هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۰:۲۸ شنبه ۲ تیر ۱۳۸۶

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
لحظه ای سکوت برقرار میشه . بعد ممد کوماندو از جا میپره و طی یک حرکت بدن لرد رو میذاره روی شونه ش و به سمت در میره که ناگهان یقه ش از پشت توسط حسن کشیده میشه .
حسن به سمت ممد کوماندو میره و بدن ولدی رو ورمیداره و آروم میذاره روی زمین ، ممد کوماندو به سمت لرد میاد تا بلندش کنه و ببرتش به سنت مانگو .
حسن در حالی که با یه دست گردن لرد رو چسبیده بود و با دست دیگر ممد کوماندو را عقب می زد میگه : خیلی خطرناکه .اون مریضه .
در همین لحظه حسن متوجه میشه که بر اثر فشار دستش بر روی گردن لرد ، صورت ولدی به رنگ بنفش درآمده بود .
حسن :
بورگین : بریم دیگه .
بلیز : نه خیر ! صبر کن . ما باید حساب شده عمل کنی نمی تونیم عین کلنگ پاشیم بریم سنت مانگو .
رابستن : خب مثلا چی میشه ؟
ملت :
رابستن نیشش تا بناگوش باز شد وبا این کار می خواست حرفش رو توجیه کنه .
ممد کوماندو : خودوم دوروستش موکونوم .

چند ثانیه بعد :
ممد کوماندو در حالی که گرد و خاک ناشی از این کار خطیر را از روی لباسش می تکوند میگه : روم به گلاب ، دیوار به روتون...شرمنده اگه بد شد ...بفرمایید اینم آینه ...خودتون رو توش ببینین .
صداهایی از ملت بلند میشه که هرکدام به نشانه ی احساس خاصی بود .
بلیز ریش بلندی به فکش چسبونده بود ، پرسی صورتش رو به رنگ سیاه درآورده بود ، حسن کچل کرده وتی شرتی پوشیده بود که جلویش جمله ی ( با علمک گاز بازی نکنیم) نوشته شده بود ،رابستن کلاه گیسی پرپشت و بلند روی کله ش گذاشته بود ، فورتسکیو مدل موشو عوض کرده بود ، هوریش شورتش رو تعویض کرده بود و بورگین ساعت مچیشو عوض کرده بود .
ملت پس از نگریستن به آینه به قیافه ی هم نگاه کرده واز شدت خنده روی زمین افتادند .
ممد کوماندو : حالا باید هویت لرد رو هم مخفی کونیم .
بعد از جیبش ( در جیب ممد کوماندو همه چیز یافت می گردد ) یه بطری درمیاره وبه سمت لرد میره . بر روی بطری برچسب زرد زنگی زده شده بود با این مضمون :

ــــــــــــــــــــ محلول رشد موی سریع ــــــــــــــــــــ
نحوه ی استفاده : یک قطره از محلول را در آب حل کرده واستفاده کنید ( هر قدر تعداد قطرات افزایش یابد مو بیشتر رشد می کند)
اخطار : به هیچ وجه توسط نوزادان زیر 18سال و بیماران قلبی استفاده نشود .
عوارض جانبی : امکان دارد فرد تا یک ماه ، گاهی دشمنانش را به صورت حیوانات اهلی مشاهده نماید .

ممد کوماندو جلو میره و کل محلول رو تا آخرین قطره روی سر ولدی خالی میکنه .
چند ثانیه بعد :
جیـــــــــــــــــــــــــــــغ ! وااااااای ! دامبل جنایت کار ناقض حقوق بشر بهمون حمله کرده ! جریوس ! ...منفجریوس ! بی ناموسیوس ! اوناهاش ریشش رو مگه نمی بینی ؟ قزوینوس ! مگس کش !
ــ هی هی ! صبر کن ! نزن! ..بهت می گم نزن ! صبریوس !
بلیز پس از تلاوت این جملات به لرد اشاره می کنه که در اثر افسون های مرگخواران به حالت عجیبی در آمده بود . ( نکته ی مفهومی : به علت استفاده ی بی رویه از محلول رشد موی سریع ، ولدی مقداری بس زیاد مو در میاره وملت اونو با دامبل اشتباه میگیرن )
ممد کوماندو : خب دیگه ! باید بیریم !مو لردرو ور میداروم !
چند لحظه بعد مرگخوارن غیب میشن و به صورت چند خفاش ریز در میان .

جلوی در سنت مانگو :
عابر پیاده ای همین طوری داشته راه میرفته که جلوی پرسی وایمسته و با تعجب میگه : من شمارو جایی ندیدم ؟
پرسی صورتش از ترس سفید میشه ولی چون صورتش رو رنگ کرده بوده چیزی دیده نمیشه ، پرسی میگه : نه ابدا ! امکان نداره تو منو بشناسی ! چرا فکر میکنی من پرسی ویزلی ام ؟ چرا فکر میکنی ما همه مرگخواریم و اون پشمالوئه لردمونه ومی خوایم ببریمش سنت مانگو ؟ از کجا فهمیدی ما تغییر چهره دادیم تا کسی ما رو دستگیر نکنه ؟ ها ؟
مرگخوارن حرف پرسی را با حرکت سر تایید می کنند و به سرعت وارد بیمارستان میشن .
عابر پیاده : منظروم این بود که شما شاید حاجی فیروز باشید .

ادامه دارد...


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲ ۱۲:۴۵:۰۷



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ جمعه ۱ تیر ۱۳۸۶

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
زمان: سه نصف شب
مکان : خانه ریدل!

- آخه این چه وضعشه؟ همش ده تا زندانی؟ تا اومدم شکنجشون کنم همشون مردن! ببینم باز رفتین چهارتا افغانی از سر میدون آوردین من شکنجشون کنم؟ نگفتم باید آدم درست حسابی بیارین؟
بلیز: ارباب چی کار کنیم .... این آلبوس با آمریکا مستکبر دست به یکی کرده ما رو تحریم کردن. دیگه از این دور و ورا آدم رد نمیشه اوناییم که میان راه گم کردن یا سر به بیابون گذاشتن!

در این لحظه بلیز یه اشاره میکنه و بورگین و پرسی شدت ماساژ دادن شونه های لرد رو دو برابر میکنند اما از اونجایی که لرد بسیار تیز بود متوجه این کلک میشه ولی چون ماساژ دادن خیلی بهش حال میداد چیزی نمیگه!

لرد: چاره ای ندارم همتون باید صف بکشید یکی یکی شکنجتون کنم وگرنه امشب خوابم نمیبره!
بلافاصله صدای همهمه میپیچه!
ناگهان ممد کوماندو از میان ابری از ناامیدی میپره جلو و بین لرد و مرگخوارا قرار میگیره....
ممد کوماندو: منو شکنجه کن! بهشون چی کار داری؟ منو جای همشون شکنجه کن! پس منتظر چی هستی؟ منو شکنجه کن همه رو راحت کن!

لرد که بسیار تحت تاثیر این جانفشانی قرار گرفته بود چوبدستیشو میاره بالا و اونقدر ممد کوماندو رو شکنجه میکنه که چشمای ممد کوماندو از دماغش میزنه بیرون!
لردکه جو گیر شده بود ممدکوماندو نصف جون رو با لگدی میزنه کنار و میگه:
- خوب هوریس نوبت توئه بیا میخوام روت فن سیبیل آتشین رو اجرا کنم!
هوریس: اهه؟ ... نخیر من این همه شب روز بیدار موندم مرتب بهشون کود دادم آب دادم تا به اینجا رسیدن حالا سیبیل آتشین رو من اجرا کنی؟
- ای پیر مرد گستاخ ... آواداکدورا !
- جییییییییغ ویییییییییییییییغ پناه بگیرید!

همه مرگخوارا با سر میرن رو زمین و در طی این حرکت انتحاری مرگخواران پنج کشته و بیست مفقود الاثر میدن که بعدها سه تن از این افراد مفقود الاثر را در آشپزخونه محفل میابند و این در حالیست که کریچر هرگونه ارتباط رو با این افراد به شدت تکذیب میکرد و میگفت به دست گروهی از ساحرین اغفال شده بود و اعمالش دست خودش نبوده!

لرد: همتونو شکنجه میکنم ... هموتون در بین انگشتان من خورد میشید! همتون باید مقابل قدرت من زانو بزنید ..همتون ... آه آه آه .... !
رابستن: هوم بچه ها اون بالا چه خبره این صدا های بیناموسی مال چیه؟
بلیز: فکر کنم لرد گولمون زد ما نفهمیم. حسن میدونم خیلی خطرناکه حسن ولی یه سر و گوش آب بده!
حسن مصطفی سرشو آروم از پناهگاهش میاره بیرون!
حسن: جیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییغ!!!

دوربین روی لرد زوم کرده. چهره لرد مثل گچ سفید شده و در حالی که قلبشو گرفته روی زمین با لبخند مضحکی ولو شده. بلافاصله جمعی از کارشناسان کارآزموده دور لرد جمع میشن تا اوضاع رو از نزدیک مورد بررسی قرار بدند.
کارشناس1: داره میمیره! به تنفس مصنوعی احتیاج داره!
کارشناس2: باید ببریمش سنت مانگو اینجوری تلف میشه!
کارشناس1: ولی چطوری؟
ادامه دارد .................

------------------------
پست بعدی رو بی زحمت یک مرگخوار ادامه بده که با سوژه آشنایی داره تا همه بفهمن ماجرا چیه.


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱ ۲۲:۰۳:۰۵



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۸۵

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
پیرمرد خطاب به هری:کمکی از دست من برمیاد قربان؟
هری که خیالش از بابت قیافه کریچر راحته مثل یه جنتلمن با غرور جواب میده:میل دارم افتخار معاینه فرزندم را به اطباء این بیمارستان اعطا کنم...
کریچ ناخوداگاه شیشکی میکشه ...
نگهبان در حالی که کریچ را چپ چپ نگاه میکرد گفت:برای این بیمارستان انجام این وظیفه افتخار بزرگی خواهد بود/لطفا از این طرف بیائید....
هری در حالی که گوش کریچ را گرفته دنبال پیرمرد میره...
کریچ:اخ اخ نکش نکش بابا این گوشه فنر انعطاف پذیر که نیست...
هری:حالا واسه من شیرین زبون شدی؟ و در همین حین گوششو محکم تر میکشه/کریچ:بابا باشه باشه به ریش مرلین قسم که دیگه شیشکی نمیکشم...اخخخخخخخخخ
در همین لحظه پیرمرد جلوی در ورودی یکی از بخشای بیمارستان توقف میکنه و میگه:قربان اینجا بخش اطفاله!
هری بعد از تشکر با همون حالت جنتلمن مابانه بهمراه کریچ وارد بخش کودکان میشه و با غرور خاصی بسوی بخش پذیرش قدم برمیداره و در حالی که کرواتش را مرتب میکنه دستی به موهاش میکشه و اونارو پریشون میکنه!با خودش فکر میکنه: بابا چه فازی داد امروز!اگه میدونستم ورود به بیمارستان مشنگا اینقدر راحته و تازه میشه اینقدر کلاس گذاشت زودتر میومدم...

...شترق....

هری سراسیمه برمیگرده و با کمال ناباوری میبینه که کریچ بشکل اولش دراومده و از اون بدتر چشمای کل حاضرین در محل به اونا خیره شده!....یه دفعه یکی فریاد میزنه:جن...جن...جنها به بیمارستان حمله کرده...
*****************
هری و کریچ تنها کسانی هستاند که در اون بیمارستان مشنگی باقی مانده اند...
کریچ در حالی که داره گریه میکنه میگه:بابا بابا هیچ کس منو دوست نداره همه از من میترسن...
هری:همش تقصیر این کوئیرله...کوئیرل الهی که خدا ذلیلت کنه زیر زمینت کنه ...الهی تو خونه رو دست مامان بابات بترشی..اوهوم..یعنی اینکه زن گیرت نیاد ...
اخه من چند بار باید به این میگن از شوخی شهرستانیها با من نکنه!...حالا خدا رحم کرد مدت زمان جادوی تغییر قیافتو بیشتر تعیین کرده بود که تونستیم بیائیم داخل بیمارستان اگه این اتفاق وسط خیابون میفتاد چی؟! اون وقت که نمیشد گفت مردم تخیلاتی شدند...مگه اینکه دستم بهت نرسه اون گیساتو...اوهوم یعنی اون موهاتو دونه دونه میکنم...
بعد به طرف کریچ میره و گوششو محکم میگیه و میگه:بیا پیش من دستتو بده به من باید غیب شیم بریم تا سر و کله پلیسا پیدا نشده...کریچ:اخ اخ بابا نکش
هری:تو ساکت شو که هرچی میکشم از دست تو ذلیل مرده ی درازگوشه!...



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹ شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۵

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
یک ساعت بعد...موقعیت لندن
هری در حالیکه دستان کریچر را گرفته وارد یکی از خیابونهای شلوغ شهر لندن میشه تا با دیدن اولین H (بیمارستان) وارد اون بشه
کریچر: خسته شدم میشه بغلم کنی؟
هری:نه
کریچر: من از اون کفشهایه پاشنه بلند مردونه میخوام
هری:همینایی که پوشیدی خوبه
کریچر:آخه خودت از کنار ماگلها رد میشی من باید از وسطه... یعنی چیزه...آخه ممکنه...
هری: نه
کریچر: شنل نامرئیتو نیاوردی؟
هری: نه
کریچر: چه بد...از اون زیر میشد خیلی کارا کرد هیچکسم چیزی نمیفهمید

نیم ساعت بعد هری به همراه کریچر وارد ساختمان بزرگی میشوند که در بالای آن علامت H بزرگی نصب شده بود.
هری: خب این از علامت حالا خود بیمارستان کجاست!؟
کریچر:من تو جادوگر تیوی دیدم که رویه پشت بوم ساختمونها یه اچ میزارن فکر کنم باید بریم خیلی بالا
هری: اون ماله هلیکوپتره

در همین حین پیرمردی که بنظر میرسید نگهبان ساختمان باشد به سمت آنها به راه افتاد...





Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
هری دست کریچر رو می گیره و از بیمارستان می رن بیرون .
پاق ... پاق .

===خوابگاه مدیران===

کریچر جلوی آینه نشسته و دستاشو رو صورتش گرفته .
کوییرل مدرک آرایشگری تخصصیشو به هری می ده ! و می ره جلوی کریچر می شینه .
کوییرل : دستاتو بردار بزار قیافتو درست کنم .
کریچر : از کی تا حالا مردا آرایشگر می شن ؟
کوییرل : حالا تو کاریت نباشه بزار من قیافتو درست کنم بتونی بری بیمارستان ماگلی !
کریچر با انزجار کامل دستاشو برمیداره و ثابت می شینه تا کوییرل شروع کنه .
بارون : کوییرل دستم به دامنت خوب قیافشو درست کنیا !

هری با اخم به سمت بارون برمیگرده :
- رولی که توش کوییرل کوییرل نیست به درد نمی خوره ! ... دستم به دامنت یعنی چی ؟!
بارون :
هری : کوییرل کارتو بکن .

=== ساعتها بعد ===

کوییرل وسایلشو زمین می زاره .
- تموم شد !

کریچر چشماشو باز می کنه و خودشو تو آینه می بینه .
- آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ !(جیغ)
کریچر می ره پشت هری قایم می شه .
- اون چه هیولایی بود ؟!
هری : کریچر پسرم خوبه که !
- آرایشش از بووووووووووووووووووق هم بیشتره !!
هری : اتفاقا خیلی هم خوشگل شدی ... شاید دادیمت به همین راجر که اینجا احساس غریبی نکنه !
کریچر :
کریچر می خواد گریه کنه که کوییرل سریع می گه :
- نه نه گریه کنی گریمت پاک می شه ... سریع برید برگردید که تا چهار پنج ساعت دیگه دووم نمیاره این گریم ... زود زود !
...............




Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
نام پست: دور هم باشیم!
هدف: تجربه ی یه جادوگر در دنیای ماگلی!
---

سنت مانگو مثل همیشه شولوغ پلوغ بود. صدای جیغ و داد و خنده و این جور کارا، گوش هر جنبنده ای رو کر میکرد!

ناگهان دکتر" ققنوس" از اتاقی بیرون اومد و بعد از چند لحظه" عله" و فرزند دلبندش" کریچر" از اتاق بیرون اومدن.

_ دکتر یعنی هیچ راهی نیست؟!
ققی سری تکون داد و گفت:
_ متاسفانه نه!
کریچر:
ققی دلش به حال کریچر کوچولو میسوزه و رو به عله میگه:
_ میدونی، ما علممون اینقدر پیشرفت نکرده تا این بیماری رو تشخیص بدیم. ولی خب یک راه هست!
عله به دست و پای ققی می یفته و میگه:
_ تو رو جون سرژیا، هر راهی هست بگو که من انجام میدم!
ققی نفس عمیقی میکشه و میگه:
_ راستش... راستش... توی بیمارستانای ماگلی، میتونن این بیماری رو تشخیص بدن!
عله با تعجب میپرسه:
_ یعنی میگی برم ماگلستان و بچمو بدم دست یه ماگول؟!
و کریچرو که داشت گریه میکرد رو بغل میکنه و زمزمه میکنه:
_ نازی کولوکچو! نازی گوگولی!
ققی ادامه میده:
_ این تنها راه موجوده... البته باید یه فکری به حال شمایل بچت بکنی! چون اصلا شبیه ماگلا نیست!

و به سرعت محل رو ترک میکنه!
کریچر همینجوری هی گریه میکنه و دل عله رو به درد می یاره. عله فکر میکنه و بعد از لحظه ای میگه:
_ گریه نکن عزیزم! برای خوب شدنت حتی بیمارستان ماگلی هم میریم!... بریم یه فکری به حال قیافت بکنم، بریم!
---


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۱:۲۶ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
به نام او که ما را اصیل پاک آفرید!



کورن در حالی که به مرد خوشگل خیره شده بود گقت:
پس این طور تو خل نیستی، ها فهمیدم..اسباب بازی هستی...
مرد:
کورن یخه مرد را گرفت و او را محکم به سمت خود کشید، او را به دیوار کوبید، سپس آستین هایش را بالا زد، و با لذت گفت:
- خب عزیز دل بابا، از کجا شروع کنم کیسه بوکس خوشگلم، کله، پاها، دست ها، شکم، نقاط فوق حساس ! هان؟ کجا؟
مرد: بابا بی خیال، ول کن...من...من..
کورن: آها..فهمیدم..این قضیه همون فیلمه هست..آره..ما اینجا گیر افتادیم..یکی مون باید نجات پیدا کنه..البته با قتل دیگری...
مرد: بی خیال..من زن و بچه دارم...
کورن: جدا؟ چند تا زن؟
مرد:
کورن: آها..فهمیدم..ولی خب میدونی من اصیل ترم..پس تو باید بمیری...
مرد از غصه با سر رفت تو زمین و اشک ریخت، خود را محکم به دیوار می کوبید و بر بخت بدش لعنت می فرستاد و دائما می گفت: خدایا توبه !
کورن به در و دیوار نگاه می کرد، چشمش به دوربین مدار بسته افتاد، نزدیک شد:
*- هخ...تف...
آب دهان زیبای خویش را نصیب لنز دوربین نمود و با لذت با آستینش لنز آن را تمیز کرد:
- اه..اه..اصلا نمیرسن..این همه کلفت داره بیمارستان..
تق..قریچچچچ
صدای قفل شدن به گوش رسید، هر دو سر را پایین آوردند، نگاهشان به پاهایشان افتاد، اکنون هر دو در زنجیر بودند:
مرد: نه....بابا..من دکترم...من شفا دهنده درجه یکم..این یارو خله..
و در حالی که انگشتش را به نشانه فحش محش فرنگی رو به دوربین گرفته بود فریاد می زد و با دندان هایش زنجیر را می کشید...
کورن: هیس بابا...تازه اصلا بازی اینجاست..بگرد..بگرد دنبال نشونه که باید چیکار کنیم...
کورن با دقت اطراف خود را نگاه کرد، چشمانش روی یک کاشی کنده شده جلوی پایش متمرکز شد..رو به مرد کرد و با چشمانی خونین گفت:
- آره..خودشه...
محکم یه مشت بر کاشی وارد کرد، خم شد و آن را کند، یک پلاستیک سیاه بیرون کشید، درب پلاستیک را گشود و با دقت یک اره موتوری را بیرون کشید...، سپس چرخید و به مرد نگاه کرد:
- ها..ها..ها..ها..این اره طبق فلسفه فقط زنجیر یکی از ما ر میتونه ببره، اونی کی رو دیگه باتری نداره...شرمنده باید پاتو قطع کنم...
مرد:
کورن به روی رمین نشست در حالی که لبخندی شیطانی بر لب داشت اره موتوری را روشن کرد....
ویژژژژژ قیژژژژژژ زویژژژژژ
زنجیر گسسته شد، کورن از جا برخاست و به سمت مرد برگشت که گویا نیاز اساسی به دست به آب داشت، گفت:
- ها گرفتم..این حالت واسه همه اونایی که قراره یه عضویشون قطع بشه پیش میاد...شرمنده..بذار قطع کنم..بعدش خودم اصلا آفتابه فولادی مرلین برات میارم...
و با لذت اره موتوری را روشن کرد و به سوی مرد رفت...جلوی مرد زانو زد و با لطافت گفت:
خودت پاتو بیار جلو.اصلا درد نداره..خوشت میاد باور کن..بعدشم میگی بیا کله ام رو هم قطع کن..اینقده خوبه..


ادامه دارد...

پست خوبی بود!
فقط یک سری مشکلات نگارشی داشت و کمی هم در توصیف حالات ضعیف بودی!

نقل قول:
کورن یخه مرد را گرفت و او را محکم به سمت خود کشید، او را به دیوار کوبید، سپس آستین هایش را بالا زد، و با لذت گفت:

امیدوارم پی به اشتباهت برده باشی! تکرار در واقع واسه یک نمایشنامه ( چه طنز و چه جدی ) از سم هم بدتره چون هم می تونه نظر خواننده رو نسبت به اون قسمت کاملا منفی کنه.
همون طور که دیدی در قسمت اولیه پست کم کاری کردی که اگه اوانو درست می کردی و کمی با توصیفات کوتاه داستانت شروع میشد، اونوقت جذابیت پست بالا تر می رفت ولی الان هم نمیشه گفت اولش بد شده. البته آخر داستان رو طوری تموم کردی که خواننده سریعا تمایل پیدا می کنه که داستان رو ادامه بده که این خودش یک نکته مثبت برای پستت هستش!
در به کار بردن شکلک ها حد رو رعایت کردی ولی در بعضی قسمت ها از شیوه ی مبتدی نمایشنامه نویسی استفاده کردی و به جای "-" در اول جمله نوشتی" مرد: " یا یه چیز دیگه که اون قسمت نمایشنامرو خراب کرده. باید طوری بنویسی که جمله ی فرد بشه تشخیص داد که جملات از زبان کیه!

و اما آخرین مورد اشکال در ادامه داستان بودش که به نظرم سوژه ای توی نمایشنامت به کار نبردی و بهتر بود که تحولی به داستان می دادی .

در آخرش هم باید بگم که پستت خوب بود البته با رفع اشکالات بهتر هم می تونه بشه.

موفق باشی


ویرایش شده توسط مارکوس فلینت در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۸ ۲۲:۲۵:۱۰

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹ یکشنبه ۱۷ دی ۱۳۸۵

كورن اسميت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۷ شنبه ۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۱۶ چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۷
از کوچه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 352
آفلاین
بیب بیب بیب...
-تموم میکنه؟
-نه هنوز امیدی هست
-در رو باز کن
-باز نمیشه
-نهههههههه
گومممممپ
دکترا و پرستارا و مریض بیچاره به شدت میخورن به در سالن اصلی میخورن
از پشت در صدای خنده میاد:هه هه هه هه
کورن در حالی که نخودی میخندید اون مکان رو ترک کرد و به سمت اتاق ها رفت
پرستار با دیدن کورن جیغی میزنه و فرار میکنه...کورن یکی از گلدون ها رو بر میداره و به سمت پرستار پرتاب می کنه
شترررق
-آخخخخخخ
کورن:با این یکی شد چهل و سه
مردی سفید پول از آخر راهرو شروع می کنه به دویدن و به سمت کورن میاد...
کورن:چهل و چهارمیش هم جور شد
کورن هم متقابلا به سمت فرد می دوه و وقتی بهش میرسه با پا میره تو شکمش...
-آخخخخخخ
-چهل و چهار...یوهو!
نیرو های امنیتی بیمارستان به سرعت به سمت کورن میان و اون رو دستگیر می کنن
یکی از ماموران:بفرستیدش توی اتاق سی و چهار بخش روانی های غیر قابل درمان
ماموران کورن رو به سمت اتاقش می برن...
کورن شروع میکنه به صحبت کردن:میگم عجب هوای خوبیه ها...امیداورام تا فردا همینجوری آفتابی باشه...آخه قراره با چند تا از برو بچ بریم سپکتاکرا...
مامور:
کورن:آره خب راستش من وقتی بچه بودم علاقه ی زیادی به والیبال داشتم ولی پدرم بهم اصرار می کرد که فوتبال بازی کنم...این شد که من به سپکتاکرا علاقه مند شد...
مامور:بفرما رسیدیم...دیگه گورتو گم کن!
ماموران کورن با به طرز خشنی توی اتاقش هل میدن
کورن با خودش:وای خدا این مامورا چقدر ماهن خودشون آدمو هل میدن تا الکی آدم انرژی مصرف نکنه...وای چه برفی داره میاد کاش تا فردا هوا همینجور باشه یه کم برفبازی کنیم...من که خیلی پرش با اسکی رو دوست دارم...یادمه پدرم بهم می گفت...
تق تق تق...
یکی از پرستارا با شک و تردید سرش رو داخل میاره...
پرستار:کورن جون امروز یه مهمون داری
فردی وارد اتاق میشه که ظاهرا مثل کورن خل و چل بود...
کورن:وایییی برادر/خواهر ...
پرستار:نه کورن اون برادر/خواهر تو نیست...نه ولش کن...لهش کردی
فرد مورد نظر به شدت مورد محبت کورن قرار می گیره...
کورن یه دفعه می پره عقب
کورن:ای وو!!!تو کی هستی؟اینجا چی کار میکنیدنده؟
پرستار به شدت در رو میکوبه و فرار می کنه...
کورن فرد رو ول میکنه و به سقف نگاه می کنه
کورن:به به بارون...فردا واتر پلو رو شاخمونه
فرد مورد نظر به سمت کورن میاد
-من...من...من خل نیستم...من فقط برای این اومدم اینجا تا...
-چی تو خل نیستی؟
-من...من...


ویرایش شده توسط كورن اسميت در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۷ ۱۱:۴۵:۰۸

[b][size=medium][color=336600][font=Arial]ما همگی اعتقاد داریم که باید خدا را کشف کرد.دریغا که نمی دانیم هم چنان که در انتظار او به سر می بریم ، به کدام درگاه


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۴:۲۵ سه شنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
این داستان ادامه تاپیک آزکابان می باشد و در این تاپیک دیگر ادامه نخواهد داشت...!


اتاق تمیز و مرتب بود. تخت ها با ملافه هایی سفید و تمیز پوشانده شده بودند. سکوت بر قرار بود. در گوشه ایی از اتاق ولدی و 5 تا مرگ خواراش حضور داشتند که بد جوری محو تماشای اتاقی که حد اقل دو ماه از عمرشونو اون تو سپری کرده بودن شده بودند.
بغض گلو ها را می فشرد اما جرئت گریستن نداشتند چون مثلا اونا مرگ خوار بودن و از احساسات چیزی حالیشون نبود.
خاطرات خوب و بد بود که با سرعت از مقابل دیدگانشان می گذشت . مقابل پای ولدی هم یک چمدان قرار داشت که خود چمدانه در اصل ماله کمیته مرلین بوده قرض داده بودن به ولدی!
بله درست متوجه شدید... ولدی دیگه بارشو بسته بود و می خواست به خونه خودشون برگرده...به خانه ریدل ها که برنامه هاش در اونجا به سرعت راه افتاده بود. دل کندن از آن جا کار آسانی نبود اما ولدی کارهای مهم تری داشت که قطعا ارزششان بیش تر بود.
بادراد چمدان را از روی زمین برداشت. ولدی رو به مرگ خواراش:
_خب دوستان! دیگه باید بریم....ولی خیلی این دو ماه زود گذشت....باید بگم که خیلی هم خوش گذشت و چون خوش گذشت زود گذشت و اگر بد می گذشت که اصلا نمی گذشت و چقدر بد می شد اگر نمی گذشت و حتما باید می گذشت ولی حیف که گذشت!
مرگ خوارا:
آرامینتا:
_ارباب جون بیا بریم که فکر کنم یه نموره قاط زدی!
ولدی:
_این چه طرز صحبت کردن با ولدی جامعه ست...ولی خب راس می گی....این تأثیرات این دو ماهه ست.
خلاصه اومدن از اتاق بیرون و دربش به طور خودکار بسته و قفل شد...به این معنی که دیگر راه رفتنی را باید رفت...
توی سالن به راه افتادند. مردم به صورت غیر عادی به آن ها نگاه می کردند و ولدی از این به شعف اومد و خوش حال شد از اینکه هنوز هم مردم ازش می ترسن!
مقداری که جلو رفتند ناگهان سارا با لباس سپید رنگی که به تن داشت به آن ها نزدیک شد.
_اگر بار گران بودید و رفتید...اگرچه نا مهربان بودید ولی رفتید!
مرگ خوارا سری تکون دادند.
ولدی یه بادی به قب قب انداخت و گفت:
_خب من معمولا از کسی تشکر نمی کنم چون همه کاری که در قبالم می کنند رو وظیفه می دونم اما هم اکنون به عنوان اولین بار از تو اوانز تشکر می کنم که تو این چند وقت یه چیزایی بهم نشون دادی که بعدا خیلی به دردم می خوره!!
سارا :
_آهان...آهان! ولی این رو آویزه گوشت کن که سفیدی همیشه پیروزه....هم چنین یه چیزه دیگه و اون هم اینه که یه سفید هیچ وقت در مقابل دشمنشم نامردی نمی کنه و می زاره فرصت هایی که می تونه از اونها برای غلبه به دشمنش استفاده کنه بگذره! اما بدون دفعه بعدی وجود نداره!!
ولدی سری تکون می ده و میگه:
_هر کسی یه هدفی داره و هدف منم یه چیزیه که حتی این دو ماهه هم نتونست عوضش کنه! به امید مرگ سفیدان....
سارا:
_آرزو بر سیاهان عیب نیست....به امید دیدار.....
ولدی و بقیه مرگ خوارا از سارا خداحافظی می کنن....بلیز در گوش ولدی میگه:
_ارباب جون تو اگه هر چند وقت یک بار خودتو به این مریضیا بزنی می تونیم حسابی مفتگی حال کنیم ها..
ولدی یه لبخند شیطانی می زنه و میگه:
_اینم یه نظریه!
وقتی به نزدیکی درب خروجیه بیمارستان می رسن یک نفر میاد و چوب دستی ولدی رو بهش می ده....وقتی به فضای بیرون می رسن و کوچه دیاگون رو به روشون قرار می گیره ولدی فریاد می زنه:
_دنیا دوباره اومدم تا تسخیرت کنم.....
و چوب دستی رو در دستش فشار می دهد.

این داستان هم تمام شد.....مانند هر داستان دیگر...امیدوارم از سری برنامه های ما لذت برده باشیم....منتظر انتقادات و پیشنهادات شما هستیم(!).

با اجازه از ناظر شهر لندن سیریوس بلک این پست زده شده است....!



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۳:۱۲ چهارشنبه ۱ آذر ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
_آی چی کار کنم! یا مرلین سرم داره می پوکه! وای به دادم برسید این دیگه چی بود افتاد تو جون ما! چی کار می کنید پس خب زود باشید دیگه!
_ارباب یه ذره دندون رو جیگر بزار! به همین سادگی که ما رو راه نمی دن!
_بی خود....آی....همشونو بکشید....فقط منو زود تر ببرید اونجا!
_خب اگه همشونو بکشیم پس کی بمونه شما رو درمون کنه!
_من نمی دونم هر کاری می کنی فقط زود تر.....آی!
ولدمورت بروی یک برانکاو داره به سرعت توسط چند تا از مرگ خوارای مخلصش به درمونگاه سنت مانگو برده میشه.... در همان زمان که 4 5 تا مرگ خوار جان فدا دارن ولدمورتو ساپورت می کنن آرامینتا از ولدمورت می پرسه:
_ارباب حالا چرا سنت مانگو؟ اصلا چرا می خوایم بریم درمونگاه!
_آی کیو تو می خوای منو درمون کنی! اگه من از دست برم پس کی می مونه که دنیا رو تسخیر کنه...پس کی می مونه تا محفلی ها رو بکشه....پس کی مونه تا شما ها زیر سایه اش باشید!
آرامینتا ساکت میشه و یکی می زنه تو شیکمه بلیز که داشت از خنده رودوبر می شد. بادراد دستی به ریشاش می کشه و میگه:
_ارباب این که گفتی یعنی چی؟ من متوجه نشدم!
ولدمورت:
_هیچی بی خیال! آآآآآآآی!
بالاخره به درمونگاه می رسن پس از کلی التماس و تمنا وارد میشن و می رن به طبقه مربوطه! از دور یه خانومه همون طور که داشته دستکشاشو دستش می کرده میاد جلو و میگه:
_خب کدوماتون دارید میمیرید؟
ولدی سرشو از روی تخت بلند میکنه و میگه:
_زبونتو بکن تو حلقت!
و ناگهان به این صورت روی چهره طرف می مونه!
_به به ولدی جامعه! خیلی خوش آمدی! می گفتی یه دمنتوری، یه دوزخی چیزی برات نفله می کردیم!
_منو ببرید از اینجا! من خوب شدم....نمی خوام!
_نه ولدی جون! فعلا در خدمتتون هستیم!
و همان طور که آمپول قرمز رنگی در دست داشت و در حال تنظیم کردن اون بود به طرف ولدی آمد و لبخند شیطانی زد.
_نه تو رو خدا! این آمپول هواست! داره منو می کشه!
و اومد که در بره که چند تا از پرستارا اومدن و دست و پاشو گرفتن! آرامینتا، بلیز، بادراد، بلاتریکس و لوسیوس هم رفتن بیرون یه گشتی بزنن یه چیزی بخورن و ولدیشونو تنها گذاشتن. آخه اونا فکر می کردن جای اربابشون امنه! چه می دونستن ملت به خونه همشون تشنن!
چند ساعت بعد تو اتاق!
_یعنی من زندم؟ باورم نمی شه....
در همان زمان سارا وارد اتاق میشه و میگه:
_شما به بیماری میگرن مبتلا شدید.... و باید 2 ماه تحت مراقبت باشید و من این مراقبتو قبول کردم!
ولدمورت: نـــــــــــــــــــــــــــــــــه!
سارا:


این داستان ادامه دارد خفن...................








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.