هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ دوشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۷

تابی لنوکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۲ یکشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۲:۱۲ پنجشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۷
از ایران، بوشهر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
http://www.jadoogaran.org/modules/xcg ... I__m_weak_by_clefchan.jpg

صدای باز و بسته شدن محکم در می آید و میرتل گریان که روی طاقچه نشسته و در حال زمزمه کردن موسیقی مورد علاقه اش است به خود می لرزد و به دور و بر نگاه می کند. یک پسر با موهای خاکستری رنگ با سرعت به سمت حوضچه حرکت می کند و شروع به گریه کردن می کند. میرتل گریان خیلی آرام بسمت پسر حرکت می کند و سعی دارد با او صحبتی داشته باشد. وقتی به او میرسد به آرامی دست خود را روی شانه اش میگذارد تا دلیل گریه شدید پسرک را بداند. پسر هنگامی که دست را روی شانه خود حس میکند فریاد می کشد و سعی می کند خود را از روحی که در مقابلش می دید دور کند.

میرتل : چی شد؟! چرا ترسیدی؟! من با تو کاری ندارم.

پسر چوب دستی اش را بیرون می کشد و سعی دارد میرتل را از خود دور کند :
-از من چی میخوای!؟ به من نزدیک نشو!

میرتل کمی خود را عقب می کشد :
-من نمی خوام به تو آسیب برسونم! اصلاً نمی تونم به تو آسیب برسونم!
پسر: از من دور شو. خواهش می کنم.

میرتل با حالت ترحم سرش را تکانی مختصر می دهد و می گوید :
-اسم تو چیه ؟

پسر که نزدیک است از ترس زهره بترکاند با لکنت می گوید :
-دراکو... دراکو مالفوی!

میرتل کمی نزدیک تر می شود :
-خوب دراکو... میشه به من بگی چرا داشتی گریه می کردی؟

دراکو : چرا می خوای بدونی؟ اصن تو کی هستی؟
میرتل : اسم من میرتله... روحی سر گردان.
دراکو : از من چی میخوای ؟
میرتل : چیز زیادی نمی خوام، فقط کنجکاوم که بدونم چرا داشتی گریه می کردی!

دراکو خودش را جمع و جور می کند و در حالی که هنوز چوب دستی را در دست دارد می گوید :
-تو از زندگی چی میدونی؟! توفقط به روحی.

میرتل سرش را به زیر می اندازد :
- درسته که من یه روحم، ولی یه زمانی انسان بودم و احساسات انسانی رو درک می کنم البته اگه یادم نرفته باشه.

دراکو : میدونی عشق چیه ؟
میرتل : بزار فکر کنم!!... آها... منظورت علاقه است؟
دراکو : آره اما عشق یه چیزیه خیلی بالاتر از علاقه.
میرتل : یعنی چی ؟
دراکو : مثلاً تو موسیقی رو دوست داری ولی حاضری بخاطرش هرکاری بکنی؟!
میرتل : آره... من خیلی خیلی موسیقی رو دوست دارم.

دراکو سرش را بالا می برد و کمی فکر می کند :
- خب... بزار یه مثال دیگه بزنم... تو پدر یا مادر یادته ؟
میرتل : راستش من اون هارو از دست داده بودم... یادم نمیاد کی ولی خب حتی چهرشون رو هم یادم نمیاد.
دراکو : خوش بحالت که یادت نمیاد...
میرتل : چرا؟

دراکو سرش را کمی به پایین می برد :
-من درمورد پدر و مادر تو اطلاعی ندارم ولی پدر من خیلی بده ...
میرتل : مگه چیکار کرده ؟
دراکو : پدرم من فقط به خودش فکر می کنه ... فقط دوست داره پول جمع کنه ...
میرتل : پس تو داشتی بخاطر اون گریه می کردی ؟
دراکو : آره ... ولی ماجراش مفصله!

میرتل که بسیار مشتاق شنیدن است جلوتر می رود :
-خواهش می کنم به من بگو .
دراکو : چطور می تونم بگم ؟
میرتل : بگو دیگه.
دراکو : باشه ... ولی به هیچ کس نگو.
میرتل : قول میدم به کسی نگم.

دراکو کمی جایش را تغییر می دهد و آماده تعریف ماجرا می شود :
- سه هفته پیش که تعطیلات شروع شده بود من باید برمی گشتم خونه ولی دوست نداشتم اینکارو بکنم. وقتی پدرم اومد دنبالم دنبال بهانه ای بودم که باهاش نرم. ولی مجبور بودم برم.

میرتل : رفتی ؟
دراکو : بله، رفتم. وقتی رسیدیم خونه مادرم نبود از پدرم پرسیدم که مادر کجاست ؟ پاسخی نداد و ازم خواست دیگه ازش سوال نکنم. چند دقیقه بعد ازم خواست کنارش بشینم و بعد از کمی مقدمه چینی ازم خواست وقتی برگشتم به هاگوارتز براش کاری انجام بدم.
میرتل : چه کاری ؟
دراکو : ازم خواست یه چوب دستی مهم رو براش بدزدم.
میرتل : چه چوب دستی ؟
دراکو : چوب دستی کهن رو.
میرتل : ولی چوب دستی کهن که مال ...
دراکو : بله. متعلق به پروفسور دامبلدوره.

میرتل تعجب می کند و در حالی که فکر می کند چرا کسی باید چوب دستی کس دیگر را بخواهد، می گوید :
- پس پدرت چرا اونو می خواست ؟
دراکو : نمیدونم . هنوزم نمیدونم. خواستم امتناء کنم ولی پدرم من رو تهدید کرد.
میرتل : اون کارو کردی ؟
دراکو : راستش خودم رو قانع کرده بودم که اون کارو بکنم ولی قبل از اینکه بیام...

میرتل که دوست دارد تمام ماجرا را بشنود به سرعت می گوید :
- قبل از اینکه بیای چی شد؟
دراکو : وقتی کیفم رو جمع کردم از راه پله ها پایین رفتم . وقتی به پذیرایی رسیدم یه جعبه کوچک خاکستری رنگ روی شومینه نظرم و جمع کرد.
میرتل : چی بود؟
دراکو : اون موقع نمی دونستم. فقط اونو برداشتم و تو جیبم گذاشتم و اومدم.
میرتل : کجا ؟
دراکو : اینجا دیگه.
میرتل : آها. خب بالاخره فهمیدی اون چیزه چی بود؟
دراکو : آره. یه کاغذ توش بود. یه کاغذ که ای کاش هیچوقت نمی دیدمش.
میرتل : مگه چی بود؟

دراکو که اشک از چشمانش روان شده می گوید :
-یه عهدنامه بود. درباره مادرم.
میرتل : چی بود؟
دراکو : عهدنامه بود که بین پدرم و شخصی بود به نام ولدمورت. پدرم جون مادرم رو با یک جایگاه بین هواداران ولدمورت عوض کرده بود. اون موقع بود که نتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم و دویدوم تا به اینجا رسیدم.
میرتل : منو ببخش که ازت سوال کردم.

درود بر تو فرزندم.

همچنان نمایشنامه ت هیچگونه توصیفی نداره.
و در مورد دیالوگ ها، باید به این شکل بنویسی:
نقل قول:
میرتل که بسیار مشتاق شنیدن است جلوتر می رود :
-خواهش می کنم به من بگو .
دراکو : چطور می تونم بگم.


میرتل که بسیار مشتاق شنیدن است جلوتر می رود :
-خواهش می کنم به من بگو .

دراکو :
- چطور می تونم بگم؟


یه نکته دیگه در همین قسمت اینه که توی دیالوگ دوم، جمله سوالی هست. وقتی جمله سوالی میشه از علامت سوال استفاده کن. نه نقطه.
در مورد توصیفات، سعی کن حالات شخصیت هات رو با توصیف کردن اون صحنه، حالت و حتی فضای دورشون به خواننده نشون بدی. اینطوری پستت خیلی قشنگ تر میشه.

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۱ ۲۲:۰۴:۳۰
ویرایش شده توسط Evighasem در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۱ ۲۲:۴۳:۱۱

جالب است ثبت احوال
همه چیز را در شناسنامه ام نوشته؛
جز احوالم


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۲ دوشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۷

سلینا ساپورثیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۳ دوشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۴۷ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 31
آفلاین
تصویر شماره5




اشک هایش یکی پس از دیگری پس از طی کردن مسیری طولانی بر روی گونه هایش درمقابل چشمانش بر روی سنگ های مرمرین دستشویی متروکه ی هاگوارتز میچکید.
اول بار بود که اینگونه میگریید. نمیتوانست مانع اشک هایش شود پس اجازه میداد که جاری شوند...
_این کیه که مثل ابر بهاری گریه میکنه?!

دراکو با این صدا که صدای میرتل گریان بود از جا پرید و هزار باز به خود لعنت فرستاد که چگونه به خاطر نداشت که او در این متروکه زندگی میکند?!
سعی کرد خود را جمع و جور کند تا میرتل متوجه اشک هایش نشود اما چهره اش از شدت گریه چنان بر افروخته شده بود که همه چیز را اشکار میکرد...چیزی برای پنهان کردن باقی نمانده بود...

_دراکو مالفوی رو ببین! داره گریه میکنه…!
_اه…خفه شو...
این جمله را وقتی گفت که همچنان داشت اشکهایش را با شنل سبز رنگ اسلیترینی اش پاک میکرد... نمیدانست چرا اشکهایش تمامی ندارند...?!

_دراکو بگو ببینم چی شده?!
_از اینجا برو...
_ای بابا دراکو انقدر بی رحم نباش…
_بهت گفتم برو…برو گمشو…برووووو…
دراکو اخرین جمله اش را فریاد زد اما دیگر نتوانست خود را نگه دارد و بار دیگر بغضش ترکید و اشک هایش سرازیر شد.

میرتل فقط به اون نگاه میکرد و متعجب بود که چه چیزی توانستن دراکو مالفوی را که همانند خاله اش بلاتریکس لسترنج بی رحم بود را به گریه در بیاورد...ترجیح داد به حای رفتن همانجا در گوشه ای بنشیند...شاید دراکو احتیاج داشته باشد با کسی صحبت کند…

درود بر تو فرزندم.

خوب نوشته بودی.
اگر شناسه قبلی ای داشتی، لطفا یک سره برو به معرفی شخصیت.
اگر هم نداشتی که...

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۱ ۲۱:۵۵:۵۲


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۱۰ دوشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۷

تابی لنوکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۲ یکشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۲:۱۲ پنجشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۷
از ایران، بوشهر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
http://www.jadoogaran.org/uploads/images/img539444b303dc1.png

سیریوس بلک، جیمز پاتر و ریموس لوپین در حال قدم زدن بسمت کلاس معجون سازی هستند و پیتر پتی گرو با فاصله کم بدنبال آنها در حرکت است...
سیریوس : هی جیمی!! نظرت چیه بعد از کلاس معجون سازی بریم بیرون ؟
جیمز : من میام. ولی کجا ؟
سیریوس : خب... زمین تمرین کوییدیچ چطوره؟
جیمز : باشه. ولی می خوام بدونم دلیلی خاصه داری که بریم اونجا؟
سیریوس : دلیل خاصی نداره. فقط می خوام یکم حال و هوامون عوض شه.
جیمز : باور کن نمیتونم حرفتو باور کنم ولی باشه.
سیریوس : توچی ریموس! تو هم میای ؟
ریموس : ببخشید!! باید برم پیش پروفسور دامبلدور! نمیدونم چرا منو خواسته.
سیریوس : مشکلی نیست خودمون دوتایی میریم.
جیمز : کاری کردی ریموس؟ نکنه با ...
ریموس : نهههه !!! باور کن از هفته قبل ندیدیمش!!!
سیریوس : جیمی منظورت کیه ؟
جیمز : مگه نمی دونی ؟! ریموس مدتهاست با ...
ریموس : نگوووو !!!!
جیمز : چرا؟ خب یروز که همه باید بدونن...
سیرویوس : جیمی بگو دیگه !!!
جیمز : ببخش ولی باید بگم !!! ریموس مدتهاست با نیمفادورا....
ریموس سعی دارد جلوی جیمز را بگیرد و جلوی دهن او را با دست می گیرد...
ریموس : چرا خر بازی درمیاری!! میگم نگو!!!
سیریوس : نکنه منظورت ...
جیمز به سرعت دست ریموس را کنار میزند و با شیطنت نام را می گوید ...
جیمز : بله، بله !!! نیمفادورا تنکس !!!!
جیمز پا به فرار می گذارد و ریموس که سعی دارد او را بگیرد بدنبالش می کند...
سیریوس : نامرد... پس مواقعی که نبود می رفته پیش دختره!!! ای بزغاله !!!
پیتر پتی گرو : چی شده سیریوس ؟
سیریوس به پشت سر نگاه میکند و چهره متعجب پیتر پتی گرو رو می بیند!!!
پیتر پتی گرو : چرا جیمز فرار کرد و ریموس لوپین دنبالش دوید؟!؟
سیریوس : به تو مربوط نیست کوچولو !!!
پیتر پیتی گرو : باشه ... به من ربطی نداره!!!
سیریوس : میگم بدو برو ببین کجا رفتن اینا!!!
پیتر پتی گرو : باشه ...

درود فرزندم.

توی رولت خیلی خیلی کم توصیف و فضاسازی کردی. برای این که رولت خوب باشه باید خواننده بتونه فضا رو توی ذهنش مجسم کنه و لازمه ‌ش اینه که توصیف کنه صحنه رو و برای خواننده توضیح بدی که چه اتفاقی داره می افته.

دیالوگ ها رو هم اینطوری بنویس و با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کن. و شونصدتا علامت نداریم که، یه دونه‌ش کفایت میکنه و حتما با دقت انتخابشون کن. مثلا همینجا علامت تعجب نمیخواست، نقطه رو باید به کار میبردی.
نقل قول:
پیتر پتی گرو : چی شده سیریوس ؟
سیریوس به پشت سر نگاه میکند و چهره متعجب پیتر پتی گرو رو می بیند!!!


پیتر پتی گرو گفت:
- چی شده سیریوس ؟

سیریوس به پشت سر نگاه میکند و چهره متعجب پیتر پتی گرو رو می بیند.


به رول های قبلی که تایید کردم نگاه کن تا بهتر نکاتی که گفتم رو درک کنی. مطمئنم اگه وقت بیشتری بذاری و دقت کنی رول بهتری مینویسی...
تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۱ ۲:۲۲:۴۴

جالب است ثبت احوال
همه چیز را در شناسنامه ام نوشته؛
جز احوالم


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ یکشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۷

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱:۵۰:۵۳
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
پیام: 707
آفلاین
تصویر شماره 9


سیریوس با شور و شوق مشغول شرح بهترین نقشه ی عمرش برای سه تا از بهترین دوستانش بود.
صبح ان روز چندان خوشایند سپری نشد؛ انها با بلندکردن پروفسور فلیت ویک در کلاس وردهای جادویی مجازات سنگینی را به جان خریدند: محرومیت از سفر به دهکده ی هاگزمید تا اخر سال! که البته این مشکل با نقشه ی بی نظیر سیریوس قابل حل بود.
- جیمز تو که با نقشه ی من موافقی؟...
حرف سیریوس با پرسشی از طرف پیتر قطع شد: سیریوس میشه یه بار دیگه نقشه رو توضیح بدی؟ اخه من خیلی از جاهاشو نفهمیدم!
- ببین پیتر، نکته ی اصلی ساختن نقشه ایه که تمام مسیرهای هاگوارتز و ادمای توش رو بهمون نشون بده.
- اخه چطوری؟
پاسخ سوال پیتر در عملیاتی که قرار بود ان شب انجام شود نهفته بود. ساعت دوازده نیمه شب، هنگامی که هر چهارنفر ازخلوتی سالن عمومی گریفیندور اطمینان حاصل کردند، زیر شنل نامرئی جیمز با عبور از حفره به راهروهای هاگوارتز قدم گذاشتند. و با سرعت به سمت مکانی خلوت که بتوانند در انجا به راحتی نقشه را اجرا کنند شتافتند.
سیریوس درحالی که کاغذ پوستی ای را از داخل جیب ردایش در می اورد، رو به ریموس گفت: ببین ریموس، این کاری که میخایم امشب انجام بدیم احتیاج به جادوهای پیشرفته ای داره که فقط تو از پسش بر میای! ازت خواهش میکنم امشب این کارو برامون انجام بدی.
ریموس از دست جیمز و سیریوس عصبانی بود و نهایت سعیش را میکرد که با ان دو حرف نزند، زیرا صبح ان روز، این سیریوس و جیمز بودند که پروفسور فلیت ویک را به هوا بردند و ریموس و پیتر در این کار هیچ نقشی نداشتند، اما از انجا که تمام استادها اعتقاد داشتند که این چهار نفر هرگز کاری را بدون یک دیگر انجام نمیدهند، هرچهارنفر را مجازات کرده بودند.
ریموس با اکراه سری تکان داد.
- ریموس، خودت که خوب میدونی ما اصلن نمیخواستیم که پروفسور شمارو هم مجازات کنه، ما حتی از خودت هم بیشتر ناراحتیم!
این صدای جیمز بود که نجواگونه از زیر شنل به گوش میرسید.
- باشه باشه، حالا باید چه کار بکنم؟
سیریوس که وجد و سرور در چهره اش نمایان بود با خوشحالی گفت: تو فقط باید صبر کنی تا هرموقع که وقتش شد بهت بگم. اول از همه باید تمام مسیرهای مخفی هاگوارتز رو پیدا کنیم. به غیر از تونلی که به مغازه ی دوک های عسلی میرسه و تونلی که مارو به بید کتک زن میرسونه، کسی راه دیگه ای بلده؟
پیتر به دلیل این که برای اولین بار جواب سوالی را میدانست، از خوشحالی روی پنجه ی پاهایش به جلو و عقب تاب میخورد و تمام تلاشش را میکرد که اولین نفر پاسخگو باشد: من یه دونه بلدم، توی طبقه ی چهارم یه اینه ای هست که اگه پشتشو نگاه کنی یه دریچه میبینی، اون دریچه به زیر زمین کافه ی هاگزهد میرسه. البته بعضی وقت ها در زیرزمینش قفله و تو نمیتونی بری بیرون.
- خب، پس با این حساب تا الان سه راه مخفی وجود داره که همشون به هاگزمید راه پیدا میکنن!
ریموس هم که انگار کمی جذب نقشه شده بود روبه بقیه گفت: منم یه راهیو بلدم. توی راهرویی که سالن عمومی اسلیدرین هست، یکی از سنگ های اونجا جا به جا میشه که به اداره ی پست تو هاگزمید میرسه. ولی فکر نمیکنم به راحتی بشه ازش استفاده کرد چون دقیقا از پشت میز مسئول اونجا درمیاد و وقتی بخوای از توش بیرون بیای توجه همه رو به سمت خودت جلب میکنی.
سیریوس، جیمز و پیتر با نگاه هایی حاکی از تعجب به یکدیگر می نگریستند؛ چرا که هیچ یک از انان تصور نمیکردند که ریموس چنین راهی بلد و حتی امتحان نیز کرده باشد.
با اطلاعات بعدی از سوی هر یک، درنهایت هفت تونل مخفی روی کاغذ پوستی خودنمایی میکرد.
قدم بعدی انان یافتن اسم تمامی دانش اموزان هاگوارتز بود که باید لیست انها را از دفتر فیلچ برمیداشتند، زیرا مطمئن بودند که فیلچ همه ی دانش اموزان را حداقل یک دفعه هنگام انجام کاری خلاف پیدا و نام انهارا یادداشت کرده است.
پس از اینکه این کار هم با موفقیت انجام شد، همگی به جای اول خود برگشتند. سیریوس با شادی خاصی که در صدایش نهفته بود رو به ریموس گفت: خب، حالا نوبت توئه که کارتو شروع کنی، اول از همه یک کاغذی بوجود بیار که برای نقشه مناسب باشه.
ریموس با وردی که زیر لب گفت کاغذ پوستی بزرگی بوجود اورد که رنگ قهوه ای مایل به زردی داشت.
- حالا باید کاری کنی که این اسامی با اسامی تمام استادها، همه ی راه ها و مسیرهای هاگوارتز به درون نقشه منتقل بشن.
این بار هم ریموس در انجام این کار موفق بود. تمام صفحه ی کاغذ پر شده بود از انواع خط ها که هر کدام بیانگر یک مسیر بودند، نقطه هایی که کنار هرکدام اسم شخصی نوشته شده بود و همچنین تمام تونل ها و راه های مخفی.
ریموس با زمزمه ی یک ورد دیگر به نقشه جان بخشید؛ حالا نقطه ها در حرکت بودند و مکان فعلی هر شخصی را نشان میدادند.
بلافاصله هر چهار نفر فهمیدند که پروفسور دامبلدور در دفترش در یک نقطه ثابت مانده است و احتمال دادند خواب باشد، نقطه ی نشانگر خانم پامفری نیز در درمانگاه بود، و عده ی کمی از دانش اموزان ریونکلا هم در سالن عمومیشان پرسه میزدند.
سیریوس، جیمز و پیتر که با نگاه کردن به نقشه وجد و سرور خاصی وجودشان را فرا گرفته بود، مدام از ریموس تعریف و تشکر میکردند.
-خب، حالا که کار نقشه به پایان رسید بهتر نیست اسمی براش بذاریم؟
- راست میگی جیمز، یه اسم لازم داره. کسی نظری نداره؟
- ما اولین تونل مخفی ای که پیدا کردیم اونی بود که به مغازه ی دوک های عسلی می رسید، و همتون خوب یادتونه که ما بعضی وقت ها از این راه، خوراکی ها و شکلات های خوش مزه ی مغازه رو یواشکی برمیداشتیم( که البته من هنوزم از این رفتارمون ناراحتم )، بنابراین میتونیم به یاد اولین استفاده از تونل مخفی اسم این نقشه رو نقشه ی غارتگر بذاریم!
- وای ریموس تو فوق العاده ای! چه اسمی عالی تر از این؟
و هنگامی که سیریوس و پیتر نیز موافقت خود را از انتخاب این اسم برای نقشه اعلام کردند، همه خوشحال به نظر میرسیدند.
- فقط به نظرتون بهتر نیست که بخوایم به هرکسی که بعد از ما از این نقشه استفاده میکنه خوشامد بگیم؟ میتونیم یه جادویی به کار ببریم که با باز شدن نقشه، اسم ما و همچنین خوشامدگویی روی صفحه به نمایش در بیاد!
- اره، فکر خوبیه جیمز. فقط به این نکته توجه نکردی که اگه یکی قبل از این که ما از مدرسه فارغ التحصیل بشیم، نقشه رو گیر بیاره تو چه دردسری می افتیم؟
- خب میتونیم از اسم های مستعار استفاده کنیم؛ من میشم اقای شاخدار، تو اقای پانمدی، ریموس اقای مهتابی و پیتر هم اقای دم باریک. اینطوری دیگه هیچ کس نمیفهمه که ما مخترع این نقشه بودیم!
ریموس با نگرانی گفت: صبر کنین، شما که نمیخواین نقشه برای هر ادمی باز بشه؟ ما باید یه جمله ای تعیین کنیم که فقط با گفتن اون بشه نقشه رو باز کرد، و همچنین بعد از پایان کار باید نقشه رو یه جوری پاک کنیم که شبیه یک کاغذپوستی خالی بشه که کسی نفهمه این یه نقشه ست!
- این چطوره: من رسما سوگند میخورم که کار بدی انجام بدم( برای باز شدن نقشه ) و همچنین این جمله: شیطنت تمام شد!( برای پاک کردن نقشه)
و هنگامی که جیمز، پیتر و ریموس موافقت کردند این جادو نیز توسط ریموس به اجرا درامد. و همچنین جمله ی " اقایان مهتابی، پانمدی، شاخدار و دم باریک بابت ورودتان به این نقشه به شما خوشامد میگویند" به نقشه اضافه شد.
در اخر برای این که از درستی کارشان مطمئن شوند، یک بار نقشه را امتحان کردند؛ اول ریموس با گفتن جمله ی شیطنت تمام شد نقشه را پاک کرد و بعد پیتر جمله ای که باعث باز شدن نقشه میشد را به کار برد. بلافاصله جمله ی خوشامدگوییشان در برابر چشمانشان پدید امد و اندکی بعد، نقشه تمام و کمال شکل گرفت.
هر چهارنفر از انجام کار خود بسیار خوشنود و راضی به نظر میرسیدند.
ریموس با نگاه کردن به ساعتش ناگهان وحشت زده شد و گفت: باورتون میشه ساعت پنج و نیمه؟ ما ساعت ده صبح کلاس پیشگویی داریم! وای نباید خواب بمونیم وگرنه از درس جا میمونیم!
با حرف ریموس همگی از جا پریدند، هیچ فکر نمیکردند که زمان اینقدر با سرعت بگذرد. و ارام ارام و بدون سر و صدا در راهروهای کم نور هاگوارتز پیش رفتند. همین که به سالن عمومی رسیدند، هوای گرم مطبوعی به استقبالشان امد و انان را به سوی تخت خواب گرم و نرمشان فرا خواند. هنگامی که هر یک بر تخت خود دراز کشیدند، طولی نکشید که بدون هیچ حرفی به خواب رفتند.
و این گونه نقشه ی بی نظیری به نام نقشه ی غارتگر پدید امد!

درود فرزندم.

سوژه خیلی خوبی رو انتخاب کردی. خوب هم پرورشش دادی. اگرچه رولت خیلــی طولانی بود و به نظر من میتونستی یه بازه زمانی کوچیکتری رو در نظر بگیری و درباره‌ش بنویسی.
توصیفاتت خوب بودن و به قدری بودن که خواننده بتونه تصور کنه صحنه رو توی ذهنش و دیالوگ ها هم سرگرم کننده و کافی بودن.

بعضی دیالوگ ها رو با خط تیره نوشتی و بعضیا رو نه، همرو باید یه شکل و با خط تیره بنویسی، و همین طور با دوتا اینتر از توصیفاتت جداشون کن.
نقل قول:
ریموس با نگرانی گفت: صبر کنین، شما که نمیخواین نقشه برای هر ادمی باز بشه؟ ما باید یه جمله ای تعیین کنیم که فقط با گفتن اون بشه نقشه رو باز کرد، و همچنین بعد از پایان کار باید نقشه رو یه جوری پاک کنیم که شبیه یک کاغذپوستی خالی بشه که کسی نفهمه این یه نقشه ست!
- این چطوره: من رسما سوگند میخورم که کار بدی انجام بدم( برای باز شدن نقشه ) و همچنین این جمله: شیطنت تمام شد!( برای پاک کردن نقشه)
و هنگامی که جیمز، پیتر و ریموس موافقت کردند این جادو نیز توسط ریموس به اجرا درامد. و همچنین جمله ی " اقایان مهتابی، پانمدی، شاخدار و دم باریک بابت ورودتان به این نقشه به شما خوشامد میگویند" به نقشه اضافه شد.

ریموس با نگرانی گفت:
- صبر کنین، شما که نمیخواین نقشه برای هر ادمی باز بشه؟ ما باید یه جمله ای تعیین کنیم که فقط با گفتن اون بشه نقشه رو باز کرد، و همچنین بعد از پایان کار باید نقشه رو یه جوری پاک کنیم که شبیه یک کاغذپوستی خالی بشه که کسی نفهمه این یه نقشه ست!
- این چطوره: من رسما سوگند میخورم که کار بدی انجام بدم( برای باز شدن نقشه ) و همچنین این جمله: شیطنت تمام شد!( برای پاک کردن نقشه)

و هنگامی که جیمز، پیتر و ریموس موافقت کردند این جادو نیز توسط ریموس به اجرا درامد. و همچنین جمله ی " اقایان مهتابی، پانمدی، شاخدار و دم باریک بابت ورودتان به این نقشه به شما خوشامد میگویند" به نقشه اضافه شد.


تایید شد
!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط George.w در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۱ ۱:۱۸:۴۹
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۱ ۲:۱۲:۱۲

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۵ شنبه ۹ تیر ۱۳۹۷

سلوین کالوین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۹ جمعه ۸ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲:۱۲ پنجشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
تصویر نخست؛

مبارزه بس سختی بین دو رقیب قدیمی در جریان بود. پیر و جوان، تیر و کمان - هری هم طبق معمول میخکوب بازی در آورده بود و پشت مجسمه ای قایم شده بود.
- آقا دامبلدور! آقا دامبلدور! جلوتونه! اکسپلیارموس بزنین بهش.
- خودم بلدم فرزند. بی سوات نیستم که. با نیروی عشق... اوخ.

دامبلدور یک آوداکداورای ولدمورت را با طلسم عشق گریندلوالد به سختی منحرف کرد و مواخذه کنان فریاد سرداد: نمی بینی دارم باهاش حرف میزنم بی فرهنگ؟ من دارم نسل بعدی رو پرورش میدم بعد تو این وسط با من میجنگی؟ همین کارا رو میکردی همیشه سر کلاس من تجدید می آوردی دیگه.

ولدمورت دست به سینه ایستاد.
- چرا منو بد میکنی جلو بچه؟ این دروغ میگه پاتر. من حتی ادبیات و ورزش جادویی رو تو سمج 100 زدم. اینقدر این عقده ای بود همیشه به من نمره کم میداد. نجینی، دراکاریس!

دامبلدور از آتش جاخالی داد و با تحسین گفت: چه آپگریدی توم! می بینم که سال‌ها آموزش بی‌فایده نبوده.
- توم؟ توم دیگه چیه؟

هری پا-رازی-تر داد زد: همونی که کلبه داشت دیگه. البته اون سیاه بود، نه سبز.
- من کلبه نداشتم که.
- شما کلبه عمو توم نداشتین؟ چرا دروغ میگی ادبیاتو صد زدی پس؟

دامبلدور سری تکان داد و خطاب به هری گفت: آره دیگه فرزندم. فقط نیروی عشق می تونه کمک کنه درسا رو صد بزنی. حدیث داریم دو تا طلسم یه فرد عاشق به اندازه هفتاد تا حدیث یه فرد ناعاشق کار می‌کنه.

سپس رو به ولدمورت کرد و به صدایی به آرامی زمزمه گفت: من به تو اعتماد دارم توم. می‌دونم که می‌دونی کی شکست خوردی. من الآن هم ریشم رو دارم، هم کلاهمو دارم، هم این مجسمه خیلی خوشگلو دارم که توی کور زدی شکوندیش -جهیزیه گلرت بود-، هم هری پاتر برگزیده رو دارم که طلسما رو منحرف می کنه. بزن به چاک.

ولدمورت نگاه تردیدآمیزی به دامبلدور کرد. سرش را پایین انداخت و گفت: الآن می‌رم؛ ولی برمی‌گردم. به زودی...

درود بر تو فرزندم.

چه عجب از این ورا، لانگ تایم نو سی حتی.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۹ ۲۳:۴۶:۴۳
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۹ ۲۳:۴۷:۵۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۴ جمعه ۸ تیر ۱۳۹۷

مایکل کرنرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۹ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۱:۲۸ چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۷
از Kerman
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
تصویر شماره 5

این داستانی که براتون میگه مال چند سال قبل است ٬داستان از اونجایی آغاز شد که یک روز گرم تابستانی روی تخت خوابم دراز کشیده بودم و آینده فکر میکردم .با خودم میگفتم که من در آینده چکاره میشوم؟
تو همین افکار بودم که مامانم گفت:
_پسرم بیا پایین٬ می‌خواهیم شام بخوریم.
یه لحظه جا خوردم ٬یعنی به همین سرعت شب شد.
هیچی دیگه ٬ رفتم شامم را خوردم و رفت خوابیدم.
جالب این جا است که خواب دیدم کلاه گروهبندی روی سرم گذاشته شده و من در گروه ریونکلاو ها وارد شدم.
راستش اگه از لحاظ اولویت باشه من به گروه شیر و مار بیشتر علاقه دارم تا عقاب و گورکن...
هیچی دیگه انتخاب شدم....
«گروه ریونکلاو»

صبح که از خواب بلند شدم ٬ بلافاصله بعد از صبحانه رفتم و داخل دفترچه خاطراتم نوشتم٬ که من به خواسته هایم خواهم رسید هر چند دشوار باشد.

دو هفته و نیم از اون خواب گذشت تا دقیقا روز گروهبندی شد.
وارد سالن که شدم ٬همه جای سالن پر بود از دانش آموزان همسطح خودم.
بالاخره با ورود دامبلدور ٬همه به احترام جلسه قیام کردند و سکوتی مبهم همجا را دربر گرفت٬ جلسه آغاز شد.

بچه ها دانه دانه به گروه ای خودشون میرفتند.حالا در این میان خیلی ها راضی و خیلی ها هم ما ناراضی بودند٬ بالاخره نوبت من شد.نفسم را در سینه حبس کردم و گام هایم را استوار کردم و با غرور بسیار وارد جایگاه مخصوص شدم.
چشمانم را بستم و منتظر...

که ناگهان صدایی رسا گفت:
_گروه اسلیترین ها ٬به امید موفقیت.

از شدت خوش حالی و ذوق ٬ ناگهان قلبم از حرکت ایستاد و نقش بر زمین شدم.

حقیقتا بعد از اون جریان تا ۳ماه در کما بسر می بردم.بعد از آنکه بهوش آمدم٬ به مادرم گفتم:
_لطفا دفتر خاطرات منو بیاور.

دفترچه را آورد٬ بازش کردم آن مطلب موقع خواب را آوردم.
آن قدر آن مطلب برایم شیرینی داشت که هیچ دردی را حس نمی‌کردم .

درود فرزندم.

حالا خیلی بهتر شد. حالا بیشتر توصیف کردی و فضا رو برای خواننده توضیح دادی. سوژه هم روند آروم تری به خودش گرفته.

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۹ ۳:۴۱:۴۷

هیچ چیزی زیباتر از انتقام نیست.


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۵۴ جمعه ۸ تیر ۱۳۹۷

آرتمیسیا لافکین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۱۳ سه شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
از زیرزمین هافلپاف و خانهٔ شمارهٔ ۱۲ گریمولد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 72
آفلاین
تصویر شماره یک

جادوگر خوبی ها
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود

در یک شهر دور افتاده که خیلی سر سبز و زیبا بود.مردم با امنیت و ارامش در کنار یکدیگر زندگی میکردند.و این امنیت و ارامش را جادوگر مهربانی که در ان جا زندگی میکرد به انها داده بود.

خبر امنیت و ارامش انها به افراد مختلف دیگر میرسید تا اینکه به گوش ساحره سیاهی ها رسید
ساحره پس از شنیدن خبر... خودش را به سرعت به ان شهر رساند .
هنگامی که به شهر مورد نظر رسید ...مطلع شد که فردا به مناسبتی مردم جشن میگیرند و ان جادوگر هم در ان جشن شرکت میکند. ساحره با شنیدن این خبر تصمیم گرفت با تغییر شکل دادن وارد ان جشن بشود و در فرصتی مناسب جادوگر را گیر بیندازد و او را از بین ببرد.
از طرفی جادوگر به همراه شاگرد جدیدش در حال کمک کردن برای اماده سازی جشن بودند.نزدیک های غروب بود که کار همه تمام شده بود ودر حال نگریستن به شاهکار های خود بودند..بعد از مدتی افراد در ان محل ... به همدیگر خسته نباشید گفتند و به طرف خانه هایشان حرکت کردند.


فردای ان روز مردم در حالی بهترین لباس هایشان را پوشیده بودند به طرف محل اماده سازی شده حرکت کردند.

وقتی که همه در یکجا جمع شدند .... جادوگر پس از کمی سخنرانی کردن اغاز جشن را اعلام کرد و مردم شروع به جشن و پایکوبی کردند غافل از اینکه یک ساحره در میان انها ست

همه انقدر مشغول کار های خود بودند که متوجه گذر زمان نشدند.تا اینکه یک نفر وقت شام را به انها گوشزد کرد

با شنیده شدن وقت شام جادوگر برای شستن دست هایش از میان مردم جدا شد....ساحره که فرصت را مناسب دید با کمی فاصله و به بهانه شستن دست ها به دنبال جادوگر راه افتاد

هنگامی که ساحره مطمئن شد به اندازه کافی از مردم دور شده اند به شکل اصلی خود برگشت و رو به جادوگر گفت: بالاخره همدیگه رو دیدیم دوست قدیمی ...فکر کنم دیگه وقت مردنت شده !!!جادوگر با شنیدن این حرف سریع به عقب برگشت و با دیدن ساحره شوکه شد ولی زود خودش را جمع و جور کرد و گفت : تو این جا چیکار میکنی؟ ساحره با این حرف خنده بلندی کرد و گفت:برای کشتن تو اومدم ..... طولی نکشید که جنگی سخت میان هردو در گرفت .

از ان طرف شاگرد جادوگر که هری نام داشت به همراه موجود عجیب خانگی اش به دنبال استاد میگشتند تا اینکه یک نفر به انها گفت که جادوگر از ان طرف رفته است .
هری و موجود عجیب به طرفی که فرد به انها گفته بود حرکت کردند.رفتند و رفتند تا با صحنه جنگ جادوگر و ساحره برخورد کردند. هری با دیدن این صحنه پشت یک پیراهن بلند زرد رنگی پنهان شد ولی ان موجود عجیب به کمک جادوگر رفت . وقتی که هری دید اوضاع وخیم شده است با پرتاب شی ای مانند سنگ حواس ساحره را پرت کرد در ان هنگام جادوگر با تکان دادن چوب جادویی اش ... ساحره را از بین برد.

جادوگر به سمت هری و موجود عجیب رفت. دست هر دو را گرفت و ازشان تشکر کرد. انها با خوشحالی به سمت مردم که دیگر نگرانشان شده بودند رفتند. وقتی رسیدند جادوگر تمام قضیه را برای مردم تعریف کرد ...ابتدا مردم ناراحت شدند ولی بعد از مدتی با یکدیگر قرار گذاشتند که در هفته اینده جشنی بزرگ تر و مفصل تر به افتخار انها بگیرند .

پایان

درود فرزندم.

روند داستانت خیلی خیلی سریع بود. انگار که فقط میخواستی یه داستانی رو سریع روایت کنی و بگذری ازش. درواقع تو برای رولت یه بازه زمانی خیلی طولانی رو در نظر گرفتی. میتونی فقط
روی روایت صحنه درگیری تمرکز کنی اینجوری بیشتر هم توصیف میکردی و بهش میپردازی.

همون طور که گفتم توصیفاتت کمه و این بازم به خاطر روند سریع سوژه س. به خاطر این که نمیتونیم هر صحنه رو کامل توصیف کنیم داستان رو جلو ببریم.اما فراموش نکن که توصیفات نقش خیلی خیلی مهمی توی رول دارن.

چرا با علامت های نگارشی قهری؟ ازشون استفاده کن. و دیالوگ ها رو اینجوری بنویس:
نقل قول:
هنگامی که ساحره مطمئن شد به اندازه کافی از مردم دور شده اند به شکل اصلی خود برگشت و رو به جادوگر گفت: بالاخره همدیگه رو دیدیم دوست قدیمی ...فکر کنم دیگه وقت مردنت شده !!!جادوگر با شنیدن این حرف سریع به عقب برگشت و با دیدن ساحره شوکه شد


هنگامی که ساحره مطمئن شد به اندازه کافی از مردم دور شده اند، به شکل اصلی خود برگشت و رو به جادوگر گفت:
- بالاخره همدیگه رو دیدیم دوست قدیمی ...فکر کنم دیگه وقت مردنت شده !

جادوگر با شنیدن این حرف سریع به عقب برگشت و با دیدن ساحره شوکه شد.


با این حال دید جدید نسبت به سوژه داشتی و این خوبه. امیدوارم این اشکالتت هم توی ایفای نقش حل بشن...
تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط ZahraSadat1384 در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۸ ۱۲:۰۱:۲۴
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۹ ۳:۳۰:۲۸

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۱۵ جمعه ۸ تیر ۱۳۹۷

مایکل کرنرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۹ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۱:۲۸ چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۷
از Kerman
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
تصویر شماره 5

این داستانی که براتون میگه مال چند سال قبل است ٬داستان از اونجایی آغاز شد که یک روز گرم تابستانی روی تخت خوابم دراز کشیده بودم و آینده فکر میکردم .با خودم میگفتم که من در آینده چکاره میشوم؟
تو همین افکار بودم که مامانم گفت:
_پسرم بیا پایین٬ می‌خواهیم شام بخوریم.
یه لحظه جا خوردم ٬یعنی به همین سرعت شب شد.
هیچی دیگه ٬ رفتم شامم را خوردم و رفت خوابیدم.
جالب این جا است که خواب دیدم کلاه گروهبندی روی سرم گذاشته شده و من در گروه ریونکلاو ها وارد شدم.
راستش اگه از لحاظ اولویت باشه من به گروه شیر و مار بیشتر علاقه دارم تا عقاب و گورکن...
هیچی دیگه انتخاب شدم....


«گروه ریونکلاو»
دو هفته و نیم از اون خواب گذشت که واقعا روز گروهبندی شد.

نفسم را در سینه حبس کردم و گام هایم را استوار کردم و با غرور بسیار وارد جایگاه مخصوص شدم.
چشمانم را بستم و منتظر...

که ناگهان صدایی رسا گفت:
_گروه اسلیترین ها ٬به امید موفقیت تو.

از شدت خوش حالی ٬ ناگهان قلبم از حرکت ایستاد و نقش بر زمین شدم.

حقیقتا بعد از اون جریان تا ۳ماه در کما بسر می بردم.

درود بر تو فرزندم.

نوشته ت بد نبود. قشنگ بود. اما توصیفات خیلی خیلی کمی داشتی. بدون کوچکترین فضا سازی ای. خیلی زود از روی تمام سوژه هات رد شدی. میتونستی یه مقدار فضای جایی که توش گروهبندی شدی در رویات رو بگی، حتی میتونستی با فضای سرسرای بزرگ که واقعا توش گروهبندی شدی مقایسه ش کنی، و حتی میتونستی واکنشت از اینکه خوابت دقیقا به حقیقت پیوست رو بگی.
منتظرت هستم با یک نمایشنامه بهتر.

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۸ ۱۰:۵۸:۱۵

هیچ چیزی زیباتر از انتقام نیست.


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ پنجشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۷

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۰۸:۱۹
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 234
آفلاین
#8

روزی روزگاری در اعماق جنگل ممنوعه قلعه ی بزرگی وجود داشت که با جادوی سیاه از دید مخفی شده بود. در بلندترین برج این قلعه ، شاهزاده ای به اسم آلبوس دامبلدور زندگی می کرد. او توسط ارباب تاریکی در آن برج زندانی شده بود. دلیلش را کسی نمی دانست. اما حدس بر این بود : لرد سیاه که موجودی کچل ، بی ابرو و بی ریش بود ، به موها و ریش های بلند و نقره ای رنگ او حسادت می ورزید و زین روی ، شاهزاده را زندانی کرده بود. یک نکته را فراموش کردم بگویم. شاهزاده آلبوس یک بینی خوش فرم و شکسته هم داشت که ولدی نداشت - در واقع لرد اصلا دماغی نداشت!

یک روز که آلبوس حوصله اش جوش آمده و در حال سر رفتن بود ، تصمیم گرفت خود را به نوعی سرگرم کند. شمشیر گریفیندور را که در میان ریش های انبوهش مخفی کرده بود ، بیرون آورد و قسمتی از ریش هایش را با آن برید. سپس ، آن ها را به شکل توپی بافت که شباهت بسیاری با کله ی ولدی داشت.

-بله! اینه! ... هنر نزد دامبلدوریان است و بس.

سپس مشغول بازی با توپ و شعر خواندن شد.

-یه ولدی دارم قلقلیه ؛ لیشت و پیلیشت و عالیه ؛ می زنم زمین هوا می ره ؛ نمی دونی تا کجا می ره ؛ من این ولدیو نداشتم ؛ ریشامو خوب بشستم ؛ گلرت بهم عیدی داد ؛ یه ولدی قلقلی داد ...

وقتی بالاخره از بازی خسته شد ، توپ را به گوشه ای پرت کرد و در حالی که شمشیر گریفیندور را به سمت آن نشانه رفته بود ، گفت :

-تام! ... تو فقط یه تیکه ریشی! ... اونم همون تیکه ای که هیچ وقت نمی شستمش و کپک زده بود! ... تو کثیف و منفور و پر از شپشی! ... واسه همین ، الان نابودت می کنم تا تمیزی و عشق به دنیا برگرده ...

بعد هم شمشیر را بالا برد و توپ مو آلود را تکه تکه کرد.

در همین هنگام ، فاوکس ، ققنوس وفادار آلبوس پرواز کنان از پنجره به داخل آمد.

-آلبوس! ببین چی اوردم بزنیم تو رگ ...

دامبلدور نگاهی به برگ ها و علف هایی که فاوکس کف اتاق پهن کرده بود ، انداخت و گفت :

-غذای خرگوش بخوریم؟

فاوکس سرش را به علامت نفی تکان داد و همان طور که داشت فکر می کرد آلبوس شاهزاده ای چشم و گوش بسته است ، گفت :

-اینا علفای معمولی نیستن ... بخوریمشون می ریم بالا! ...

آلبوس نمی دانست بالا کجاست ، ولی هر جایی که قرار بود بروند ، بهتر از آن قلعه بود. پس کنار فاوکس نشست و هر دو عملیات فضانوردی با خشخاش را آغاز کردند.

علف مزبور تازه بود و حسابی به شاهزاده آلبوس ساخت. آن قدر که فاوکس را با عشق قدیمی اش ، گلرت اشتباه گرفت.

دامبلدور (با لحنی رمانتیک) : عشقم! ... میشه با من ازدواج کنی؟

در همین لحظه آهنگی عاشقانه با صدای روئل شروع به پخش شد.

...Where do we goooo from here?...How do you fly without wings? How do you-


فاوکس نطق خواننده را کور کرد و گفت :

-نخون خانوم! ... نخون! ... من بال دارم و موتونم پرواز کنم ...

بعد رو به آلبوس کرد و ادامه داد :

-نمی تونم! ... آخه قصد ادامه تحصیل دارم.

بله ، او ققنوس عاقلی بود و نمی خواست بقیه ی عمرش را به تر و خشک کردن جوجه پشمک های دامبلدور بگذراند. قبل از آنکه آلبوس فرصت کند به خاطر جواب ردی که شنیده ، افسردگی بگیرد و خودش را از ریش هایش حلق آویز کند ، جغد کوچکی از پنجره به داخل آمد و پاکت نامه ای را مقابل او انداخت. دامبلدور همان طور که قلبش از هیجان می تپید ، سعی کرد پاکت را باز کند ، اما موفق نشد. پاکت به خوبی با تف مهر و موم شده بود و به این راحتی باز نمی گردید. پس ، آلبوس شمشیر گریفیندور را برداشت و با آن پاکت را برید. مضمون نامه چنین بود :

-پایینو نگاه کن!

دامبلدور به کف سنگی اتاق نگریست و در نگاه اول چیزی ندید. بیشتر دقت کرد ، ولی نگاه دوم و سوم هم افاقه ای نکرد. فاوکس نامه را از او گرفت و در حالی که محتوایش را می خواند ، گفت :

-منظورش پایین پنجره نیست ، احیانا؟

دامبلدور با شنیدن این جمله به سمت پنجره جهید و پایین را نگاه کرد ؛ عشقش گلرت را دید که داشت برایش دست تکان می داد.

گلرت : بیا پایین ...
آلبوس : نمی تونم ...
گلرت : پس من میام بالا ...
آلبوس : چه طوری؟ ...
گلرت : ریشاتو بنداز پایین ...

آلبوس ریش های نقره ای رنگش را از پنجره پایین انداخت و گلرت مشغول بالا آمدن از آن شد.

هنوز مقدار زیادی بالا نرفته بود که صدایی از پایین او را خطاب قرار داد :

-فکر کردی می تونی موفق شی پیرمرد؟

گلرت به پایین نگاه کرد و کله ی بی مو و براق ولدی را دید که در تاریکی شب می درخشید. ترسی به دل راه نداد و تصمیم گرفت به خاطر عشقش پیروز شود. ریش های آلبوس را محکم تر از قبل چسبید و با سرعت پیشروی را ادامه داد. ولدی هم بی کار ننشست و مشغول بالا آمدن از ریش ها شد. در همین لحظه ، ارتش حشرات مقیم در ریش های دامبلدور به ولدی حمله ور شدند و نیش هایشان را در سر و صورت او فرو بردند.

ولدی (با چندش) : دامبلدور! ... اینا چین دیگه؟ ... حداقل ریشاتو میشستی ... کلی جونور توش لونه کرده ...
دامبلدور (با لبخند) : تام! ... تقصیر من نیست که قلعه ت یه حموم نداره ...

در همان حال که ولدی و دامبلدور مشغول صحبت بودند ، گلرت با سرعت به پیشرویش ادامه می داد و برای القای حس اطمینان به خودش شعر می خواند :

-ما ز بالاییم و بالا می رویم ...

در همین لحظه به خاطر فشار زیادی که به روده هایش وارد شده بود ، مقادیری گازهای سمی از دریچه اش خارج گردید.

بعد از تلاشی بی وقفه ، بالاخره گلرت خودش را به لب پنجره رساند و داخل رفت.

آلبوس (با بغض) : گلرت!
گلرت (با بغض) : آلبوس!

دو یار قدیمی همدیگر را در آغوش گرفتند و بعد ، با شمشیر گریفیندور ریش های آلبوس را بریدند تا ولدی نتواند خودش را به بالا برساند. هر چند ، نیازی هم به این کار نبود ، چرا که ولدی قبلا به خاطر گازهای سمی ای که گلرت منتشر ساخته بود ، بیهوش شده و کف زمین افتاده بود.

در همین هنگام ، آلبوس و گلرت هیپوگریف هاگرید را دیدند که داشت به سمتشان پرواز می کرد. دوستان دامبلدور بالاخره محل اختفای او را پیدا کرده و باک بیک را برای کمک به او فرستاده بودند. آلبوس و گلرت با خوشحالی سوار هیپوگریف شدند و همراه با فاوکس آن مکان منحوس را برای همیشه ترک کردند.

***


ولدی در یکی از اتاق های قلعه نشسته بود و در حالی که سعی داشت ریش های بریده شده ی دامبلدور را هم چون کلاه گیسی بر سر بگذارد ، تصویر خود را در آینه رویت می کرد. خطاب به نجینی که گوشه ی اتاق چمبره زده بود ، گفت :

-ما رو ببین! ... خوشگل نشدیم؟


درود بر تو فرزندم.

قبلا شناسه داشتی و عضو بودی توی سایت؟ اگر اینطور بوده میتونی بدون گروهبندی، یک سره بری برای معرفی شخصیت.
اما به جز اون، تنها اشکالی که میتونم بگیرم ازت، این هست:
نقل قول:
آلبوس (با بغض) : گلرت!
گلرت (با بغض) : آلبوس!

میتونستی اینجارو به این شکل بنویسی:

آلبوس:
- گلرت!

گلرت:
- آلبوس!


در کل بسی جالب بود.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط Godfrey در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۲۴ ۲۱:۴۰:۱۸
ویرایش شده توسط Godfrey در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۲۴ ۲۱:۴۷:۱۸
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۲۵ ۱۱:۲۱:۰۱



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۲ پنجشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۷

sima.f


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۶ پنجشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
#5

_ جینی :
نگاهش می کنم . غرور خاصی در چهره اش است . خب معلوم است او یک اسلایترینی است.کاملا غرق کتاب شده اما می توانم نگاه های جاسوسانه اش را که از زیر نگاهم می کنند ببینم . کتابی بر می دارد و کنارم می نشیند . لبخند می زند . اهمیتی به او نمی دهم ولی می دانم که لبخند شیرینی دارد . آرام به طوری که کسی نشنود می گوید :
هری باید احمق باشه .
کنایه و ریشخندی که در لحن صدایش است را حس می کنم اما جوابش را نمی دهم . یک کتاب قطور بر روی میز کتابخانه می گذازد عنوانش را می خوانم : جادوی سیاه .رنگ صورتم می پرد. با حالتی عصبی می گویم :
این رو از کجا آوردی ؟! خودت خوب می دونی که ممنوعه .
با شور و شوق زیاد می گوید : اونش که به خودم ربط داره . ولی واقعا کتاب خیلی خوبیه البته نه برای شما گریفیندوری ها .
لبخند می زند و ادامه می دهم : جادوی سیاه مال اسلیترینه . سپس گل رزی را روی میز می گذارد . رنگ عجیبی دارد که تا به حال ندیده ام. حالتی آبی - بنفش . کتاب را بر می دارد و می رود .

_ دراکو :
دو روز از دیدارم با جینی می گذرد ولی او هنوز به دیدارم نیامده . آیا می آید ؟ کتاب را باز می کنم . و بخش گل های افسون شده را می آورم . نوشته : گل های افسون شده ی رز : از این گل ها استفاده های زیادی می توان کرد اثر این گل از سه ساعت تا سه روز است و بستگی به انواع افراد دارد . به پایین صفحه نگاه می کنم با خطی ریز و ناخوانا نوشته شده : توجه ; برای استفاده از این معجون باید حتما موی اسب شاخ دار استفاده کرد . اگر از آن استفاده نکنید عواقب خیلییی بدی دارد . ناگهان رنگ از صورت بی رنگم می رود . صفحه های بعدی را نگاه می کنم اما هیچ چیزی در باره ی عواقب اضافه نکردن موی آن اسب های تک شاخ لعنتی ننوشته . چطور به آن اهمیتی نداردم . با خودم فکر می کنم که امکان چه عواقبی را دارد . به طرف خوابگاه گریفیندور می روم اما رمز را بلد نیستم . خودم را پشت کمد لباس های کوییدیچ دم در پنهان می کنم تا کسی وارد سالن گریفیندور شود . و سپس بالاخره کسی وارد شد و رمز را گفت . من هم وقتی او رفت رمز را تکرار کردم . بودن آنجا با لباس های اسلیترین مثل یک کابوس بود . سعی می کردم که کسی مرا نبیند . به خصوص وقتی داشتم سعی می کردم که به خوابگاه دختران بروم .
خیلی آرام وارد شدم و به طرف تخت جینی رفتم . آن را از روی عکس خانوادگی ای که کنار تختش گذاشته بود سریع شناختم . روی تخت نامه ای بود که برای من نوشته شده بود . آن را باز کردم و آرام خواندم : دراکو جان ممنون از گل زیبایی که به من دادی . می شود لطفا فردا با هم به جنگل برویم ...
- عاشق تو : جینی
...

درود بر تو فرزندم.

جالب نوشته بودی... اما پایان و روند کلیش یکم گنگ بود، پایانش بیشتر حتی. چه اتفاقی افتاد برای جینی دقیقا؟
با وجود این گنگ بودن، به نظرم میتونی خیلی زود پیشرفت کنی اگر به نقدهای داخل ایفای نقش توجه کنی و تمرین خوبی داشته باشی.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط sima.f در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۲۴ ۱۹:۴۴:۳۴
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۲۵ ۱۱:۰۳:۱۳







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.