هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ���� ���� �� ��� �ѐ!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۸ شنبه ۵ بهمن ۱۳۸۷

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
باران به شدت میبارید.

آب تمام سطح خیابان و پیاده رو را فرا گرفته بود و مانع از به گوش رسیدن صدای خش خش برگها زیر پای دخترک میشد.

آرام پیش میرفت و موشکافانه به جلو مینگریست.

با خود فکر میکرد که اگر آن مهاجم را بیابد گلویش را با دندان خواهد درید.
مهاجمی که تنها کسش را چه بسیار بیرحمانه از او ستانده بود.
مهاجمی سایه تنها خویشاوند باقیمانده برایش را از سرش ربود.


باران رفته رفته شدت بیشتری میافت.شنل دخترک خیس آب بود.بدنش،دستانش میلرزیدند.
نمیدانست از ترس است یا سرما!

او برای انتقام گیری از چنین جادوگری خیلی کوچک بود.خیلی ناتوان بود.

اما عطش خشم تمام وجودش را میسوزاند.لحظه ای که کمر بر این سفر بسته بود میدانست چه در انتظارش است.اما نمیخواست ترس به دلش راه یابد.گام هایش را تند تر کرد.

میدانست مهاجم جایی همان اطراف است.سه هفته به دنبالش گشته بود.سه هفته شبانه روز گریست تا بالاخره تصمیم بر گرفتن این انتقام گرفت.




نمونهوقتی همه ی روشنایی ها از بین میره،وقتی مغز استخونتم یخ میزنه اون میادوقتی همه ی روشنایی ها از بین میره،وقتی مغز استخونتم یخ میزنه اون میاد[...



مشتاق این تاریکی بود.مشتاق آن سرما بود.گرچه با دردناکیش اما دخترک به چیزی جز انتقام نمی اندیشید.

خود را برای بیشتر از اینها آماده کرده بود.
به راهش ادامه میداد. حس میکرد با ترس درونش ولو اندک نمیتواند مبارزه کند.برای همین خود را مصمم میدانست مدارا کند و فقط به هدفش بیاندیشد.چند قدم به تقاطع نمانده بود که ناگهان لحظه ی موعود فرا رسید.
چراغ ها به خاموشی گراییدند.سرمای فزاینده ای وجودش را فرا گرفت.

مهاجم انتظارش را میکشید.
به تندی ایستاد.

سعی میکرد در آن تاریکی به دنبال حریفش بگردد اما چشمانش یاریش نمیدادند.

به آرامی شروع به چرخیدن کرد.تمام زاوایایی که میتوانست دید اما حتی کوچکترین حرکتی هم ایجاد نشده بود.

تصمیم گرفت جلو تر برود.سرمای طاقت فرسا تازیانه های باران بر روی شنل صورتی رنگش را دوجندان دردناک ساخته بود.

چند قدم پیش رفت که اینبار نور سرخ رنگی در چند متر آنطرف تر به چشمش خورد.

مردی بلند قامت و جهارشانه از میان نور قرمز بیرون آمد و به سوی دخترک قدم برداشت.

نمیخواست پیش از شروع نبرد پا پس بکشد اما از طرفی حس میکرد با نزدیک شدن مرد به او درد تمام بدنش را فرا میگیرد.

به سختی روی پاهایش ایستاده بود.با هر قدم مرد دردی جدید به بدنش راه میافت.

دیگر دوام نیاورد و روی زمین زانو زد.همچنان خیره به مرد مینگریست.


- چرا فکر کردی میتونی بیای و با من رو در رو بشی؟

مطمئن نبود صدای مهاجم را شنیده یا در اثر درد عظیمش دچار توهم شده.
- ت....تو ما... مادرمو ک...کشتی...

- آره من کشتمش چون مستحقش بود.تو خیلی کودکی واسه فهمیدن دلیل...
- ساکت شو!من میدونم...
دخترک بی مهابا حرف مرد را قطع کرد و ادامه داد : همه چیو تو یه نامه نوشته بود.اگه دوستش داشتی هیچوقت باهاش اونکارو نمیکردی

- من دوستش داشتم،همیشه،حتی بعد از اون کاری که باهام کرد.
- نداشتی،دروغ میگی،تو حتی نمیدونی اون چرا از تو گذشت،چرا باهات نموند.

چهره ی مرد آشکارا در هم رفت.دخترک احساس میکرد اندکی هوا گرم تر شده گویی از دردش نیزکاسته شده بود.
- تو نمیدونی،تو خیلی بچه ای...
- من بچه نیستم!!!
چنان فریادی بر سر مرد کشید که بدون شک تعدادی از اهالی کوچه بیدار شدند.با دست لرزانش نامه ای پوسیده را از جیبش در آورد و به سمت مرد گرفت.

مرد به سرعت نامه را از دستش قاپید.کاغذ پوستی قدیمی که عطر خوشش اندک مرحمی بر آن فضای دلگیر بود

.
الکس عزیزم،امیدوارم این نامه چه در زمان حیاتم و چه پس از مرگم به دستت برسد.

چشمان مرد با سرعت زیادی حرکت میکردند.
فقط بدان که آنچه از من دیدی فقط بخاطر سلامت ماندنت بود...


فقط بدان آنقدر دوستت دارم که تمام زندگیم را به باد دادم تا فقط تو در امان بمانی... کنفوسیوس تهدید کرد اگر....
مرد با صدای اندوهگینی گفت : کنفوسیوس کیه؟
دخترک که گویی از به زبان آوردن آن کلمه شرم داشت به آرامی گفت : پدرمه.

مرد دوباره نامه را از اول خواند.بار دیگر نیز همین کار را کرد.


دستش را روی دستخط نامه کشید و گفت : یعنی... یعنی من؟
- آره،یعنی تو مادر منو کشتی در حالی که اون همیشه دوستت داشت.

دخترک فریاد میزد.تک تک کلمه هایش چون پتک بر سر مرد کوبیده میشد.

دیگر دخترک ایستاده بود و چ.بدستیش را نیز در دست داشت.
- اون هیچوقت ازت دل نکند،هر کاری کرد به خاطر سلامتیت بود،ام تو، تویی که حتی با وجود اون همه التماس اونشبش اجازه ندادی حرف بزنه و اینارو بگه بهت.


مرد دیگر صدای دختر را نمیشنید.

دنیایش پایان یافته بود.از زنده بودنش منزجر میشد.
- اما نمیزارم بی خیال واسه خودت بری،انتقامشو ازت میگیرم.میکشمت.

دختر انتظار داشت مرد حرکتی بکند اما اون همچنان به چشمان سیاهرنگ تنها باز مانده ی عشق قدیمیش خیره بود.

-الان میکشمت.آوداک...

اما حتی این نیمکلام طلسم نیز مرد را وادار به حرکت نکرد.

دختر نمدانست قادر به کشتن هست یا نه.

خدا خدا میکرد تا مرد اندکی عکس العمل نشان دهد اما نه تنها مرد حرکتی نکرد،بلکه روی زمین زانو زد به سرش را پایین انداخت.

گویی متظر بود دختر کار را تمام کند.

صدای جغدی در دوردست ها به گوش میرسید.
ناگهان دخترک اختیار از کف داد.از خونسردی مرد خشمگین بود.
- آوداکداورا!!!

پرتو سبز رنگ از نوک چوبدستیش خارج شد و سر مرد اصابت کرد.

مانند عروسکی کهنه به زمین افتاد و نامه از دستش خارج شد.

او دیگر به عشق دیرینه اش پیوسته بود.



میدونم بد شد اما دیگه چه میشه کرد.عشق با آوداکداورا جور نمیشه


seems it never ends... the magic of the wizards :)


کافه دوئل تا پای مرگ!
پیام زده شده در: ۲۲:۰۷ جمعه ۴ بهمن ۱۳۸۷

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
- این حماقت ِ تو رو میرسونه نارسیسا ! راه های بهتری هم برای اثبات قدرتمند بودنت به لرد سیاه وجود داره !

- ولی فکر نمیکنم هیچ کدوم از اون راه ها اندازه دوئل ارزش و اعتبار برای اربابم داشته باشه !

- مسخرست ! با اینکه یه روزی از شما بودم ، ولی دیگه الان بینتون نیستم ، دوئل کردن با من و شکست دادن ِ من چه اهمیتی میتونی برای لرد داشته باشه ؟!

- این انتخاب من هست پرسی ! ترجیح میدم به جای بحث کردن شروع کنی !

- انتخاب با تو ! پس شروعشم با تو ! دوست ندارم من شروع کننده این کار که حاصل ِ حماقت یکی از وفاداران ِ لرد سیاه هست باشم !

نارسیسا که مقابل پرسی در کافه دوئل تا پای مرگ ایستاده بود ، لبخند سردی که خاطره آخرین مقابله او با خواهرش بلاتریکس را به یاد پرسی می آورد ، زد و با لحن تمسخر آمیزی گفت : اوه ! این وفاداریت به لرد سیاه همیشه منو تحت تاثیر قرار میده پرسی ! ... لحظه ای مکث کرد و سپس فریاد زد : آواداکداورا !

پرسی که چهره اش نشان میداد هنوز هم دوئل با یکی از مرگخواران را حماقت محض میدانست ، بدون اینکه تغییری در اعضای صورتش ایجاد شود و بدون اینکه حرکتی کند ، چوبدستی اش را بالا آورد و زیر لب چیزی زمزمه کرد ؛ پرتو نارنجی رنگی که از چوبدستی اش خارج شد به راحتی طلسم مرگ را منحرف کرد و البته باعث شد یکی از قفسه هایی که گوی های قدیمی ارزشمندی در آن نگهداری میشد نابود شود !

نارسیسا که کاملا روی هدفش تمرکز کرده بود ، بدون اینکه حتی نیم نگاهی به قفسه از بین رفته بیاندازد ، باری دیگر چوبدستی اش را بلند کرد و با عصبانیت فریاد زد : کروسیاتوس کارس !

او ترجیح میداد به جای اینکه مانند دیوانه ها بالا و پایین بپرد یا خودش را خم و راست کند ، با ضد طلسم ، آنها را خنثی کند ، بنابراین باری دیگر ورد نامفهومی را زیر لب تلفظ کرد و این بار پرتو فیروزه ای رنگی که از نوک چوبدستی اش به بیرون خزید ، مانند دهان ماری باز شد و پرتوی حاصل از طلسم شکنجه را در خود فرو کشید .

پرسی که به نظر میرسید از ناراحتی اش کاسته شده باشد لبخندی زد و گفت : فکر میکردم لرد سیاه به مرگخواران تازه کارش یاد میده که ادا کردن طلسم های شوم با فریاد و صدای بلند ، باعث نمیشه قدرتشون افزایش پیدا کنه ! بلکه اجرا کننده واقعا با تمام وجود باید بخواد که به طرف مقابلش ضربه بزنه ! میبینی نارسی ؟! دفع این طلسم های شومی که تو میفرستی ، حتی از دفع آلاهومورا هم ساده تر هست !

این بار کمی مصمم تر از قبل شده بود ، چوبدستی اش را بالا برد و همانطور که لب هایش را بهم میفشرد ، زمزمه کرد : پتریفیکوس توتالوس ، کروسیاتوس کارس ، آواداکداورا !

این بار تنها ضد طلسم نمیتوانست کار ساز باشد ، پس به ناچار کمی خودش را حرکت داد و با دو ضد طلسم موفق شد طلسم های ارسال شده از طرف نارسیسا را از بین ببرد . لبخند تلخی زد و جلوتر آمد و زمزمه کرد : سکتوم سمپرا !

به نظر میرسید که او کمی هل شده باشد ، چرا که پایش لغزید و با اینکه به خوبی خودش را پایین کشیده بود ، ولی باز هم نتوانست خود را از گزند پرتوی درخشان این ورد نابخشودنی حفظ کند ؛ در عرض چند لحظه ، برش های عجیب و بزرگی روی بدنش پدیدار شد و خون از زیر ردایش جاری شد !

پرسی بی توجه به اطرافیانش جلوتر آمد و به غلت زدن های عاجزانه نارسیسا که تنها باعث میشد شدت خونریزی اش افزایش پیدا کند نگاه کرد ، لبخند تلخی زد ، چوبدستی اش را به سوی او گرفت و زمزمه کرد : آواداکداورا !

پرتوی سبز رنگ جهش کنان از چوبدستی او روانه شد و مستقیما در قلب نارسیسا فرو رفت ، گویی او را فلج کرده باشند ، چون بلافاصله لرزیدن بدنش متوقف شد و چون سنگ بی حرکت شد !

پرسی زیر لب زمزمه کرد : حیف ! لرد سیاه به اصیل زاده هایی مثل ِ تو میبالید ! ولی افسوس که اصیل زاده ها همواره غرورشون باعث ِ از بین رفتنشون شده ! افسوس ...


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: کافه دوئل تا پای مرگ!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ جمعه ۴ بهمن ۱۳۸۷

لیلی لونا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۵ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۱ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 389
آفلاین
در یک رول تکی،دوئل دو فرد را شرح دهید.در این دوئل باید از وردآواداکدابرا استفاده بشه(این که فرد مورد نظر بمیره یا نه با خودتون.)

دختری آهسته در خیابان تاریکی پیش می رفت. کلاه لباسش بر روی صورتش بود و تشخیص آنکه او چه کسی است دشوار بود. با قدم هایی کوتاه و آهسته به سمت انتهای خیابان پیش میرفت ، جایی که جز چندین مغازه با شیشه های شکسته و کافه ای ویرانه چیز دیگری وجود نداشت.

پس از چند دقیقه دختر به انتهای خیابان رسید ، چند لحظه ای به مغازه ها و کافه نگریست و بلافاصله مغازه ها و کافه ی ویرانه تبدیل به فروشگاه هایی زیبا و کافه ای چوبی اما خاموش و تاریک شد. چند لحظه ای مردد ماند و به اطرافش نگاه کرد ، گویی تصمیم به بازگشت داشت. به یاد صحبت هایش با دوستش افتاد که به او می گفت: « لیلی یه وقت به سرت نزنه بریا! خیلی خطرناکه! »

با به یاد آوردن این حرف به سمت کافه حرکت کرد. کافه ای که از چشم مشنگ ها دور بود و چیزی جز ویرانه برای آن ها نبود. به سمت در کافه رفت ، دستش را دراز کرد تا کوبه ی افعی شکل آن را بزند ، لحظه ای دستش در نزدیکی کوبه متوقف شد اما دوباره به سمت کوبه رفت و زده شد.

منتظر ماند اما صدای کسی به گوش نرسید ، سعی کرد در را باز کند اما قفل بزرگی بر روی در به چشم می خورد. این کافه محل رفت و آمد جادوگران و ساحرگان بود ، اما در این وقت شب هیچ کس در آن نزدیکی به چشم نمی خورد. دستش را به داخل ردایش برد و چوبدستیش را کشید و به سمت در گرفت. آهسته زیر لب گفت: « آلوهومورا ». بلافاصله صدای تقی شنیده شد و لحظه ای بعد در به روی او باز شد. آهسته وارد کافه شد ، قبل از بسته شدن در نگاهی به خیابان ظلمانی کرد و برگشت.

همه جا تاریک بود و جز پنجره ی کوچکی در کنار کافه که نور مهتاب به درون آن روشنایی می انداخت روشنایی دیگری نبود. دوباره چوبدستیش را بالا برد اما در همان لحظه صدای شخصی را شنید. از ترس سر جایش میخکوب شد اما بعد دوباره به خود آمد و زیر لب گفت: « لوموس »

نور چوبدستی لحظه ای به میزهای درون کافه ، لحظه ای بعد به پیشخوان و سپس به پیکر شخصی بر روی زمین افتاد. به سمت آن شخص رفت ، به نظر می رسید دختر باشد. با این فکر قلبش به شدت در سینه تپید ، نکند او ...

صدای فریاد مردی به گوش رسید و بلافاصله همه جا روشن شد. دختر که از ترس خشکش زده بود به مرد خیره شد. گویی می خواست نفرتش را به او بگوید اما نمیدانست چگونه باید صفت او را بگوید.

- درست مثل پدرتی! اونم نمی تونست وقتی اطرافیانش در خطر بودن یه گوشه آروم بشینه. امروز با اومدنت به اینجا همه چیز به پایان میرسه. دوستت بیهوشه ولی همین الان جلوی چشمای خودت می خوام بکشمش! نمیدونی چه لذتی داره وقتی کسی رو این طوری می کشی ...

چوبدستیش را بلند کرد و به سمت دختر مو طلایی بر روی زمین گرفت. نور سبز رنگی از نوک چوبدستیش خارج شد و به شکم دختر برخورد کرد و لحظه ای بعد ساکت و خاموش بر روی زمین افتاد!

اشک در چشمان دختری که در کنار دخترک مو طلایی زانو زده بود جمع شد. چوبدستیش را بلند کرد و به سمت مرد گرفت و فریاد زد: اکسپلـ...

اما با حرکت چوبدستی مرد خنثی شد. مرد نیز چوبدستیش را به سمت او گرفت و مبارزه شروع شد.

- سکتوم سمپرا!

دختر با شیرجه ای به پشت میزی پناه گرفت و ورد به پیشخوان برخورد کرد. با این حرکت ناگهانی کلاه دختر از روی صورتش کنار رفته و حالا دیگر موی سرخ رنگش نمایان شده بود. با اینکه می دانست نمی تواند بر آن مرد غلبه کند اما میخواست در آخرین لحظات زندگیش از خودش دفاع کند. از پشت میز بیرون آمد و فریاد زد:

- استیوپفای!

مرد با حرکتی ماهرانه جا خالی داد و ورد به در پشت سرش برخورد کرد.

- پتریفیکـ...

دوباره ورد خنثی شد. لیلی پشت سر هم وردهایی را که به زبانش می رسید را بر زبان می آورد اما هر بار ورد خنثی می شد. لیلی که کاملا نا امید شده بود برای آخرین بار چوبدستیش را بالا آورد ، اما قبل از آنکه بتواند وردی را بر زبان آورد پرتوی سبز رنگی از چوبدستی مرد خارج شد و محکم به سینه اش برخورد کرد. بی حرکت بر روی زمین افتاد و چوبدستیش از دستش خارج شد.

بله ... حالا دیگر او نیز به دوستش پیوسته بود ...



Re: کافه دوئل تا پای مرگ!
پیام زده شده در: ۱۲:۵۱ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۷

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
_ با اين وضع اوضاع عالي مي شه.اونها هم هدف ما رو دنبال مي كنن.
_ بله قربان من خودم شنيدم كه قصد حميه به ما را دارند.آقاي پرسي چه دستوري مي ديد.
_ جيمز!برو به بچه ها بگو كه جلسه داريم.

در تالار گريف

پرسي:بچه ها طبق آخرين خبري كه به دست ما رسيده اسلايتريني ها هم مي خوان نقشه مارو پياده كنن و به ما حمله كنن.
بر و بكس:نــــــــــــــــــــــه!!!
_بــــــــــله!!! حالا وضع خيلي فرق كرد اونها دارن آماده مي شن و حداكثر تا فردا به ما حمله مي كنن در نتيجه بايد هر چه سريعتر آماده بشين.
_ اما فرصت خيلي كمه!
_ همينه كه هست...راستي يه مورد همونطور كه مي دونيد اگه تو هاگوارتز بخواهيم جنگ كنيم.مك گوناگال از سقف آويزونمون مي كنه پس بايد يه جايي رو به عنوان ميدون جنگ انتخاب كنيد.
بچه ها:
چند لحظه بعد
هري:يافتم...يافتم
بچه ها:چي رو؟
_ما توي كافه دوئل هاگزميد مي جنگيم.
بچه ها خيلي خوشحال شدند و شروع كردند به دست زدن براي هري:

پرسي نيز خوشحال شد زيرا اونجا بهترين جا براي جنگيدن بودالبته آنها بايد با رئيس آنجا حرف مي زدند زيرا او مردي خشن و عصبي بود.

شب همان روز

بچه هاي گريف قرار بود براي شناسسايي محل و صحبت با صاحب كافه كه مردي بود ابن شكلي: به كافه دوئل بروند.
در راه پرسي كه جو گرفت بودش هي به بچه ها با حالت دستور مي داد و يواش يواش اعصاب همه را خورد مي كرد.آنها بالاخره رسيدند كافه نسبتا بزرگ بود و شكل مربع داشت مكاني مناسب براي جنگ انها وارد شدند و به سمت پيشخوان رفتند.ولي...


ویرایش شده توسط پروفسور گرابلي پلنك در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۶ ۱۲:۵۲:۱۱

[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: کافه دوئل تا پای مرگ!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۳ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۷

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
جيمز با بي حوصلگي وارد تالار گريفندور ميشود.
_ چي شد جيمز؟ پرسي باهات چي كار داشت؟
همه ي گريفندوري ها كنار جيمز ، جمع شدند. جيمز به تك تك گريفندوري ها نگاه كرد و گفت: ما بايد بجنگيم!
اين جمله ، باعث شد همه ي گريفندوري هاي مشتاق ساكت شوند و برخي از آنها با چشماني گرد و دهاني باز ، به جيمز خيره شودند.
مدتي سكوت بر قرار شد.
_ پرسي ميخواد كه گريفندور به مقام اول هاگوارتز برسه! براي همين ، با خودش فكر ميكنه كه بهتره تمام گروه هاي هاگوارتز از بين برن تا...
جيني ويزلي به ميان حرف جيمز پريد: چييي؟ اين محاله!
جيمز رو به جيني گفت: به نظر پرسي اين محال نيست. فقط بايد بجنگيم.
هوگو با چشمان متعجب به جيمز نگاه كرد و پرسيد: بايد اونا رو بكشيم؟
_ ام....درسته! بايد همشونو نابود كنيم.
گريفندوري ها به يكديگر نگاه كردند ، در حالي كه مغزشان ، پر بود از سوال هاي عجيب و غريب!
يكي از گريفندوري ها پرسيد: چه طور ممكنه؟ ما در برابر اين همه گروه ميبازيم.
_ اينو از پرسي ويزلي بپرس!
در بين هياهوي تازه ايجاد شده ميان گريفندوري ها ، پرسي ويزلي وارد تالار ميشه.
_ اتفاقي افتاده؟
اين ، صداي رسا و فرياد گونه ي پرسي ويزلي بود كه در كل تالار پيچيد و دانش آموزان گريفندوري را به خودشان آورد.
پرسي ويزلي در حالي كه لبخندي شايسته و زيبا بر لبانش نقش بسته بود ، روي دسته ي يك مبل بزرگ خم شد و گفت: نقشه رو بهشون گفتي جيمز؟
_ بله قربان!
پرسي نگاهي به همه ي گريفندوري هايي انداخت كه با تعجب به او نگاه ميكردند.
_ چرا منو اين طوري نگاه ميكنين؟
يكي از دانش آموزان چاق گفت: منظور جيمز از حمله چيه؟
پرسي يكي از ابروهايش را بالا برد و با كنجكاوي پرسيد: اوه...حمله! درسته! ما فردا اين جنگ رو آغاز خواهيم كرد.
_ فردا؟!
اين جمله ، بي اختيار ، از دهان دانش آموزان خارج شد.
پرسي از روي مبل بزرگ بلند شد ، ردايش را مرتب كرد و گفت: آماده ي حمله باشيد.
_ حمله با كيا؟
_ اسلايتريني ها!
پرسي اين كلمه را گفت و با متانتت و در كمال صبر و حوصله از تالار خارج شد و گريفندوري ها را با چهره هاي متعجب تنها گذاشت.
يكي از دختران گفت: با اين حساب...ما خيلي وقت براي آماده شدن نداريم.

در تالار اسلايتريني ها:

_ من يه نقشه ي كاملا جديد دارم.
اين جمله را يك شخص ناشناس زبان آورد.
يكي از اسلايتريني ها گفت: چه نقشه اي دارين قربان؟
او كه روي يك صندلي چرخ دار نشسته و پاهايش را روي ميز قهوه اي رنگي گذاشته بود گفت: يك نقشه كاملا حساب شده!
يكي ديگر از اسلايتريني ها گفت: ميشه نقشتونو بگين؟
او رو به اسلايتريني ها كرد و گفت: ما با همه ي گروه هاي هاگوارتز مقابله ميكنيم و اونها رو شكست ميديم و وقتي كه همه ي اونها از ما شكست خوردن ، ميدونين چي ميشه؟
_ چي ميشه ؟
اين سوال را فردي از پشت سر آن شخص پرسيد. او جواب داد: اونوقت ما توي هاگوارتز اول ميشيم. فردا هم جنگ رو شروع ميكنيم.
_ به كدوم گروه؟
اين سوال رو هم همان فرد قبلي پرسيد. آن شخص دوباره جواب داد: گريفندور!
و اينبار ، لبخندي سرد و خشك بر لبانش نقش بست.


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: ?ǝ堏憡 ʇ ?ǭ 㑐!
پیام زده شده در: ۱۵:۳۱ جمعه ۲۱ تیر ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
سوژه ی جدید

کافه ی دوئل خلوت بود. پرسی ویزلی روی یک صندلی در گوشه ی اتاق مربعی شکل کافه نشسته بود. روی پیشخوان کافه که پشتش شیشه های نوشیدنی ها مختلف و گاها ناجور! ، مقدار زیادی خاک به چشم میخورد. پرسی با یک بشکن یکی از نوچه هایش را ظاهر کرد.

- جونم پرسی! تصویر کوچک شده
یویوی جیمز سیریوس پاتر زودتر از خودش به سمت جلو پرتاب شد. پرسی با لگدی که در دهن جیمز زد به او فهماند که ساکت باشد تا پرسی آستکبارانه حرفش را بزند.

- گوش کن جیمز، عزیز دلم! اگه کاری که بهت میگم رو برای انجام بدی باهات کلاس خصوصی میذارم!
- کارت؟
- خب گوش کن! میدونی که من خیلی گلاخم! میدونی که گریف هم واسه ی داشتن یک فردی مثل من خیلی خوشحاله! کلا گریفندوری ها واسه ی من میمیرن!
جیمز : تصویر کوچک شده

- خب؟ ولی میدونی که گروه های دیگه هم همچین ضعیف نیستن! مثلا همین اسلیترینی ها! نمیدونی چه جلب مخفی هایی هستند! کروشیو ! جیمز به من گوش کن! تصویر کوچک شده

جیمز از خواب بیدار میشه و با تکان دادن سرش نشون میده که داره به حرف های پرسی گوش میده.
- .. کجا بودم؟ هممم، همین دیگه. حالا من میخوام همه ی اونها رو پیدا کنی و از بین ببریشون ! میتونی از هر کسی که خواستی کمک بگیری ! فعلا اسلیترینی ها رو از بین میبریم بعد میریم سراغ ریونی ها !
- اونا میرن نحوه ! تصویر کوچک شده
- حالا هر چی! نمیذاریم کار به اونجاها بکشه! سریع همه اشونو پخ پخ میکنیم! و بع دمیریم سراغ هافلیا! ما باید امسال قهرمان هاگوارتز بشیم! تصویر کوچک شده
----
آقا یکم بیاید هم دیگر و ضایع کنیم! عسل مسل و اینا رو ول کنید !


[b]دیگه ب


Re: ?ǝ堏憡 ʇ ?ǭ 㑐!
پیام زده شده در: ۱۲:۲۱ یکشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۷
#99

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
با سلام
ما كه از پست كينگزلي عزيز چيزي نفهميديم
سعي خودمو مي كنم كه به پستم به پست كينگزلي ربط بدم.اگه نتونستم ببخشيد.من اصلا قضيه چاركي و آنتونين رو نگرفتم!البته من جسارت اينو نمي كنم كه بخوام در مورد پست كينگزلي نظر بدم.به هر حال...
با اجازه حضار گرامي و استاد عزيزم پيوز پست پاياني اين جا رو مي زنم.چون بايد تا 12 فروردين كل ماموريت طنز تموم مي شد.
ممنون از توجهتون به ماموريت
===========
هرميون با كفش پاشنه بلند و يك كلاه سفري قرمز داخل مي شه.جماعت بوق زده همين طور دارن بهش نگاه مي كنن.همه ساكت هستن و تنها چيزي كه داره سكوت رو مي شكنه، صداي برخورد پاشنه هرميون به كف زمين هست كه گرد و خاك عجيبي روش نشسته.
بارتي بعد از مدت ها به حرف مياد:
-كدوم گوري بودي تا الان؟
شترق!
هرميون بعد از زير گوش بارتي با دست هاي لطيفش گفت:
-عوض دستت درد نكنه هستش! از دور شاهد ماجرا بودم!من دوستي نزديكي با عله دارم!!يه جغد براشون فرستادم كه بياد اين دوتا رو بلاك كنه!
لحظه اي سكوت بر سالن حكم فرما شد.بعد از اون صداي دست زدن رون و پيتر و بارتي بلند شد.پيوز هم جلو اومد و چون حافظشو از دست داده بود و نمي دونست چه خبره عروسي هرميون رو بهش تبريك گفت
اما اين خوشحالي ها زياد طول نكشيد.چون در همون موقع يك طلسم با صداي غيژغيژ!! از زير پاي بارتي رد شد.جماعت اندك اوباش داخل سالن، سريع پناه بردن پشت ميز دوئل!
دو ناظر خيلي طلسم هاي مرموزي بلد بودند.پيوز كه هنوز در حال يافتن غذا بود، وقتي كله نيمه چسبيده پيتر را ديد فرياد زد :
-آخ جون!كله پاچه
بومــــــــــــــب!
با يك طلسم انفجاري از سوي آنتونين ، ميزي كه اوباش در آن پناه برده بودند به پودر تبديل شد!
دو ناظر در حالي كه چوبدستي هايشان را به سوي اوباش ها گرفته بودند همه آن ها را خلع سلاح كردند.چيزي تا پايان بوقيده شدنشان نمانده بود!
در همان زمان عله در حال خواندن نامه هرميون...
-اي ناظرهاي نامرد!به گروه مورد علاقه من يورش بردين؟
و با عجله مي ره پشت كامپيوتر و يه خورده هم طول مي كشه تا كامپيوتر بالا بياد سريع وارد منوي مديريت مي شه...
در همان هنگام كافه دوئل...
-خوب!ديگه وقت مجازاتتونه!مي كشيمتون
و هر دو بدون اطلاع قبلي با هم فرياد زدند:
آواداكداو....
كلمات بر زبان اين دو ناظر خشك شدند.در واقع نه تنها كلمات بلكه تمام اعضاي بدنشان خشك شد!
هرميون نفس عميقي از روي راحتي كشيد.پيتر طرف ناظران خشك زده رفت و چون عادت هميشگي او مي باشد، جيب آن ها را گشت!در جيب آن ها كارت اينترنت،گاليون هاي طلا و سرانجام...
چسب رازي...!
پيتر با خوشحالي سر آن را باز كرد و كمي چسب را در دستان خود ريخت و آن را به اطراف محل قطع شدن سرش كشيد.نگاهي مستانه به دو ناظر كرد و با صداي بلند گفت:
-منم بايد صبر كنم چسبم مثل شما خشك بشه!(نكته نويسنده: اين يك آرايه ادبي است)
آن گاه همه با خستگي به طرف در خروجي سالن رفتند.بارتي و رون همچنان با ناراحتي به پيوز نگاه مي كردند.
قبل از خروج پيتر گفت:
-صبر كنيد.پدر خواندمون قبل از خروج هميشه يه كرمي مي ريخت تو سالن!مي گي چيكار كنيم؟
رون جواب سوال رو انجام داد:
-كليمينيوس راستاگوگوش!
و درست بعد از اين ورد يك لايه محافظ زرد رنگ در مقبلشان پديدار شد.
پيتر:
-اين چيه؟
-يه لايه محافظه كه به غير از اوباش ها هيچ كي نمي تونه ببينه؟
حالا چي؟به چه درد مي خوره؟چي مي شه اگه كسي ازش رد بشه؟
-ميميره!
= = = = = = = = = = = =
اراذل به حياط كافه قدم نهادند.اراذل ديگر در حال بازي گرگم به هوا بودند
پيتر فرياد زد:
نخاله ها! بوقي ها! يه خورده به جاي بازي بياين رول بنويسين! الان پدر خواندمون حالش خرابه!
اراذل تحت تاثير اين حرف قرار گرفتند و قول دادند كه مطيع پيوز باشند

======================
دوستان ادامه ماموريت در كافه مادام پاديفوت هست.

موفق باشيد


ویرایش شده توسط پیتر پتی گرو در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۱ ۱۳:۲۳:۵۱

[b]تن�


Re: ?ǝ堏憡 ʇ ?ǭ 㑐!
پیام زده شده در: ۱۱:۴۹ یکشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۷
#98

كينگزلي شكلبوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۹ یکشنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۲۸ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۸۷
از در به درم تو كوچه ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 98
آفلاین
رون كه دوباره رگه غيرتش بالا زده بود با عصبانيت گفت:تو به هر ميون چي كار داري؟به تو ربطي نداره اون كجا و باكيه
انتونين از تعجب اين شكلي شد
پيتر:رون ول كن اون كه حرفي نزد
ودست رون و كشيد و همگي بيرون از كافه رفتند
پيوز:ما كه اومديم بيرون من نوشيدني مي خوام
فرد:گريه نكن پيوز بابا.بعدا برات ميخرم باشه؟به شرطه اين كه قول بدي روح خوبي باشي
پيوز:
هرميون:هي اون جا رو نگاه كنين
پنج شش نفر داشتند به انها نزديك ميشدند
همه اين شكلي اماده ي دفاع بودند
پيتر:اوباشي هاي عزيز تا چند دقيقه ديگه همه بوقيم! توراحت باش پدر خونده برو حالتو بكن
پيوز:احساس ميكنم تو بهشتم من چرا اين شكلي شدم :angel:
فرد:تا چند دقيقه ديگه اين شكلي ميشي
هرميون:رون نگاه كن اون نيكلاسه
رون:نگاه كن انقدر بوقه كه از فاصله ي بيست كيلومتري معلوم ميشه.
هرميون:شما ها تا حالا كجا بودين؟
ويكتور:طوري حرف ميزني انگار ما بيكار بوديم
رون:ميشه بگين چي كار ميكردين؟
كينگزلي:ماموراي وزارتخونه!نميدونم از كجا پيداشون شد
نيكلاس:نصفشون بوقيدن اون نصفه هم خواستند ما رو بوق كنند از دستشون فرار كرديم
رون:اه اه!اين چيه پوشيدي؟چه رنگيه؟
نيكلاس:بي كلاس الان بنفش تو مده تو نمي فهمي اين اخره كلاسه
پيوز:سلام بووووق!بووووقي!اها بيا.... با هم ....ايول..
كينگزلي:اين چشه؟پدر خونده زده به سرش؟
رون:به نظر من كه از قبل خيلي تغيير نكرده
هرميون:پيتر!سريعتر الان چارلي شون ميرسن
پيتر:اگه راست ميگي تو بيا پيوز رو بيار مثلا روحه چقدر سنگينه
نيكلاس:چارلي هم بوقيد
ويكتور:فكر كرديم شما تو كافه اين رفتيم اونجا فهميديم تازه از اونجا در اومدين چارلي هم دنبالتونه
كينگزلي:از پشت بوقشون كرديم
رون:اين چارلي هم روانش پاك شده!بعضي موقع ها فكر ميكنم زيادي با پرسي گشته مغزش معيوب شده
هرميون:هي پيتر مواظب باش!
پيتر محكم افتاد زمين
پيتر: فكر كنم بوقيدم
پيوز:هوي!اين جا چه خبره
كينگزلي:واي !فكر كنم نوبت پيتر شد


ویرایش شده توسط كينگزلي شكلبوت در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۱ ۱۱:۵۴:۵۶
ویرایش شده توسط كينگزلي شكلبوت در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۱ ۱۱:۵۸:۴۶


Re: ���� ���� �� ��� �ѐ!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۹ شنبه ۱۰ فروردین ۱۳۸۷
#97

هرميون  گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۹ شنبه ۳ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۷ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
از کلاس ریاضیات جادوویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 215
آفلاین
مرد روی زمین ولو شد و شلوارش جر خورد
پیتر فریاد زد :رون احمق میشه بگی که چرا برای تصرف هاگزمید ادم عاقل باید از طلسم شلوار جر ده استفاده کنه ؟
رون گفت : چون که ...ا..چیزه
مردی که شلوارش جر خورده بود از روی زمین بلند شد و در حالی که سعی می کرد زیر شلواریش پایین نیفتدد از جلوی چشم خانم ها کنار رفت

نبرد همچنان ادامه داشت...

رون سعی می کرد با رنگ های موی سر مشکی کن مبارزه کند و پیتر هم که جو گیر شده بود فریاد می زد: بلاخره هاگزمید رو به تصرف در میارم

پیوز به او زیر چشمی نگاه کرد و درست در همین لحظه یک صدای مزخرف فریاد کشید : اکسمانوتیونس

پیوز رو زمین افتاد پایش بشدت درد می کرد سعی می کرد که..اوه خاطرات ذهنش همه در حال پاک شدن بود ..هیچی بیاد نداشت..او که بود ؟ در این جا چه می کرد؟

با سرعت از جایش بلند شد و فریاد کشید : هی! من اینجا چی کار می کنم؟ من نوشابه ی کره ای میخوام!

پیتر در حالی که سعی می کرد جو گیر بودنش رو سرکوب کنه گفت : پیوز بلند شو تو مثلا رئیس دسته ای

پیوز که اکنون طلسم فراموشی روذهنش اثر بجایی گزاشته بود گفت : اخ جوون من همیشه دوست داشتم رئیس اشپز ها باشم

رون :
پیتر :

همان صدای مزخرف که پیوز رو روی زمین شپلخ کرده بود گفت : سلام بچه ها.!! فکر کنم ..من رو می شناسید .!!! رئیس اصلی دهکده : چارلی ویزلی فکر کنم دیگه شکست خوردید و بهتره جل و پلاستون رو جمع کنید با رئیستون برگردید به شهرتون! ها؟

رون و پیتر : بقیه ی اعضای اوباش کجان؟

بارتی فریاد زد : من اینجام زیر میز می ترسیدم قایم شدم اخه هیکل اون اقائه خیلی بزرگ بود

پیتر :بفیه چی؟

بارتی گفت : رفتند به چمنزار بغلی اخه می دونی چی شد؟ نه نمی دونی چی شد ! اون ها رفتند چون می ترسیدن از این اقا خوشکله

پیتر در حالی که به غروب زیبای افتاب نگاه می کرد گفت : حالا چه غلطی کنیم ؟

رون گفت : هیچی !

پیوز گفت : من خرگوش کباب شده می خوام

چارلی فریاد کشید : و اکنون من و انتونین همه ی شما اوباش را برای همیشه از این کافه بیرون می کنیم

کافه بشدت تاریک بود چراغ ها همه از شدت دوئل اوباش سوخته بودند ولی درست در زمانی که رون و پیتر و بارتی پیوز رو روی شونه هاشون گزاشتند تا برای همیشه هاگزمید رو ترک کنند ،یک نفر از پشت تاریکی بیرون اومد، او سیگاری در دست داشت ناخن های بلند لاک زده اش که روی اون ها طرح اسکلت دیده میشد تا نزدیکی صورت چارلی امد : هی {در حالی که ناخن هایش را تکان می داد }فکر کنم هرمیون رو فراموش کرده باشی !

انتونین با وحشت گفت : اون گرنجره..جز اوباش هاگزمید؟


[b][color=FF6600]!و هرمیون گرنجر رفت و همه چیز را به هپزیبا اسمیت سپرد .

و فقط چند نفر را با


Re: کافه دوئل تا پای مرگ!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸ شنبه ۱۰ فروردین ۱۳۸۷
#96

امیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۱ جمعه ۳ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۹:۴۴ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۷
از بارو \\\"
گروه:
کاربران عضو
پیام: 109
آفلاین
پیتر میره به طرف هاگرید که کلش رو پس بگیره ، اما هر چقدر که می گرده هاگرید رو پیدا نمی کنه ...
- هاگرید....هاگر.... هاگر ، من کلم رو میخوام ....
اما پیتر هر چقدر که می گرده هاگرید رو پیدا نمی کنه اما ناگهان صدای رون رو میشنوه که می گه : ها.... بیا کلت رو بگیر
بعد رون کله ی پیتر رو پرت می کنه تو بغلش . ...تالاپ...
پیتر که بر اثر تعجب به این شکل در اومده بود گفت : کله من تو دست تو چیکار می کنه ؟
رون به کله ی پیتر که توی دستاش بود نگاه کرد و گفت : من همون هاگریدم ، تغییر شناسه دادم .... هنوز نفهمیدی !؟
پیتر :
پیتر کلش رو برداشت و گذاشت روی سرش و به صورت یک حرکت آکروباتیک پرید روی میز دوئل و خطاب به اون هفت نفر گفت : ها.... هر کی با اوباش کل کل داره بیاد وسط "

آها ... :banana: . بندری ....اها.... :banana:

چند نفر از ملت دهکده ی هاگزمید که اومده بودن وسط و در حال بندری زدن بودند بر اثر طلسمی که از چوب دستی پیتر خارج شد به این شکل در آمدند و بوقیدند رفتند کنار

پیتر که دیگه جو برش داشته بود گفت : ای نفس کش ... هر کی مرده بیاد وسط ....

ناگهان طلسمی از بقل گوش پیتر عبور کرد و به لوستر برخورد کرد ( توجه : لوستر رو سقف نبود ، کنده شده بود کنار اتاق گذاشته بودنش ) . سپس مردی با ردای رنگین کمانی با رنگ های قرمز ، نارنجی ، زرد ، سبز ، آبی ، بنفش و نیلی بر روی میز دوئل فدم گذاشت و چوب دستی کشید و فریاد زد : برای نجات هم دهکده ای هایم می جنگم تا پای جان !
زرت ....
این صدای وردی بود که از چوب دستی پیتر خارج شد و به مغز فرد رنگین کمانی برخورد کرد و او را از میدان مسابقه بیرون انداخت .

فرد رنگین کمانی این جمله را گفت و و از دار فانی مثل مارمولک بالا رفت : من غلط بکنم برای هم دهکده ای هایم بجنگم تا پای جان (-:

پیوز با لبخندی شیطانی گفت :همین بودین ! ...متاسفـــــم....

مردی از پشت پیش خان با لباسی که بر رویش عکس گورخر ، شیر و پلنگ نقاشی شده بود بیرون آمد و با چوب دستی پیوز را نشاشنه گرفت ...

رون : باغ وحشه .... اکسپیلیاراموس .....


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۰ ۲۲:۰۲:۳۵

من همون روبیوس هاگریدم !!!
عضو اوباش هاگزمید







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.