هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ شنبه ۹ خرداد ۱۳۸۸

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
جیمز بدون گفتن کلمه دیگری از خانه خارج شد.


چند ساعت بعد
زمزمه برگهای بالای سرش شنیده میشد.خورشید در دوردستها درحال طلوع کردن بود.در اثر راه رفتن طولانی،عضلاتش درد میکرد.جیمز کمی نان از کیف خود دراورد و همان طور که آن را در دهان میگذاشت به نقشه کهنه خیره شد.علامتی بر روی نقشه وی را به خانه ریدل راهنمائی میکرد.وی وارد جاده ای با شیب زیادی شد. در کنار جاده، رودخانه کم عمقی وجود داشت.جیمز به راه خود ادامه داد تا به خانه قدیمی و باشکوهی رسید.در حیاط خانه، گلهای پژمرده و خشکیده زیادی دیده میشدند.جیمز به آرامی وارد شد و با دستان کوچکش زنگ در را بصدا دراورد.


صدای زنگ در،در خانه طنین انداخت. لرد کبیر با عصبانیت از رخت خواب خود بلند شد و همان طور که به هیچ و پوچ ناسزا و کروشیو میفرستاد،از پلها پائین رفت تا در را باز کند.صدای جیر جیر پلهای چوبین در زیر پایش شنیده میشد.وی بسوی در رفت و آن را باز نمود. جیمز به مردی که پشت در ظاهر شده بود نگاه کرد. مرد پیجامه ای قدیمی و گلگی،که تا بالای نافش آمده بود را بر تن داشت. در زیر پوش مرد چند سوراخ دیده میدش.مرد تا جیمز را دید در را محکم بست.لرد با خود اندیشید و در را دوباره باز نمود.با دیدن جیزم دوباره در را بست.
- یعنی هنوز خواب هستم؟این وروجک اینجا چکار میکنه؟
لرد در را برای سومین باز باز نمود،اما جیغ جیمز مانع بستن در شد.
-جیـــــــــــــــــــــــــــــــغ.....لردک ولدک سلام. من اومدم مرگخوار بشم.
جیمز دوباره به مرد خیره شد.مرد با دهان باز به وی مینگریست.تنها تار موئی که بر سر مرد بود نیز با جیغ وی از بین رفت.سپس،در دوباره محکم بسته شد.لرد با سرعت بسوی اتاقش رفت و فریاد زنان گفت:بدوییید...فرار کنید،خانه رو ترک کنید!بدبخت شدیم...هممون میمیریم
لرد برای لحظه ای ایستاد و با خود در فک فرو رفت.وی میتوانست با ورود جیمز اسرار زیادی را از وی بیرون بکشد.
- نه نمیخواد فرار کنید!در رو باز کنید و اون وروجکی که پشت در هست رو به خونه راه بدین!ابهش خوش آمد بگین...هرکی ناراحتش کنه میمیره!


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۹ ۱۷:۱۴:۴۲

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۰:۱۷ شنبه ۹ خرداد ۱۳۸۸

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
سوژه جدید

-

- پوووووف! جیغ نزن جیمزی! نمی بینی تازه خوندن نامۀ خشن ویکی رو تموم کردم و اعصاب مصاب ندارم؟ بذار یه دیقه آرامش داشته باشم!

جیمز با شانه هایی فرو افتاده از اتاق خارج شد. نگاهی به پایین پله ها انداخت و مادرش را دید که درحال بردن رز به کوچۀ دیاگون بود:
- مامان میشه منم بیام؟ یه یویوی جدید لازم دارم.

جینی نگاهی سرسری به جیمز انداخت:
- نه پسرم. ترجیح میدم آسپ رو ببرم. تو اونقدر جیغ می زنی که تو دیاگون آبرو برام نمی مونه! دیروز اون زنیکه، عروس مالفوی ها مدام از متانت و جنتلمنی اسکورپیوس عزیزش تعریف می کرد و وسط اون همه زن که واسه جشن چهارشنبه ها اومده بودن خونۀ پرفسور مک گونگال، گفت ابدا پسرش مث اراذل جیغ نمی زنه! کاملا مشخص بود به کی داره کنایه می زنه.

و درحالیکه دست رز را به زور می کشید، پودر فلو را در شومینه ریخت و با خشونت تمام فریاد زد:
- کوچه دیاگون!

جیمز با قلبی شکسته به طرف اتاق مطالعۀ پرفسور دامبلدور رفت:
- پرفسور می تونم تو تحقیقاتتون کمکتون کنم؟

سکوت تنها پاسخی بود که گرفت.

-

سکوت همچنان ادامه داشت! جیمز به کنار پرفسور دامبلدور رفت و حضور جسمی سفید رنگ را در گوش وی ملاحظه کرد. طی عملیاتی انتحاریک پنبه ها را از گوش دامبلدور بیرون کشید و:
- تصویر کوچک شده


دامبلدور از جا پرید:
- چرا اینطوری می کنی؟ مگه من کرم؟

- شما دیگه جیغای منو دوس ندارین!

- نه پسرم... من خیلی هم از جیغات خوشم میاد! فقط یادم رفته بود وقتی بیدار شدم پنبه هامو از گوشم در آرم. آخه شبا جیغایی که از طبقه بالا میاد نمیذاره بخوابم.

- دیدین گفتم؟ شما شبا هم جیغای منو تحمل نمی کنین!

جیمزی دلشکسته از دامبلدور جدا شد و به طرف استخر نهنگ هایش رفت. نرسیده به نهنگ ها صدایشان را شنید:
- بولوپ بالاپ جیلوب غولوپ!!! (بچه ها در برین که الان جیغول میاد!!!)

دیگر نتوانست تحمل کند. جیغ کشان به طبقۀ بالا رفت و چمدانش را بست. کشان کشان آن را تا پای nدرب خانه برد. تدی با تعجب به او و چمدانش نگاه کرد:
- داری چیکار می کنی؟

- دیگه تحملتونو ندارم. هیشکی منو دوس نداره. هیشکی از جیغم خوشش نمیاد. من اصن می خوام برم!

- می خوای بری؟ کجا؟

جیمز همراه چمدانی که دو برابر جثۀ خودش بود از در خارج شد و همچنان که در را محکم پشت سرش به هم می کوبید، فریاد زد:
- خانۀ ریدل!


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۹ ۰:۲۳:۴۳
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۹ ۲۲:۰۰:۴۱


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۰ پنجشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
لرد با احتیاط وارد آشپزخانه شد.با دیدن چندین جفت و یک عدد!چشم خشمگین کنار در ایستاد.
-هی رون،یه چشمت کجاست؟

رون با نفرت نگاهی به لرد انداخت.
-از من میپرسی؟بعد از اینکه انداختیش تو جیب ردات ندیدمش.باید ازت تشکر کنم که حداقل پامو نبردی.

چشم لرد به پای رون افتاد.مصنوعی بودن پای چپش کاملا مشخص بود.

-تو به بچه ها هم رحم نکردی تام.

با شنیدن صدای آشنای دامبلدور لرد بطرف بالا نگاه کرد و دامبلدور را در جایی نزدیک سقف شناور دید.
-تو چطوری برگشتی؟

دامبلدور چرخی زد.
-وقتی ریموس و نیمفادورا رو کشتی باید یکی به بچشون میرسید.اون دو تا نمیتونستن برگردن ولی من برگشتم تا به تدی یاد آوری کنم نفرت نمیتونه مشکلی رو حل کنه.نمیخواستم بقیه عمرشو صرف انتقام گرفتن از موجود بی ارزشی مثل تو بکنه.بهش قول دادم.قول دادم که...خودم این کارو میکنم.و حالا وقتشه.

محفلی ها با چهره های گرفته و ترسناک قدم به قدم به لرد نزدیک میشدند.لرد سیاه قدرت تکان خوردن نداشت.
-نه،صبر کنین.نیایین جلو.من پشیمونم.از همه کارام.من اشتباه کردم.قول میدم.بهتون قول میدم از این به بعد جادوگر خوبی باشم.

صدای دامبلدور خشمگینتر شد.
-دیگه بهت اعتماد نمیکنم تام.تو باید مجازات بشی.

لرد سیاه به دور و برش نگاه کرد.هیچ راه فراری نداشت.
-خب...میدونم.من خیلی بد بودم.ولی شما که بد نیستین.شماها قاتل نیستین.من میتونم جبران کنم.میتونم به بازمانده های محفل کمک کنم.اصلا خانه ریدلو میفروشم و پولشو صرف بازسازی محفل میکنم.خوبه؟هاگوارتزو دوباره باز میکنم.بعد با مرگخواارم میریم تسلیم میشیم و به آزکابان میریم.چطوره؟

آرتور ویزلی یک قدم دیگر به لرد نزدیک شد.
-واقعا فکر میکنی حرفاتو باور میکنیم؟

لرد سیاه سرش را پایین انداخت.
من...من به روح جدم سالازار کبیر قسم میخورم.

ملت محفلی با تردید به هم نگاه کردند.دامبلدور کمی پایینتر آمد.
-این اولین باره که میشنوم به جدت قسم میخوری.یعنی واقعا عوض میشی؟هاگوارتزو باز میکنی؟

لرد سیاه سری تکان داد.
-قول میدم.یه فرصت دیگه به من بدین.

نیم ساعت بعد:

لرد سیاه از محفل خارج شد.سوز سردی به صورتش خورد.درحالیکه دستهایش در جیب ردایش بود با لبخند عجیبی از محفل دور میشد.
-قسم خوردم؟؟این چه اهمیتی داره؟اوه جد عزیزم منو ببخش.چقدر این سفیدا ساده هستن.اولین کاری که فردا میکنم اینه که هاگوارتزو به یه هتل هشت ستاره برای مرگخوارا تبدیل کنم.چ معنی داره بچه جادوگرا اونجا آموزش ببینن؟هر کی میخواد چیزی یاد بگیره بیاد پیش خودم.


نیمه شب:
لرد سیاه با صدای رعد و برق از خواب پرید.اتاق کاملا تاریک بود.لبخندی به نجینی زد و دوباره چشمانش را بست.

تام...بیدار شو.تو باید تقاص پس بدی.تو باید مجازات بشی.حالا دیگه کارت به جایی رسیده که به روح من قسم دروغ میخوری؟؟؟پسرۀ گستاخ!

چشمان ناباور لرد صحنه ای را که در مقابلش میدید باور نمیکرد.سالازار کبیر با چشمانی خشمگین و تبری خون آلود در دست کنار تختش ایستاده بود.


پایان سوژه




Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۵ جمعه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
لرد:خب ببین انیتا بیا بشینیم و این مسئله رو با هم حل کنیم.
آنیتا با زحمت روی زمین میشینه و میگه:خیلی خب حلش کن!
لرد خاک ردایش را میتکاند و در حالی که نیم نگاهی به پست های قبلی می اندازد میگوید:ببین آنیتا،اصلا اشتباه شده.من قرار بود اول برم محفل رو ببینم بعد بیام اینجا سراغ تو.ترتیب خیلی مهمه!

آنیتا با ناراحتی سرش را تکان میدهد و میگوید:نخیرم،چه فرقی میکنه؟
لرد با رضایت از دلیلی که برای رفتن پیدا کرده میگوید:ببین من باید به ترتیب پیش برم.اگه این کار رو نکنم خیلی برام بد میشه.ممکنه مجبور بشم کلی آدم و روح و جن رو منهدم کنم.تو که نمیخوای ارباب فشار خونش بره بالا؟
انیتا با حالت غصه دار:نه.
لرد لبخندی میزنه و میگه:خیلی خب.پس فعلا!

و با چالاکی بسیار از در بیرون میره و اون رو پشت سرش میبنده.خانه کناری مطمئنن محفل خواهد بود.زیرا که این قضیه را با فونت 64 بالای درش نوشته اند!
لرد با خودش میگه:هوم؟قدیما بهتر خودشونو مخفی میکردن!
و بعد به طرف در میره و اون رو لگد باز میکنه.مادر سیریوس بلک که درون تابلوی کنار در بود با دیدن این صحنه خشونت آمیز شروع به جیع زدن میکنه ولی وقتی هیبت لرد رو میبینه سکته میکنه و از اون به بعد دیگه هیچ کس صداشو نمیشنوه!

لرد نگاهی به مخفیگاه محفل انداخت و گفت:چقدر کثیفه.معلومه دامبل خیلی وقته از محفلیون کار نکشیده!
ولی بعد به یاد میاورد که دامبل به دست خود او کشته شده است!
لرد که دیگه کم کم حوصله اش در حال سر رفتنه با صدای بلند میگه:اوهوی...بیاین بیرون ببینم.زودتر بیاین تعریف کنین من چه بلایی سرتون اوردم.کار دارم میخوام برم.هر کسی دیرتر بیاد خودم کار دستش میدم!

شبح قرمز رنگی از سقف پایین میاد و با حالتی غمگین جلوی لرد متوقف میشه.
لرد:روح قرمز؟تو دیگه چه موجودی هستی!
روح قرمز اهی میکشه و میگه:من آرتورم.آرتور ویزلی.وقتی تو و مرگخوارهات به خونه من حمله کردین من توی اتاقک انباری در حال اکتشاف بودم.تو اومدی توی اتاق و...
لرد چشم هایش را تنگ میکند و میگه:و چی؟
آرتور تستری را که تا نیمه در جمجمه اش فرو رفته نشان میده و میگه:خیلی حرکت کثیفی بود.چطور تونستی.این توستر مورد علاقه ام بود!

لرد با صدای بلندی میخنده و میگه:نه خوشم اومد.همیشه میگفتم از تنوع استقبال میکنم!
بعد در حالی که از پله ها بالا میره میگه:بقیه تون کجان؟کنجکاو شدم ببینم دیگه چه بلاهایی سرتون اوردم!
ارتور اهی میکشه و میگه:احتیاجی نیست بالا بری.بقیه همین جا توی اشپزخونه هستن.البته دیدنشون نمیتونه زیاد جالت باشه!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۸:۵۵ پنجشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۸

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
سکوتی دردناک ..

ولدمورت روبروی در ایستاده است. نفس عمیقی میکشد. صدای جیغ های دیوانه وار ، با صدای زنانه. سعی دارد به داخل فکر نکند، امواج صوتی جیغ مغز اورا به سوی در خانه می کشاند. ولدمورت چشم هایش را می بندد ، تصور آنیتا ، تنها عشق ِ ارباب که جیغ هایی زجر آور میکشد سخت است.

دیگر تحمل ندارد. با فریاد به سوی در سفید رنگ خانه می دود، آنرا با آخرین قدرت ، با تنه ی قوی خود هل میدهد. در به شدت محکم است. ولدمورت دست از تلاش برمیدارد.

- اینا دراشون هم خارجیه.

دستگیره ی در را میپیچاند، در اِند ِ نا امیدی در باز میشود.

ولدمورت قهرمانانه ، با عزمی جزم برای نجات ِ آنیتا فریاد میکشد. نام اورا به زبان میراند ، بیش از چندین بار ..

- آنیتا !
- هوممم ؟
- کجایی .. چرا جیغ میزنی؟ آنیتا ..

نگاهش به جعبه ای مستطیل شکل و بزرگ می افتد. دختری در آن گیر افتاده است ، جیغ میکشد. برای رهایی از دست سه یا چهار آدم نقاب پوشیده لگد میپراند. اما آنها دستش را گرفته اند و یکی از آنها ، چاقویی بدست دارد و مدام میپرسد : پولها کو؟

ولدمورت با علاقه به حعبه ی جادویی خیره مانده است. تصاویر واقعی اند ، اما دستش به آنها نمی رسد. به سمت ِ مبل گرد و بلندی میرسد. نرمی آن بیش از حد است و کمی ناخوشایند.

ولدمورت روی آن می نشیند.

- اممم ، ولدی ..
- اَه ! خفه شو آنیت ، مگه نمیبینی دارم فیلم می بینم؟
- تو الان اینجا چی کار میکنی؟
- پس کجا چی کار کنم؟

آنیتا از توی دهنش هوا رو فوت میکنه به بیرون و میگه:

- جا از این بهتر نبود بشینی؟
- پس کجا بشینم ، رو سر تو ؟
- خب الان رو سر من هستی دیگه .

ولدمورت با وحشت به پایین نگاه میکنه. و متوجه میشه روی شونه ی آنیتا نشسته .. از اون موجود ، جسم ، بادکنک .. هرچی که هست دور میشه. آنقدر دور که پشتش به دیوار میخورد.

- آنیت.. آن..آنیتا ؟
- هوم؟؟
-این تویی..؟

آنیتا که به جانوری شبیه توپ های بادی ، در اندازه ی یک ماتیز تبدیل شده است لبخندی می زند. لبخندش ، تمسخر آمیز و زننده است. آنیتا کاملا" گرد شده است و سرش ، مانند توپ بسکتبالی است که روی یک مبل گرد و بزرگ گذاشته شده باشد.

ولدمورت به عشقش نگاه میکند..

آنیتا : من فقط یکم اضافه وزن پیدا کردم. وگرنه من همون آنیتای خوشگل مشگلم..

- اتفاقا" به نظرم خیلی هم داف تر شدی! اصلا" آدم باید تپلی باشه.
- نمیخوای بدونی چرا ؟ اصلا" نمیخوای این رو از من بپرسی؟

ولدی : نه !
با این حال آنیتا در حالی که از پشت صحنه یک جعبه ی دستمال کاغذی میاره بیرون ، زار زار کنان ! میگه :

- بعد از اینکه پدرم رو کشتی ، من هِی قصه خوردم ..
- غصه * !
- هر چی ، غصه خوردم . غصه خوردم . غصه خوردم.. هی خوردم.. غصه .. غصه خوردم. شدم این !

ولدمورت :
آنیت : تقصیر توئه! اگه من بترشم چی؟ خودت باید بیای منو بگیری.
ولدمورت : من یه غلطی کردم. باب این بابات میگه " همیشه راه برگشتی هست، با ما تماس بگیری ".. چیز.. همینا !

- نـــــــــه! من عاشقتم .. من باید تورو بغل کنم.
ولدمورت : من رفع زحمت میکنم.

ولدمورت به سمت در حرکت میکنه ، اما آنیت خودشو قِل میده سمت در و کل دیوار کنار در رو تا شعاع یک متر و نیم اطراف در و خود در رو میپوشوند.

آنیت : مگه اینکه از رو جنازه ی من رد شی.


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۲۷ ۱۹:۴۰:۳۷

[b]دیگه ب


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۹ پنجشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۸

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
- تق تق تق !
- کیه کیه در می زنه؟!
- مردک تو تو کمد ما چی کار می کنی؟
- مردک دیگه چیه بوقی!؟.. اصلا تو کی هستی که جرئت می کنی با من این طوری صحبت کنی؟!

دوربین و لرد داخل کمد، در تاریکی مطلق محبوسن و فقط چشمهای قرمز ولدمورت که حالت خشنی پیدا کردن توی این تاریکی دیده می شن.

- من استرسم.. یعنی استرجسم! آسوو هم بهم می گن!

چشمان قرمز داخل کمد گرد میشه. دوباره گربه ای و کشیده میشه. لرد دستش رو می بره که چوبش رو بیرون بکشه ولی دست خالی بر می گرده و چشماش این دفعه شبیه اشک می شه!

- منوی مدیر هم داری اون بیرون؟!

استرجس دست می کنه تو جورابش و منوی مدیر رو می کشه بیرون و جلوی سوراخ کلید در کمد تکون می ده.

- بله.. اونم داریم.. حالا تو توی کمد خونه ی من چیکار می کنی!؟
- به من چه خو از زنت بپرس!

تصاویری چند از فیلم آن فیت فول جلوی چشمهای استرجس رژه می رن..بعد تصاویر دیگه ای از فیلم انعکاس .. وسط این تصاویر هم اخراجی ها میان وسط صحنه می رقصن!

کمی بعد نویسنده و کارگردان به انضمام دستیارش با همراهی تهیه کننده تصمیم می گیرن که تا فیلم به جاهای نا مطلوبی نرسیده و کوئیرل نپریده وسط دست به یک اقدام پیشگیرانه بزنن.

خانه ی پادمورها.. نمای باز از بیرون.
خونه می لرزه.. استرجس جیغ می کشه عینهو...اهم! .. ولدمورت لبه ی رداشو گرفته بالا و دستپاچه از خونه ی استرجس می پره بیرون!

ولدمورت همونطور که لبه ی رداش رو بالا گرفته به سمت درختی که پشت اون از روح جیمز جدا شده بود می ره. ولدمورت چشماشو می بنده و فریاد می زنه:

- ببین پاتر اصلا برای من مهم نیست که سر خانواده ی تو چی اومده.. چیزی که الان مهمه اینه که من هرچه زودتر ردای نازنینم رو عوض کنم.. چون نیزل کوفتیه اون پادمور قسمت پشتیش رو جرواجر کرده!

روح جیمز که روی شاخه ی درخت در حال تاب خوردنه خمیازه می کشه و میگه:
- ببین حرفات در حد فیس فیس های نجینی برای من اهمیت داره.. زود برو تو خونه ی ما چون بعد اون خونه ی پرفسور دامبلدور در انتظارته.. باید اونجا هم بری و ببینی که چه بلایی سر دختر نازنین پروفسور اوردی!

-

یه سیب می خوره تو سر لرد ولی اون هیچ وقت نیوتن نمی شه!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۲۷ ۱۷:۰۵:۳۱

باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ سه شنبه ۲۵ فروردین ۱۳۸۸

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
به سمت ساختمان حرکت کرد...

تق تق تق!
- کیه؟
- منم.
- شما؟
- لردم!
- لرد کیه؟
- باو لرد سیاه،لرد ولدمورت!
- آها اوکی بیا تو.
همین که در باز شد و لرد خواست پاشو داخل ساختمون بزاره ییهو در دوباره محکم بسته شد و اندک برخوردی هم با سر لرد کرد.
- هوووووی مرتیکه مگه بـــــــــــــوقی؟
- اولا مرتیکه نه زنیکه! چی؟به من میگی زنیکه؟بیا تو تا حالیت کنم.
در دوباره باز شد اما بازم به محض اینکه لرد خواست بیاد تو دوباره بسته شد.
- ببین حالا مجبورم نکن به زور بیام تو آآآآآ.
- ئــــــــــه؟ویژدانا؟بلدی؟بیا بیبینم جوجول.

لرد به آرامی یک قدم عقب رفت و دست کرد تو جیبش تا چوبدستیشو بیرون بیاره اما متوجه شد چوبدستی نداره.واسه اینکه پیش خانومی که پشت در بود کم نیاره تصمیم گرفت به روش های مشنگی وارد بشه.
لرد : اااااااااو چوبدستی میخوام چیکار؟پس این کله مصرفش چیه؟
به دقت کلشو تنظیم کرد تا درست به وسط در برخورد کنه ...
یک....دو....سه!

شــــــــــتــــــــــرق!

اینبار دیگه در واقعا باز شده بود و لرد با تمام سرعت به کمدی که آنسوی اتاق قرار داشت برخورد کرد.
اون خانومم به سرعت رفت و در رو روی لرد قفل کرد.
لرد که به شدت شوکیده بود چند مین سکوت کرد بعد به آرامی گفت : ممکنه منو ازین جا خارج کنین؟
- هوووووووووووم حالا واسه ما شاخ بازی در میاری؟میدونی من کی ام؟
- تو داری با من اینجوری حرف میزنی؟اگه بیام بیرون قتل عامت میکنما...
- هه هه،آقا اینجا من یه نفرم،قتل عام احتمالا رمان ما به قتل دسته جمعی میگفتن.زبان فارسی افتادی نه؟
خون لرد به جوش اومد.
- الان در و میشکنم میام بیرون!
- ئـــــــــــــــه؟ اوکی بیا.
لرد یه تریپه ژانگولری به خودش میگیره اما ییهو میفهمه که چوبدستی نداره.
- بشکن دیگه؟
- نه نمیشکنم.
- بشکن!
- نه نمیشکنم.
- بابا بشکن!
- نه نمیشکنم.
دیشتارا دیدام رامدارادیدام....(بی جنبگی نگارنده رو ببخشید)

خلاصه چند مین به همین منوال گذشت تا اینکه لرد دیگه به ستوه اومد و گفت : آخه بابا من اومدم اینجا ببینم این کسایی که من قدیما اذیتشون کردم در چه حالین،چرا شکنجه میدین آدمو
- باا؟دنباله محفلی؟شرمندم داداچ،محفل خونه بقلیه

تق تق تق تق...
زن به سرعت به طرف در میره و میگه : کیه؟
- استرجسم باز کن.
زن با وحشت بسیاری در رو باز میکنه.
- همممم اینجا بوی مرگخوار میاد،کی اینجا بوده؟
- به خدا هیشکی،اصلا آبمون قطع شده به خدا،من نمیدونم کی بوده به خدا،تقصیره من نیست به خدا،خودش اومد تو به خدا!
استر : کی اومد تو؟
- نمیدونم به خدا،الان تو کمده به خدا
استر که به شدت جو رو گرفته بود(جو نگرفته بودش،اون جو رو گرفته بود)!!!! به سمت در کمد رفت...


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲۰:۱۹ دوشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
لرد نیم نگاهی به خانه خراب پاتر ها کرد و گفت:خب مگه چیه؟زیادم که بد نشده!بابای بوقی تو با نویسنده خنگ و مشنگ داستان دست به یکی کرد و علیه من توطئه کردن.هرچی سرش اومد حقش بود.تا اون باشه به نویسنده رشوه نده!

روح جیمز آهی کشید و گفت:تو الان باید عذاب وجدان داشته باشی مثلا!
لرد کمی فکر کرد و گفت:ولی اصلا همچین احساسی ندارم!
جیمز:حتی یه ذره؟
لرد:حتی یه ذره!
بعد نگاهی به جیمز انداخت و گفت:سر تو چی اومد؟چرا این شکلی شدی؟

روح جیمز چرخی در هوا زد و کنار دیوار مخروبه خانه ایستاد و گفت:این همه بدبختی و مشکل برای شکستن یه نفر کافیه.پدر و مادرم رو اراذل گاراژ نمیدونم چی چی کشتن.داداشم معتاد و گوشه جوب خواب شد.کلا خاندان پاتر ها به فنار رفت اون وقت انتظار داری من همون شکلی میوندم؟!

لرد که با اشتیاق به سرانجام خاندان پاتر نگاه کرد و گفت:خیلی خب همه چی رو دیدم.عالی بود.ممنون از اینکه خیالم رو راحت کردی!
روح جیمز با حالتی شاکی گفت:یعنی چی خیالت راحت شد!تو باید عبرت بگیری.باید نادم بشی و دلت به حال ما بسوزه!
لرد:اوهوم...سوخت!

جیمز دوباره به راه افتاد و در جواب به اعتراض لرد گفت:هنوز مونده.غیر از پاترها کسای دیگه ای هم بودن از اطرافیان ما که به خاطر تو نابود شدن.چون روح اونا سرشون شلوغ بود من بعنوان نماینده شون اومدم!

جیمز در مقابل ساختمان بزرگ و مخروبه ای ایستاد و با حسرت به آن خیره شد.بعد در حالی که به یاد اورده بود برای چه آنجا امده است گفت:این ساختمون محفله.میشناسیش که.باید بری تو و ببینی چه بلایی سر اونا اومد ه.

لرد ابرویش را بالا داد و گفت:برم؟مگه تو نمیای؟
جیمز:نه تو باید تنهایی بری.اینا نتیجه اعمال توئه و تو تنهایی باید از دیدنش زجر بکشی و نادم بشی!
لرد لبخند ساختگی زد و گفت:یعنی نمیشه خودت برام تعریف کنی که زودتر کارمون تموم بشه؟
روح جیمز سرفه خشکی کرد و جواب داد:نخیر...این توی دستورالعمل نیست.خودت باید تنهایی باهاشون روبرو بشی.من همین بیرون منتظر میمونم.
لرد که میدانست اصرار فایده ای ندارد اهی کشید و به سمت در ورودی ساختمان حرکت کرد!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۸:۲۳ جمعه ۲۱ فروردین ۱۳۸۸

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
ولدمورت كله ی تاسش را تكانی داد و به دنبال جيمز كه معلق درهوا مانده بود رفت. ولدمورت هوشمندانه سوال كرد:
-يعنی خونوادتون الان بدبختند؟

جيمز كمی اوج گرفت و گفت:
-آره، اونم فقط به خاطره توئه ولدمورت.

ولدمورت بدون آنكه تاسف بخورد در تفكرات خود فرو رفت. دامبل ريشو هم گفته بو هميشه راهی برای برگشتن وجود داره، پس اون برگشته بود. اينكه خونواده ی پاتر بدبخت باشند برای او اصلا مهم نبود. مهم اين بود كه او دوباره می توانست آشوب به پا كند، اذيت كند و بكشد! كشتن هركسی كه به او توهين می كرد لذت بخش ترين كار برايش بود. وح جيمز از وسط ولدمورت رد شد و او را آزرده كرد. جيمز لبخند خفيفی زد و به خرابه ی رو به رويشان اشاره كرد و گفت:
-اونجا جاييه كه پاتر ها زندگی ميكن. دنبالم بيا.

جيمز به سمت جلو حركت كرد و جلوی پسری ماند كه با چشمان آبی اش اطراف را نگاه می كرد. كپسول گاوی بزرگی دركنارش بود. لباسهايش ژنده و كهنه بودند. ولدمورت او را شناخت. او آلبوس سوروس پاتر بود. چرا قيافه ی زيبايش آنقدر شكسته شده بود. ولدمورت رويش را به جيمز كرد و گفت:
-اين چرا اين شكلی شده؟

-بعد از مرگ بابام آلبوس داشت ديوونه می شد. ديگه اون آلبوس هميشگی نبود. اون معتاد شد. معتاد به شيشه، هروئين و تموم اين كوفتيا. ديگه نمی شه كاری واسش كرد.

ولدمورت پرسيد:
-بابات چه طور مرد؟

-اون رو كشتن. اون و مامانم رو. برخی از ارازل و اوباش اعتقاد داشتند كه ولدمورت به اونها لطف ميكرده و اونها می تونن زير سايه ی ولدمورت آسوده باشن. اونها بابام و مامانم رو كشتن چون اونها با ولدمورت مخالفت می كردند. ولدمورت تويی كه در پشت همه ی بدبختيهای مائی. خونه ی ما هم به دست همون ارازل خراب شد. وزارت سحر و جادو هم هيچ كمكی به ما نمی كنه. وزير هوكیيه! از خدمتگذاران تو، معلومه كه نبايد از پاترها حمايت كنه!



Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۷:۲۵ جمعه ۲۱ فروردین ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

در یک نیمه شب غیر عادی!لرد سیاه از خواب پریده و با روح پدرش مواجه میشود.روح تام ریدل پدر به لرد اطلاع میدهد که در نیمه شب های آینده سه روح از کسانی که او کشته است به دیدنش خواهند آمد.شب اول روح لیلی پاتر به سراغ لرد سیاه آمده ولی با کمک روح مادر لرد اتاق را ترک میکند.لرد سیاه با مطالعه کتابهای مربوط به ارواح روش شکنجه روح را یاد میگیرد.شب دوم روح سدریک دیگوری به سراغش می آید.ولی با وجود اینکه لرد طلسم شکنجه را فراموش کرده کاری از پیش نمیبرد.
-------------------------------------------------
شب سوم:

-پاشو ببینم کچل بدرد نخور بی مصرف!

لرد سیاه سراسمیه از خواب پرید و نگاهی به اتاق تاریکش انداخت.روح سوم درست در مقابلش بود.ولی با چهره ای نا آشنا!روح بشدت خشمگین به نظر میرسید.
-دو ساعته دارم اینجا هوووهووو میکنم،زنجیر رو زمین میکشم،صدای گرگ در میارم،حتی سوت بلبلی هم زدم ولی انگار نه انگار.وقتی به آدم میگن شب قراره روح بیاد سراغت از ترس خوابش نمیبره.مفهوم شد؟

لرد سیاه همچنان به دنبال نشانه ای آشنا در چهره روح میگشت.
-من شما رو میشناسم؟

روح زنجیرهایش را جمع کرد و روی صندلی نشست.
-هنوز نه...ولی در آینده خواهی شناخت.من روح آینده هستم.

صدای روح به طرز آزاردهنده ای گوشخراش بود.
-تو باعث شدی خانواده من رنجهای زیادی بکشن تام...و من امشب انتقام میگیرم.چرا اونجوری زل زدی به من؟هنوز نفهمیدی من کی هستم؟کمی بیشتر دقت کن.

لرد سیاه به موهای بلند و ژولیده روح نگاه کرد،به ردای پاره اش و به...یویوی صورتی رنگی که از یکی از زنجیر ها آویزان شده بود.
-جیمز سیریوس پاتر؟

پیرمرد آهی کشید.
-آره...جیمی کوچولو.عوض شدم.نه؟

لرد سیاه چشمانش را مالید.شاید هنوز خواب بود.
-ولی این غیر ممکنه.من قبل از هری مردم.وقتی من مردم تو هنوز به دنیا نیومده بودی.من نمیتونم تو رو کشته باشم.

جیمز قهقهه بلندی سر داد.
-اوه...تو هنوز تو گذشته زندگی میکنی تام؟هنوز بین صفحه های کتاب گیر کردی؟تومردی و همه چیز تموم شد؟جمله آلبوس رو فراموش کردی؟"همیشه راهی برای بازگشت وجود داره"و تو اون راهو پیدا کردی تام.

چشمان لرد سیاه برقی زد.ناخودآگاه لبخندی در گوشه لبانش پدیدار شد.روح متوجه شادمانی لرد سیاه شده بود.
-برای جشن گرفتن وقت داری.ولی اول باید با من بیای تاببینی بعد از بازگشتت چی به سر من و خونواده من آوردی.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۲۱ ۱۷:۳۰:۳۷
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۲۱ ۱۷:۳۳:۲۸








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.