریم که فکر کنم یه نموره قاط زدی!
ولدی:
_این چه طرز صحبت کردن با ولدی جامعه ست...ولی خب راس می گی....این تأثیرات این دو ماهه ست.
خلاصه اومدن از اتاق بیرون و دربش به طور خودکار بسته و قفل شد...به این معنی که دیگر راه رفتنی را باید رفت...
توی سالن به راه افتادند. مردم به صورت غیر عادی به آن ها نگاه می کردند و ولدی از این به شعف اومد و خوش حال شد از اینکه هنوز هم مردم ازش می ترسن!
مقداری که جلو رفتند ناگهان سارا با لباس سپید رنگی که به تن داشت به آن ها نزدیک شد.
_اگر بار گران بودید و رفتید...اگرچه نا مهربان بودید ولی رفتید!
مرگ خوارا سری تکون دادند.
ولدی یه بادی به قب قب انداخت و گفت:
_خب من معمولا از کسی تشکر نمی کنم چون همه کاری که در قبالم می کنند رو وظیفه می دونم اما هم اکنون به عنوان اولین بار از تو اوانز تشکر می کنم که تو این چند وقت یه چیزایی بهم نشون دادی که بعدا خیلی به دردم می خوره!!
سارا :
_آهان...آهان! ولی این رو آویزه گوشت کن که سفیدی همیشه پیروزه....هم چنین یه چیزه دیگه و اون هم اینه که یه سفید هیچ وقت در مقابل دشمنشم نامردی نمی کنه و می زاره فرصت هایی که می تونه از اونها برای غلبه به دشمنش استفاده کنه بگذره! اما بدون دفعه بعدی وجود نداره!!
ولدی سری تکون می ده و میگه:
_هر کسی یه هدفی داره و هدف منم یه چیزیه که حتی این دو ماهه هم نتونست عوضش کنه! به امید مرگ سفیدان....
سارا:
_آرزو بر سیاهان عیب نیست....به امید دیدار.....
ولدی و بقیه مرگ خوارا از سارا خداحافظی می کنن....بلیز در گوش ولدی میگه:
_ارباب جون تو اگه هر چند وقت یک بار خودتو به این مریضیا بزنی می تونیم حسابی مفتگی حال کنیم ها..
ولدی یه لبخند شیطانی می زنه و میگه:
_اینم یه نظریه!
وقتی به نزدیکی درب خروجیه بیمارستان می رسن یک نفر میاد و چوب دستی ولدی رو بهش می ده....وقتی به فضای بیرون می رسن و کوچه دیاگون رو به روشون قرار می گیره ولدی فریاد می زنه:
_دنیا دوباره اومدم تا تسخیرت کنم.....
و چوب دستی رو در دستش فشار می دهد.
این داستان هم تمام شد.....مانند هر داستان دیگر...امیدوارم از سری برنامه های ما لذت برده باشیم....منتظر انتقادات و پیشنهادات شما هستیم(!).
با اجازه از ناظر شهر لندن سیریوس بلک این پست زده شده است....!