هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۴:۰۳ جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۸۷
#51

هرميون  گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۹ شنبه ۳ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۷ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
از کلاس ریاضیات جادوویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 215
آفلاین
همه ی سر ها به سمتی برگشت که سوزی به ان اشاره می کرد .
دختر بچه ای تکه تکه شده در کنار جسد خرگوشی که مشخص بود مدت هاست که مرده دیده می شد خون تمام جسد را پوشانده بود دست و پاها جدا شده و در رود خونی که از بدن دخترک می رفت شناور بود .
جیسون چشمانش را گرفت و گفت : دیگه تحملشون رو ندارم!من برمیگردم
سوزی سعی کرد جیسون را ارام کند و به او گفت : جیسون بابرگشتت هیچ کاری نمی تونی بکنی !مطمئن باش خانوادت اگر برگردی تورو نمی بخشن مطمئن باش که اگر برگردی خودت هم خواهی مرد
جیسون فریاد کشید: اما اگر بلایی سر همسرم بیاید چی؟ اون بارداره می فهمید؟
ناگهان صدای اه و ناله ای به گوش رسید سوزی به ترحم به جیسون نگاه کرد و بعد به دنبال صدا حرکت کرد
مردان دهکده هم به دنبال صدا بودند صدای که هراسی را به دل همه ی ان ها افکنده بود .
ناگهان جک از میان درختانی که ریشه در گل داشتند فریاد زد : بیاین پیداش کردم
موش کوچکی روی زمین افتاده بود بدنش شقه شقه شده بود و از درد می نالید با چشمان کوچکش به جیسون نگاه می کرد گویا طلب کمک داشت. جیسون سعی کرد خودش را از ان چشمان عجیب پنهان کند اما نتوانست.
سوزی به طرف موش رفت و ان را در دستاش گرفت خون تمام دست سوزی را پر کرده بود تمام بدنش می سوخت حس می کرد که چیزی وجودش را می جود روی دستانش کم کم بریدگی هایی دیده می شد که خون از ان فوران می کرد کم کم خون موش و خون سوزی با هم یکی شد و سوزی روی زمین افتاد .
لحظه ای همه فکر کردند که سوزی مرده است مثله بقیه ی مردم دهکده اما بعد از دقایقی وی چشمانش را باز کرد و در حالی که به جیسون زل زده بود گفت : نمی خواستی بری؟
جیسون کمک کرد تا سوزی از روی زمین بلند شود :چی شد که اون خون چی شد که بدن بریده بریده شد؟ هی تو .؟
سوزی با لبخندی ساختگی گفت : اما من که چیزی به یاد نمی ارم

جیسون و همه ی مردان دهکده فکر می کردند که سوزی تنها زنی که با ان ها راهی شده بود سعی می کرد خود را شجاع نشان دهد و نفهمیدند که سوزی واقعا هیچ چیز بیاد نداشت و یا سعی می کرد چیزی را پنهان کند!

شب شده بود .ستارگان اسمان به گروه جستجوگر لبخند می زدند جک ممسئول پخت و پز شده بود و در حالی که سعی میکرد گوشت مرغی را که شکار کرده بودند سرخ کند سوزی را دید که با انسانی که بردوش داشت به سمت ان ها میامد :
هی سوزی؟ چی کار داری میکنی؟ هان؟ این رو از کجا اوردی؟
و بعد به تکه های بدنی نگاه کرد که بنظر می رسید زمانی متعلق به یک انسان بوده باشد
سوزی با لبخندی گرم گفت : اوه جک عزیز این یک انسان است از هین ها که تازگی ها شقه شقه می شوند ولی حالا که مرده است و گوشتش مثله گوش اسب خوشمزه بیا این رو سرخ کن و اون مرغ رو کنار بگزار
جک به صورت سوزی نگاه کرد .ممکن نبود سوزی ان قدر پست بوده باشد .که ارزش یک انسان مرده را پایین بیاورد و بخواهد که باقی مانده های وجود ان را سرخ کند.و بعد بگوید که گوشتش مثله یک اسب خوشمزه است .اصلا خوردن گوشت اسب در ذات انسان های پست بود نه سوزی.انسان هایی که حیوانی به ان ملوسی و نجیبی را می کشتند و می خوردند نه سوزی با ان روحیه ی لطیفش .
ناخود اگاه دستش را بالا اورد و کشیده ی محکمی به سوزی زد طوری که هوای سرد و ان کشیده احتمالا باید پوست صورت سوزی را می برد.
اما سوزی به صورت جک زل زد و گفت : نتیجه ی این کارت رو می بینی
و بدن شقه شقه شده را به چادرش برد.

ناگهان جرقه ای در ذهن جک زد : چطور ممکن بود که سوزی ان جنازه را تکان داده باشد؟ ان موش را هم تکان داد.چطور ممکنه؟هیچ کدوممون نتونستیم این کارو بکنیم

جک با عجله به سمت چادر جیسون حرکت کرد
............................

توجه : درون خون ان موش هوز مرگ موج می زد ان نیروی اهریمنی که هنوز نتوانسته بود برموش غلبه کند چون حیوانات در مقابل اهریمن مقاوم تر هستند برای همین هم سوزی توانسته بود موش را بلند کند و وقتی بلند کرد ان نیروی اهریمنی وارد وجودش شد .!

........

ادامه دهید.


[b][color=FF6600]!و هرمیون گرنجر رفت و همه چیز را به هپزیبا اسمیت سپرد .

و فقط چند نفر را با


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۷
#52

هپزیبا اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۴۴ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷
از شیون آوارگان.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 62
آفلاین
سرمایی وحشتناک برتمام اقامت گاه سایه افکنده بود.جک با عجله به سمت چادر جیسون حرکت کرد.نمی دانست که ایا جیسون حرف هایش را باور می کند یا نه.فقط می خواست صحبت هایش را با کسی در میان بگذارد.مطمئن بود که چیزی در میان وجود دارد.چیزی که باعث رفتار عجیب سوزی شده بود.

هوا بشدت سرد بود .پاهایش بین اب و گل اقامت گاه گیر می کرد ارام ارام پرده ی چادر جیسون را کنار زد تا اگر جیسون بیداره در مورد این موضوع با او صحبت کند. ناگهان احساس کرد دستی از پشت اورا گرفت.به حالت خفگی افتاد .سرفه امانش نمی داد تا پشت سرش را نگاه کند.و فقط صدای وحشت زده ی سوزی را شنید که می گفت :اوه..کوچولوی عزیز دیگه به پایان راه رسیدی.
بدنش به شدت تکان می خورد احساس می کرد که چشمانش در حدقه بیرون زده اند که سوزی فریاد زد :کریشیـــــــــــو!
به پشت روی زمین افتاد .بدن درد همه ی وجودش را فرا گرفته بود.موهایش دیوانه وار به شاخه های درختان گیر می کرد و سرش گیج می رفت که سوزی بار دیگر فریاد کشید :اواکدورا و.......

صبح زیبایی بود .افتاب از پشت ابر های ابی رنگ اسمان بیرون امده بود.بلبلان از اعماق وجودشان نغمه ی عشق را سر داده بودند و جیسوون با نسیم صبحگاهی از خواب بیدار شد و برای جمع کردن وسایل از چادر خارج شد.
_سلام استن صبح زیبایی است .نه؟
استن در حالی که سعی می کرد بارسنگینی را روی تسترال قرار دهد گفت :اوه بله ..از جک خبری نداری؟ یک ساعته دارم دنبالش می گردم..وسایلش رو باید بهش بدم.

جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ

_دوباره چه اتفاقی افتاده است؟
_هی ..تو ..بزار ببینم سوزی برای چی داری گریه می کنی؟
_یکی میشه بگه این جا چه خبره؟
_نکنه یک نفر دیگه هم...
_چرت و پرت نگو جیسون حال همه خوبه...یکی بره جک رو صدا کنه

سوزی با صدای لرزان صحبت ان هارا قطع کرد :جک مرده.
جیسون پوزخندی زد و گفت :چرت و پرت نگو سوزی.
_خودم دیدم...جنازش خونین روی زمین افتاده.این قدر شکنجه شده که تمام استخوان های بدنش پودر شده
و دوباره از ته دل گریست .جیمز با حرارت گفت :سوزی می تونی بگی که جک الان دقیقا کجاست؟
ارام سرش را تکان داد و زیر لب گفت :دنبالم بیاین.

افتاب با حرارت بروی غار می تابید و سنگ های زمردین نور ان را بازتاب می کردند گویی در میان یک هزارتوی رنگی ایستاده باشند.
سوزی با انگشت لرزانش به بدن مردی اشاره کرد که به پشت روی زمین افتاده بود :اونجاست.

جیسون به جک نگاه کرد.بی جان روی زمین افتاده بود و خون از سرش جاری بود.تمام بدنش بود و صورتش به طور عجیبی گلی بود.گویی کسی سعی بر خفه کردن او داشته است که چشمانش ار حدقه بیرون زده بود جیسون ارام به دستانش دست زد و سپس با صدایی لرزان گفت :تمام استخون های بدنش نابود شدند.
درک زیر لب ادامه داد :اون مرده.

جیمز به اطراف نگاه کرد و گفت :مثله این که سوزی دیگر گریه نمی کند نه؟
درک فریاد زد :سوزی ..ا..سوزی کجاست؟
جیسون با صدایی لرزان ادامه داد :وقتی که جک با این وضع روی زمین افتاده..مگه مهمه که سوزی کجاست؟
الشیا جیغ کشید نگاه کنید غار داره بسته می شه....


ادامه دارد :

توجه: سوزی چون فهمیده بود که جک با خبر شده از قضیه جک رو کشت و جون نیروش از همون مرگ سرچشمه می گیره می خواد اینا رو این جا گیر بندازه که به جستجوی مرگ نرن

با تشکر


[size=small][b][color=00CC00]شناسه ی جدید مÙ


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۷:۰۰ جمعه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۷
#53

بلاتريكس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۰ چهارشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ دوشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۷
از شیون آوارگان
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 97
آفلاین
دیواره های یخی به اعماق زمین کشیده می شدند و بلور های یخ که از دیواره های سرد غار اویزان شده بود شروع به ریزش کرده بودند.

استن از ترس می لرزید. الشیا جیغ می کشید و ارزو می کرد که کاش هیچ وقت به جستجوی مرگ نیامده بود.
جیسون به دیواره های غار نگاه کرد به دیواره های بلندی که اکنون روی سر ان ها فرود می امد.سعی می کرد الشیا را ارام کند.

دیواره های غار می لرزیدند .استن فریاد کشید:در هنوز بسته نشده می تونیم رد شیم
الشیا در حالی که گریه می کرد گفت : نــــــــــــه،ممکنه که لای در گیر کنیم
استن بی توجه به الشیا به سمت در غار رفت که هر لحظه تنگ تر میشد.اخرین انوار طلایی خورشید که از منافذ در به غار می تابید در حال محو شدن بودند.استن با سرعت به سمت در غار دوید ،
الشیا جیغ کشید :نــــــــــــــــــــــــه و چشمانش را بست
و جستجوگران به جنازه ای چشم دوختند که در میان در سنگی غار در حال له شدن بود.بدن استن بی وقفه تکان می خورد و اخرین صداهایی که طالب کمک بودند از حنجره ی بی جانش خارج می شد.دست ها و پاهایش در میان درب بالایی و پایینی غار قرار گرفتند و قرج صدا دادند.دست قطع شده ی استن جلوی پای الشیا پرت شد و باعث شد از هوش برود.
جیمی فریاد کشید :جیسون ،باید کاری بکنیم ،وگرنه اون میمیره.
قطرات اشک و عرق برروی گونه ی جیسون جاری شده بود .با خشم به جیمی نگاه کرد و گفت :متاسفم،هیچ راهی وجود ندارد.

لرزش غار همچنان ادامه داشت،درب بسته شده بود و استن برای همیشه رفته بود.برای همیشه .همه جا تاریک بود.تاریک تاریک.
جیمی بدن سرد و بیهوش الشیا را بلند کرد و فریاد کشید :جیسون ،عجله کن ،ما باید فرار کنیم.
_نه ،هیچ راه فراری وجود نداره.بگذار ما هم بمریم،مثله جک که مرد ،مثله استن که از دست رفت ،مثله ..سوزان...مثله سوزان که....
جیمی حرفش را قطع کرد :سوزان خیانت کاره ،مردن جک تقصیر اونه،اون فرار کرد ،اگر ما بمیریم،چه بلایی سر مردم دهکده می اید؟ سرمردم بدبختی که چشم انتظار بازگشت ما هستند؟

ناگهان لرزش غار دوبرابر شد،هزاران هزار سنگ ریزه و قندیل های یخی بر روی زمین سنگی غار فرو می ریخت و بعد از ان .....سکوت ابدی..

جیسون ایستاد و به اطراف نگاه کرد سپس نجواگونانه گفت :غار دیگه نمی لرزه.
جیمی فریاد زد :اینــــــه!
نیکلاس با لحن سردی گفت :ولی هیچ نوری وجود نداره ،ما حتی نمی دونیم چند نفرمون زنده هستند ،حتی نمی دونیم که کجا غار ایستادیم.فقط زیر پاهام یک دسته هیزم حس می کنم.مدت هاست که این زیره . احساس خوبی ندارم.خیلی خیلی سرد هستند.
جیمی لبخندی زد و گفت : می تونیم اتش روشن کنیم نه؟
جیسون با نامیدی و صدای که بغض در ان موج می زد گفت :چه فایده ای داره؟جک مرده ،استن مرده.بهتره دست از جستجو برداریم
جاناتان گفت :نه ،اگر ما برگردیم چه بلایی سر خانواده هامون می اید؟ اگر برگردیم مرگ همچنان در دهکده پرسه می زند و شاید بازگشت ما مساوی با مرگمان باشد.
جیمی گفت :بعدا درمورد این چیز ها صحبت می کنیم،نیکلاس می تونی خم شی و هیزم هارو کمی جلوتر بندازی؟احساس می کنم که روبروت واستادم.
نیکلاس به ارامی خم شد و با تردید هیزم ها را کمی جلوتر گزاشت.
جیمی فریاد زد :باتونیش
هیزم ها اتش گرفت .نور شدید آبی رنگی که از اتش هیزم ها بلند شد موجب شد تا جستجو گران چشمان خود را ببندند.
نیکلاس فریاد زد :این دیگه چیه ؟
جیسون گفت :حرف نزنید،صدایی می شنوم.
چشم ها ارام ارام باز شد و همگی به صورت ابی رنگی خیره شدند که از میان اتش عجیب کلماتی را ادا می کرد :

به جستجوی مرگ امدید و اکنون مرگ را در پیش روی خود دارید ،هزاران سال در این غار می مانید و سرانجام به همراه خاطرات خود مدفون می شوید ،هاهاها،فقط یک راه برای رهایی از چنگال مرگ وجود دارد و ان ایستادگی در مقابل ان است،ولی کدام یک از جستجوگران کوچولوی ما ،حاضر به فدای جان خود میشن؟هیچ کدام......
صورت فیس فیسی کرد و ادامه داد :همه ی انها به جستجوی مرگ امده اند تا ان را نابود کنند،تا دهکده ی کوچکشان را از مرگ نجات دهند،هاهاهاهاها،ان ها از مرگ می ترسیدن و می خواستند از ان فرار کنند،پس خود را به چنگال ان نمی اندازند.ان ها نمی توانند یکی از راه های ایستادگی را انجام دهند چون ضعیفنتد،پستند


تصویر شروع به جیغ کشیدن کرد ،طوری که بار دیگر دیواره های غار شروع به لرزیدن کرد.و سپس محو شد.

جستجوگران به هم خیره شده بودند.ایا این تنها راه است ؟یکی از ان ها خود را فدا کند یعنی مرگ را بپذیرد تا بقیه از ان غار رهایی یابند؟ هیچ راه دیگری وجود ندارد؟
جیمی گفت :فکر نمی کنم لازم باشه شما خودتون رو توی خطر بندازید ،من این کار را انجام خواهم داد
الشیا که به هوش امده بود با صدایی ارام گفت :نه من باید بمیرم،من نباید به این جستجو می امدم و اگر ادامه دهم خواهم مرد.پس بهتره در راه نجات دوستانم بمیرم
نیکلاس گفت :نه الشیا بعد از سوزان تو تنها دختر گروه هستی،نمی شه ،من این کارو می کنه،بحثی نیست.
جیسون نجواگونانه گفت :من هیچ کس را ندارم،هیچ خانواده ای ،جک بهترین دوست من بود و فقط بخاطر اون به این جستجو امدم ،جک مرد،استن هم مرد ،فکر نمی کنم زندگی بدون هیچ دوستی توی این دنیا معنی داشته باشد.من ...باید بمیرم نه هیچ کدام از شما
الشیا جیغ کشید :نــه
اما دیگر فایده ای نداشت جیسون به سمت هیزم های خاموش رفت و فریاد کشید : باتونیش
بار دیگر اتش ابی رنگ از میان هیزم های سرد نمایان شد ولی این بار جیسون به ساحره ی میان اتش مهلت صحبت نداد و جیغ کشید : من ،بخاطر رهایی دوستانم می میرم.
ساحره جیغ وحشتناکی کشید طوری که تمام دیواره های غار شروع به لرزش کرد.تمام جستجوگران گوش هایشان را گرفته بودند و ناگهان قندیل نوک تیزی از بلندترین قسمت غار بر روی شکم جیسون سقوط کرد و جیسون اخرین نگاهش را به جستجوگران انداخت.
الشیا جیغ می کشید و گریه می کرد.جیمی به بدن تکه پاره ی جیسون خیره شده بود نیکلاس فریاد زد :وقت زیادی نداریم،در غار همین الان بسته میشه.،عجله کنید.!
الشیا گفت :باید بدنش رو با خودمون ببیریم
نیکلاس سرزنش گونانه گفت :حرف نزن الشیا،ما وقت نداریم
الشیا بی وقفه گریه می کرد و جیغ می کشید.
نیکلاس بی توجه بلندش کرد و به سایر جستجوگران فرمان داد که از دری که درحال بسته شدن بود عبور کنند...

یک ساعت بعد بیشه زار روبروی غار:
افتاب در حال غروب بود.انوار طلایی رنگ خورشید با سرخی اسمان مخلوط شده بود و منظره ی زیبایی را بوجود اورده بود.
الشیا برروی قطعه سنگی روی در روی غار نشسته بود و بی وقفه اشک می ریخت.گاهی اوقات جیمی احساس می کرد که الشیا با کسی صحبت می کند ولی این احساس را نادیده می گرفت.

ان شب الشیا برای خوردن شام که یک ماده اهوی کبابی بود نرفت.

سر شام دور اتش سرخ رنگی که چراغ انشب بود نیکلاس در مورد این که مکان بعدی کجا خواهد بود صحبت می کرد.
جاناتان گفت :حالا از کدام طرف باید برویم؟ ما هیچ نقشه ای را در دست نداریم.
جیمی گفت :درسته ،ولی باید یک راهی باشه.
نیکلاس به غار اشاره کرد و گفت:دو تن از بهترین های گروه را در این غار از دست دادیم،بنظرم باید در امتداد مسیر این غار حرکت کنیم.
جاناتان گفت :بهتره بریم و استراحت کنیم،فردا صبح زود حرکت می کنیم
سایر جستجوگران لبخند تلخی زدند و سپس به یاد از دست رفتگان گروه اتش را خاموش کردند و به طرف چادر هایی رفتند که قبل از ورود به غار برپا کرده بودند



Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۰:۴۴ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
#54

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
خورشید آرام آرام از پشت کوهی که جسم و جان دو دلاور را در خود بلعیده بود بالا می آمد. شعاع ها نور مانند تیر هایی سرکش در چادر های جویندگان رخنه می کرد. جویندگان ، یا بهتر بگویم ، مبارزان از خواب بیدا شدند و چادر ها را جمع کردند و رخت بربستند و دور سنگی به مشورت نشستند.
جیمی گفت : « دیشب به این نتیجه رسیدیم که باید در امتداد این غار پیش بریم . اما سوال اینه که از کدوم طرف بریم ؟ »
نیکلاس با دست به خورشید سحرگاهی اشاره کرد و گفت : « اون خورشید به ما شرق رو نشون میده ! ما باید در جهت غرب بریم چون جهت شرق نشانه خورشید و روشناییه و مرگ با هر کورسویی مخالفه ! »
همه به فکر فرو رفتند. آلیشیا داشت با اندوه به غار نگاه می کرد. زریانوس سرش را بین دو دستش گرفته بود و فکر می کرد.
جیمی داشت موقعیت را تحلیل می کرد و جیسون ...
و جیسون اینبار در بین مبارزان نبود ...

ناگهان زریانوس گفت :« نه ! ما باید به سمت شرق بریم ! »
همه به او نگاه کردند تا او شروع به توضیح دادن کرد :
- « شرق سمت طلوع آفتابه و غرب سمت غروب اون ... اما مرگ و پلیدی هیچ نزدیکی با آفتاب نداره ! »
نیکلاس گفت : « برای همین ما باید در جهت مخالف آفتاب بریم ! »
زریانوس ادامه داد : « مرگ و پلیدی با سیاهی شب پیوند داره و سیاهی شب هم از شرق شروع میشه و تاریکی از شرق طلوع میکنه ! پس ما به سمت اون گردنه میریم! » و به گردنه وحشتناکی که پشت کوه بود اشاره کرد.
همه جز نیکلاس با او موافق بودند. مبارزان با دیگر با عزمی برای شکست دادن مرگ به راه افتادند و سایه های بلندشان در نور مایل صبحگاهی ، بسیار کوتاه تر از همت بلندشان بود !
هشت نفر مبارز به بالای کوه رسیدند و از آنجا به مناظر فراموش ناشدنی و طبیعت زیبا نگاه کردند. سپس توجه همه به سمت دیگری جلب شد. سمتی که گرچه دور و مبهم ، اما نشانی از هاگزمید و خانواده ها و دوستانشان پیدا بود.
جیمی سردستگی گروه را به عهده گرفته بود و به سمت گردنه در حرکت بود. گروه همچنان دور و دورتر میشد و از پشت سر خود غافل بود.
در جایی که شب گذشته هشت قهرمان آتش افروختند و شام خوردند بار دیگر شعله ای بر افروخت و از میان شعله زنی برخاست. زنی لاغر اندام و بلند قد. زنی برهنه* و بدون هیچ لباسی در حالی که در میان شعله سرخی ایستاده ! زنی با بدنی که در نور آفتاب برق ناخوشآیندی می زد. زنی با مو های سرخ و چشمان وحشتناک و صورتی آشنا ... صورت سوزان ...

<><><><><><><><><><><><><><><><><>
** زن برهنه بزرگترین نماد اهریمنه چنانکه ماده خدای شیطان پرستان (لیلیث) همیشه برهنه است !
** سوزان برگشته تا باز هم برای گروه دردسر درست کنه ...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۶ ۱۱:۰۳:۴۴

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۲:۱۲ سه شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۷
#55

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
کاربران عضو
پیام: 296
آفلاین
زن با چشمان سرخ و شیطانی خود به گروه کوچکی که به سمت گردنه در حرکت بودند ، نگاه میکرد . تمام بدنش را آتشی سوزان احاطه کرده بود. به غاری که در سمت چپش قرار داشت، نگاه کرد. جسد له شده و خون آلود استن، در مقابل دهانه غار، نظرش را به خود جلب کرد .فکری پلید و شیطانی در ذهنش جرقه زد. بار دیگر نگاه خبیسانه اش را به گروه دوخت . لبخند شومی بر لبانش نقش بست و بعد از آن دیگر اثری از زن در میان شعله های آتش دیده نمیشد!


جیمی همچنان گروه را پیش میراند. نیکلاس دوشا دوش او پیش میرفت و بقیه گروه آنها را تعقیب میکردند.
آرام آرام از گردنه بالا میرفتند و رفته رفته بر عمق دره زیر پایشان افزوده میشد .

_ از اینجا به بعد بیشتر احتیاط کنید! راه داره باریکتر میشه و دره عمیق تر! دستهای هم رو بیگرید و خودتون رو از پشت به صخره ها بچسبونید...

همگی طبق فرمان جیمی عمل کردند.گروه هشت نفره ی مبارزان مرگ ، محتاط و آرام گردنه باریک پیش رویشان و دره هولناک زیر پایشان را طی میکردند .

_ باستید! اینجا،پشت سر من، یه غاره!

جیمی با تعجب به غار تاریک پشت سرش خیره شده بود . و سایر گروه در حالیکه دستهایشان هنوز در هم گره بود ، سرک میکشیدند تا شاید بتوانند غاری را که جیمی از آن صحبت کرده بود ببینند.

_ فکر کنم این یه راه میانبره...بهتره وارد غار بشیم ...

آلشیا به شدت نظر جیمی را رد کرد و با بغض گفت : اوه نه...من نمیخوام دوباره کسی رو از دست بدیم...شاید این غار هم مثل قبلی یه تله باشه و ...
جیمی با آرامش خطاب به آلشیا گفت : فکر نمیکنم اینجوری باشه...چون من میتونم نور رو از طرف دیگر غار تشخیص بدم...برای همین فکر نمیکنم که مشکلی پیش بیاد.کسایی که با ورود به غار موافقن ، موافقتشون رو اعلام کنند.
به جز آلشیا و جاناتان بقیه گروه موافقت خود را برای ورود به غار اعلام کردند.

_ شش به دو ! پس یکی یکی وارد میشیم...

جیمی در یک نظر ،موقعیت غار را بررسی کرد و پس از آن ، وارد غار شد. غار تا حدودی تاریک و سرد بود و هیچ اثری از چیزی غیر عادی را در آن دیده نمیشد.پس از چند دقیقه سایر افراد نیز وارد غار شدند و هریک پس از بررسی غار با خیالی آسوده ، برای دقایقی استراحت ، بر روی زمین نمناک غار می نشستند.
آلشیا با دلهره و نگرانی به دهانه های غار نگاه میکرد. گویا هر لحظه ، انتظار بسته شدن آنها را میکشید.
افراد پس از دقایقی استراحت یکی یکی از جای خود بر میخواستند و آمادگی خود را برای ادامه سفر اعلام میکردند. آلشیا با ترس و اضطراب به دهانه دیگر غار نزدیک شد و سرش را برای سنجیدن موقعیت، به بیرون از غار برد و ناگهان صدای جیغ او همه گروه را از جا پراند. همگی بی مهابا به سمت دهانه دیگر غار و منبع صدا شتافتند. و در کمال ناباوری ، استن را در کنار آلیشیا یافتند.

<><><><><><><><><><><><><><><>
منظورم این بود که سوزان با داشتن قدرت شیطانی ای که داشته در جسم استن ظاهر شده تا این جوری بتونه دردسر درست کنه!
در ضمن ببخشید اگر یکمی خوب نشد،میخواستم زودتر عضو اوباش بشم و زیاد وقت نداشتم تا به نگارشش برسم...شرمندم اگر کوتاهی کردم...


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۷ ۱۲:۳۴:۰۶

im back... again!


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۰:۴۶ جمعه ۳۱ خرداد ۱۳۸۷
#56

آلیشیا   اسپینت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۸ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۳۹ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
از يه جاي عالي!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 46
آفلاین
وحشت فضای غار را پر کرده بود.همه با کمال ناباوری به یکدیگر نگاه می کردند و استن را زیر لبان خود زمزمه می کردند.ترس ...وحشت...اندوه و مرگ آخر تا کی ادامه داشت؟
سرانجام آلیشیا زبانش باز شد و با ترس و وحشت فراوان رو به استن کرد و گفت: استن!استن!خودتی؟!مگه تو...
- البته که خودمم پس می خواستی کی باشم؟!
- ولی مگه تو...
- ای بابا بگو دیگه! مگه من چی؟ چرا اینقدر گریه می کنی؟!!
- مگه تو نمرده بودی؟
-من؟ چی؟ تو چی داری میگی؟
-آره تو!خودم دیدم که جلوی ما له شدی! تیکه پاره شدی!
آلیشیا در حالی که این جمله ها را می گفت زار زار گریه می کرد.باور کردنی نبود... .
- تو داری دروغ می گی استن! تو یک هیولایی! تو... تو...!
استن در حالی که با چهره ای وحشتناک به آنها نگاه می کرد،گفت: چرا همه اینطوری منو نگاه می کنین؟من...من فقط شما رو گم کردم دم در غار، بعد هم...
آلیشیا وسط حرفش پرید و گفت: نه!ما تو رو گم نکردیم!در غار داشت بسته می شد و تو له شدی!لطفا اینو بفهم!
بقیه هم حرف آلیشیا را تایید کردند.
اما جیمی از جا بلند شد و گفت :نه!نه شاید...
- شاید چی؟لطفا ازش دفاع نکن!
- نه!اینطوری حرف نزنین...شاید یکی با جادو درمانش کرده باشه!
-نه نمیشه!خودت گفتی!
- چرا میشه!
- ولی چطوری؟به من دروغ نگو!اون کاملا مرده بود!
- نه! میشه با طلسم...
- گفتم دروغ نگو...
آلیشیا انگشتش را به طرف استن اشاره کرد تا بگوید او مرده بود و حرفهای قبلیش را تکرار کند،که...
-نه! کجاست؟ استن!استن نه اون هیولا کجاست؟!
نیکلاس با اضطراب حرف آلیشیا را ادامه داد:آره! کجاست؟نه!زریانوس اون کجاست؟!
- من از همون اول گفتم که...
ناگهان صدای بسیار بلندی یا بهتر است بگویم فریادی از درد در همه جای غار پیچید...دوباره وحشت...اندوه...
آلیشیا ،جیمی و بقیه دوان دوان به سوی فریاد میدویدند...یعنی صدا از که بوده...؟!از زریانوس؟
بالاخره منشا صدا را یافتند...در انتهای غار جسم بی جان زریانوس را یافتند.تنها یک دست و یک پا داشت و... ودو سیخ در چشمانش فرو رفته بود...نه! انگار نمرده بود.داشت جان میداد...
وقتی صدای جیغ و داد و گریه آلیشیا و بقیه را شنید،فهمید آنها در کنارش هستند.هیچ جا را دیگر نمی دید زیرا کور شده بود.با صدایی لرزان وگرفته به بقیه گفت: اینجا را ترک کنید...زودتر...!استن... نه... سوزان...نه ...!نمیدونم یکی از آنها منو به این وضع دراورد...اونها می خوان یکی یکی شما رو............آخخخ.................آه ه ه ه ه........
- چی؟ اونا می خوان چی؟!!!
- جیمی رو به صورت گریان آلیشیا کرد او را آرام کرد و گفت:الیشیا،آروم باش!زریانوس دیگه در کنارمون نیست!اون مرده...
و صورتش را برگرداند تا به بقیه اظهار تاسف کند که...که جسد اولیه ی استن را که بار اول بین درهای غار له شده بود و دست و پاهایش جدا شده بودند را دید...
بقیه هم جسد را دیدند.آلیشیا جیغی زد و دوباره غش کرد...دیگر صدای جیغ برای همه عادی شده و بوی مرگ را می داد...
اما چیزی که فکر انها را به خود مشغول کرده بود این بود که یکی یکی همه دارند کشته می شوند وآیا در آخر آنها به هدفشان می رسند؟زریانوس چه می گفت؟سوزان ...چه ربطی به انها داشت؟! او که فرار کرده بود و استن هم که حالا مرده بود...پس قاتل کجاست؟
**************************************************
توجه: سوزان به خودش را به ترتیب وارد جسم های کشته شدگان می کند و دوباره کس دیگری را می کشد و برای رهایی از هر خطر و رسیدن به مرحله بعد یکی از افراد غار به دست سوزان که وارد جسم های بی جان شده کشته می شود،و سرانجام...یکی از افراد باقی می ماند و کشته نمی شود و با ماجرایی عجیب روبرو می شود و پیروز.... (میشود یا نمیشود؟) و خودش و دهکده را از مرگ نجات ...(می دهد یا نمیدهد؟) او کسی نیست جز ...(چه کسی است؟)


ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۳۱ ۱۰:۵۳:۴۵


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۳:۴۵ جمعه ۳۱ خرداد ۱۳۸۷
#57

جیمی   پیکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گیریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 277
آفلاین
همه دور زریانوس حلقه زده بودند و او را سرگرم میکردند تا دردش را فراموش کند.
اما زریانوس با وجود درد بسیار رو به افراد باقی مانده کرد و گفت:بهتره...منو خلاص کنید من نباید بیشتر از این زنده بمانم من رو خلاص کنید و زود تر از این غار وحشتناک و مرگوار فرار کنید...
_نه...
این صدای الیشیا بود که حالا به هوش امده بود و با شنیدن حرف ها وحتناک زریانوس لرزه بر تنش انداخته بود.
_نه...دیگه بسه...مرگ دیگه بسه...من نمیتونم بیشتر از این مرگ دوستان و اشنایانم رو تحمل کنم چه بسا که خودمون هم اونا رو بکشیم نه من اینبار نمیذارم.
زریانوس با خشمی همراه با درد گفت:گفتم که شما باید از اینجا فرار کنید و با وجود من و همین طور چشمانم که حالا هر دو را از دست داده ام راه رفتن برایتان مشکل میشود و شما نیز میمیرید ان وقت چه کسی حاضر است خودش دنبال مرگ برود؟لطفا ان خنجر را در قلبم فرو برید و من رو راحت کنید...
_نه...ما این کار رو نمیکنیم اگه تقدیر اینه که تو بمیری پس ما کاره ای نیستیم ما تا اونجایی که در حد توانمان هست از تو مراقت میکنیم تا تو حالت خوب بشود همین طور بیرون از غار مطمئنن گیاهان کوهی بسیاری هستند که میتوانند تو را درمان کنند و از درد چشمانت بکاهندو حالت را از اونچه که خودت فکرش را بکنی بهتر میکنند و توانت را بیشتر. و با ما همراه میشوی تا همه با هم مرگ را شکست دهیم.
جیمی پس از گفتن این حرف به سمت انتهای غار رهسپار شد تا برای خودشان بستری فراهم کنند و شب را به روز برسانند.
الیشیا به بیرون از غار رفت تا گیاهان کوهی برای مداوای زریانوس پیدا کند و بر روی زخم هایش بگذارد تا ضخم ها خوب شوند.

شبی شوم...

افراد نوبت به نوبت بیرون از غار نگهبانی میدادند تا مرگ دیگر نتواند بر ان ها غلبه یابد.الیشیا نیز مسئول بهبور زریانوس بود و تمام شب را بیدار ماند تا از او پرستاری کند اما کم کم چشمانش سنگین میشد و میخواست بخوابد که به خود نهیب میداد و با این کار خود را بیدار نگه میداشت.
شب بدی بود همه با زحمت به خواب فرو رفتند و هیچ کس از فردای شوم باخبر نبود.

صبح زیبایی بود اما نه برای افراد نجات یافته از مرگ!انوار طلایی خورشید از دهانه ی غار رد شد و نورش را به صورت الیشا که در خوابی عمیق فرو رفته بود انداخت.
الیشیا چشمانش را گشود و با خمیازه ای ناگهان خشکش زد.
_جیغ...
همه از بستر خود بیرون امدند و به سرعت پیش الیشیای در حال گریستن امدند.
_چی شده؟چرا داری گریه میکنی؟خواب بدی دیدی؟
اما هیچ کس از حرف های الیشیا که تا اخرین توانش زار میزد هیچ چیز نفهمید جز شنیدند زریانوس میان کلماتش.
پس با دقت به زریانوس نگاه کردند و نفسشان در سینه حبس شد و رویشان را از زریانوس برگرفتند.
سر زریانوس از گردنش جدا شده بود و تمام مغزش متلاشی شده بود.
تک تک انگشتانش از دستش جدا شده بود و کلمات مرگ را روی زمین نشانمیداد.
_مرگ اونو کشته و هیچ چیز را در اون نگذاشته...
جیمی به سرعت از ان جا دور شد و رو به افراد گفت:باید هر چه سریعتر از اینجا بریم باید این غار وحشتناک رو ترک کنیم...
و تازه متوجه ی کلماتی که باز هم با خون زریانوس رو دیوار نقش بسته بود شدند...

مرگ شکست ناپذیر است...هر کاری با اراده ی مرگ امکان پذیر است...

_نه زریانوس رو چی کارش کنیم؟
این رو نیکلاس فریاد زنان گفت.
_باید اونو بسوزونیم تا...
_نه من نمیذارم نباید اون رو بسوزونیم باید خاکش کنیم خواهشمیکنم.
_نه...اگه خاکش کنیم باز هم مرگ به سراغش میاد باز هم در جلدش میرود و اینبار معلوم نیست چه کسی طعمه ی مرگ میشد پس ارام باشید...باید زریانوس را همراه با استن اتش بزنیم.
افراد با سکوتی وهمناک به شعله های سوزانی که دوستانشان را تبدیل به خاکستر میکرد نگریستند . حالا دیگر فقط الیشیا نبود که میگریست بقیه نیز میگریستند و سعی نمیکردند که اششان را بپوشانند و هر لحظه بیشتر میشد.
وقتی از خاکستر شذن اجساد مطمئون شدند به بیرون از غار رفتند و به دنبال مرگ و انتقام گرفتن دوستانشان از مرگ و نابود سازی ان...


ویرایش شده توسط جیمی پیکس در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۳۱ ۱۳:۵۳:۳۶



Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۰:۰۰ شنبه ۱ تیر ۱۳۸۷
#58

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
هوا خنك بود. جيمي ، شنل بزرگ و پشمي نيكلاس را به دورش پيچيده بود و هراز گاهي از شدت سرما به خود ميلرزيد.
همگي در سكوت پيش ميرفتند. هيچ كس حرفي نميزد. همه از مرگ وحشتناك زربانوس ناراحت بودند.
هراز گاهي صداي هق هق گريه ي آليشيا به گوش ميرسيد و بقيه هم با ناراحتي ، درحالي كه نميدانستند طعمه ي بعدي چه كسي خواهد بود ، به راهشان ادامه ميدادند. جيمي با خود فكر ميكرد: و واقعا سرنوشت آنها چه خواهد بود؟ آليشيا فكر ميكرد: و حقا كه سرنوشت زربانوش چه شوم بوده. خدا كند ما موفق بشيم.
هوا كم كم سرد و سردتر ميشد. جيمي سكوت را شكست و گفت: چه قدر هوا سرد شده؟ بايد چه كار كنيم؟
نيكلاس گفت: امشب بايد جايي استراحت كنثيم. با اين وضع مرگمان حتميست.
ناگهان صخره اي از دور پديدار شد. صخره اي بزرگ. آليشيا با دست به صخره اشاره كرد و گفت: بريم اونجا. شايد بتونيم اونجا كمي استراحت كنيم و شايد جايي براي خواب پيدا كنيم.
هوا طوفاني شده بود. همگي به طرف صخره ميرفتند.
صخره ي بزرگي بود. جيمي با دست اشاره اي به فرو رفتگي صخره كرد و گفت: اينجا مناسبه.
بعد رو به نيكلاس كرد و گفت: تو و استن ميتونين برين و دنبال جايي براي خواب بگردين؟
نيكلاس و استن نگاهي به هم انداختند و بدون گفتن حرفي به راه افتادند.
جيمي با نگراني به آليشيا گفت: نميدونم آخرش چي ميشه.
آليشيا گفت: من ميدونم بالاخره چه اتفاقي براي ما ميفته. ما بالاخره توسط مرگ از بين ميريم. ما نميتونيم...
جيمي به ميان حرف آليشيا پريد: ميتونيم.
اليشيا ديگر چيزي نگفت. هوا واقعا طوفاني شده بود. جيمي درحالي كه از سرما ميلرزيد گفت: به نظرت چرا هوا يهو اين قدر سرد شده؟
آليشيا ميخواست جواب جيمي را بدهد كه ناگهان جيغي كشيد.
جيمي به جايي كه آليشيا داشت به آن نگاه ميكرد نگاه كرد و او هم با ديدن نيكلاس كه به كمك استن داشت وارد صخره ميشد جيغي كشيد. نيكلاس با چشم هايي كه از آن خون جاري بود و با چهره اي زشت و ترسناك جلوي پاي جيمي روي زمين افتاد.
آليشيا جيغي وحشتناك تر از جيغ قبلي كشيد و به گريه افتاد. جيمي با ناباوري به استن و آليشيا نگاه ميكرد.
استن با ناراحتي گفت: نميدونم چه اتفاقي براش افتاده. من و نيكلاس در وسط راه از هم جدا شديم تا زودتر بتونيم جايي رو پيدا كنيم. من كه ديگه خسته شده بودم برگشتم به طرف صخره كه يكدفعه...
استن نتوانست به حرفش ادامه دهد و شروع به گريه كرد. جيمي با عصبانيت فرياد زد: لعنتي! اصلا همش تقصير منه كه شما رو فرستادم بيرون.
آليشيا بلندتر از جيمي جيغ زد: اين حرفا رو ول كنيد.با نيكلاس چه كار كنيم؟ اون هنوز زندست.
جيمي گفت: توي اين طوفان لعنتي كه نميتونيم گياه پيدا كنيم. بايد صبر كنيم تا طوفان بند بياد.
استن با عصبانيت گفت: ولي شايد اين طوفان تا فردا هم بند نياد.
جيمي به نيكلاس نگاهي انداخت و گفت: ما مجبوريم.
مدتي سكوت برقرار شد. آليشيا در گوشه اي ديگر ، نشسته بود و مشغول گريه كردن بود.
جيمي دستش را روي شانه ي آليشيا گذاشت و به آرامي گفت: همه چيز درست ميشه.
آليشياگريه كنان گفت: من ميدونستم. اين طوفان شوم همه چيزو خراب كرد.ميدوني؟ اون...اون مثل مرگ ترسناكه.
جيمي : مثل مرگ؟
آليشيا آهي كشيد و با دست ، اشك هايش را پاك كرد و گفت: درسته. مثل مرگ.
جيمي از جا بلند شد و گفت: درسته! اون مثل مرگه. مثل مرگ ترسناك. ميدوني چيه؟ من...من يه احساس خاصي دارم. احساس ميكنم مرگ درست همينجاست....


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ دوشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۷
#59

فنریر گری بکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷
از اون دنیا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 208
آفلاین
(ما اخر نفهمیدیم استن مرد. زنده موند .سوزونده شد به هر حال با فرض زنده ماندن استن داستان رو ادامه میدیم)
نیکلاس همچنان ناله میکرد و صدایش در زوزه ی طوفان گم میشد
جیمی در حالیکه دست نیکلاس را گرفته بود:تحمل بیار مرد چیزی تا پایان طوفان نمونده و قطره اشکی ازروی گونه اش به پایین لغزید نیکلاس سعی می کرد چیزی را به استن بگوید ولی زبانش بریده شده بود و حروف نا معینی را به زبان می اورد
آلیشیا در حالیکه زانوانش را بغل گرفته بود ارام گریه می کرد ناگهان استن که در دهانه ی غار ایستاده بود فریاد زد فریاد زد دید مش او پایینه ولی طو فان خیلی شدیده نمی تونم خوب ببینم من می رم سرو گوشی اب بدم
نیکلاس با شنیدن حرفهای استن به لرزه در امده بود و دست جیمی را محکم گرفته بود و سعی داشت چیزی بگوید ولی جز اواهای نامفهوم چیزی نمی توانست بگوید
جیمی:صبر کن استن منم باهات میام ولی استن از غار دور شده بود و جوابی نداد
الیشیا در حالیکه چشمانش سرخ شده بود رو به جیمی گفت : نه جیمی ما باید با هم باشیم نرو
-چی میگی ؟ استنو تنها بذارم اون پایین ....نه ....باید برم به خاطر نیکلاسم که شده باید برم شاید گیاه گیر بیارم ودر سیاهی طوفان ناپدید شد آلیشا تنها در کنار نیکلاس نشسته بود و خونهای روی صورت نیکو را پاک میکرد
-تحمل بیار نیکو چیزی نمونده دقایقی سپری شد دقایقی که برای آلیشیا بیش از سالها گذشت
-کی هستی ؟؟؟
استن در حالیکه تلو تلو میخورد در دهانه ی غار ظاهر شد
-تویی استن باورم نمیشه !!!جی شده استن......اونچیه تو دستت.....نه.....
جسد جیمی بیجان در دستان او قرار داشت چشمان جیمی هم مانند دیگر اجساد از حدقه در امده بود آلیشیا با دیدن جیمی خود را به روی ان انداخت و در حالیکه فریاد می زد گفت:
جیمی گفتم نباید بری ......نگفتم؟؟.....گفتم باید با هم باشیم نگفتم؟؟؟ و لی جسد سرد جیمی همچنان بی حرکت بود
نیکلا س هنوز زنده بود و با شنیدن حرفهای آلیشیا ناله هایش بیشتر شده بود
چهره ی آلیشیا تغییر کرده بود وبا نفرت به جیمی نگاه می کرد ودر چشمانش جز جنون وغضب چیز دیگری دیده نمیشد سپس درحالیکه چوبش را به سمت استن گرفتهبود: فریاد زد توضیح بده استن این بار کجا رفتی اینبار چرا از هم جدا شدین
-نه....آلیشیا اشتباه میکنی اینطور نیس....
-خفه شو.... از همون اول بهت شک داشتم اون حرفهایی که پشت سرت میزنن ما جرای فروختن خودت به شیطان
-آ لیشیا الن وقت این حرفا نیس ....نه...... بوووووم


[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن


Re: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳ دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۷
#60

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
جسد بیجان جیمی از دستان استن رها شد و استن چند متر به عقب پرت شد و درست در دهانه غار روی زمین افتاد ...
ناگهان استن بلند شد ! حالا صورتش شکل دیگری داشت. چشمانش سرخ شده بود. پیشانی اش پر از چین و چروک بود و اخم هایش در هم رفته بود. آلیشیا جیغ کشید و طلسمی به سمتش پرتاب کرد. استن طلسم را با دستش دفع کرد. نیکلاس با زحمت بلند شده بود و کنار آلیشیا ایستاد ، آلفرد هم در طرف دیگر ایستاده بود. تنها سه نفر باقی مانده از آن گروه بزرگ چوبدستی هایشان را به سمت استن گرفته بودند. با نزدیک شدن استن ناگهان سه طلسم به سمت او روان شد : « ایگنمو ! » « استیوپفای » « ساپارتو ! »
طلسم بیهوشی آلیشیا ابتدا به استن خورد که او را بیهوش کرد اما قبل از اینکه او روی زمین بیافتاد شعله های آتشی که از چوبدستی آلفرد رها شده بود لباس های استن را شعله ور کرد و طلسم پرتاب نیکلاس او را از غار بیرون پرتاب کرد. آلفرد سریع گفت وقت نداریم و چوبدستی اش را به سمت جسد جیمی گرفت و فریاد زد : « ایگنمو ! »
آلیشیا جیغ کشید : « نـــه ! »
و با گریه خواست خودش را به جیمی برساند اما آلفرد جلویش را گرفت. جیمی در شعله های آتش می سوخت و به خاکستر تبدیل می شد. آلفرد رو به نیکلاس کرد که حالا روی زمین نشسته بود و گفت : « نیکو ، باید سریع درمانت کنم ! برای چشمات نمی تونم کاری بکنم ! اما زخم هات رو می بندم و بعد تو با کمک «هاکو» به هاگزمید برمی گردی فهمیدی ؟ »
نیکلاس سرش را تکان داد و « هاکو » سگ باوفای آلفرد را دنبال کرد.
آلفرد نگاهی به آلیشیا کرد و گفت : « آلیشیا ، امید یک دهکده به ما دو نفره !!! »
...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.