ماموریت های سپید ( ویژه ارتش سپید )نام ماموریت : زاخاریاس اسمیت .(زاخی ) ، نابغه خاله بازاین جورابای من کوش ؟؟!!
- : اه ..داولیش توئم وقت گیر آوردیا !!! حالا نمی خواد جوراب بپوشی ...به خدا دیر میشه ها ... ..راس ساعت 11 باید دست بکار شیم ..اونوقت هنوز ...چی بگم آخه ..بابا بجنبید 5 دقیقه بیشتر وقت نداریما !!
آخ !!!!
وای خدا چی شد هپزیبا ؟
هیچی ..کلم خورد به این لبه ی تخت ...ا..اینهاش !! اینم از جورابای بوگندوی داولیش !!!
آخ جون !!! پیدا شد ...
داویلیش زود باش جورابتو بپوش بریم بچه ها منتظرنا ...
باشه ..باشه ..شما برین الان میام ..
باشه ما رفتیم چوبدستیت یادت نره ..چراغم خاموش کن ...
تق !!!!!!!
آنجلینا : دورنت ، هپزیبا معلوم هست کجایید ؟
هیس ..یواش حرف بزن .
.هیچی بابا این داوی داش دنبال جورابش می گشت بعد ...
خب بریم !!!
اه ..یواش میگم حرف بزن ..
باشه !!!
ببینم این رزمرتا کوش ؟؟؟
هان ..نمیدونم هپزیبا جون..همینجا بودا ...
خیل خب ..بریم دیگه ..ببینم آرماندوئم اومده ؟
آره ..بریم ...
خش ..خش ..خش
خب خونه ی ریدل ها ..اوناها چراغشم روشنه ..بریم ..
باشه ...
..............
تق ..
دیوونه !!!!!!!!!!!
چیه دورنت چرا داد میزنی ؟
اه ..به نظرت ما الان شکل پریزادیم ؟؟؟؟
رونان :
آخ !!! اصلا حواسم نبود ..
......
آسمون برخلاف شبای دیگه امشب خیلی صاف و پرستارس ..انگار همه چیز داره با ما راه میاد برای اینکه ماموریتمون رو خوب انجام بدیم ..هومم ..اگه بارون میومد میشدیم پریزادهای لیچ آب با چمدانی در دست !!!!
آخ ...رزمرتا جون ..گفتی چمدون !!! اصلا حواسم نبود ...
بچه ها یکی باید بره چمدونو بیاره !!! ...رونان تو میری ؟ خواهش میکنم !!!!
باشه من میرم ...
وای مرسی ..بچه ها تا رونان برمیگرده ما باید خودمونو شکل پریزاد کنیم ...
- : هرگز !!!!!!!
داویلیش خودتو لوس نکن !! چرا مزخرف میگی ؟ یعنی چی هرگز ؟ باید هممون تبدیل به پریزاد بشیم !!!
آخه ...
وردشم اینه : دورنسو پورنسو ..
حالا زود همتون رو خودتون اجرا کنین ...
باشه ...
وای آرماندو چقدر ناز شدی !!! خدایا هپزیبا ؟!
آرماندو :
آنجلینا :
خب بچه ها همه حاضرید ؟ ببینم رونان کوش ؟
دورنت :
نمیدونم فقط مثل اینکه یه پریزاده چمدون به دست داره از اون دوردورا بدو بدو ( ببخشید پرواز کنان !!! ) داره میاد اینجا !
چند دیقه بعد ...
خب حالا ...در بزنم ؟
دورنت :
نه نه ..فکر کنم باید نقشمونو کمی تغییرش بدیم !
همه :
هان ؟؟؟؟
دورنت که شدیدا در فکر فرورفته بود با حواس پرتی جواب داد :
خب ...هپزیبا ..تو ..تو از پنجره برو..برو توی اتاق بعدش بزن به پنجره و ...
هپزیبا با ناباوری پرسید :
چرا ..چرا من ؟
دورنت لبخند موذیانه ای زد و گفت :
هومم ..همینجوری !!!
هپزیبا با هزار ترس و لرز به طرف پنجره ی پشتی خانه ی ریدل ها پرواز میکرد ..چون چمدون کمی تا قسمتی سنگین بود ! ( خب پر از دینامیت بود دیگه !!! ) رونان که پریزاد خیلی زیبایی از اب درنیومده بود برای بالا بردن چمدون به هپزیبا کمک کرد اما فقط تا دمه پنجره ..نزدیک پنجره اونو با هزار تردید تنها گذاشت و پیش پریزاد های دیگه برگشت ...
هپزیبا که از ترس چیزی نمونده روی هوا غش کنه بیفته زمین ...دست لرزونشو نزدیک پنجره بود ..دماغشو کشید بالا و تمام شجاعتشو جمع کرد و بالاخره به آرامی چند تقه به پنجره زد ...
تق ..تق ...و تق !!!
هومم ؟ اوهوم ..هین ؟ اهین ..آهین ..کیه ؟
هپزیبا نفس عمیقی کشید و گفت :
زاخی جون ..ما ..ما ؟ آره ما چنتا پریزاد مهربونیم ..اومدیم که ..که ..چی بگم ؟؟ چی بگم دورنت ؟
وا...چمیدونم یه چیزی بگو دیگه ...
که ..که اومدیم تولدتو تبریک بگیم و یه چمدون پر از کادو برات ..هدیه آوردیم ...
زاخی پنجره رو باز کرد ..نگاهی به سرتاپای پریزاد ( هپزیبا ) انداخت ..پوزخندی زد و گفت :
هومم ...اومدین تولد منو تبریک بگین ..؟ شما از کجا میدونستین که ... زاخی دوباره نگاهی به صورت پریزاد انداخت ..بله درست زده بود به هدف ..قیافه ی زاخی به کلی عوض شده بود ..مشتاقانه به صورت پریزاد چشم دوخته بود..( وای ..پریزاد
خیلی ..خیلی ..ممنون ....
حالا ..وقتشه ..
بقیه ی پریزاد ها هم پرواز کنان و کاملا هماهنگ با یکدیگر به پرواز دراومدندو خودشون رو به جلوی پنجره رسوندن ...
سلا م...
اوا سلام ..شمام اومدین تولد منو تبریک بگین ؟
بله !!!!!
هی ..زاخی ..این چمدونم پر از کادو و .. وآبنباته !!! اوهف ..چی گفتم ..
برو حال کن ..بیا !!!
هان ؟ واقعا ...؟ ( چون توئی قبول میکنما !!!! )
هپزیبا با نگاه معصومانه ای به زاخی گفت :
مگه ..ما به تو دروغ میگیم ؟؟؟
دورنت پوزخندی زد و در گوش هپزیبا زمزمه کرد :
اصلا !!!!
زاخی که کمی مشکوک شده بود با اخم چمدون رو نظاره کرد اما بعد چین و چروک روی پیشونیش کاملا از بین رفت و لبخند ملیحی روی لباش نشست و با خوشحالی گفت :
میشه الان بازش کنم ...
هپزیبا فریاد کشید :
نه !!!! صداش رو آورد پایین و گفت : نه ..آخه ..آخه میدونی انقدر توش پره کادوئه که اگه الان درشو باز کنی ....
رونان ادامه داد :
هممون میریم رو هوا !!!!
رونان !!!!
زاخی گفت :
چی ؟؟؟؟؟
دورنت نیشش رو تا جایی که می تونست باز کرد و گفت :
هیچی ....
هپزیبا به بچه ها علامت داد که دیگه باید برن ...بعد گفت :
خب ...زاخی جون امیدوارم از کادوآ لذت ببری ..خب ما باید بریم دیگه بای بای ...
زاخی که هنوز محو تماشای پریزادها و دورشدن اونا بود ، با بی حواسی برای اونا دست تکون داد ...انقدر نگاشون کرد تا چشش از حدقه زد بیرون و البته اونام از نظر ناپدید شدن !!!
زاخی که حواسش سرجاش برگشته بود با خوشحالی چمدونو برداشت و بسوی اتاق ولدی کچل رفت ...
تق ..تق ....
ارباب ؟
بیا تو ....
قیژژژژژژژ
اوا ؟ زاخی تویی ؟ صبرکن یه لحظه ..این شلوار جین من کوش با پیژامه که نمیشه ...
- : ارباب راحت باشین .. مزاحم نمیشم .... فقط میخواستم بگم که چنتا پریزاد اومدن و این چمدونو دادن به من ..گفتن توش کادوئه همش برای منه ..
************************************************************
اوف ...اینم از این ..خب بچه ها خسته نباشید فقط امیدوارم که .....که هرچه زودتر در چمدونو باز کنه !!
************************************************************
زاخی همونطور که داشت تعریف میکرد مشغول کلنجار رفتن با قفل چمدونه هم بود ...
ولدی کچل :
آهان ..خب .که اینطور ...چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نه ..نه احمق در اونو باز ....
بوم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
--------------------
به همین ..راحتی !!!!