هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱:۵۳ سه شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۳

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
فلش بک

چیزی در مورد تدی لوپین جوان وجود دارد که هیچکس دقیقاً نمی‌تواند رویش انگشت بگذارد. احساسی از قدرت که به طرف مقابلش می‌دهد. احساسی از اطمینان. نمی‌شد گفت مربوط به آن چشمان کهربایی همیشه آرام و مطمئن است یا حرکات به دور از شتاب و ملایمش. نمی‌شد فهمید دلیلش، شکلی از مردانگی و حمایت است که در وجودش موج می‌زند، یا آن لبخند گرمی که ناگهان تمام وجودتان را گرم می‌کرد. ولی فقط کافی بود نگاهش کنید.. با او حرف بزنید.. نه اصلاً.. نه نگاهی و نه حرفی.. حضورش. حضورش موج قدرتمندی از آسودگی خاطر را به همراه می‌آورد.

- متوجه شدی تدی؟

تدی بدون کلمه‌ای حرف، سری تکان داد. شاید هم قدرت اصلیش همین جا نهفته بود. همین که بدون سخن گفتن، می‌توانست به شما بفهماند که نباید دیگر نگران چیزی باشد. قدرت اصلی‌ش همین بود که حالا به چشمان آبی روشن پروفسور دامبلدور آرامش می‌بخشید.

و قلب پیر دامبلدور، گرم شد..

تد ریموس لوپین قطعاً می‌توانست مشکل مربوط به بودلر جوان را حل کُند و او را از کُنام پلنگ بیرون بکشد و..

آن مشکل..

دیگر به اتمام رسیده قلمداد می‌شد!..

پایان فلش‌بک

اُلاف، با برقی پیروزمندانه در چشمانش و اوراق سرپرستی ویولت بودلر در دستانش، نزد زندانیش باز می‌گشت و دامبلدور..

باید می‌فهمید که..

آیا پاپاتونده زنده بود؟!..


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۳:۱۸ شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۳

پاپاتونده old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۰۳ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
این فکر ها خیلی سریع از ذهن آلبوس گذر کرد.به عملی بودنش تقریبا مطمئن بود. کنت الاف بیشتر از پول بودلر ها چه می توانست بخواهد؟ اینطور می توانست ویولت را آزاد کند اما آلبوس دل مشغولی مهم تری داشت. چطور می توانست در مقابل کسی که بی چوب، جادو می کند بایستد؟ کسی را در تمام عمر طولانیش با این توانایی ندیده بود. این همه جادوگر!

ناگهان یاد شخص خاصی افتاد. خیلی دور بود. کسی که حضورش در هاگوارتز مثل یک شهاب بود. سریعا درخشید و به خاک سپرده شد. هیچ کس نام واقعیش را نمی دانست. با خود فکر کرد که آیا می تواند از مرگ بازگشته باشد، آن هم بعد از این همه سال! بعید به نظر می آمد. دستی به ریش بلندش کشید. باید چاره ای می اندیشید اما چاره چه بود؟

همان لحظه اتاق لرد سیاه

خون روی زمین چکه می کرد. لرد سیاه با چهره ای بر افروخته روی صندلی نشسته بود. حساب کروشیو هایی که زده بود از دستش در رفته بود اما این مرد سیاه به حرف نمی آمد. سکوتی که بر فضا مسلط بود تنها با صدای چکه های خونه پاپاتونده شکسته می شد. دیگر به سختی می شد او را تشخیص داد. خون از دهان و دماغش جاری بود.

لرد سیاه با خود فکر کرد، ممکن است او را زیر این شکنجه ها از بین ببرد آنگاه او را برای همیشه از دست می داد؛ حتی دیگر نمی توانست این سلاح عظیم را علیه محفلی ها استفاده کند. از طرفی انحصاری بودن چنین قدرت عظیمی برای یک نفر خود لرد سیاه را به خطر می انداخت، اگر روزی از همین قدرت برای نابودی مرگخوار ها بهره می برد چه؟

همین لحظه طبقه ی پایین

عضله ی چشم های ویولت دیگر توان نداشت. آنقدر گوش هایش را فشار داده بود که حس می کرد، همین حالا کنده می شوند. نمی خواست چیزی بشنود یا ببیند. آرزو می کرد الاف برگردد و شکنجه هایش را ادامه دهد. این بدتر از هر شکنجه ای بود. خیلی دردناک تر بود، چون شکنجه جسمش را آزار می داد و این روحش را می خراشید.

خانه ی گریمولد

دامبلدور تصمیمش را گرفت. باید سرپرستی ویولت را واگذار می کرد. اینطور می توانست روی مشکل بزرگتر متمرکز شود. از جا بلند شد. این خبر خوش را نمی شد با پاترونوس به الاف داد. باید این خبر شخصاً به او می داد. آرام شروع به پایین رفتن از پله ها کرد که صدای زنگ در به صدا در آمد.

پشت در کسی را دید که انتظارش را نداشت. چهره ی زشت و کریه با آن ابرو های پیوسته و آن خنده ی نفرت انگیز، کنت الاف سری تکان داد. دامبلدور خواست همان لحظه خبر را به او بدهد اما صدای الاف او را از گفتن چیزی باز داشت.

- آلبوس عزیز خیلی وقت بود، ندیده بودمت! راستی بچه های بودلر چطورن خوب ازشون مراقبت می کنی؟ ویولت چطوره؟ چیه آلبوس چرا اینقدر نگرانی؟ نکنه اتفاق بدی افتاده نگو که سرپرست نالایقی بودی و بلایی سر بچه ها اومده؟ می دونی چقدر دوستشون دارم!

لبخند روی صورت الاف پهن تر شد. او منتظر بود جواب دامبلدور بود. آلبوس سرش را پایین انداخت حرف های الاف او را کمی شرمنده کرده بود. محافظت از بچه ها کار او بوده و او به هر حال نتوانسته بود آن را به خوبی انجام دهد. این مایه ی شرمساری بود!



پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۰:۱۰ شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۳

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
و ویولت، خندید.

حسابش از دستش در رفته بود که چندمین طلسم شکنجه‌گر را در آغوش کشیده. نمی‌خواست هم حسابشان کند. اهمیتی هم نمی‌داد. بر اثر خنده، خون گرم و غلیظ در گلویش جوشید و به سرفه افتاد. با هر سرفه، خون زمین پیش رویش را سرخ می‌کرد، ولی به این هم اهمیتی نمی‌داد. نه.. واقعاً اهمیتی نمی‌داد.

سرفه‌ش که تمام شد، نفس‌نفس‌زنان به پشت غلتید. خنده‌ی روی لب‌های خون‌آلودش، منظره‌ی ترسناکی را رقم زده بود:
- کروشیو. کروشیو. کروشیو.. شما مرگخوارا.. یه تسترال ِ حرفه‌ای هستین.. هیچوخ حرف جدیدی ندارید.. منو بگو که.. ازت می‌ترسیدم!

انتظار داشت الاف عصبانی شود. انتظار داشت به خشم بیاید و چند کروشیو دیگر نثارش کند. یا حداقل انتظار لگدی را می‌کشید مثل دقایقی پیش‌تر که بینی‌ش خُرد شد و درد کورکُننده‌ش، نفسش را بُرید. ولی...

الاف هم خندید:
- من جای تو بودم انقد زود قضاوت نمی‌کردم یتیم. ولی خب، شما یتیما همیشه یه مُشت احمق بودید.

بعد به سمت کشوی گوشه‌ی اتاق رفت، با زمزمه‌ای قفلش را گشود و سریعاً از آن فاصله گرفت. همانطور که بیرون می‌رفت و در را پشت سرش می‌بست، قهقهه‌ای زد:
- تا من برگردم، با لولوخرخره‌ت خوش باش یتیم!

ویولت دستش را روی گوش‌هایش گذاشت. پلک‌هایش را محکم بر هم فشرد و در خود مچاله شد.

ترس‌هایی هستند که نمی‌توانید با آنها رو به رو شوید. ترس‌هایی هستند که نمی‌توانید بر آنها غلبه کنید. ترس‌هایی هستند که نمی‌توانید نابودشان کنید. فقط باید چشم‌هایتان را ببندید تا نبینید. گوش‌هایتان را بگیرید تا نشنوید. در خود جمع شوید تا از هم نپاشید.

با دیدن ِ شکنجه شدن عزیزانتان..
با شنیدن فریادهای کمک‌خواهانه‌ی آنها..!
-_______________________________-


آلبوس دامبلدور با چشمانی بسته، پشت میز آشپزخانه‌ی گریمولد نشسته بود و بودلر وسطی، با رنگی پریده و حالتی آشفته -گرچه به طرز تحسین‌برانگیزی، خویشتن‌دار- شیشه‌های عینکش را برای هزارمین بار در یک ساعت گذشته تمیز می‌کرد. به جز آن دو نفر، کسی در آشپزخانه نبود.

«اگر ویولت بود، چیکار می‌کرد؟»
کلاوس این را در دل از خودش پرسید. سؤالی که سالیان متمادی از خود می‌پرسید و همیشه هم جوابش متفاوت با آنچه بود که خودش انجام می‌داد. اگر ویولت بود؟ البته.. دیوانه‌وار به خانه‌ی ریدل‌ها حمله می‌برد تا برادرش را آزاد کند، مگر این که محفلی‌ها گوشه‌ای غل و زنجیرش می‌کردند. اما کلاوس.. کلاوس به نقشه‌ای هوشمندانه‌تر می‌اندیشید...
- پروفسور؟

دامبلدور چشمانش را گشود. نگاه آبی مهربانش متوجه ریونکلاوی ِ باهوش ِ محفل شد:
- بله کلاوس؟

کلاوس با اخمی متفکرانه بر چهره، پرسید:
- اگر شما سرپرستی ویولت رو به الاف بدید، اولین کاری که می‌کنه، چیه؟
- من اگر جای کُنت بودم - باور کن تصور بسیار ناخوشایندیه البته. - بلافاصله برای ازدواج با خواهرت اقدام می‌کردم و بعدش، برداشت ثروت..

چهره‌ی دامبلدور ناگهان روشن شد. به کلاوس بودلر نگاه کرد که لبخندی روی لب‌هایش بود. ویولت و کنت الاف، خارج از خانه‌ی ریدل در بانک گرینگوتز.

خب.. با آزادی ویولت، حداقل یکی از مشکلات ِ پیش ِ رویشان، کم می‌شد. مگر نه؟!..


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ جمعه ۱۳ تیر ۱۳۹۳
#99

کنت الاف old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۶ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۰۰:۴۹ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از یتیم خانه های شهر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
ویولت با چشمان گشاد شده به جسد مقابل پایش نگاه می کرد؛ گیدیون پریوت. نمیتوانست بالا را نگاه کند. وقتی به صورت کنت الاف نگاه میکرد، میخواست بالا بیاورد.
- تو... تو اونو کشتی؟
الاف لبخندی حاکی از رضایت میزد.
- نشونه گیریم بهتر شده!

طوری حرف میزد انگار که کسی لطیفه ای را تعریف کرده است. نگاهی به بدن بی جان گیدیون نگاهی انداخت، نگاهی مشمعز کننده. لگدی به گیدیون زد تا از سر راهش کنار رود. دست ویولت را کشید.

- ولم کن لعنتی. می خوای چیکار کنی؟
الاف مکثی کرد. دستی به چانه اش کشید و چوبدش را بالا گرفت.
- ویولت دست منه، اگه میخواین زنده بمونه باید سرپرستیش رو بدین من. هر چقدر بیشتر طول بکشه، بیشتر شکنجه میشه. اکسپکتوپاترونوم!

ویولت بودلر بخت برگشته با وحشت نگاهی به عقربی کرد که از نوک چوبدستی الاف خارج می شد. باورش نمیشد. الاف دوباره در پی گرفتن سرپرستی او بود، حتی با وجود دامبلدور! الاف همان طور که ویولت را باخودش به اتاقی میبرد شروع به صحبت کرد.

- میدونی چیه ویولت؟ معلم من بلاتریکس لسترنج بود. خیلی بهتر از معلمای لوس و ننر هاگوارتزه. الان هم زمان تمرینمه. چه چیزی بهتر از تمرین روی یک موجود زنده، یک ادم؟

اب دهان ویولت خشک شد. دست و پنجه نرم کردن با الاف، بدون جادو به اندازه کافی سخت بود. حالا که الاف چوبدستی داشت و او نداشت... . الاف، ویولت را به درون اتاقی هل داد و در را پشت سرش بست. لبخندی به لب داشت.
- میدونی چند وقته منتظر این لحظه ام؟
همین یک جمله کافی بود تا ویولت بیشتر از قبل به خود بترسد. معنی جمله انچنان مهم نبود، چیزی که ویولت را میترساند نوع گفتار جمله بود. نفرتی از ریشه ی دل، نفرتی که سه سال پشت دیوار های بلند بود. جرقه های خشم از نوک چوبدستی بیرون میزد. حالا درد در بند بند وجود ویولت جریان داشت.


ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۳ ۲۳:۲۳:۱۴


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۶:۵۱ چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۳
#98

کلاوس بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۹ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۰
از دست ویولت و رکسان هر دو فریاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 247
آفلاین
قبل نوشت: چرا به انسان های بی گناهی که قصد ادامه دادن دارند فکر نمی کنید؟ هان..؟ من شاید بخونم پست ها رو.. ولی تازه وارد علاقه مند به جدی نویسی که به محض دیدن این همه پست دچار تشنج میشه که.. ویولت انتظار داشتم تو بزنی خلاصه رو حداقل! لطفا از این به بعد هر چهار پست خلاصه بزنید.. (لطفا!) سوژه جدیه و رول ها بلند، باید خلاصه سریع تر از این حرفا بخوره..

به هر حال اینم خلاصه تا اینجا :

نقل قول:
کنت الاف از زندان آزکابان آزاد شده است. شخصی به نام پاپاتونده که طبق گفته های لرد ولدمورت تجسمی برای جادوی سیاه است، می تواند بدون چوبدستی جادو کند و ذهن را در کنترل خودش در بیاورد. لرد ولدمورت می خواهد بداند او چگونه این کار را می کند.

ویولت بودلر و عده کثیری از دوستانش در جلوی خانه ریدل با پاپاتونده و کنت الاف روبرو می شوند، پاپاتونده با کنترل دوستان ویولت، آن ها را از ویولت جدا می کند. ویولت دستگیر می شود و در خانه ریدل، در اتاقکی که کنت الاف و بلاتریکس جلویش ایستاده اند، نگاه داشته می شود.

دوستان ویولت نیز به محفل بر می گردند و همزمان پاترونوسی برای کلاوس بودلر می فرستند تا او را از آزادی کنت الاف، قدرت عجیب پاپاتونده و دستگیری ویولت بودلر باخبر کنند.



* * *


- خب دیگه، برای امروز کافیه.

با گفتن این جمله، صدای برخورد کتابی نسبتا قطور با میز کتابخانه بلند شد. کلاوس بودلربه آرامی از روی میز بلند شد، دستی بر کتش کشید و پاپیونش را صاف کرد. آن گاه کتاب های روی میز را بست و یکی یکی روی هم در گوشه ای از میز جا داد.

- خیلی عجیبه.. در حقیقت شگفت انگیزه که هنوز ویولت تا این موقع برای سرک کشیدن به کار من نیومده!

این بار خانم نوریس برای سرک کشیدن آمده بود. گربه مردنی و نفرت انگیز آقای فلیچ در گوشه ای از کتابخانه نشسته بود.

کلاوس، از کتاب خانه بیرون آمد و در حالی که تقریبا می دوید و با خودش هم حرف می زد، اول به سرسرا رفت و سپس به حیاط.

همانند همیشه و بر خلاف باقی دانش آموزان معدودی که آن موقع در حیاط بودند، شروع کرد به قدم زدن و پیمودن طول و عرض حیاط. عرض پایینی حیاط را که می پیمود، جسم آبی رنگی توجهش را جلب کرد. به آرامی به سمتش رفت. آن جسم نیز داشت به سمت او حرکت می کرد.

کلاوس بالاخره آن را به صورت کامل دید؛ یک گرگ آبی رنگ. پاترونوس به کلاوس که رسید ایستاد، و پیامش را اعلام کرد.

* * *


با صدای پاقی دوباره قانون را زیر پا گذاشت. البته خودش هم می دانست با هر بار آپارات کردن جدای از نیروی عظیمی که از دست می دهد، دچار کوفتگی های موقت هم می شود که کاملا به عنوان عوارض جانبی آپارات در سن 13 سالگی، منطقی به نظر می رسید.

به محض رسیدن به میدان گریمولد، خانه شماره دوازده از بین پلاک 11 و 13، ظاهر شد. لحظاتی پس از ورود به خانه گریمولد، انبوه اخبار ناگوار که ماجراهایش به عنوان یک فرد شدیدا بدشانس را یادآوری می کرد، به او حمله ور شده بود؛ در صدر آن، دستگیری خواهرش!



تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۲۱:۱۷ سه شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۳
#97

پاپاتونده old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۰۳ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
او بی حس به دیوار تکیه زده بود. اتفاقات اخیر ترسش را هم بدجور ترسانده بود، آنقدر که پا به فرار گذاشته بود. مطمئن بود کارش تمام است. به هیچ چیز نمی توانست فکر کند. خلأ ذهنش را پر کرده بود. چهره ی رقت انگیز و کریه کنت الاف که صورتش را مقابل صورت او نگه داشت بود و لبخندی تنفر برانگیز بر لب داشت را برانداز می کرد. می دانست دیگر نباید از او بترسد. موجودات ترسناک تری هم وجود دارند. آن مرد! آن مرد که زمانی که آلیس خلأ سلاحش کرد همچنان می توانست جادو کند، اما چطور؟! حتی لرد سیاه هم توانایی این کار را نداشت. شاید به همین خاطر آن مرد را به اتاقش احضار کرده بود. صدای فریاد های نمی دانم، نمی دانم مرد شیک پوش خانه ی ریدل را پر کرده بود.

پاپاتونده در اتاق لرد سیاه از سقف بر عکس آویزان شده بود. لرد سیاه عصبی عرض اتاق را قدم می زد و هر از چند گاهی کروشیویی به پیکر تونده می زد. فریاد های عاجزانه اش کسی را به کمکش نمی فرستاد. او تنها بود مثل همیشه! از کودکی به این تنهایی عادت داشت.

لرد سیاه صورتش سفیدش را در مقابل چهره ی سیاه پاپاتونده قرار داد. چشم های سرخ پر از خشمش ترس را بر قلب هر انسانی می نشاند حتی ته دل تونده هم که آنقدر نترس بود کمی خالی شده بود. ولدمورت زیر گوشش شروع به زمزمه کردن کرد، صدایش شبیه خز خز ماری زخم خورده بود.

-یه بار دیگه بهت فرصت می دهم، بهم بگو چطور بدون چوب دستی جادو می کنی؟

بعد صورتش را دور کرد و چوب دستیش را به سمت پاپاتونده نشانه رفت. تونده سعی کرد اتفاقات روز را از نظر بگذراند.

فلش بک

-تونده. به من بگو تو این چشما چی میبینی؟

-انتقام!

تونده بعد از گفتن این جمله چوب عجیبش را از جیبش بیرون کشید. این کار را فقط به این خاطر می کرد که انتقامش را منطبق بر انتقام الاف می دید. او پدرش را می شناخت. حداقل خودش اینطور می گفت. ویولت بودلر به نزدیکی در رسید. پاپاتونده نفس عمیقی کشید. جادویی را که رگ هایش جریان داشت، حس می کرد. الاف کنارش قرار گرفت. در باز شد. جادو ها مثل گلوله هایی از چوب ها شلیک می شد. تعداد زیاد افراد ویولت برتری نسبی را برای آنها به ارمغان آورده بود. الاف چند نفری را از پای در آورده بود اما چند نفر کافی نبود. نگاه تونده به فرد و جورج ویزلی افتاد؛ دو قلو ها!

خود را از مهلکه دور کرد. الاف با تعجب به او خیره شد. فریاد زد:

-معلوم هست چه غلطی داری می کنی؟ منو به کشتن می دی!

همین را گفت و جادویی او را به دیوار کوباند. تونده اما هشیارانه ذهن فرد را به تسخیر خود در آورد. چند ثانیه بیشتر لازم نداشت تا به قدرت کامل برسد. ویولت و افرادش با بی توجهی به او این فرصت را به او دادند. آنها الاف را می خواستند با او سرگرم بودند که ناگاه دیدند، تونده برگشته ضرباتش مهلک بود. علاوه بر این هر کس که ضربه می خورد، مسخ می شد. دیگر حرفای دیگران را نمی شنید فقط خیلی آرام خانه ی ریدل ها را ترک می کرد.

-لارتن کجا می ری؟ یوآن؟ چیکار می کنی مرتیکه ی سیاه عوضی اکسپلیارموس!

چوب تونده به گوشه ای پرتاب شد. ویولت نفس راحتی کشید اما چیزی که دید، وحشت را در بند بند وجودش را می لرزاند. آن مرد سیاه با دست خالی جادو می کرد، بعد با صدایی که خشم در آن موج می زد زمزمه کرد.

-دختر کوچولو می تونی پاپا صدام کنی!

و با خواندن وردی او را به دیوار کوبید. در همین لحظه چشمش به لرد سیاه افتاد که از روی پله ها به او نگاه می کرد افتاد به فرد و جورج هم فرمان دور شدن داد. می دانست شکنجه ها انتظارش را می شکند باید تحمل می کرد. نباید برگ برنده اش را به لرد می داد. نمی توانست آن را به لرد سیاه بدهد.

زمان حال

ویولت تمام این صحنه را دوباره از ذهن گذراند. نمی توانست بفهمد، بدجور گیج شده بود. الاف با بلاتریکس که تازه از طبقه بالا آمده بود، صحبت می کرد. حواسشان به در نبود، می توانست فرار کند اما به کجا؟ چقدر طول می کشید تا آن ها متوجه حضورش نشوند. مطمئن آنقدر زمان نداشت که خیلی دور شود و دوباره به دام می افتاد. ناگهان در باز شد. این روزنه ی امید او بود. گیدیون از لای در به آرامی به داخل آمد. حالا شاید می توانستند بلاتریکس و الاف را از پای در بیاورند؛ بعد بگریزند و خود را برای مبارزه با این سلاح مخفی آماده کنند. فقط اگر چوب جادویش را داشت.

این امید سریع به یاس مبدل شد. زمانی که بلاتریکس، گیدیون را دید و فریاد زد:

-اون محفلی ...

گیدیون امانش نداد او را با جادویی به دیوار کوبید. الاف که ذهنش باز تر از این حرف ها بود سریع واکنش نشان داد.

-آواداکاداورا!

بدن بی جان گیدیون زیر پای ویولت بود. این نتیجه ی تنها آمدن به لانه ی مار ها بود. به خانه ی ریدل ها!



پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰ سه شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۳
#96

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
کنترل ذهنش چیزی نبود که دلش می خواست. شکنجه های زیادی را تجربه کرده بود. درد هایی را تجربه کرده بود که حتی فکرش برای دیگران دشوار بود. اما به تازگی با چیزی بدتر از رنج رو به رو شده بود، از دست دادن اختیار ذهنش. گیدیون پریوت در خیابانی روی زمین افتاده بود. بالاخره ساعت ها مقابله با نیروی دیگر نتیجه داد و اختیار ذهنش را به دست گرفت.

دست هایش را بهآرامی تکان داد. می خواست مطمئن شود که هنوز کنترلی رو افکارش دارد. به آره می از روی زمین بلند شد و ردایش را تکاند. نمی دانست کجاست، آخرین بار همراه محفلی ها به دنبال ویولت رفته بود. به تابلوی خیابان نگاه کرد و از روی ناراحتی آه کشید. 5 کیلومتر از خانه ی ریدل دور شده بود.


با خودش گفت:

- بهترین کار چیه؟ به خونه ی ریدل برم تا سرو گوشی آب بدم یا به گریمولد برگردم؟


بعضی وقت ها تصمیم گیری سخت میشود. اگر به خانه ریدل می رفت امکان داشت اسیر شود و اگر به گریمولد برگردد شاید می توانست نقشه ای بکشد و با اطلاعات بیش تری برگردد. نه! الان آن شخصی که کنترل ذهنش را به دست گرفته بود انتظار اورا نداشت. خطر داشت اما اگر موفق می شد اطلاعاتبا ارزشی به دست می آورد.

بالاخره تصمیم خود را گرفت. به سرعت به سمت خانه ریدل حرک کرد.


ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱ سه شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۳
#95

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
با خودتان فکر می‌کنید چه؟ فکر می‌کنید شکنجه یعنی یک "کروشیو" و یک "بند بند بدنش داشت از هم جدا می‌شد." ؟ فکر می‌کنید شکنجه یعنی درد سوختن و آتش گرفتن و شعله کشیدن؟ شکنجه یعنی یک نفر با مشت و لگد بیفتد به جانتان؟ فکر کرده‌اید شکنجه یعنی بدنتان درد بکشد؟ یعنی تب کنید؟ یعنی یک نفر پایش را بگذارد روی انگشت‌هایتان؟!

شما هیچ چیز از شکنجه‌ی واقعی نمی‌دانید! هیچ‌چیز!

شکنجه یعنی وقتی اختیار ذهن خودت را هم نداشته باشی! یعنی وقتی به پاهای خودت به قربانگاهی می‌روی که می‌دانی هیچ راه فراری از آن نیست و تنها باشی. یعنی وقتی بدون اختیار خودت، هم‌سنگرت را تنها می‌گذاری و به پناهگاهت جسم‌یابی می‌کنی، در حالی که هر لحظه، چیزی در وجودت نامش را فریاد می‌زند. یعنی وقتی حتی نمی‌توانی پاهای خودت را کنترل کنی. چشم‌های خودت را. بدن خودت را. آزادی‌ت.. شکنجه یعنی وقتی آزادی ذهنت.. آزادی فکرت.. آزادی خصوصی‌ترین نقطه‌ی جهانت را از تو می‌گیرند. شکنجه یعنی بخواهی فریاد بکشی و فرار کنی.. ولی نتوانی! نه. درد، شکنجه‌ی اصلی نیست..!

شکنجه‌ی بزرگتر یعنی...

انتظار درد را کشیدن و این که بدانی در تنهایی مطلق..

چون خنجری بر تو فرود خواهد آمد...!
-______________________-


می‌خواست به چیزی لگد بزند. می‌خواست فحشی بدهد و برادرش بغرّد که: «درست صحبت کن!» و آلیس بخندد و ویولت انگار دنیا را بهش داده باشند، مشتاقانه به نظاره‌ی یکه‌به‌دویشان بنشیند. می‌خواست...

آلیس، با رنگی پریده و بدنی لرزان، روی زمین نشست:
- اون... اون... چی بود...؟

تدی گوشه‌ی دیگری روی سنگ‌فرش‌های جلوی خانه‌ی گریمولد، ولو شد. بدنش نمی‌لرزید. صدایش هم. ولی صورتش به رنگ‌پریدگی آلیس بود. کنترل شدن ذهن، فرمان گرفتن از یک ذهن دیگر را نمی‌شد جزو خاطرات شیرین زندگی طبقه‌بندی کرد.
- کنترل ذهن. ولی.. کی؟ الاف یا خود ولدمورت هم نمی‌تونن ذهن رو کنترل کنن. نه حداقل بدون چوبدستی.

و یوآن ادامه داد:
- فکر هم نمی‌کنم اسمشونبر فقط یه ویولت رو می‌برد تو خونه‌ی ریدلا و بقیه‌مون رو دَک می‌کرد. می‌کرد؟!

لارتن از جایش برخاست. از آنجا نشستن نه چیزی عاید آنها می‌شد و نه ویولت.
- به هر حال، باید برگردیم به محفل. یکی هم باید به کلاوس پاترونوس بزنه و ازش بخواد برگرده به گریمولد تا براش یه جوری ماجرا رو توضیح بدیم. یه حسی بهم می‌گه این دفعه مشکلی که جلوی روی ماست، خیلی بزرگتر از شخص لرد ولدمورته.

لارتن کرپسلی خودش هم نمی‌دانست "مشکل" و تحت کنترل نگه داشتن آن، حتی برای لرد ولدمورت کبیر هم بزرگ است..

و مقاومت در برابرش...

برای بودلر ارشدی که داشت با پاهای خودش، به کُنام پلنگ قدم می‌گذاشت تا سرگرمی جدیدی باشد برایش...!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲ سه شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۳
#94

کنت الاف old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۶ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۰۰:۴۹ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از یتیم خانه های شهر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
بلاتریکس بالاخره شکنجه را تمام کرد. این بار به جای وحشت، عصبانیت در چهره اش موج میزند.
- باید... باید به لرد خبر بدم.
صدای خفیفی از کنار پای لاتریکس به گوش میرسید:
- نه! صبر کن.
الاف دستش را به در گرفت و بلند شد. روبه رویه بلاتریکس، قامتشان تقریبا یکی بود.
- تو اینکارو نمیکنی.
- تو کی هستی الاف؟ یه مرگخوار تازه به دوران رسیده که فکر میکنه رئیسه؟
الاف پوزخندی زد.
- دقیقا!
بلاتریکس از عصبانیت سرخ شده بود. میخواست همین حالا شر این دو مرگخوار رو از خانه ی ریدل کم کنه. ولی جلوی خودشو گرفت، به خاطر لرد.
- اینبار اشتباه میکنی الاف.
بلاتریکس به راه افتاد. الاف ثانیه ای مکث کرد تا اوضاع را برنداز کند. با قدرتی که الان از تونده دیده بود، میتونست به همه ی ارزوهایش برسد، در واقع فقط یک ارزو: ثروت بودلر ها.
- صبر کن بلاتریکس.
کنت الاف به دنبال بلاتریکس به راه افتاد.
- ما میتونیم این موضوع رو طور دیگه ای جلوه ... .
ولی الاف ایستاد. بلاتریکس محلی نگذاشت و از پله ها بالا رفت. باید خودش را به اربابش میرساند. تونده کم کم از روی زمین بلند میشد. الاف را دید که فقط ایستاده بود. ولی... روبه پنجره؟
- الاف. خواهش میکنم. نذار بلاتریکس به لرد بگه. الاف؟
ولی کنت بزرگ اهمیتی نمیداد. حالا چیزی که میخواست درست ان بیرون بود. ویولت بودلر! ولی مشکلی هست، دوستانش همراهش بودند. مغز الاف قفل نمی کرد. به دنبال نقشه ای بی نقص بود. مثل نقشه های قبلیش.
- تونده؟ اونجایی؟
یک لحظه از نگاه کردن به طعمه اش دست بر نمیداشت.
- چیه الاف؟
- بیا جلو.
تونده قدم برداشت. حالا کنار الاف از پنجره بیرون رو نگاه میکرد.
- اون دختر رو میبینی که جلوی بقیه است؟ روبان زده به موهاش.
- اره. اینجا چیکار میکنه؟ قیافش به مرگخوارا...
الاف خیلی گستاخ تر از این بود که صبر کند جمله ی تونده تمام شود.
- ویولته. همون که درباره اش باهات حرف زدم.
تونده نگاهی به بالای پله ها انداخت. بلاتریکس الان درون اتاق لرد بود.
- باید برام یه کاری بکنی. دوستاشو ازش دور کن.
- چطوری؟
- تو مگه ذهن رو کنترل نمیکنی؟
- ولی روش تسلط ندارم.
- مهم نیست.
تونده که حالا میدونست الاف در سر چه دارد گفت:
-اصلا برای چی باید اینکارو برات بکن.
الاف ناگهان برگشت. چشمانش برق میزندند.
- تونده. به من بگو تو این چشما چی میبینی؟
پاپاتونده این چشم هارا خوب می شناخت. بارها این چشم هارا در ایینه دیده بود.
- انتقام!


ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۰ ۱۴:۳۳:۲۸
ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۰ ۱۴:۳۵:۵۹


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ دوشنبه ۹ تیر ۱۳۹۳
#93

پاپاتونده old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۰۳ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
قلبش را در سینه به خوبی حس می کرد. شاید از معدود دفعاتی بود که از کشتن می ترسید. در واقع جز معدود دفعاتی بود که می ترسید. کنت الاف را که در چارچوب چوبی در ایستاده بود، نمی دید؛ انگار کور شده باشد. صدای قلبش در سرش شنیده می شد. لرد سیاه، بی رحم ترین جادوگر دنیا، از او نمی گذشت. اینها از فکرش می گذشت که صدای خشن الاف رشته افکارش را از هم گسست.

-چیکار کردی؟

نا خود آگاه چوبش را به سمت الاف نشانه رفت. بدن لاغر الاف به دیوار چسبید. او از درد فریاد می کشید؛ درد مثل ماری زهرآگین در رگ هایش جریان داشت، همان طور که خشم، ترس و سرگشتگی در رگ های تونده جریان داشت.

فریاد هایی که الاف از روی زجر می کشید به گوش بلاتریکس که از پله ها پایین می آمد، رسید. سرعتش را بیشتر کرد اما به محض دیدن الاف که به دیوار چسبیده بود، سر جایش خشک شد. انگار دیگر خون به مغزش نمی رسید. چشمانش چیزی را می دید که مغزش نمی توانست قبول کند.

تونده از فریاد پر درد الاف لذت می برد، انگار اینکار به او قدرت می داد. کم کم فراموش کرده بود که کجاست و اینکارش چه عواقبی می تواند داشته باشد. توان الاف شبیه شیره ای از جانش کشیده می شد. فریاد هایش ضعیف تر و ضعیف تر می شد.

بلاتریکس به خود آمد و طی حرکتی نسبتا سریع تونده را خلع سلاح کرد، الاف به زمین خورد. الاف حس کرد از درد فارغ شده است اما هنوز در ذهن احساس خطر می کرد.

بلاتریکس با اینکه کمی گیج شده بود، تصمیمش را گرفت. جادوی شکنجه را روی تونده اجرا کرد. این بار فریاد درد از تونده بلند شد. بلاتریکس خندید. خنده ای از روی لذت! تونده با اینکه درد زیادی را تحمل می کرد اما حس کرد او هم باید مثل بلاتریکس از شکنجه ی دیگران آشکارا لذت ببرد. در همین حال فکر می کرد که چگونه می تواند از دست بلاتریکس بگریزد. باید جادویی وجود می داشت. آن جادو چه بود؟ چگونه باید آن را اجرا می کرد؟ او آموزشی ندیده بود و غریزه اش هم این بار به کمکش نمی آمد.

در همین لحظه، نزدیکی خانه ریدل ها

قلب ویولت از ترس آکنده بود. گام هایش را نا خود آگاه کوتاه بر می داشت. انگار ذهنش اجازه نمی داد، سریعتر جلو برود. ترس و وحشت در بند بند وجودش هویدا بود. می دانست الاف در خانه ی ریدل هاست. می دانست رفتن به آنجا آن هم به تنهایی برایش بسیار خطرناک است؛ خطرناکتر از چیزی که می شد، تصور کرد.

کم کم خانه ی ریدل ها از دور دیده می شد. ویولت حس کرد قلبش می خواهد از سینه بیرون بجهد. تند تر از قبل نفس می کشید. تنش کم کم داشت می لرزید. گام هایش را حتی کوتاه تر از قبل بر می داشت. نیاز به قوت قلبی داشت که به وجودش آرامش ببخشد. صدای آشنای آلیس جان تازه ای به او بخشید.

-صبر کن! تنها نمی تونی جلوی الاف وایسی ولی با هم حتما موفق می شیم.

ویولت برگشت. آلیس را دید. او تنها نبود. جمعی از دوستان گریفیندوری و هافلپافی ویولت هم آلیس را همراهی می کردند. دیدن چهره آنها ترس را از وجود ویولت دور کرد و او مصمم، با گام بلند به سمت خانه ی ریدل ها رفت.


ویرایش شده توسط پاپاتونده در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۹ ۲۳:۲۲:۵۱
دلیل ویرایش: بازنگری







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.