سکوتی دردناک ..ولدمورت روبروی در ایستاده است. نفس عمیقی میکشد. صدای جیغ های دیوانه وار ، با صدای زنانه. سعی دارد به داخل فکر نکند، امواج صوتی جیغ مغز اورا به سوی در خانه می کشاند. ولدمورت چشم هایش را می بندد ، تصور آنیتا ، تنها عشق ِ ارباب که جیغ هایی زجر آور میکشد سخت است.
دیگر تحمل ندارد. با فریاد به سوی در سفید رنگ خانه می دود، آنرا با آخرین قدرت ، با تنه ی قوی خود هل میدهد. در به شدت محکم است. ولدمورت دست از تلاش برمیدارد.
- اینا دراشون هم خارجیه.
دستگیره ی در را میپیچاند، در اِند ِ نا امیدی در باز میشود.
ولدمورت قهرمانانه ، با عزمی جزم برای نجات ِ آنیتا فریاد میکشد. نام اورا به زبان میراند ، بیش از چندین بار ..
- آنیتا !
- هوممم ؟
- کجایی .. چرا جیغ میزنی؟
آنیتا ..
نگاهش به جعبه ای مستطیل شکل و بزرگ می افتد. دختری در آن گیر افتاده است ، جیغ میکشد. برای رهایی از دست سه یا چهار آدم نقاب پوشیده لگد میپراند. اما آنها دستش را گرفته اند و یکی از آنها ، چاقویی بدست دارد و مدام میپرسد : پولها کو؟
ولدمورت با علاقه به حعبه ی جادویی خیره مانده است. تصاویر واقعی اند ، اما دستش به آنها نمی رسد. به سمت ِ مبل گرد و بلندی میرسد. نرمی آن بیش از حد است و کمی ناخوشایند.
ولدمورت روی آن می نشیند.
- اممم ، ولدی ..
- اَه ! خفه شو آنیت ، مگه نمیبینی دارم فیلم می بینم؟
- تو الان اینجا چی کار میکنی؟
- پس کجا چی کار کنم؟
آنیتا از توی دهنش هوا رو فوت میکنه به بیرون و میگه:
- جا از این بهتر نبود بشینی؟
- پس کجا بشینم ، رو سر تو ؟
- خب الان رو سر من هستی دیگه .
ولدمورت با وحشت به پایین نگاه میکنه. و متوجه میشه روی شونه ی آنیتا نشسته .. از اون موجود ، جسم ، بادکنک .. هرچی که هست دور میشه. آنقدر دور که پشتش به دیوار میخورد.
- آنیت.. آن..آنیتا ؟
- هوم؟؟
-این تویی..؟
آنیتا که به جانوری شبیه توپ های بادی ، در اندازه ی یک ماتیز تبدیل شده است لبخندی می زند. لبخندش ، تمسخر آمیز و زننده است. آنیتا کاملا" گرد شده است و سرش ، مانند توپ بسکتبالی است که روی یک مبل گرد و بزرگ گذاشته شده باشد.
ولدمورت به عشقش نگاه میکند..
آنیتا : من فقط یکم اضافه وزن پیدا کردم.
وگرنه من همون آنیتای خوشگل مشگلم..
- اتفاقا" به نظرم خیلی هم داف تر شدی! اصلا" آدم باید تپلی باشه.
- نمیخوای بدونی چرا ؟ اصلا" نمیخوای این رو از من بپرسی؟
ولدی : نه !
با این حال آنیتا در حالی که از پشت صحنه یک جعبه ی دستمال کاغذی میاره بیرون ، زار زار کنان ! میگه :
- بعد از اینکه پدرم رو کشتی ، من هِی قصه خوردم ..
- غصه * !
- هر چی ، غصه خوردم . غصه خوردم . غصه خوردم.. هی خوردم.. غصه .. غصه خوردم. شدم این !
ولدمورت :
آنیت : تقصیر توئه! اگه من بترشم چی؟ خودت باید بیای منو بگیری.
ولدمورت : من یه غلطی کردم. باب این بابات میگه " همیشه راه برگشتی هست، با ما تماس بگیری ".. چیز.. همینا !
- نـــــــــه! من عاشقتم .. من باید تورو بغل کنم.
ولدمورت : من رفع زحمت میکنم.
ولدمورت به سمت در حرکت میکنه ، اما آنیت خودشو قِل میده سمت در و کل دیوار کنار در رو تا شعاع یک متر و نیم اطراف در و خود در رو میپوشوند.
آنیت : مگه اینکه از رو جنازه ی من رد شی.