همونطور که بچه ها سخت مشغول کار بودن و از شدت گرد و خاک چشم، چشمو نمی دید، پنی آروم آروم از کنار هرماینی _که داشت سر رون داد می زد که چرا به جن خونگی قدیمیِ پناهگاه گفته بالای چشمت ابرو نیست_ رد شد و چمدونشو برداشت؛ می خواست زودتر ازهمه بره بهترین اتاقو واسه خودش برداره که یهو صدای عربده هرماینی خونه رو تکون داد.
_ پنییییی! کجااااایی نمی بینمت!
پنی آب دهنشو قورت داد و سعی کرد فکر کنه.
_ دستشویی!
_ الان وقت دستشویی رفتنه؟
_ چیکار کنم خوب جذب که نمی شه!
_ اَه پنی! باشه بابا کارتو بکن!
پنی نفس راحتی کشید و با لبخند و سوت زنان در حالیکه از شدت مسرت به خاطر زرنگ بازیش سر از پا نمی شناخت رو به طرف اتاقا پا تند کرد.
به اولین اتاقی که رسید با ذوقمرگی واردش شد؛ خیلی قشنگ و دلباز بود. یه پنجره بزرگ رو به باغچه سرسبزی داشت و بلبلا توش چهچه می زدن و فضای اتاقو عاشقانه کرده بودن. پنی یه لبخند زد و تا اومد چمدونشو بذاره یهو رون با شدت پرت شد تو اتاق.
_ عه! پنی! تو اتاق من چیکار می کنی؟
پنی لبهایشو جمع کرد.
_ اتاق تو؟ مال خودمه ها! نمی بینی من زودتر از تو اومدم؟
_ نه نه داری اشتباه می کنی اون جا رو ببین کنار شومینه... اون چمدون منه!
_ ها؟
گویا رون کمی زرنگ تر از پنی بود و اون باید اونجا رو ترک می کرد. یه نگاهی به اتاق عزیزش انداخت و با ذکر" ندید بدید گدا" از اتاق بیرون رفت.
کمی از ذوقش کاسته شده بود اما خودشو نباخت و با شادی در دومی رو باز کرد و اومد وارد شه که یهو صدای سوجی اومد.
_ هوی پاتو بکش!
پنی با ترس عقب کشید و به پایین نگاه کرد.
_ سوجی؟ صدبار بهت گفتم من وقتی خونه ام به جانورنمات تبدیل شو منو نمی شناسی یهو می زنم شتکت می کنم!
_ ببخشید بابا! بیا!
وبه سرعت تبدیل به پسر مونارنجیِ جانورنماش شد.
_ خب! حالا... کاری داشتی؟
پنی دهنشو باز کرد که چیزی بگه اما با دیدن چمدون سوجی که کنارش گذاشته شده بود نفس پرحرصی کشید و گفت:
_ نخیر!
و راهشو کشید و رفت.
مسلما این حجم از زرنگ بازی و زیرآبی توی محفل بی سابقه بود. پنی با لب های ورچیده رفت در سومی رو باز کنه که لادیسلاو از اتاق بیرون اومد.
_ پنل آ! اینجا چه می کنی؟
_ تو... نگو که اون اتاق مال توعه؟
_ می گویم زیرا آن اتاق مال من است! چیزی شده است؟
یک ربع بعد
وقتی پنی بالاخره از اتاق آخری هم به بیرون پرت شد، دیگه طاقت نیاورد و خانه خراب کن ترین جیغ عمرشو زد.
_ ماااااماااان! من اتاق ندااااارم!
این چه وضعیه نکنه باید رو مبل بخوابم؟
یوآن اظهارنظر کرد:
_ نه مبل مال منه واسه وقتایی که روباهم!
پنی دوباره جیغ زد.
_ یَک یَکتونو به رگباااار می ب...
یک در کوچیک و تزیین شده که اصلا در نگاه اول به چشم نمی اومد دلیل قطع شدن حرف پنی بود. پنی آروم در رو باز کرد.
برخلاف در کوچیکش، اتاق بزرگ و روشن و شاد بود. با کمترین ضریب تغییرات و در کمال شگفتی و ژانر فوق تخیلی ویو رو به دریا بود.
_ای جوووونم! اینجا دیگه مال من...
پنی نگاهی به اطراف کرد و با ندیدن چمدونی ادامه داد:
_ __ ِه!
همه محفلیا جمع شدن تا اتاق پنی رو ببینن و واکنششون دهان های باز و فک های خورد شده بود.
_ دریا؟ دریا نداشت اینجا که...
_ چقده تمیزه...
_ پنی اگه دوست داشته باشی می تونم اتاقمو بدم بهت ها!
_ اتاقتو نگه دار برا خودت!
همینطور که آه و فغان محفلیا بلند بود که چرا این اتاقو ندیدن یکهو صدای غرش خشمگینی اومد.
_ شماها همتون دسشویی داشتین... هااااااااااا؟ ب___ری____ن سر کااااارت_____ون!