شب به آهستگی بر پهنای آسمان سایه می گستراند. به موازات غروب خورشید از رفت و آمدهای درون آن کوچه باریک و تنگ کاسته میشد. صدای هیاهو و فریاد شادی کودکان که تا لحظاتی پیش بر فضای کوچه طنین انداخته بود به تدریج جای خود را به سکوتی سنگین سپرد. اگر تابش نور اندکی که به زحمت راه خود را از میان پنجره برخی خانه ها به درون کوچه باز کرده بود وجود نداشت چنین به نظر می رسید که تا کنون هیچ تنابنده ای قدم به آن محله نگذاشته است.
اکنون تیرگی شب کاملا حاکم شده بود. با این همه آسمان چنان مه آلود بود که نور بی رمق مهتاب به سختی قادر بود یاری رسان عابرین احتمالی باشد.
در میان تاریکی و سکوت ناگهان صدایی تند و خشک چون ضربه تازیانه آن سکوت وهم انگیز را درهم شکست. با این حال به نظر نمی رسید کسی آن را شنیده باشد. شاید به این علت که فاصله صدا تا نزدیکترین خانه ی دارای سکنه تا حدی بود که توجه کسی را به خود جلب نکند.
لحظاتی بعد صدای پر و بال زدنی به گوش رسید. زاغی سیاه رنگ از میان مه خارج شد و خود را به پشت پنجره ای خاموش رساند و به نرمی روی لبه بیرونی آن فرود آمد. درحالیکه بالهایش را جمع می کرد چند بار بدون صدا منقارش را بر هم زد. به دنبال آن صدای قدم هایی نرم بر روی سطح سرد وسنگی کوچه شنیده شد. پیکری پیچیده در لباسی سیاه و بلند از میان مه بیرون آمد و در میان کوچه ایستاد. کلاه شنلی را که روی شانه انداخته بود کاملا روی سر کشیده بود. با این حال قسمتی از موهای تیره اش از کلاه بیرون مانده بود.
سیاه پوش سرش را بالا آورد و نگاه سردی به کوچه تاریک انداخت. چقدر آشنا و در عین حال غریب می نمود.
. هیچ چیز در کوچه تغییر نکرده بود. همه چیز درست مثل آنشبی بود که آنجا را برای همیشه ترک کرد. به همان اندازه ملال انگیز و بی روح.
در حالیکه صدای جریان آب رودخانه گوشش را پر کرده بود نیم نگاهی به ستون بلندی انداخت که حتی در آن تاریکی چون غولی از پشت خانه ها سر برافراشته بود و خودنمایی می کرد... مثل همیشه!
لبخند تمسخر آمیزی بر لبان باریکش نقش بست. چه مدت بود که به آنجا قدم نگذاشته بود؟ سالها از آخرین مرتبه ای که اینجا بود می گذشت. نگاه بی روحش روی خانه های آجری و یک شکل سر خورد و برروی آخرین خانه در سمت چپ متوقف ماند که پنجره های خالی و تاریکش نشان می داد خالی از سکنه است. جاییکه که زمانی محل زندگی یک خانواده بود...خانواده او.
به یکباره ذهنش پر از خاطرات دور شد. زمانی با عشق و امید به یافتن خوشبختی قدم به این محله گذاشته بود. همراه مردی که می پنداشت سعادت را تنها در کنار او می تواند تجربه کند.
پوزخندی زد. سعادت... چه واژه غریبی!با این وجود قلبش به هم فشرده شد. گویا همین دیروز بود که با پدرش بر سر این موضوع بحث می کرد...
- تو نمی فهمی پدر...نمی دونی من چه احساسی دارم. هیچوقت احساسات من برات مهم نبودن. فقط این اصالت لعنتی برات مهم بود...پدرش بدون هیچ حرفی به صورتش خیره شده بود. هنوز می توانست آن نگاه عمیق را به خاطر بیاورد.
- تو متوجه نیستی آیلین...هنوز خیلی جوون تر از اونی که بتونی اینو بفهمی که یه مشنگ انقدر لیاقت نداره که اجازه داشته باشه کفشای ساحره اصیلی مثل تو رو حتی لیس بزنه...و او به این حرف خندیده بود. اصالت چه اهمیتی داشت؟اصالت جز یک عقیده پوچ و بی اهمیت چیز دیگری نبود. از نظر او هیچگاه بین یک مشنگ و یک جادوگر اصیل تفاوتی وجود نداشت. مگر غیر از این بود که همگی انسان بودند؟
لبهایش را بر هم فشرد. او با این دیدگاه خانواده اش را ترک کرده بود. دیدگاهی که به درستی آن کاملا اعتقاد داشت. توبیاس یک مشنگ بود ولی مشنگ بودن او هیچ اهمیتی نداشت. او به این مرد عشق می ورزید و باور داشت او چه مشنگ یا غیر آن قادر است او را خوشبخت کند.
پس یک روز زیبای بهاری او خانواده اش را با تمامی تعلقاتش ترک کرد تا همراه مردی به سوی آینده برود که عاشق او بود. حتی تهدید به محرومیت از میراث خاندان با اصالت پرینس و خط خوردن نامش از شجره نامه خانوادگی نتوانست او را از این کار بازدارد. هیچکس او را درک نمی کرد. والدینش چنان به اصالت وسواس پیدا کرده بودند که خودخواهانه می کوشیدند مانع خوشبختی او شوند.
نگاهش را بار دیگر به خانه انتهای کوچه دوخت. سالها پیش به همراه توبیاس به این خانه نقل مکان کرده بود. خانه ای که در مقابل قصر پدریش ویرانه ای بیش محسوب نمیشد. اما این اهمیتی نداشت. حتی وقتی ناچار بود مثل یک مشنگ معمولی رفتار کند و از بیشتر چیزهایی که در خانه پدری از آنها بهره مند بود چشم بپوشد. مهم این بود که در کنار توبیاس سعادتمند بود. سعادتی که با ورود سیوروس تکمیل شد.پسر کوچک و شیرینش. آنروزها خود را خوشبخترین زن عالم می دانست. شوهری که دوستش داشت و فرزندی که به او عشق می ورزید. یک زندگی بی دغدغه و آرام...
چشمان تیره اش خالی و بی هیچ حسی روی دیوارهای آجری و کدر خانه میخکوب مانده بود. گویا هنوز قادر بود صدای فریادهای توبیاس و گریه مظلومانه تنها پسرش را از ورای دیوارهای آن بشنود...
- گفتم که نه. هیچ احتیاجی به کار کردن تو نداریم...
آیلین با درماندگی موی سیاهش را از روی صورتش کنار زد.
-. ولی توبی...سیوروس داره بزرگ میشه و خب طبیعیه تو این سن با بچه های دور و برش مقایسه میشه. من می دونم تو خیلی تلاش می کنی و ما ازت ممنونیم ولی اگر بذاری من هم...
صدای فریاد توبیاس گویا پنجره ها را هم به لرزه درآورد.
- گفتم که نه... اگر فکر کردی من می ذارم زنم باز قاطی اون جماعت عجیب و غریب بشه اشتباه کردی!
آیلین دهانش را باز کرد تا جواب دهد. اما صدای گریه مظلومانه سیوروس کوچک که از مشاهده دعوای والدینش گوشه دیوار کز کرده بود او را به سمت خود کشاند...بی اراده آهی کشید. چند سالی طول کشید تا چشمانش واقعیت تلخ زندگیش را دیدند. توبیاس آن شاهزاده سوار بر اسبی نبود که تصور می کرد. او تنها یک دیکتاتور ظالم و خودخواه بود و ظاهرا تصمیم داشت به هرنحوی که شده وجود جادو را منکر شود. ولو با نادیده گرفتن پسر خودش. برای او مهم نبود که سیوروس از مشاهده رفتار او چه میکشد و یا اینکه آیلین هم حق دارد با دوستان دوران مدرسه اش گاه گاهی دیداری داشته باشد و بخواهد از تواناییش برای بهبود زندگی خودشان استفاده کند. او فقط خودش و عقایدش را قبول داشت و تصمیمات و نظرات آیلین اهمیتی نداشتند. ظاهرا او فراموش کرده بود که آیلین به خاطر او تمام پل های پشت سرش را ویران کرده است... و شاید هم دانستن همین موضوع بود که گستاخیش را بیشتر می کرد.
دندانهایش را به سختی بر هم فشرد. سالهای زندگیش را چه بیهوده در کنار او هدر داده بود. کسی که حتی به خاطر پسرش هم حاضر نبود رفتار خودخواهانه اش را کنار بگذارد. با این همه آیلین سرسختانه مقاومت می کرد و به بهبود شرایط امید داشت. در آن روزها او هنوز خود را به توبیاس علاقه مند می دید و باور داشت به مرور زمان اوضاع بهتر خواهد شد. اما هنگامی که مشخص شد سیوروس چون مادرش جادوگر است کاخ آرزوها و امیدهای آیلین در هم شکست. توبیاس چنان غیر منطقی با این قضیه رو به رو شد که گویا آیلین هنگام ازدواج این موضوع را از او مخفی نگاه داشته است. برای مشنگ سطحی نگری چون او که جادو و جادوگری مردود بود داشتن یک پسر جادوگر بزرگترین ننگ دنیا محسوب میشد. زندگی به یکباره برای آیلین و پسرش تبدیل به جهنم شد. جهنمی که هر دو در آن سوختند. دنیا خیلی بی رحم بود...
خشم چون ماری زخمی در وجودش بالا می آمد. دستانش را به سختی مشت کرد. چه ساده دلانه تصور می کرد قادر است با صبر و حوصله توبیاس را با خود همگام سازد و چه احمقانه سالها این حقارت و زجر را به جان خرید تا بتواند زندگیش را حفظ کند. شاید اگر سیوروس را از دست نداده بود همچنان برای حفظ این زندگی در تلاش بود.
زمانیکه متوجه شد پسرش بی خبر او را ترک کرده است گویی قلبش از حرکت بازایستاد. تنها فرزندش را چه ساده از دست داده بود. هیچ چیز در این دنیا نبود که آن را بیشتر از پسرش بخواهد و هرکاری کرده بود برای خوشبختی او کرده بود. اما محاسباتش اشتباه از آب درآمده بود. سیوروس بی خبر هر دوی آنها را ترک کرده بود تا بلکه آرامش را در جایی بدون حضور آنها تجربه کند. بدون اینکه هیچ نشانی از خود برجا گذارد.
هیچگاه آنروزها را فراموش نمی کرد و آن ساعات طولانی را که بی حرکت به در و دیوار خالی اتاق پسرش زل می زد تا بلکه از این کابوس وحشتناک رهایی یابد. با این وجود به خوبی می دانست هرگز قادر نخواهد بود با زخم ناشی از آن کنار بیاید.زیر لب زمزمه کرد:
- منو ببخش سیوروس... من مادر خوبی نبودم...
قلبش به سختی به هم فشرده شد. چه آرزوهایی برای پسرش در سر داشت چون دیگر مادران. اما در نهایت جز یک عنوان چیزی از خود در ذهن تنها فرزندش باقی نگذارده بود. یقینا هیچ چیز برای یک مادر از تحمل این وضعیت سخت تر نیست...
شاید همین مسئله بود که چشمانش را به واقعیت زندگیش روشن کرده بود. او در ازای سالها زجر و حقارت هیچ چیز به دست نیاورده بود بلکه تمام چیزهایی را که دوست داشت از دست داده بود... خانواده اش،دوستانش، روح و احساسش و مهمتر از همه پسرش... او یک بازنده واقعی بود...
نفس عمیقی کشید و هوای سرد را به درون سینه فرو برد.با این همه هیچگاه برای تغییر و جبران اشتباهات دیر نبود. همانگونه که با کشتن توبیاس اشتباه سالها قبلش را جبران کرده بود. بی اراده عضلات صورتش کش آمد و لبخند سردی بر لب نشاند.
- حق با تو بود پدر...اون لیاقت منو نداشت...
اطمینان داشت هرگز از مرگ او ذره ای احساس ناراحتی نخواهد کرد. مشنگ بی لیاقتی که زندگی او را فدای خودخواهی بی اندازه اش کرده بود. خودخواهی که تا واپسین دقایق حیات بی ارزشش آن را حفظ کرده و حاضر نبود مسئولیت رفتارهای خودسرانه اش را در قبال فرزندشان بپذیرد و آیلین هم می توانست مثل همیشه رفتار نفرت انگیز او را ندیده بگیرد...اگر خواهان تغییر نبود.
آنشب بعد از سالها اولین باری بود که چوبدستیش را به دست گرفته بود. چه حس عجیبی داشت و در عین حال خوشایند. گویی چوبدستیش به او خوشامد می گفت. تنها چیزی که هنوز به او وفادار مانده بود با وجودیکه سالها آن را درون کمد محبوس ساخته بود.
گرمای مطبوعی که آن لحظات زیر دستانش حس می کرد شور و شوقی وصف ناپذیر را در وجودش برانگیخته بود و ماهیتی را به او یادآوری می کرد که همیشه بود نه وجودیکه سالها به اجبار تلاش کرده بود باشد.
لذتی که بعد از اجرای طلسمش در خود احساس می کرد در وصف نمی آمد. گویا از محبس رهایی یافته بود.احساسی که با طعم شیرین انتقام درهم آمیخته بود.
زمانیکه به پیکر غرق در خون توبیاس و چهره وحشت زده و متعجبش خیره شده بود دریافته بود هیچ چیز در دنیا از لذت انتقام شیرین تر نیست. انتقام از مشنگ پست و حقیری که زبونانه مقابل پایش در خون خود دست و پا می زد تا بلکه از سرنوشت حقیرانه اش رهایی یابد...
پوزخندی بر لب نشاند. امشب دنیا تغییر او را به چشم می دید. او دیگر آن دختر احساساتی و توسری خور نبود. او یک ساحره اصیل زاده بود و طرف او جز یک مشت مشنگ پست و زبون چیز دیگری نبودند. آنها حتی شایستگی ترحم او را نداشتند و بود و نبودشان سودی به حال کسی نداشت.
دستش را دراز کرد.
- بیا زاغی... ارباب منتظره...
زاغ سیاه از پشت پنجره بلند شد و بال و پر زنان روی دست آیلین نشست. شب تازه شروع شده بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
...به گزارش خبرنگار روزنامه مقامات دولتی مشنگی این فاجعه را ناشی از انفجار خط لوله گاز در محله مشنگ نشین اعلام کرده اند. با این وجود طی تحقیقات و بازرسی متخصصین وزارت خانه آثار تردید ناپذیر استفاده از جادوی سیاه بر روی اجساد نیم سوخته قربانیان به چشم می خورد.به نظر می رسد وقوع این فاجعه غم انگیز که منجر به مرگ دها تن از مشنگهای ساکن محله بن بست اسپینرگردیده به دستور شخص اسمشو نبر بوده باشد. کاراگاهان هنوز به دنبال یافتن ردی از شخص یا اشخاصی هستند که باعث وقوع این حادثه دردناک شده اند. رییس اداره کاراگاهان امروز در جمع عده ای از خبرنگاران اذعان داشت که هنوز ردی از این فرد یا افراد پیدا نشده و از جامعه جادوگری خواست تا مراقب و گوش به زنگ باشند...لرد سیاه به آرامی سرش را از روی نسخه ی پیام امروزی که در دست داشت بلند کرد تا به پیکر سیاه پوشی که بی حرکت در کنج اتاق روشن از نور شومینه ایستاده بود بنگرد. در پرتو نور لرزان آتش چنین به نظر می رسید که لبخند کم رنگی روی لبهای بی شکلش نقش بسته است.
- کارتو خوب انجام دادی آیلین.
آیلین تعظیمی کرد. با این همه نتوانست خودداری کند و بی اراده لبخند شومی بر لب آورد. بالاخره موفق شده بود.