هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ شنبه ۹ شهریور ۱۳۸۷

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
در وسط شهری متمدن ،در جنگلی سرسبز ، در فضایی مه گرفته ، دراعماق درختان سر به فلک کشیده ، در مخفیگاهی پنهان تر از مرلینگاه ، سانتوری افسانه‌ای زندگی میکند ( با تشکر از دست اندرکاران سریال رابین هود ، کپی رایت بای چو )

مری: مری اومده ، از راه اومده ، با چی اومده ؟ چرا خندون اومده؟ اون چیه باهاش؟ چه بزرگه بازوهاش ، افسارشو گرفته تو دستاش ...
سانتور: اه بسه دیگه مری ، صد بار این شعرو خوندی بیا میخوام برات یه پیشگویی کنم . تو اولین کسی هستی که این رو میفهمه.
مری: از وقتی از گله اخراجت کردن چه خفنز شدیا .
سانتور : اینا رو ول کن ، آن ستاره رو اونجا میبینی؟
مری: ولی آن که ستاره نیست .چراغ ازین هواپیما مشنگیاس .
سانتور: آخه بوقی آن رو نمیگم که . دسته ستاره ها رو میگم . میبینی به چه حالتی در اومدن .
مری: آره میبینم . ولی فکر نمیکنی خیلی بینامو ...
سانتور: اتفاقاً این اتفاقیه که قراره بیفته !دسته ستاره ها رو میبینی که به حال ضربدر روشن؟ ستاره‌ها نشون میدن که با روی‌کار آمدن وزیر جدید بی‌ناموسی قدغن میشه !
مری: اوه فکرشو بکن چه اتفاقاتی که نمیفته !روزنامه‌ها رو تصورکن بعد این اتفاقات!

افکار مری

روزنامه ، روزنامه ، آخرین خبر .با قدغن شدن بیناموسی ...

پروفسور درک به علت چپ چپ نگاه کردن به دختر شیپوری در کلاس به 100 سال زندان در آزکابان محکوم شد!
آلبوس دامبلدور بر اثر تنها ماندن در خانه بعد از دو روز کلیه وسایل خانه‌اش را سوراخ سوراخ کرد!
پرسی ویزلی با بزرگترین چوبدستی که آلبوس در آخرین جلسه به او داده بود خود را در اتاقی حبس کرده است!
تد ریموس لوپین به علت اخلات جنسیت با شناسه‌ی خود محکوم شد تا از فاصله‌ی دویست متری با او در تماس باشد !
لرد سیاه بعد از دو روز موهای از دست رفته اش را بازیافت!

پایان افکار

مری: خب فکر میکنی کِی این اتفاق بیفته؟
سانتور : ستاره ها نشون میدن همین انتخابات آخری وزارت .


ویرایش شده توسط مری باود در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۹ ۱۹:۲۰:۰۱


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳ شنبه ۹ شهریور ۱۳۸۷

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
یک سانتور باید یک پیشگویی با استفاده از ستارگان انجام بده ! دوست دارم طنز بنویسید و بلند هم نباشه !

پ.ن: طنز نمینویسم تا جونت در بره استاد!

----

سانتور:
آلبوس سوروس: خب؟

سانتور آهی کشید و به آسمان نگاه کرد. در خطوط باریک سمش...چیز...چشم هایش اندوه و نگرانی عمیقی دیده میشد.

-مجازاتت می کنه! شکنجت میده! از گروهت اونقدر امتیاز کم می کنه که شونصد تا هم بهش اضافه بشه جبران نمیشه!
آسپ من من کنان گفت: ولی دنیس گفت زورش رو داره! گفت با جفت پا میره تو دهنش! نمیتونه ما رو اذیت کنه!

سانتور فریاد: احمق! دنیس که از همه بوقی تره! قدرت الان دست اونه! نابودت می کنه!
آسپ با تشر گفت: احمق باباته! این چه طرز حرف زدن با وزیر سحر و جادو هست؟!

سانتور خنده تمسخر آمیزی کرد و سمش را به سمت آسمان گرفت: اون ستاره ها رو می بینی؟ همونا که شبیه کلاه وزارت هستن! دیدی؟
-اون که دب اکبره!
-نه بابا! اصلا چیزی به اسم دب اکبر وجود نداره! اون کلاه وزارته و هر هزار سال یکبار توی آسمون ظاهر میشه! معنیش هم اینکه اگر وزیر وقت به حرف های یک سانتور داف گوش نده بلایی به سرش میاد که آرزوی خوردن هزار تا جفت پا رو می کنه!
آسپ:
سانتور پوزخندی زد و در حالی که با قدم هایی آهسته و با وقار از آسپ دور میشد گفت: تکلیفش رو طنز بنویس! فقط طنز! پرسی رو که میشناسی! من دیشب پیشش بودم همون وقتی که داشت چیز می کرد و اینا ستاره های شرق کهکشان قرمز شده بودند! از ما گفتن بود جناب وزیر! پرسی...

جملاتش در نظر آلبوس گنگ و نامفهوم بود! اخطاری ناگهانی را شنیده بود!

----
پ.ن: طنز نوشتم تا کلاس خصوصی ها معلق نشه استاد!




Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۱:۵۲ شنبه ۹ شهریور ۱۳۸۷

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
یک سانتور باید یک پیشگویی با استفاده از ستارگان انجام بده ! دوست دارم طنز بنویسید و بلند هم نباشه ! ( 30 امتیاز )

- حداکثر سی خط، هر خط یک امتیاز! هر خط اضافه ازت امتیاز کسر میشه، فهمیدی؟

- خب من رول سی خطی چجوری بزنم؟
- تو میتونی، ببین... استاد گفته طنز باشه و کوتاه! اگه بعد از این همه وقت نتونی همچین رولی بزنی، واقعا" شرم آوره!

تدی با نگرانی در حالی که تعداد کلمات و سطرها رو حساب میکرد، به جیمز چشم دوخت که به حالت روبروش ایستاده بود و یویوش رو به طرز خطرناکی حرکت میداد.

قوووووووورت!

- باوشه ولی سوژه ندارم، پیشگوئیم در مورد چی باشه؟ عجب غلطی کردم توی کلاس این پرسی بوقی ثبت نام کردما!
صدای ضربه های سم یک جانور چهارپا که به آنها نزدیک میشد، سکوت حیاط هاگوارتز رو شکست. لحظه ای بعد یک سانتور ماده مقابل آنها ظاهر شد. جیمز وسط پرید و گفت:

- تدی این گورمگوره، دختر مگورین معروف! اومده یک پیشگوئی انجام بده... خب شروع کن گوگوری!

جلوی چشمان گرد شده از تعجب تدی، سانتور جوان سر بلند کرد و به ستاره هایی که در آسمان چشمک میزدند نگاه کرد، بعد با لحنی عجیب گفت:

- ستارگان روزگار خوشی را برای شما در هاگوارتز رقم زده اند، همه راضی، همه خوشحال، ستارگان از موفقیت می گویند و از سر بلندی... ده گالیون میشه!

- بله؟
- تدی جون، انتظار نداری یه سانتور همینطوری بیاد وسط رول دو تا جادوگر، کارشون رو راه بندازه! صلواتیه مگه؟ یالا حق الزحمه اش رو بده.
- بله چشم!

گورمگوری با دقت ده گالیون رو شمرد و بعد بدون اینکه حرفی بزنه از رول.. یعنی از حیاط مدرسه به صورت چهارنعل خارج شد. جیمز لبخندی به تدی زد و گفت:

- دیدی کاری نداشت! پیشگوئیش هم شنیدی، سانتورا هیچوقت اشتباه نمی کنن.

تدی اول سطرها رو که به سی هم نمی رسید، شمرد و بعد نگاهی به پرسی که مشغول خوندن رول بود انداخت و بهش گفت:

- مختصر و مفید بود دیگه، قربونت یه کاری کن این سانتوره جلوی ما ضایع نشه!


تصویر کوچک شده


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۶:۲۹ جمعه ۸ شهریور ۱۳۸۷

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
شب تاريكي بود و ابر سرتاسر آسمان را پوشانده بود. مرد، با وسايل و كوله سنگينش، به سختي راه خود را از ميان بوته و شاخه ها باز ميكرد و جلو ميرفت. بايد با او صحبت ميكرد. مهم ترين و حقيقي ترين اطلاعات نزد آنان بود. اما... اما اگر قبولش ميكردند!
پاهايش ديگر توان نداشت كه احساس كرد صداي سم هايي را ميشنود. به سرعت برگشت و به پشت سرش چشم دوخت. سنتائور تيره رنگي، به سختي در تاريكي ديده ميشد. سر تيز تيري كه آماده در كمان داشت، به وضوح ميدرخشيد. موهايش بلند بود و تمام صورتش را گرفته بود. حرفي نميزد و كمانش را آماده ميكرد.
- صبر كن رفيق! من اومدم...
- ما رفيق نيستيم. اميدوارم بميرم تا اينكه با انساني دوستي كنم!
- بسيار خوب، صبر كن... من بايد سيترا رو ببينم. كار مهمي دارم. چـ... چوبدستيم رو هم ميندازم، بيا!
و چوبدستي روشنش را به گوشه اي پرت كرد. اما تاثيري بر سنتائور نگذاشته بود. او همچنان آماده پرتاب تير بود كه صدايي به كمكش آمد.
- بودي بس كن! من اين انسان رو ميشناسم... بسپرش به من.
سنتائور سفيد پوست و مرتبي از پشت سنتائور تيره ظاهر شد. مرد او را ميشناخت؛ سيترا بود. تنها پس از لحظه اي سنتائور مشكي در سياهي غيب شد و سيترا جلوتر آمد.
- باز هم اينورها پيدات شد پيرمرد؟ الان وقت خوبي نيست.
- ميدونم، براي همين اومدم. ميخوام بدونم داره چه اتفاقي ميفته؟
سيترا با نگراني به آسمان چشم دوخت. دقايقي گذشت تا لب به سخن گشود:
- ستاره اقبال شما انسان ها در حال نابوديه. بدشانسي بزرگي پيش رو داريد. امشب پسری زاده میشه که نابودی به همراه میاره. شما نمیتونید... الان وقتشه!
منطقه بي درخت بود و آسمان پوشيده از ابر به خوبي به چشم ميخورد. مرد تلسكوپش را آماده ميكرد.
- احتياجي به اون نيست. اونقد بزرگه كه ميتوني ببينيش!
مرد حيرت زده به سيترا نگا ميكرد. ناگهان زمين لرزش كوچكي پيدا كرد. تمام زمين و آسمان براي لحظه اي روشن شد. مرد احساس كرد كه از شدت بارش نور در حال كور شدن است. تنها بعد از يكبار تپش قلب، نقطه اي كه چند برابر خورشيد درخشيده بود، براي هميشه خاموش شد!
- این لعنتی چی بود؟
سنتائور در حالی که در تاریکی محو میشد گفت:
- پسر به دنیا اومد... برو و دعا کن!


قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۲:۰۹ سه شنبه ۵ شهریور ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
یک سانتور باید یک پیشگویی با استفاده از ستارگان انجام بده !

نیمه شب – جنگل ممنوعه :

- نمیخوام ! ولم کن ، ولم کن پسره ی ابله !
- عهه ! عجب سانتوری هستی !

جیمز با گفتن این جمله دم سانتور نر را محکم تر چسبیده و او را دوباره به دنبال خود کشید .

فریاد های سانتور و نفس نفس زدن جیمز همراه با زوزه ی گرگی در هم آمیخت و باعث شد رنگ از رخسار جیمز بپرد .
جیمز به صورت اسلمشن برگشته و ماه کامل را دید که از پشت ابرها خودنمایی میکرد .

دوباره به صورت اسلمشن و با چشمانی گرد سرش را برگرداند ، آب دهانش را قورت داد و زمزمه کرد : داره دیر میشه ، ممکنه به کس دیگه ای آسیب برسونه !
و اینبار جیمز بدون هیچ معطلی و نفس نفس زدن ، دم سانتور فریاد کش را کشیده و طوری دور شد که تنها غباری معلق از آن دو به جای ماند .

دقایقی بعد _ روبروی بید کتک زن :

- هووووی ! تدی ! بیا یه چیزی آوردم بخوری واسه امشب !
- خوعوووبه ! عوهاهاهاها ! حاعولا خودت برعووو تا نخوعوووردمت ! عوووو !

جیمز با حالت سانتور بخت برگشته را به طرف تدی هل داده و خود با اشتیاق بر روی تخته سنگی نشسته و مشغول تماشا شد .

سانتور جیغ بکش ، تدی زوزه بکش ، سانتور جیغ بکش ، تدی زوزه بکش ، سانتور جیغ بکش ، تدی زوزه بکش .. تا اینکــــه ...
سانتور که با رنگی پریده به تدی گرگینه که هر لحظه به او نزدیک و نزدیک تر میشد چشم دوخته بود ، ناگهان با انگشت به جایی در پهنه ی آسمان اشاره کرد :

- جوجو رو ببین ! جوجو رو ببین ! اون ستارهه داره به من میگه که رفیقت تا چن مین دیگه میمیره !

تدی و جیمز هر دو با تعجب برگشته و به نقطه ی ریز و نورانی در آسمان تاریک شب خیره شدند .

سانتور باهوش از غفلت آن دو استفاده کرده و پا به فرار گذاشت ، دقایقی بعد صدای ناله ها و فریاد های جیمز و زوزه های تدی سکوت شبانه ی حاکم بر هاگوارتز را می شکست .

پ.ن : خودت گفتی کوتاه باشه ها!


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۵ ۱۲:۱۲:۱۰
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۵ ۱۳:۳۶:۲۲


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۳:۲۲ یکشنبه ۳ شهریور ۱۳۸۷

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
پیتیکو...پیتیکو... پیتیکو! پیتیکو!ایهییییع!بوث!
سانتور نر به دنبال سانتور ماده می دود.جنس ماده خود را پشت درختی قایم میکند و توقع دارد جنس نر با هرچه در توان دارد وی را بیابد،اما غافل از آن که جنس نر(باب)، سانتور دیگری به نام بن را میبیند و دنبال او می دود!
باب فریاد زد:یههیععع!پسر بیا بریم اصطبل عمومیباهات کار خصوصی دارم!میخوام باهات صمیمی بشم!
بن،سانتور دیگر ابتدا نگاهی فیلسوفانه به آسمان بالای سرش انداخت و بعد نگاه عاقل اندر سفیهی به باب کرد و گفت:پلوتو رو نگاه کن،میبینی چه نور قرمزی داره!دلت میاد به جای نشستن پای صحبتش با یه انسانی مثل من صمیمی بشی؟!
باب آدامسی را که باد کرد و گفت:از چند جهت تو توهمی!اولا پلوتو از این جا معلوم نیست!من پیشگویی کردم آدما هزاران سال دیگه چیزی میسازند که میشه پلوتو رو هم باش نگاه کرد.ثانیا پلوتو رنگش آبیه نه قرمز!ثالثا تو سانتوری و انسان نیستی!یعنی انقدر هول شدی که خودتم فراموش کردی؟!اربعا ما که دو روز پیش رفتیم...
بن با سمش کف گرگی به باب زد و گفت:اسپ!(کنایه ای است از اسب.نه آسپ!)ساکت!بزار من پیشگویی بکنم دیگه!گفتن کوتاه باشه!روزی میرسه که سانتور ها هویتشون رو فراموش میکنن .خودتو!داری آدامس میخوری،میتونی صمغ بخوری!به خاطر امثال کسانی مثل توه که ما نتونستیم به آدم ها مسلط بشیم!
باب آدامسش را روی زمین انداخت و گفت:اگه بخوای تعدادمون اندازه آدما بشه باید رفتن به اصطبل عمومی با من رو فراموش کنی با زنت اونجا بری.دلت میاد؟!
بن:باب،دب اکبر رو نگاه کن،ستاره ی قطبی!اون با زهره زاویه تشکیل دادن!این یعنی فراموش کردن هویت توسط سانتور ها از الان تا زمان فرزندان ما شروع میشه!من یه کرم فلوبر میبینم،این یعنی ما مجبور به جارو سواری و پرداختن به سرگرمی های جادوگر ها میشیم،من یه جمجمه میبینم،این یعنی رنگ نارنجی!یه چیز نارنجی با یکی از نواده های من ارتباط بر قرار میکنه!اون چیز (بوووق!) رو میبینی؟!اون یعنی یکی از نواده های تو علاوه بر دو پا شدن مثل خودت میشه!من دیگه تحمل ندارم!
- پسر!اصطبل عمومی با من رو قبول نداری میخوای بری سراغ نواده های من؟!
بن:
موخره ،چند صد سال بعد!
آلبوس دامبلدور که جد جد به توان 6 اش سانتور بوده (باب) به مدیریت هاگوارتز رسیده و به هیچ عنوان اطلاعی از دورگه بودنش ندارد!
مگورین سانتوری است که دو سال پیش به تیم کوییدیچ چیورون پیوست و علی رغم سانتور بودنش با تمام مشکلات خود را روی جارو ی جادوگرن سوار کرده و پرواز میکند،وی یکی از نوادگان بن است!


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۳ ۲۳:۲۴:۰۹
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۳ ۲۳:۲۵:۳۸

دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر کوچک شده


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۳:۴۵ جمعه ۱ شهریور ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
یک سانتور باید یک پیشگویی با استفاده از ستارگان انجام بده ! دوست دارم طنز بنویسید و بلند هم نباشه ! ( 30 امتیاز )

- اینکار رو برام میکنی سانور ... چیز ... ساتنور ! ... یعنی ساطور ؟ (ک.ر.ب پیری )

- اولا مثل آدم تلفظ کن ! سیانتور ! یعنی سیانور ... چی بود خدایا ؟ ... ساتونر ! وایی .. سنتور !

ساطور ( سیانور؟) نگاهی به آبراهام کرد و گفت : « تو دقیقا چی میخوای ؟ »

- ظهور آقامون ... آقا لرد ولدمورت رو میگم !

- من چیکار باید بکنم ؟

آبراهام یاکسلی نگاه به اطراف کرد و گفت : پیشگویی ... اون کی برمیگرده ؟

سانور (در جهت خز کردن سوژه ) قدم به جلو گذاشت. آنها در قلب جنگل ممنوعه قرار داشتند و سیاهی درختان نور شام مهتاب را از نظر ها پنهان می کرد. سانتور نگاهی به درختان سپیدار تنوند و پر برگ اطراف انداخت و گفت : دنبالم بیا ، باید به محوطه باز بریم !
و با سرعت متناسبی به راه افتاد طوری که آبراهام میتوانست بدون دویدن به او برسد ...

سر انجام هر دو به محوطه بازی رسیدند که هیچ درختی در آن نبود ، دایره ای به شعاع ده - دوازده متر که کف آن از گل سفتی پوشیده بود ...

سانتور به آسمان اشاره کرد و گفت : « چی میبینی ؟ »

- ستاره !

- دیگه ؟

- ماه

- دیگه ؟

- سیاهی

-

- خورشید ؟

-

- سیاهچاله ؟

- راه ...

- راه ؟

- راه شیری ! نماد روشنی علیه تاریکی ... پیروزی حق بر باطل ... مریخ (مارس) الهه جنگ ! نماد جنگ ! و فوبوس قمر مریخ نماد بازگشت !

- اینها رو چرا من نمیبینم ؟

- لرد شما برمیگرده و در جنگی سخت ، حق بر باطل پیروز میشه ! کار من تموم شد ... خداحافظ آدمیزاد !

و در میان درختان ناپدید شد و آبراهام باقی ماند با مغزی آشفته و چشمانی که به دنبال راه شیری و مریخ و فوبوس می گشت


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۷

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
یک سانتور باید یک پیشگویی با استفاده از ستارگان انجام بده ! دوست دارم طنز بنویسید و بلند هم نباشه ! ( 30 امتیاز )
هرچی استاد دوستداره


به دور وبر خود نگاهی انداخت و به آرامی وارد اتاق شد.صدای پاهایش در اتاق طنین انداخت.به آرامی به افراد دوروبر خود نگاهی انداخت و باغرور بسوی گوی پیشگویی رفت.پشت گوی،چهار پا نشست.سینهایش را به جلو داد-که این اتفاق ،باعث چهار چشمی شدن مردان نیز شد-و بگوی خیره شد:
شماها خجالت نمیکشید من به این گنده گی رو کشوندید اینجا اون وقت جلوم گوی گذاشتین؟خیال کردین منم مثل اون سیبیل ننرم که بدون امکانات تنونم پیشگویی کنم؟ایشش...پرسی.بدو بیا اینا روببر.

پسرک قد بلندی از ته اتاق بلند شد و بسوی سانتو ر آمد.پرسی که گویا چیز بسیار جالبی رو در سینهای سانتور دیده بود،همان طور که به آنها نگاه میکرد با لحن آرامی گفت:
میبینید چه الاغ با سوادیه؟بدون امکانات هم کار میکنه.ایکاش همه مثل شما خر...منظورم خوب بودن.

پرسی که هنوز چشمانش محو تماشا بود،گوی را به دست گرفت و همان طور که به جسم نگاه میکرد،عقب عقب به طرف جایش باز گشت.سانتور نگاهی از روی تعجب به پرسی و سایرین انداخت و سپس به سمت پنجره رفت.در پنجره را با خشونت باز کرد و به آسمان تیره،که همچون سفره ای رنگارنگ از ستارها پر شده بود گریست:
وقتی این ستارهای زیبا هستن،مگه میشه با گوی کار کرد؟علاقه من به ستارگان بیشتر از اونیه که فکرشو میکنید

از پشت صدایی شنیده شد:
علاقه منم به شما بیشتر از اونییییه که فکرشو میکنید.


سانتور صدای شنیده شده رو نشنیده گرفت و سپس با صدایی بلند،خطاب به پسری یویو بدست گفت:
تو پسر...بیا اینجا.بیا میخوام فالتو بگیرم...یعنی پیشگویی کنم.


پسر نگاهی از روی ترس به سانتور نمود و به آرامی قدمی به سانتور نزدیک شد.سانتور نگاهی به پسرک و سپس به آسمان کرد.لحظه ای سکوت و سپس شروع به سخن گفتن نمود:
مییبینم...تو ستارت خیلی بزرگه.میبینیش؟اون وریه.صبر کن...یک دو سه...آها. چهارمی از سمت ماه به چپ.همون چهارمیه که هی چشمک میزنه دیگه.ای وای اون که هواپیماست. نه نه منظورم پنجمین ستاره بود.با چشمکاش به من میگه که آینده خوبی رو در پیش داری.میگه یویوهای زیادی رو خریداری میکنی و آخرشم با یکی از اونا میری خونه بخت.البته بعدش بدبخت میشی
یک روز که داری تو حموم یویوتو میشوری از دست سر میخوره و میره تو چاه حموم!این بود پیشگویی تو.




Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۲:۲۱ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
- فایرنز.. فایرنز! عجب اسم سختی داری کدوم اسگلی این اسم رو روت گذاشته؟
- ننه ام.
- خیلی الاغ بوده!
- تصویر کوچک شده

بن به فایرنز ( راست میگه دیگه اسمش سخته! ) اشاره کرد که شوخی میکرده و ناراحت نشه. چون میدونید که مردهای ایرانی هم زن دارن هم معشوقه، ولی مامانشونو بیشتر دوست دارن. بن از کنار درخت های تنومند به سوی وسط میرفت!

محوطه ی وسط مثل بقیه ی وسط ها (!) خالی بود و راهی باز و زیبا و دلگشا. درختان کمتر بودند و محوطه open بود! ( خیلی منحرفی ها، میدونستید؟ ) بن اشاره ای به اسمان کرد و گفت:
- عجب شبیه امشب.

فای : آره، ستاره های خیلی زیادی هستند که توی یک خط قرار گرفته اند و این معنی یک فاجعه ی قریب الوقوع رو میده.
بن : آخ جووون، دلم تنگ شده بود واسه فاجعه. پس این گوساله ها کجان؟
فای : نمیدونم. گفت ..
بن : اومدن ..!

دو سانتور زیبا با بیکینی وارد وسط میشن! یکی از اونها با حالت برای بن عشوه ی سانتوری میاد و به سمت اون میره .
بن : دافی بیا دستتو بذار تو دستم که عاشق تو هستم! تصویر کوچک شده

سانتور دومی نیز به سوی فای میره. فای خوش قیافه سینه سپر میکنه و سانتورت ! روی پای اون میشینه.

مدتی بعد
بن : عزیزم، چرا فکر میکنی نمیشه فاصله هامون کمتر باشه؟
- آخه نمیشه دیگه ناسلامتی من..
بن : ولی عزیزم ما میتونیم بقیه ی زندگی رو باهم باشیم، شبا رو یه تخت بخوابیم، Make a Baby کنیم!
فای : بوقی داری الان با کی صحبت میکنی؟ اون که رفته!
بن : میدونم. ولی اگه بود اینارو بهش میگفتم!


فایرنز و بن در غم از دست دادن داف هاشون سوگواری میکردند و رو به آسمان دراز کشیده بودند. فایرنز چشمانش را به ستاره ای دوخته بود که دافش آنرا متعلق به آن دو میدانست؛ کاش هرگز از آنها دعوت نمیکردند که به چادرشان بیایند! کاش بن نمیگفت که آلبوس دامبلدور یکی از فامیل هایشان است، آنها از کجا میدانستند آلبوس اینقدر بوق بوده است؟

فای دستش را به سوی ستاره ای پررنگ برد.
- بن ببین. این ستاره نباید توی یک خط با ستاره ی لامبو باشه، درسته؟
بن : فای اصلا حوصله ندارم..
- نه بن، مهمه! نگاه کن.. این نشون میده که در آینده ای نزدیک طوفانی بسیار شدید همه ی مارو تهدید میکنه و این میتونه مارو از بین ببره. باید تا دیر نشده کاری انجام بدیم!
- فای الان حالت خوب نیست، داری شر میگی! تصویر کوچک شده

- بن..
- فای!
- بن..
- فای!
- بن، بیا بریم به انسان ها بگیم! شاید بتونن جون خیلی ها رو نجات بدن.
-من خودم رو ضایع نمیکنم! تصویر کوچک شده
- بن! تصویر کوچک شده

بن با عصبانیت فریادی کشید و وارد چادرشان شد. فای که مطمئن بود ستاره ی پرنور شرقی نباید با لامبو در یک خط قرار گیرد و این نشانه ی طوفانی خطرناک است؛ وارد تنه ی بزرگ درختی شد و درش را بست (!)!

چند روز بعد

فای که تمام این چند روز را خوابیده بود بیدار شد و از تنه ی درخت بیرون آمد.

- !

منظره ی روبرویش تمام سانتورها بودند که گوشه و کنار افتاده بودند. درختان از جا کنده شده بود. ساختمان هاگوارتز ریخته بود و همه چیز نابود شده بود .. طوفان کار خودش را کرده بود!


[b]دیگه ب


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۹:۲۳ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۷

گراوپold3


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۳ شنبه ۵ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
از لای ریشای هاگرید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 156
آفلاین
یک سانتور باید یک پیشگویی با استفاده از ستارگان انجام بده ! (30امتیاز)
<><><><><><><><><><><><><><><><><><><><>

پرسی ویزلی در اتاقش نشسته بود و مدام به ساعت دیواری که رو به رویش بر روی دیوار قرار گرفته بود نگاه میکرد.
_ بجنبین دیگه ... ساعت داره دو نصف شب میشه و هنوز نیومدین...بدویین!

بالاخره صدای شیهه آرامی از بیرون پنجره شنیده شد ... پرسی به سرعت بلند شد و کنار پنجره رفت.

پنج بچه سنتور ، پایین پنجره اتاق پرسی ویزلی ایستاده بودند و داشتند به وی نگاه میکردند.

پرسی دستی براشون تکون میده.
_ الان میام! منتظرم باشین!

سپس به طرف ردایش رفت تا آن را بپوشد : ای جـــــــــان! همشون سیفیتن!
سپس به طرف پنجره رفت ، یک متر بیشتر ارتفاع نداشت ، بنابراین پرید و درست در کنار بچه سنتور ها افتاد.

یکی از بچه سنتور ها : پرسی جون ... ببخشید دیر شد مامانامون تا دیر وقت بیدار بودن...
پرسی که از روی زمین بلند میشه و گرد و خاک لباسش رو میتکونه با رضایت خاطر میگه : بسیار خوب ... ایرادی نداره! خوب شما کجا رو پیشنهاد دارین؟

بچه سنتور 1 : به نظر من اعماق جنگل خیلی خوبه! من اونجا رو خیلی خوب می شناسم ...
پرسی مردد بود ولی وقتی بقیه بچه سنتور ها هم اصرار کردند مجبور به موافقت کرد.
_ بسیار خوب ... ولی وقتی اونجا هستیم که کسی مزاحم ما نمیشه؟

بچه سنتور شماره 2 : نه! برای چی؟
پرسی: هیچی همینجوری
سپس استاد درس پیشگویی در حالی که لبخند شومی میزد به همراه بچه سنتور ها به طرف اعماق جنگل به راه افتادند ... فقط قرار بود سنتور ها برایش پیشگویی کنند ولی شاید موقعیت برای انجام کار های دیگه ای هم محیا شد!

در اعماق جنگل
سنتور ها می ایستن و پرسی هم روی زمین ولو میشه!
_ ده مایل راه رفتیم...! بسه ... همینجا خوبه!
سپس از روی زمین بلند میشه و میگه : ببینم ژیر انداز آوردین؟
سنتور : فرش؟فرش برای چی؟
پرسی : امممم چیزه یعنی وقتی که میخوایم پیشگویی کنیم روی فرش بشینیم دیگه!

سنتور روی زمین ولو میشه و به ترتیب چهار سنتور بچه دیگه هم روی زمین می افتن!
سنتور شماره 1 : من عاشق رصد ستاره ها و گفتن آینده آدمهام!
پرسی : منم عاشق تو ... یعنی عاشق ستاره هام
سنتور شماره 2 : پرسی گفتی که میخوای ببینی مدیر میشی یا نه!
سنتور شماره 3 دستش رو به طرف چند تا ستاره میکنه و میگه : چندین ستاره دور هم جمع شدن و یک چهره عصبانی رو نشون میدن ، مسلمه که مخالف های زیادی داری!
پرسی سرش رو تکون میده!

سنتور شماره 4 : از ستاره ها معلوم میشه که مدیرا دل خوشی از تو ندارن ...! به اون ستاره ها نگاه کن! مدام چشمک میزنند و غیب و ظاهر میشن و سرخ و آبی هستن! اونها بزرگترین مانعت هستن!

پرسی : اونا رو ول کن! شپلخن همشون

سنتور شماره 5 : چهار ستاره میبینم ، سبز ، زرد ، آبی و قرمز! ستاره ی سبز کم فروغه و نشون میده که هیچ دخالتی تو کار تو نداره! ولی ستازه زرد ، مدام رنگ عوض میکنه و خاموش و روشن میشه... هممم گروهی از اینکه تو به این سمت برسی به شدت عصبانین و گویا خواهاً بازگشت چیز از دست رفته اشون هستن! ستاره آبی پرنوره و یعنی احساس خطر میکنه! احساس خطر بعد از رسیدن به مدیریتت! و ستاره قرمز هم مدام رنگ عوض میکنه ، پرنور میشه و خاموش و روشن میشه و این یعنی اینکه خیلی خوشحاله!

سنتور شماره 1 : اووووه! پرسی ویزلی ! تو در انجام این کارت موفق نمی شی ! من ستاره هایی رو میبینم که به صورت ضربدر هستن! این یعنی به هیچ عنوان تقدیر نمیزاره که به مدیریتت برسی!

پرسی نفسش رو با سر و صدا بیرون میده و میگه : خیلی خوب خیلی خوب! من تسلیم...ولی فکر کنم هنوز کار اصلیمون مونده باشه ها

سنتور ها : متاسفیم پرسی! تا الانش هم قاچاقی اینجا هستیم و تا طرد نشدیم باید برگردیم قبیلمون!

و درحالیکه پرسی را با چهره ای متعجب تنها می گذاشتند با ابری از گرد و غبار از کنار وی رد شدند.

در همین موقع صدای یک غرش دهشتناک شنیده شد و پرسی تونست که تشخیص بده که غرش مربوط به یک باسیلیسکه!
حالا در ده مایلی هاگوارتز اون هم در جنگل ممنوعه گیر افتاده بود!
_


ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۹ ۹:۲۷:۳۴

[img align=right]http://signatures.mylivesignature.com/54486/280/4940527B779F95







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.