هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۰:۰۴ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
یک پیشگویی قابل اعتماد انجام بدین ، پست کلاس رو با دقت بخونین تا موفق بشید . ترجیحا پیشگویی در مورد مسائل سایت باشه ، خارج از اون هم مشکلی نداره ( 30 امتیاز )



پیوز داشت فکر می کرد. اتفاقات اخیر اعصابش را خرد کرده بود. تصمیم داشت بعد از سال ها دوباره از قدرت پیشگوییش استفاده کند. چاره ای نداشت !
روی صندلی راحتی اتاقش نشست. دفتر پیوز با دیوار های زردش همیشه روی اعصاب بود و در این میان صندلی ها و میز قرمز و نارنجی بیشتر اعصاب انسان را خرد می کرد. پنجره ضلع شرقی اتاق باز بود و خورشید صبحگاهی از فراز آن مشخص بود. نسیم خنکی به داخل می وزید و مشغولیات انسان را با خود می برد. پیوز سر انجام بلند شد و از روی میز کلیدی برداشت ، کلید را در قفل کشوی میزش چرخاند و آن را باز کرد.

با باز شدن کشو ، هزاران وسیله درهم و برهم نمایان شد : دو سه نوع چوبدستی ، کتاب هایی در رابطه به تغییر شکل ، انواع اجسام باستانی و با ارزش جادوگری و سرانجام ، یک گوی بلورین متوسط برای پیشگویی ...

پیوز گوی را برداشت و مستقیم روی میزش گذاشت و پشت میز نشست ، می توانست ارتعاشات ناشی از قدرت پیشگویی را احساس کند ، چشمانش چرخید و در اعماق مه آلود گوی غرق شد :

سهراب پی سی رو روشن میکنه ، این کامپیوتر مدل قدیمی با گرافیک 32 تی ان تی و رم با زور 128 اش با صدایی شبیه صدای هواپیما روشن میشه و طبق معمول صدای خسته کننده و ارزشی «بیق» رو از خودش اشاعه میده
ویندوز داره بوت میشه و روی صفحه با خطی بزرگ نوشته شده :
Windows XP
Professional sv1
و بعد رنگ آبی مسخره ای نمایان میشه و می نویسه ولکام و قدم رنجه فرمودید و غیره ...
هنوز دسکتاپ ویندوز لود نشده که صدای «تق» بلندی از وسط کیس شنیده میشه و کامپیوتر ریست میکنه ! و بعد شروع میکنه با فاصله های نیم ثانیه پشت سر هم ریست کردن !!

سهراب فحش رکیکی نثار همه وسایل عهد عتیق اتاقش میکنه و نوت بوکش رو که در میان اتاق قدیمی خیلی خودنمایی می کنه و می خواد بگه منم هستم و اینا باز میکنه ، نوت بوک نه صدای «بیق» میده ، نه «بوق» ، سیم ثانیه بوت میشه ، ویندوز بالا میاد و همه نرم افزار های استارت آپ لود میشه !!!!

سهراب سریع اینترنت هوشمند ایرانگیت اصفهان رو باز میکنه : «بیق بیق بوق باق بق بق بیق ! »
(نکته تستی : شماره های اصفهان هفت رقمیه ! برای تهران که هشت رقمی شده و شهر های کوچیک که هنوز پنج یا شش رقمیه گفتم این رو !!!)
اینترنت بالا میاد سهراب فایر فاکس رو باز میکنه و سرعتی تایپ میکنه : www.jadoogaran.org

یک صفحه سفید باز میشه که توش با ارزشی ترین طیف از رنگ آبی نوشته شده :
مشترک گرامی
دسترسی به این سایت امکان پذیر نمی باشد


همون لحظه از آسمون یک قبض تلفن زرد رنگ میافته که زیرش پل و خواجو و میدان نقش جهان و اینا تصویر شده و زیرش نوشته : « هزینه اضافه به دلیل استفاده از سایت های غیر اخلاقی ! »
مبلغ : 876542 ریال و 3 شاهی و 5 غاز
اینترنت : 852345 ریال و 14 غاز
آبونمان : 11432 ریال
تلفن : 6 شاهی

سهراب با عصبانیت دیکانکت میشه ...

یک ساعت بعد !

سهراب وارد اینترنت میشه و آدرس جادوگران رو وارد میکنه ! بلافاصله یک صفحه باز میشه کنارش نوشته :
دختر های ایرونی
کتاب
هاست و دوماین رایگان
کاریابی
شرکت نرم افزاری پویا گستر داده انفورماتیک ایران اکتیو

کنارش هم ک سری لینک چرت و پرت نوشته شده ! سهراب زیر لب هشتاد تا لعنت به عله و دست اندرکاران دیگه جادوگران میکنه و دیسکانکت میشه !

شب

سهراب وارد میشه و آدرس جادوگران رو وارد میکنه و بالاخره صفحه ای آبی ظاهر میشه اون وسط نوشته شده:
از ورود شما متشکریم پیوز
در حال بارگزاری

پیوز بدون معطلی روی گزینه انجمن ها کلیک میکنه وارد میشه و اولین پیام چت باکس رو میخونه :
بارون خون آلود : درسته که از 300 تاپیک سایت 298 تا بسته شده اما همه اش با کنترل اف پنج باز میشه !
پیوز آهی از ته دل میکشه پیام پایین رو می خونه :
جیمز سیریوس پاتر : آقا به جز تاپیک گفتگو با مدیران و انتخاب بهترین ناظر ماه بقیه تاپیک ها سفید میاد !
پیوز نگاهی می کنه میزنه روی تاپیک گفتگو با مدیران میبینه سفیده ! شونصد بار کنترل اف پنج رو امتحان میکنه تاپیک باز نمیشه تف می اندازه که صاف میخوره وسط ال سی دی نوت بوک !

میره سراغ وبلاگ ارزشی خودش یک مطلب ارزشی آپلود میکنه و باز آدرس جادوگران رو میزنه ...
صفحه سفیدی مقابل پیوز ظاهر میشه که وسطش بزرگ آواتور بارون خون آلود رو گذاشته و کنارش با قرمز نوشته : کنترل اف پنج کلید شماست !!

فردا صبح
پیوز آدرس جادوگران رو میزنه و خود به خود به صفحه ارور فایر فاکس redirect میشه !! آهی میکشه و توی آدرس بار مینویسه : www.dementor.ir
سایت زود لود میشه و اون اولش بزرگ با زرد نوشته شده : جادوگران منحدم شد



پیوز در حالی که در دفترش نشسته بود عصبانی تر از همیشه بلند شد و گوی بلورینش را به سمت پنجره پرتاب کرد ...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۶ ۱۰:۰۷:۲۷

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵ سه شنبه ۱ مرداد ۱۳۸۷

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۱:۴۲:۱۰ دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 706
آفلاین
تکلیف جلسه ی سوم:یک پیشگویی قابل اعتماد انجام بدید,پست کلاس رو به دقت بخونید تا موفق بشید .ترجیحا پیشگویی در مورد مسائل سایت باشه,خارج از اون هم مشکلی نداره(30 امتیاز)

کلاس پیشگویی

کلاس تقریبا شلوغ بود,با ورود پرسی ویزلی همه ساکت شدند و به پروفسور نگریستند.
پروفسور ویزلی در همان اول رفت سر اصل مطلب:من امروز زیاد وقت ندارم و میخوام وقتی که درس میدم زود درک کنید تا توی تکالیفتون بتونید خوب عمل کنید!

بچه ها با نگاه هایی نگران به همدیگر نگاه کردند.بدین ترتیب پرسی
ویزلی توضیحات لازم برای تدریسش را به طور خلاصه گفت و تکلیف را سریع بر روی تخته نوشت:یک پیشگویی قابل اعتماد انجام دهید

پروفسور ویزلی تکلیف را سریع نوشت و بدون هیچ حرفی از کلاس خارج شد.
-به نظرت چی کار داشته که این قدر زود کلاس رو تموم کرد؟
-نمیدونم شاید اتفاقی افتاده!
بچه ها با چهره ای سردرگم تکالیفشان را یادداشت کرده و برای کلاس بعدی اماده شدند.

تالار خصوصی ریونکلا

همان طور که گوی را روی میزی قرار داده بودم با خود فکر میکردم:یه پیشگویی قابل اعتماد چی میتونه باشه؟
سپس ذهنم را از هرچیزی خالی کردم و تمرکزم را بر روی گوی دقیق کردم.

-سلام لونا!میای بریم...
-نه نمیتونم فردا کلاس پیشگویی دارم اما تکالیفم رو انجام ندادم.

اریانا کنارم نشست و گفت:منم میتونم نگاه کنم؟
-البته که میتونی.
دوباره ذهنم را از همه چیز خالی کردم و به گوی نگاهی انداختم.
اینبار توانستم ببینم;ان هاله ی غبار الود جان گرفت و تصویری را تشکیل داد.

خود را میدیدم که در کلاس پیشگویی نشسته ام و پروفسور توضیحات درس بعدی را میدهد و من بدون توجه به چیزی زیر میز همراه با لیلی چیزی در دستمان هست و ان را میخوریم!
پس از چندین لحظه دیدم که پرسی ویزلی صحبت هایش را قطع کرد و بالای سر ما ایستاد و من و لیلی بدون هیچ توجهی مشغول خوردن بودیم,سپس پرسی کتاب پیشگویی را بالا گرفته و ان را
به سر ما کوبیده!

-واااااااااااااایی
اریانا با ترس نگاهی به من انداخت و گفت:چی شد؟چی دیدی؟
بدون توجه به سوال اریانا دوباره نگاهی به گوی انداختم که پروفسور گفت:تکالیفتان رو به من تحویل بدید.
لیلی دستش را در کیفش برد و ورقه ای را به ویزلی داد و صدای خود را شنیدم که با ترس میگفتم:من...تکالیفم رو فراموش کردم.

-چطور ممکنه؟
-چی؟
نمیتوانستم این وقایع را برای اریانا تعریف کنم و حتی نمیتوانستم
این هایی که دیده ام را بنویسم و سر کلاس بیاورم.
بله من و لیلی تصمیم گرفته بودیم برای اولین بار سر کلاس بخوریم و...
-هیچی من چیزی نمیبینم فکر کنم این جلسه رو نمره نگیرم!


Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۲:۵۲ شنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۷

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
تدریس جلسه سوم پیشگویی ترم ششم تابستانی


در راستای خز شدن سریع حضور دانش آموزان در کلاس و تاخیر استاد و بالعکس ، این بار هم دانش آموزان و هم استاد درس پیشگویی سر وقت در کلاس حاضر بودند . پرسی ویزلی به آرامی مشغول نوشتن عنوان تدریس این هفته بر روی تخته جلوی کلاس بود : جلسه سوم - پیشگویی قابل اعتماد


به آرامی به سمت دانش آموزان برگشت و همانطور که لبخند شیرینی روی لب داشت ، با علاقه خاصی دانش آموزان دختر و پسر را از نظر گذراند و شروع به صحبت کرد : خب ، امروز جلسه سوم پیشگویی تدریس میشه ! قصد ندارم که انقدر صحبت کنم که نفهمید تدریس چی بود و چطوری صورت گرفت ، در نتیجه یه توضیح کوتاه در مورد پیشگویی قابل اعتماد که مبحث این جلسه هست میدم :

پیشگویی قابل اعتماد پیشگویی ای هست که زمانی که فردی این نوع پیشگویی رو انجام میده ، میشه بهش اعتماد کرد . این پیشگویی طوری هست که اگر انجام بشه و نتیجه رو بفهمید ، متوجه میشید که این پیشگویی قابل تصور هست . یعنی وقتی من این پیشگویی رو انجام میدم ، طوری نیست که نیاز باشه صبر کنیم تا بفهمیم این پیشگویی به واقعیت میپیونده یا نه ، میتونیم حدس بزنیم که دیر یا زود به واقعیت میپیوندد .


با مشاهده چهره سر در گم دانش آموزان لبخندی زد و گفت ، میخوام یه پیشگویی بکنم ، یه پیشگویی ساده انجام میدم و ببینید که میتونید مقایسه کنید یا نه !

گوی بلورین پیشگویی ای که از قبل روی میزش آماده کرده بود را در دست گرفت و زیر لب گفت : سنیوریتا ! و مثل همیشه ، با تمرکز و دقت به گوی نگاه کرد و شروع به حرف زدن کرد : هووم ، من بارون خون آلود رو در این گوی میبینم ... اممم ، در دفتر مدیران ایستاده و در حالی که به مدیران نیشخند میزنه ، به پلاکارد بزرگی که پشت سرش نصب شده اشاره میکنه . روی پلاکارد با حروف بسیار بزرگی نوشته شده : جشن انتشار نسخه 1.2 کنترل اف پنج و صداش رو صاف میکنه و شروع به حرف زدن میکنه :

من مفتخرم به عنوان یکی از قدیمی ترین و پر افتخار ترین مدیران هاگوارتز عرض کنم که من موفق شدم فرهنگ استفاده از کنترل اف پنج رو وارد جادوگران کنم و حالا هم جشن انتشار فرهنگ سازی نسخه 1.2 استفاده از کنترل اف پنج هست که به کمک این نسخه میتونیم تعداد زیادی صفحه سفید رو باز کنیم و با کمک یک بار فشردن کلید اف پنج همه صفحات رو باز کنیم !


بعد از تموم شدن سخنرانی ، مدیران به هلهله و شادی میپردازند ... عله با خوشحالی یک دستش رو روی کمرش گذاشته و با دست دیگه مشغول چرخوندن سیم سرور هست ... کوییرل سمت دیگه ای با خوشحالی پاهاش رو بالا و پایین میکنه و عمامش رو بالا و پایین میندازه ... راجر هم که میخواد بینهایت خوشحالیش رو نشون بده ، تصمیم میگیره زودتر از قبل در سایت لاگین کنه و چند ماه رو به دو هفته یک بار تغییر میده ... استرجس هم با خوشحالی به شادی میپردازه و به کوییرل اعلام میکنه که به خاطر این پیروزی بزرگ دیگه قصد نداره نظارت گریفیندور رو بر عهده بگیره ... مونالیزا هم که دیوانه وار به رقصیدن مشغوله ، تعدادی خبر رو که در مورد اطلاعات بازیگران و نویسنده هست و شامل شماره تلفن های ایشان هم میشه تائید میکنه که بتونه گامی در خوشحال توحید ظفر پور هم برداره ... لیلی اوانز هم از خوشحالی اظهار میکنه پشت سر هم که دیگه علاقه ای به نارنجی نداره و میخواد بره سراغ سبز لجنی


و پرسی ادامه میده : خوب این نمونه ای از پیشگویی قابل اعتماد بود که میتونیم از الان این رو در نظر بگیریم که در آینده این اتفاق میفته ! و به تخته اشاره میکنه و در حالی که برای آخرین بار به پسر های خیلی کیوت ( Cute ) کلاس نگاه میکنه ، خارج میشه .



تکلیف :

یک پیشگویی قابل اعتماد انجام بدین ، پست کلاس رو با دقت بخونین تا موفق بشید . ترجیحا پیشگویی در مورد مسائل سایت باشه ، خارج از اون هم مشکلی نداره ( 30 امتیاز )


ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۹ ۱۲:۵۶:۴۹

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۲:۵۱ شنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۷

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
امتیازات جلسه دوم پیشگویی


پیتر پتی گرو : 29
سوژت خوب بود ، هر چند ترجیح میدادم در مورد ارزشیت این کاربر بنویسی بیشتر ... چند تا غلط املایی داشتی که امتیاز کم میکنم .


آریانا دامبلدور : 26
هووم ، پیشگویی بدی نبود ، سوژت ضعیف بود و به خاطر نحوه نوشتنش بهت امتیاز دادم ، چهره پستت بی نهایت خسته کننده بود .


باب آگدن : 27
بهتر بود که یه کم شکلک هم استفاده میکردی که پستت خسته کننده نباشه ، سوژه ضعیف بود یه کم ، خیلی سریع جلو رفتی


جیمز سیریوس پاتر : 30
آفرین ، خوب و جدی بود .


گابریل دلاکور : 30
ولدان ! خیلی خوب بود


فرد ویزلی ( سیموس فینیگان ) : 30
خیلی خوب بود ! سوژه روز !


ماتیلدا استیونز : 21
ضعیف تر از این امکان نداشت ماتیلدای عزیز ! باید سوژه خوب پیدا کنی و بنویسی ، طول پست اصلا اهمیتی نداره ، ولی سوژه باید خوب باشه ، این چیزی که نوشتی در واقع اصلا پیشگویی نبود .


آراگوگ : 30
آفرین ! سوژه مورد علاقه منو پیدا کردیا !


پیوز : 30
آفرین ! خیلی لذت بردم از سوژه و طرز نوشتنت


چارلی ویزلی : 30
نیاز داشتم همچین چیزی رو بخونم !


دنیس : 30
ولدان دختر کوچولوی لجباز ! من واقعا لذت میبرم همچین سوژه های قوی و واقعی ای میبینم


تد ریموس لوپین : 30
آفرین ! خوب بود مادر بزرگ


پرفسور پومانا اسپراوت : 29
چهرش مناسب نبود ، خشک بود ! خوب بود


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۰:۵۷ شنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۷

پرفسور پومانا اسپراوت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۷ سه شنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۵۷ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
از Dark Side Of the moon
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
موهایم بر روی صورتم ریخته بود، قدم های آرام خود را به سوی در گران قیمت چوبی بر میداشتم؛ انگشتان خیس از عرق ترسم،دستگیره را لمس کردند. در گشوده شد. نوری خیره کنند و صدای برخورد سرم با کف سنگی و سرد زمین. صد ها صدا در اطراف سرش می چرخید. چشم هایی که همیشه آن ها را دوست داشت، در چشم هایش خیره شده بودند. و ناگهان صدایی او را به سمت مرگ فرا خواند و بعد صدای فریاد، صدای پایی که به سمتش میدوید.
خود را به عقب پرتاب کردم و سرم بر بالش نرمی که پشت سرم قرار داشت فرود آمد. گوی بر روی زمین می چرخید و به سمت درب خروجی حرکت می کرد.
در باز شد. گوی به پشت در لغزید؛ چشمانش را به من دوخت و حس آرام بخشی را درون قلبم زنده ساخت. بدنم خیس از عرق بود و به آنچه که درون گوی بر من اتفاق می افتاد می اندیشیدم. لبخند گرمش تبدیل به نگرانی عجیبی شد و به سمتم آمد.
- چیزی شده؟
- نه، چیزه مهمی نیست، خواب بدی دیدم فقط.
گوی پیشگویی پشت در پنهان شده بود، اگر گوی را میدید خشمش به علت ترسی که داشت شعله ور می گشت. ردایم را به تن کردم و با صدایی نیمه لرزان گفتم:
- بریم!
- مطمئنی؟ به نظر میاد میترسی، من که بهت گفتم به من اعتماد کن.
- نمیترسم!
راه خود را به سمت در ورودی گرفتم و خارج شدم. پشت سرم با تردید می آمد. به سمت آنچه که در گوی دیده بودم قدم بر میداشتم. سال ها بود که قصد جانم را داشتند و دیگر از پنهان شدن خسته شده بودم. فرزند خانواده ی فقیری بودم و در پیشگویی مهارت خاصی داشتم. در دوران هاگوارتز دل به پسری بستم که والدینش مرگ خوار های بزرگی بودند، اما پسر قلب پاکی داشت. از ابتدا رابطه ی خود را از پدر و مادرش پنهان می کردیم تا جایی که دوران تحصیل تمام گشت و تصمیم به احیای یک زندگی نو داشتیم. خانواده ی او به محض اطلاع از این که پسرشان دل به دختری باخته است، به شدت مخالف ازدواج او شدند. پسر بدون آنکه اسراری بورزد، از خانه فرار کرد و با مقداری از ثروتی که خانواده اش به در گذشته بخشیده بودند؛ خانه ی آرامی را برایمان ساخت. تا زمانی که در یکی از پیشگویی هایم خواهر او را دیدم که به قصد کشتن من خانه را آتش زده است. همسرم را مطلع کردم و او آن شب مرا به مکان دیگری برد. فردای آن روز با خاکستر خانه ی خود مواجه شدیم. همسرم برای گرفتن انتقام با خواهرش دوئل سختی کرد، اما مشخص شد که به علت رشد بیش از حد دانه های جرقه در حیاط خانه ی مان آن آتش سوزی رخ داده بوده و ارتباطی به خواهر فرد نداشته. فرد از آن پس از پیشگویی های من وحشت دارد و همیشه از من میخواهد تا حد امکان دست به پیشگویی نزنم.
امروز بعد از گذشت سال ها و پس از تحمل رنج های بسیار برای آرامشمان تصمیم به آن گرفته ایم که روابطی که با خانواده ی سالخورده اش سال ها از بین برده بودیم را مجددا بسیازیم. همه چیز عالی پیش میرفت، به غیر از این لحظه که تصمیم گرفتم تا گوی خود را پس از سالها از صتدوق قدیمی بیرون آورم، هنوز مرگ و نابودی خانواده ی عزیزم را زیر سایه ی آن مرگ خوار ها میدیدم.
شاید اشتباه می کردم، اما قلبم فشرده می شد هر گاه به یاد صحنه ای که باید خود را تسلیم میکردم می افتادم. شاید نباید غیر از این میشد. در هر حال خود را غیب کردیم و در نزدیکی های آنجا ظاهر شدیم. برگ های پاییز زیر پایمان سمفونی مرگ را به یادم می آوردند. خانه ای اشرافی با طاق نمایی مرمری رو به رویم ظاهر شد. پس از آنکه جن خانگی تمیزشان مارا به به سالن ورودی راهنمایی کرد، زن حدودا سی و پنج سال ای با موهای قهوه ای سوخته و چشمانی که برق زیبایی میزد، من را در آغوش گرفت و خوش آمد گرمی گفت. خانوم براید از دیدن فرزندش بسیار خوشحال شد. پس از مرگ لرد ولدمورت دیگر از جادوی سیاه دست کشیده بودند و هم اکنون دوران پیری را میگذراندند.
به همراه آنا خواهر همسرم که از ورودی مر مر نشان خانه اولین نفر به استقبالمان آمده بود، برای دیدن تحقیقاتی که بر پیوند گیاهان جادویی و غیر جادویی کرده بود به اتاقش رفتیم. گاهان بسیار زیبایی بودند. خانم براید آنا را صدا کردند و او به دنبال صدا از در خارج شد. در اتاق گیاهان را نگاه می کردم.
زیر گیاهی نوشته شده بود: مرگ را با زیبایی به بازی میگیریم. گیاه بسیار زیبایی بود. گل هایی شبیه گل های رز که هر چند ثانیه یک بار با آرامش به سمتی حرکت می کرد. چنان گلبرگ های لطیفی داشت که خواه نا خواه دست خود را برای لمس آن ها جلو بردم. دستم خراش برداشت از گلبرگ های به آن ظریفی بعید بود. خون گرم از دستم جاری شد. با لبه ی ردایم محکم آن را گرفتم. به سمت در خروجی رفتم، صدایی که همیشه دوست داشتم به گوشم آمد. به سمت صدا رفتم. در سلطنتی را باز کردم. سرم با کف سنگی بر خورد کرد. چشم ها، چشم ها را میدیدم.
چشم هایم بسته شدند و دیگر حیاطی در ن به چشم نمیخورد.


ویرایش شده توسط پرفسور پومانا اسپراوت در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۹ ۱۲:۴۷:۵۰

I will leave the sun for the rain...


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۲:۲۰ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۷

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
یک پیشگویی واقعی انجام دهید!

دستانش می لرزید و عرق کرده بود، تک تک عضلاتش درد می کرد و به سختی جلوی فریاد ناشی از این درد جانکاه را گرفته بود. باید زودتر این هیولای سرکش را آرام می کرد، در گوشش موسیقی سریالهایی مثل "لبه ی تاریکی " اریک کلاپتون و کلیپ "نازنین" محمد اصفهانی زنگ میزد و همه به او می گفتند که زمانش رسیده که ترک کند... این دیگه آخرین باره، از فردا!

صدای بالا آمدن ویندوز، همه ی صداهای دیگر را خفه کرد و وقتی عاقبت به اینترنت کانکت شد، درد عضلاتش را به کل فراموش نمود... مثل همیشه یک مقصد بیشتر نداشت،مقصدی که 24 ساعتی میشد از آن دور بود و همه ی درد مربوط به همین میشد :

http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/index.php

لحظاتی بعد، پیامی روی صفحه نقش بست که لبخند بر لبش آورد:

از ورود شما متشکریم کاربر ارزشی معتاد بدبخت.

در حالی که به تدریج آرامش می یافت و در حالتی خلسه وار فرو می رفت، با خوشحالی و امیدواری اول تعداد پیامهای شخصی جدید را نگاه کرد و وقتی دید که هیچکس به یاد او نبوده، در حالی که قلبش از شدت درد فشرده شده بود، به پیامهای بسیار مهم چت باکس نگاه کرد.

کاربر ارزشی x :هیج جوری باز نمیشه... باز نمیشه...
کاربر ارزشی y : راس میگه باز نمیشه، این چه وضعشه آخه...؟!

مدیریت بسیار خفنز: کنترل اف پنج دوستان من... گویند که با دو بار کنترل اف پنج در روز، طول عمر افزایش یافته، احتمال سکته ی قلبی پایین می آید و در مقابل بیماریها مصون می شوید
.
.
.
( چند پیام بعد تر)
کاربر فوق ارزشی Z : من هم کنترل F5 ، هم کنترل + F +5 و هم کنترل آلت دیلیت زدم، ولی باز نمیشه!
.
.
.

کاربر معتاد که از خواندن این همه پیام در وصف کنترل اف پنج احساس شعف می کرد و شکی نداشت کنترل اف پنج او درست است و مشکل از آن کاربرهای ارزشی بی سواد است که هنوز همچون تسترال در گل مانده و نمی توانند صفحه ی مذکور را باز کنند، به بلاک های انجمن نگاهی انداخت و بر روی عنوان مورد نظر یک عدد کلیک نمود.

- کنترل اف پنج.....
.
.
.
(یک ساعت بعد)
- کنترل اف پنج...
.
.
.
(پنج ساعت بعد)
- کنترل اف پنج...
.
.
.
(12 ساعت بعد)
- کنترل اف پنج...
.
.
.



**یک سال بعد – کنفرانس جادوگران **

کاربر شماره یک : بچه ها یه خبر خوب... دیروز رفتم چشم پزشکی، دکتر با تعجب گفت شما اولین موردی هستین که بیماری تک رنگ بینی اون معالجه شده...
کاربر شماره دو : یعنی دیگه همه جا رو نارنجی نمیبینی؟
کاربر شماره یک : نه باب، تازه روانپزشکم هم گفت روماتیسم مغزیم بطور معجزه آسایی خوب شده!
کاربر شماره سه : چه جالب... منم واسه چکاپ رفته بودم، دکتر نتیجه آزمایشم رو که دید بهم گفت: مادرجان، شما با این سن و سالتون ماشالا خیلی خوب موندین!
کاربر شماره دو : ایول مادربزرگ! ( به علت استفاده ی بیش از حد جادوگران از پتک، این شکلک به شکلهای رسمی یاهو اضافه شده!) تازه اکثرا" اعتیادشون هم خوب شده!
کاربر شماره پنج: هومممم... خب می دونین، فکر کنم علتش رو بدونم!

ملت همه به شکل علامت سوال در آمدند.

کاربر شماره پنج: من یه آرشیوی از سخنان گهربار مدیرا دارم... یه مین صبر!

ملت ساکت و متعجب در انتظار به سر می بردند.

کاربر شماره پنج: نقل قول:
مدیریت بسیار خفنز: کنترل اف پنج دوستان من... گویند که با دو بار کنترل اف پنج در روز، طول عمر افزایش یافته، احتمال سکته ی قلبی پایین می آید و در مقابل بیماریها مصون می شوید


و بدین ترتیب، ملت جادوگر که از این همه هوش و درایت قادر به یافتن هیچ کلمه ای برای بیان سپاسگزاری خود نبودند، هفت شبانه روز سکوت اختیار کردند و اشک ریختند و برای مدیریت شامخ دعا کردند که نه تنها به آنها راه و روش کنترل اف پنج زدن آموخت، بلکه شرایطی را مهیا کرد که بدون آگاهی از مزایای آن، ساعتها کنترل اف پنج زدند و خوشبختی دنیا و ثواب آخرت را برای خود تضمین کردند.


تصویر کوچک شده


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۲:۱۱ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۷

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
یک پیشگویی واقعی انجام دهید !

همه بچه ها يكي يكي از كلاس بيرون ميومدن و كلاس لحظه به لحظه خالي تر ميشد. اريكا آستين دنيس رو كشيد و غرغركنان گفت:
- بيا بريم ديگه! دهَه...
- هيس، ساكت باش! اريكا ميري بيرون يا با لگد بندازمت بيرون؟ دِ برو ديه!
اريكا اشك ريزان كلاسو ترك ميكنه. حالا فقط دنيسه كه تو كلاس نشسته و پرسي هم پشت به اون خم شده و داره يكي از قفسه ها رو تميز ميكنه. دنيس اول با اين قيافه تصميم ميگيره كه از فرصت استفاده كنه و به راز و نياز بپردازه، ولي بعد با تمركز كردن به روي هدف مورد نظرش يكي از صندلي ها رو برميداره و...
- آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ...(تيريپ حمله!)
صندلي رو ميكوبه تو ملاج پرسي و پرسي رو به قبله دراز ميشه! دنيس عرق پيشونيشو پاك ميكنه و زمزمه ميكنه:
- حالا زير آب منو ميزني؟ به حسابت ميرسم...
و شروع ميكنه به گشتن كلاس، هر چيزي كه فكر كني پيدا ميكنه به جز نقشه هافلپاف! يه نگاه "كدوم گوري قايمش كردي؟" به جنازه پرسي ميندازه و خسته ميشينه رو صندلي استاد. چشمش به گوي ميفته و تصميم ميگيره پيشگويي كنه تا شايد بفهمه كه نقشه كجاست!
دستاشو از دو طرف نزديك گوي قرار ميده و سعي ميكنه روي پرسي تمركز كنه. چشماشو تنگ ميكنه و توي گوي دنبال چيزي ميگرده! بخت و اقبال باهاش يار ميشه و يك عدد پرسي تو گوي ديده ميشه.
دنيس:
يهو يك عدد دنيس به پرسي اضافه ميشه. و دست در دست هم به راز و نياز ميپردازن!
دنيس:
در بك گراند اين دو نفر عده زيادي هافلي و گيريفي ديده ميشن كه همگي به روش هاي مختلف، در كمال دوستي در حال راز و نياز كردن هستن!
دنيس يهو از ديدن اين همه راز و نياز جو گير ميشه و به سمت پرسي حمله ميكنه!!
- عزيز دلم، نميدونستم تو اينقدر خوبي! بيا تو بغل خودم...
و پرسي كه زبونش از يه طرف دهنش زده بيرون و از دهنش كف مياد و چشماش تو حدقه ميچرخه رو مدام تكون ميده!

-----------
پيشنهاد ميكنم صفر بدي چون اين پيشگويي غلطه!
البت اگه صفر بدي نشون دادي كه به اين پيشگويي اعتقاد نداري و اگه سي بدي نشون دادي كه به اين پيشگويي اعتقاد داري! ديگه انتخاب با خودت!


قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۹:۴۹ سه شنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۷

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
پشت پرده بلاک های جمعی!
(همه مطالب زیر غیر از پیشگویی،فاقد هرگونه ارزش خارجی می باشد!)
در روز سرد و برفی که روح های ولگرد را هم منجمد کرده بود،هری،راجر،کوییرل،هوریس(آرشام)،دانگ،ویولت ، پرسی و از این قبیل افراد! همچون قوم مغول به یکی از کافه های هاگزمید یعنی هاگزهد هجوم بردند.
هاگزهد
بعد از چسباندن اکثر میز ها به هم و مستقر شدن این افراد،مردی که صورتش را پوشانده بود جلو آمد و گفت:امروز یک پیشگو توی کافه هست،اگه میل دارین قبل از صرف نوشیدنی براتون پیشگویی کنه.
بعد از رای گیری بر سر این که آمدن پیشگو در چارچوبه قوانین سایت هست یا نه(3 نفر مخالف بقیه موافق!)،فرد پیشگو به سوی میز آن ها آمد.مردی با قد متوسط و نقابی روی صورتش که نتوانسته بود مو های قرمزش را بپوشاند، با جای زخمی روی بازویش.
ملت:این چه قدر آشناست!
مرد گویش را روی میز گذاشت و گفت: والا این روزا زیاد حقوق نمی دن!منم گفتم یه شغل دومی داشته باشم...
او بعداز این که دید هیچ کس او را نشناخته با لبخند ادامه داد: مهم نیست! من پیشگویی می کنم!یه پیشگویی کلی و واقعی!هرکی می خواد 5 گالیون بزاره رو میز،هر کی هم نمی خواد 5 گالیون بزاره رو میز!
بعد از جمع آوری پول ، مرد به گوی خیره شد. چند دقیقه بعد با صدای گرفته گفت:بر سر یه مسئله بی ارزش درگیری پیش میاد!توطئه به پا میشه!استفاده از ورد بلاکیوس،فرد بلاک شده توی جسم ( شناسه کاربری!) افراد نفوذ می کنه.اون می خواد مبارزه کنه مدیران مانعش میشن!اون توی جسم اکثر آشناهاش میره.وزیر قهر می کنه،افزایش بــــلاکـــیـــوس!
ملت:
پیشگو بساطشو جمع می کنه و میگه:چیه؟این کارا از شدت هیجانه؟
کوییرل و دانگ به طور همزمان(دقت کنید،دقیقا با هم!)گفتند:خوب اینایی که گفتی چه ربطی به ما داشت؟!
پیشگو دستی به پیشونیش می زنه و درحالی که اونجا رو ترک می کنه میگه:به زودی می فهمید!
بیرون از کافه
- بچه ها میاین برف بازی؟پووف!پووف!
هوریس تصمیم گرفت کمی سر به سر کوییرل بزارد پس گفت:کوییرل!دستارت برعکسه!
کوییرل دستار را از روی سرش برداشت و کله کچلش نمایان شد!
ملت:
او درحالی که سرخ و سرخ تر میشد با خود فکر کرد:"هوریس!نتیجه کارتو میبینی!" سپس گوله برفی را به سمت او پرتاب کرد.برف بازی سختی در گرفت،تا این که هوریس گوله برفی را با حرکت چرخشی چوبدستی اش به سمت کوییرل فرستاد و او جاخالی داد.درنتیجه برف به صورت هری خورد و او از پشت روی راجر افتاد. آن دو با هم درون چاه پر از گِلی سقوط کردند!
روز بعد خوابگاه مدیران
سه مدیر دور هم جمع شده بودند و صحبت می کردند.
- من از این بشر نمیگذرم!با دست های خودم بلاکش می کنم! به من برف پرت می کنه؟کله ی منو مسخره می کنه؟حالا بزار کلاه گیسم آماده بشه..
- اینا مهم نیست،کالین گذاشته رفته،سر یه مسئله بی خود...
در همین لحظه بارون داخل شد و گفت:خبر های جدید!بعد از بلاک هوریس، اون داره تند تند با شناسه بقیه پست می زنه!
کوییرل:ما که هنوز بلاکش نکردیم!
بارون:جدی؟!خوب بعدا میام!
بعد از بلاک
بارون داخل شده و سکانس قبل دوباره تکرار می شود!هری روی تختی دراز میکشد و میگوید: من میدونم!همه اینا زیر سر یه نفره!اون پیشگوی توی هاگزهد!اگه اون بلاک شه ، همه چی به خوبی تموم میشه.اگه اون اینا رو پیشگویی نمی کرد اصلا این چیز ها اتفاق نمی افتادند.(جمله آخر از لحاظ علم پیشگویی فاقد ارزش می باشد!)
موخره!
مدیران نتوانستند پیشگو را شناسایی کنند.پیشگو هم بعد از این اتفاق به کار و زندگی خود در رومانی بازگشت!عده ای از افراد بلاک شده،مورد ببخشش فرار گرفتند ( با زیر میزی!) و پست زدن را دوباره آغاز کردند!سرنوشت هوریس هنوز معلوم نیست!عده ای می گویند بعد از این اتفاق سایت و محفل را رها کرد و به دسته مرگخواران ( بیرون یا داخل سایت؟!)پیوست!
کلاغ قصه به علت قطع برق،فعلا پشت چراغ قرمز مانده!


دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر کوچک شده


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۳:۵۷ سه شنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
یک پیشگویی واقعی انجام دهید !

پرسی در حالی که با انگشتانش بازی می کرد به محیط ساکت و خالی اتاق کرمی رنگ پیوز نگاه کرد و گفت :« ببین سهراب(!) ، درسته که من تو مسنجر ایگنورت کردم ، اما تو واقعا هنوز دوست منی ! »
پیوز در حالی که پشتش به پرسی بود و به شومینه دیواری اتاق نگاه می کرد پاسخ داد : « آرش ! رک و راست بگو ازم چی میخوای ؟ »
( ملت :
راجر و بقیه مدیران :
من : )
پرسی بالاخره به حرف آمد و گفت : « چیزی که من میخوام یک پیشگوییه ! یک پیشگویی واقعی ! درسته که من استادشم اما خیلی خوب میدونم که تو از من بهتری ! »
- « چرا اینطور فکر می کنی ؟ »
- « پیوز تو هم ذهنت گسترده تره و هم سنت هزاران سال (!) از من بیشتره ! در ضمن می دونم که غیر از تغییر شکل در پیشگویی و طلسم های باستانی مهارت خاصی داری ! »
پیوز کمی فکر کرد و برگشت و برای اولین بار به پرسی نگاه کرد. لباس قرمز رنگ گریفندوری پرسی در میان اتاق زرد و کرم پیوز برق میزد. صورتش کمی خجالت کشیده و مشتاق بود ، همراه با موجی از اندوه ! دیوار های خالی و کرم رنگ اتاق محیط را بی روح تر از آنچه بود نشان می داد. پرسی از روی یکی صندلی های زرد که نشسته بود بلند شد و گفت : « می خوام بدونم آخرش چی میشه ؟ می خوام بدونم توی دوئل یکشنبه من برنده میشم یا دنیس ! »
پیوز سرش را پایین انداخت . در فکر بود. فکر های متفاوت و وحشتناکی مغزش را پر می کرد. سرش را بالا آورد و مستقیم به چشمان پرسی نگاه کرد و گفت : « فقط به یک شرط اینکار رو میکنم ! همین الآن قسم ناشکستنی بخوری که دوئل تا پای مرگ نباشه ! برنده وقتی مشخص بشه که دیگری رو بیهوش کنه ! »
پیوز لبخند کجی زد و منتظر جواب ماند. پرسی شدیدا در فکر فرو رفته بود تا اینکه گفت : « قبوله ! »
پیوز خندید. پشت گویش نشست و گفت : « خوب خوب خوب ، بذار سریع برات مشخصش کنم ! »
دستانش را با فاصله از گوی گرفت و با چشمان بیرنگش به اعماقی که شاید اصلا وجود نداشت خیره شد. سپس شروع به حرف زدن کرد : « من تو رو میبینم در یک طرف و دنیس در طرف دیگه که ...

تصویر مواج میشه و صحنه دوئل نمایان میشه

دنیس در یک طرف وایستاده و پرسی مقابلش ! هر دو تعظیم می کنند. سراسرای اصلی هاگوارتس با میز بلند دوئل در وسط و جمعیتی از مدیران ، گریفندوری ها ، هافلپافی ها و بعضی افراد دو گروه دیگه پر شده !
پرسی اولین ورد رو میفرسته : « آنتوپیانوس ! »
نور نارنجی رنگی که به سمت دنیس میره با اشاره چوب اون بر میگرده و از کنار پرسی رد میشه ! دنیس بلافاصله طلسم بیهوشی رو میفرسته که پرسی دفعش می کنه ! پرسی فریاد میزنه : « آواداکداورا ! »
طلسم مستقیم به سمت دنیس میاد ! دنیس در یک حرکت سریع طلسم رو دفع می کنه تا مستقیم به سمت پرسی بره ! طلسم به وسط پیشانی پرسی میخوره و اون نقش زمین میشه !
تصویر مواج میشه و اتاق پیوز ظاهر میشه
پرسی دی حالی که رنگی به چهره نداشت اشک می ریخت ! پیوز نگاهی به اون کرد اما در میانه راه چشمش بی اختیار به سمت حرکت های داخل گوی برگشت ! پیوز گشت صبر کن : « دنیس تو رو بغل کرد...
همون افکت قبلی
دنیس سر و سینه پرسی رو در بغل گرفته و با ناراحتی اشک میریزه و زیر لب میگه : « من نمی خواستم اینطور بشه ! »
صدای هیاهو و گاها جیغ هایی در سالن شنیده میشه ! صدای قدم های محکم و سریعی میاد که نزدیک میشه و صدایی میگه : « نگران نباش !»
دنیس بر میگرده و علی صا .... یعنی هری پاتر رو میبینه که داره بهش چشمک میزنه ! هری میگه : « چون دیروز شما قسم خوردید که مرگی در کار نباشه ما طلسم مرگ رو امروز در این سرسرا غیر فعال کردیم ! »
دنیس میگه : « اما چطوری ؟ »
هری میگه : « مشکل نبود ! کافی بود توی ماژول سیستم ادمین (system admin) و نیو بی بی (newb) یه ذره دستکاری ویژگی (preference) بکنیم !!! »
صدای ناله پرسی شنیده میشه و او کم کم چشم هایش را باز میکنه ! فضای شلوغ و پر هیاهوی اطرافش باعث میشه اخمش رو در هم بکشه اما ناگهان چهره خیس از اشک دنیس رو میبینه که با لبخند بهش میگه : « خوشحالم که حالت خوبه ! »
پرسی لبخندی میزنه و ناله رضایتمندی میکنه !
تموم شدن افکت و اینا ...
پیوز نگاه پر لبخندی به پرسی می کنه که قیافه اش خیلی خیلی ناراضیه ! سپس میگه : « خوشحال شدم آرش ! »
پرسی با ناراحتی بلند میشه و در رو پشت سرش به هم میکوبه !
<><><><><><><><><><><><><><>< ><><><>


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۷

آراگوکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۰ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۴۴ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷
از خوابگاه دختران بنا به دلایلی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 214
آفلاین
_ لعنت خدا بر تو ، گوی لعنتی یک چیزی رو به من بنما!
قااررررت!
آراگوگ در حالیکه موهاش رو از شدت عصبانیت از بیخ و بن میکنه و با مشت میزنه تو صورتش متوجه میشه که گوی رو به برق نزده( ) .
آراگوگ : ام م ... چیزه ... آها حالا شد!
سپس دستان پر مویش را بر دور گوی خاسکتری کشید و سعی کرد با چشمانش گرد و غبار وهم را به کناری زند. حقیقت در حال بازگو بود ... می توانست آینده را در برابر دیدگانش حس کند...

4000 سال بعد از وزارت آلبوس سوروس پاتر
_ بشه های شال اولی اژ این شرف لشفاً
کوئی در حالیکه شبیه گالوم ارباب حلقه ها (بلاک ؟ ) شده پنج تا عینک رو هم زده با بچه های سال اولی از سرسرای هاگوارتز خارج میشه.

سرسرای هاگوارتز تغییر آنچنانی نکرده بود ... هرچند طی پیشرفت فناوری چندین سیستم کامپیوتر و یک کافی ویزارد و گیم ویزارد هم در هاگوارتز تاسیس شده بود.

در همین هنگام در سرسرا باز میشه و پرسی با گلچین بچه های سیفیت میفیت میزنه بیرون...
_ خب بچه ها ، حالا که وارد سال سوم تحصیلتون توی هاگوارتز شدید باید بهتون بگم که لوله ی تالارتون ترکیده و باس همین امشب رو میتونید توی اتاق من بمونید

زمان حال
آراگوگ : برو بینیم باو ... این دیگه چیه؟ یک زمان دیگه رو انتخاب می کنم!

3000 سال قبل از میلاد ، مدرسه هاگوارتز ( چیه ؟ پیشگویی که فقط مال آینده نیست آره داداش)

چهار تا انسان اولیه در حالیکه در دست هرکدامشان یک شاخه درخت کج و معوج دیده میشد دور آتیش نشسته بودن ، بر تن یکی آز آنها لباسی زرد رنگ و گورکنی بر شونه ، برتن یکی از آنها لباسی سبزرنگ با چشمانی سرخ که به ماری عظیم الجثه بر شانه اش خیره شده بود ، برتن یکی از آنها لباسی قرمز رنگ و شیری به ظاهر آرام در کنار دستش و در آخر فردی بنفش پوش و عقابی بر شانه.
_ اوی شو مو لو دا رو تو!( سالازار بالاخره اسم مدرسه رو چی بزاریم؟ )
_ اوس تا چوس تا موس ( هاگوارتز دیگه راونکلاو احمق )
_ اوس دی موس دی آچلاق؟ ( با من اینجوری حرف میزنی؟)
در همین موقع دوربین میچرخه به ظرف کله سالازار که داره ازش خون عینهو فواره میپاشه به دور و بر و عقاب راونکلاو هم داره چشماش رو نوش جون میکنه.

پشت پرده ، تقریباً زمان حال
سه چهار تا مرد دور آتش گرم شومینه کنار هم نشستند و و توی غلاف همشون هم منوی مدیریت دیده میشه.
_ آقایون چطوره فردا بریم هرکی عضو قدیمی بود رو بلاک کنیم بره؟
_ نه ... اینکارا باعث خشم مردمی و عمومی میشه ... باید پاپوش درست کنیم ... امممم ، یکی بود که عضو هافل بود و خیلی سعی می کرد که سایت رو از ارزشی ها پاک کنه... خدایا کی بود؟ آها ماندانگاس فلچر ، اونو فردا برکنار کنیم ، به بهانه ی ، به بهانه ی خراب کردن چاه دست شویی!
ملت :

آراگوگ به خودش میاد ، لعنتی میفرسته و زیر لب میگه : هرچند میدونم که دیدن تاریخ واسه معلومات خوبه ولی اینو هم فهمیدم که دیدن بعضی حقایق واقعاً جالب توجه نیستش و نبودش و نخواهد بود!


وقتی �







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.