در حال دیدن این عنوان:
1 کاربر مهمان
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
در را باز کرد و داخل شد.به دور وبر خود نگاهی انداخت و به سمتش رفت.
مدتها بود که دیگر بانجا نیامده بود.با قدمهای آرام نزدیکش شد.با چشمان گشاد به شئ نگاه کرد:
آینه نفاق انگیز
دوباره به چهره دخترکی که در آینه پدیدار شده بود خیره شد. دخترکی با موهای تیره ،چشمانی قهوه ای و لبهایی بسرخی رز.در کنار دخترک پسر کوچک و لاغری لبخند زنان به وی خیره شده بود.پسرک با دسانش دستان کوچک دخترک را میفشرد.رون بار دیگر به چهره خود که دستان دخترک را در دست داشت خیره شد و از آنجا رفت.
عضو شده از:
۲۱:۵۸ دوشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۰:۱۹ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
از هاگوارتز ، کلبه ی خودم
گروه:
شناسه های بسته شده
مدت ها از آخرین ملاقاتش با آن آینه می گذشت ، فقط یک بار وقتی که او در هاگوارتز تحصیل می کرد تصویر آرزویش را در آن آینه دیده بود ، هیچ وقت خاطره ی دیدن آرزویش را در سن نوجوانی فراموش نمی کرد .
اکنون که آن روز ها را به یاد می آورد خنده اش می گیرد ، پسری که در مدرسه دیوانه شده بود او مدتی به آینه معتاد شده بود ، اگر هر روز تصویر معشوق خود را در آن آینه به همراه خود نمی دید ، سرش را با آرامش نمی توانست بر بالش بگذارد و به خواب برود ، او اکنون به آرزو ی خود رسیده بود و با معشوق دوران نوجوانی زندگی زیبایی را آغاز کرده بود او اکنون از هر زمان دیگری مشتاق بود تا اینکه ببیند آ ینه آرزوی بعدیش را چه چیزی مجسم می کند .
پس به سوی آینه رفت و نفسش را در سینه حبس کرد و پرده را کشید ...
به اینه خیره شد اما ... اما او در جلوی آینه تنها ایستاده بود ، لحظه ای تعجب کرد و بار دیگر به آینه نگاه کرد اما باز هم وضع تغییری نکرد و باز او تنها درون آینه بود ...
لحظه ای فکر کرد و بعد به سمت کتابخانه دوید ... این چه معنا داشت ، باید سریع تر می فهمید .
در میان کتاب ها کتاب وسایل جادویی را بر داشت که بر روی آن خاک زیادی نشسته بود اما او چنان مشتاق بود که به آن توجه ای نکرد .
در قسمت فهرست بخش آینه ی نفاق انگیز را پیدا کرد ...
به سرعت کتاب را ورق زد تا به صفحه ی مورد نظر رسید و نوشته را با صدای بلند خواند : این آینه به گونه ای است که وقتی انسان در آن نگاه کند خواسته و آرزوی فلبی خود را می بیند ولی این آینه باعث وابستگی و اعتیاد انسان به آن می شود . فقط زمانی که خوشت بخت ترین انسان خود را در آن نگاه کند خود را تنها می بیند . با خواندن این جمله خواندنش را متوقف کرد و گفت : پس آیـــــــا واقعا من خوشبخت ترین انسان هستـــم !؟!؟!؟!؟؟؟
عضو شده از:
۱۸:۴۶ جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گیریفندور
گروه:
کاربران عضو
شب بود شبی ارام بدون هیچ صدایی خوابیده بودم خواب می دیدم از خواب پریدم نمی توانستم ان ایینه را از یاد ببرم بلند شدم با نوک انگشت پایین رفتم ارام ارام در را باز کردم
حالا روبه روی خود اینه را دیدم جلویش چهار زانو نشستم چشم هایم را باز کردم و خود را دیدم که سوار بر جارویی در پرواز هستم ناگهان از خواب پریدم و با خود گفتم این فقط یک خواب بود.
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابیام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
زیر نور مهتاب که قرص کاملش فضای آسمون شب رو پر کرده بود، خانواده کوچکی دور همدیگر روی نیمکتی در باغی کوچک نشسته بودند و شام میخوردند. زنی جوان و زیبا با موهای کوتاه صورتی رنگ بشقاب پسر کوچکش که موهایی فیروزه ای داشت رو با انواع خوراکی ها پر می کرد و مرد بلند قدی با موهای جو گندمی به پهنای صورت به آن دو لبخند می زد. ناگهان هر سه چهره به سمت یک نقطه چرخیدند و مستقیم به آن خیره شدند.
تدی عقب عقب رفت و از آینه فاصله گرفت. قلبش به شدت می زد. قبلا" در مورد این آینه شایعاتی شنیده بود اما الان که محل اون رو در این گوشه از وزارتخانه پیدا کرده بود از آنچه میدید دست و پایش رو گم کرده بود. چرا اسم این آینه نفاق انگیر بود در حالی که عمیق ترین آرزوی دست نیافتنی اش رو نشان میداد؟ خانواده ای که از داشتنش محروم بود دور همدیگه بودن، پدر سالم و سرحال و مادری دوست داشتنی. بار دیگر به آینه نگاه انداخت. آهی از سر دلتنگی و تاسف کشید و تصمیم گرفت آنجا را ترک کنه. اونقدر عاقل بود که بدونه خیره شدن به تصویری که تنها زائیده تخیلشه میتونه سلامت عقلانیش رو به خطر بندازه.
عضو شده از:
۱۹:۰۵ جمعه ۲۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۰:۱۴ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۱
از دفتر دامبلدور
گروه:
کاربران عضو
پاتر
علت اين که اينو برات فرستادم اينه که فکر ميکنم الان تو بيش از هر کسي بهش نياز داري.
يادت نره که خيلي براي پس گرفتنش زحمت کشيديم, هم من و هم اعضاي الف و دال !
يادت باشه که خيلي ها پشتتن!
. پروفسور مک گونگال
هري دستش را به طرف بسته برد تا آن را باز كند.
هرميون: هري, ممکنه خطرناک باشه!
رون: فکر نکنم که واقعا از طرف مک گونگال نباشه! آخه همه از قضيه ي ارتش دامبلدور خبر ندارن.
هري: راست ميگه بهتره بازش کنيم.
هري بسته را به دقت باز کرد, آنچه را که ميديد باور نميکرد.........
روبرويش قدح سنگي تيره اي قرار داشت که دورش را با حروف عجيبي کنده کاري کرده بودند.
هرميون: هري, اين همون قدح دامبلدور نيست که حرفشو ميزدي ?
رون: قدح انديشه ?
هري: چرا, خودشه !
رون: حالا مي خواي با اين چي کار کني?
هرميون: فعلا که هيچي! اول بايد مطمئن بشيم که خطرناک نيست .
آن شب تا ديروقت , هرميون داشت روي قدح کار مي كرد که رون بعد از خميازه ي بلندي گفت:
بهتره ديگه بريم بخوابيم , هرميون تو هم ميتوني فردا روي اون کار کني!
هرميون: آره, منم خيلي خسته ام,
بعد رو به هري کرد و گفت:
ببين هري, من نتونستم مشکلي توي اون قدح پيدا کنم, گرچه خيلي چيزه پيچيده ايه!
همه جادو هاي حفاظتي رو هم که بلد بودم روش اجرا کردم, ولي شايد بهتر باشه اکه امشب سراغش نري .
هري: باشه .
از نيمه شب گذشته بود,
هري در رختخواب سفريش دراز کشيده بود و به سقف خيره شده
بود .
به ياد شبي افتاده بود که دامبلدور شنل نامرئي پدرش را برايش فرستاده بود , آن شب تصميم گرفته بود که براي اولين بار به تنهايي شنلش را امتحان كند.
آن شب هري براي فرار از دست فيليچ وارد اتاقي شده بود که آينه ي نفاق انگيز هم آنجا قرار داشت !
بعد به خاطر آورد که براي اولين بار در آن اتاق بود که با دامبلدور به تنهايي ملاقات کرده بود.
احساس عجيبي داشت....
احساس مي كرد که بايد خاطره ي آن شب را زنده كند...
بايد باز هم به تنهايي براي اولين بار آن را امتحان مي كرد!
کم کم هيجان تمام وجودش را ميگرفت.
يعني ممکن بود?
چند لحظه بعد هري نوك چوبدستيش را به شقيقه اش چسباند و سعي کرد خاطره ي آن شب را به ياد آورد, بعد به آرامي نوك چوبدستي را از شقيقه اش دور کرد و آن ماده ي عجيب شفاف دود مانند را که به دور چوبدستيش چسبيده بود به درون قدح ريخت.
در قدح انديشه جنب و جوشي ايجاد شد و لحظه اي بعد تصوير واضحي جلوي چشمش قرار گرفت!
به آرامي سرش را به قدح نزديک کرد و به محض برخورده نوك بينيش با سطح تصوير, در يکي از راهرو هاي هاگوارتز بود!
کنارش يک زره آهني بود و صداي پاي خفيفي مي آمد. چند لحظه بعد در کنارش باز شد !
ميدانست که خودش است که شنل نامر ئي پوشيده ...
به موقع از لاي در وارد شد.
در فاصله ي دو متريش پسر يازده ساله اي به آرامي از زير شنل بيرون آمد....
اگر انقدر شگفت زده نبود , حتماً کلي به لباس خواب خودش ميخنديد! اصلا باور نميکرد که آنقدر ريزنقش بوده باشد!
گوشه اي ايستاد و به تماشا پرداخت,
خودش را ميديد که جلوي آينه ايستاده بود و به آن خيره شده بود.
ديد که دستش را روي شانه ي چپش گذاشت ( يادش آمد که آن زمان دست مادرش رو روي شونش ديده يک لحظه انتظار داشت که اونو احساس کنه!!) !
چند لحظه بعد, به طور ناگهاني , در پشت سرش چهره ي آرام و خردمند دامبلدور را ديد که به هري يازده ساله لبخند ميزد !
بغض گلويش را گرفته بود...
فقط آرام ايستاده بود و به مکالمه آن دو گوش ميداد.
هري: ا... پروفسور من شما رو نديدم ..
دامبلدور: پس به اطرافت خيلي بي توجهي!
اما خوب, من براي نامرئي شدن نيازي به شنل ندارم.
هري بزرگ سال به چهره ي خودش خيره شد.
به چهري معصوم و پاکش.... چهره اي که هنوز نه چيزي درباره ي پيشگويي ميدانست و نه خبر داشت که روزي به چشم خود مرگ اين چهره ي آرام و خردمند و مهربان را مي بيند ..
نگاهي به دامبلدور انداخت که ميدانست روزي بايد همه چيز را به آن پسرک يازده ساله بگويد ...
به شدت به دامبلدور احساس نياز مي كرد!
كاش هنوز هم با لبخندش به او دلگرمي ميبخشيد .....
احساس کرد که مکالمه آنها کم کم رو به اتمام است.
هري: پروفسور دامبلدور? شما وقتي توي اين آينه نگاه ميکنين چي ميبينين?
دامبلدور: من خودمو ميبينم که يک جفت جوراب پشمي توي دستمه ! آخه مي دوني? كريسمس همه به من كتاب هديه ميدن .
خوب هري, حالا ازت مي خوام که اون شنل زيبا رو بپوشي و برگردي!
هري: چشم پروفسور.
خودش را ديد که به زير شنل رفت. ميدانست که آن خاطر به پايان رسيده است!
يک بار ديگر به دامبلدور نگاهي انداخت که با دقت به آينه ي نفاق انگيز نگاه ميکرد.
هري خود را از خاطر بيرون کشيد..
بغض گلويش را ميفشرد..
ديگر نميتونست از فرو ريختن اشکي که در چشمانش جمع شده بود, جلو گيري كند!
به راهي که طي کرده بود فکر کرد........
به اتفاقاتي که افتاده بود.......
دلش براي آن دوران تنگ شده بود!
اما خودش تصميم گرفته بود که مبارزه كند! او مجبور نبود.
((هري, اين انتخاب هاي ماست که حقيقت باطني مارو نشون ميده, نه توانايي هاي ما ! ))
مگر خود دامبلدور اين جمله را نگفته بود ?
دوباره دلگرم شده بود...
احساس مي كرد دامبلدور به او لبخند ميزند!
.
.
---------------------------------------------------------------------------
اينو واسه کارگاه نمايش نامه نويسي نوشته بودم; ولي فکر ميکنم اينجا هم کاربرد داره!
. فوکس
آخرين باري که مي دونستم و گفتم کسي جدي نگرفت پس از اين به بعد
[url=http://www.jadoogaran.org/modules/article/view.article.php/2168]مودونوم او نوموگوم[/u
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
آیا این درسته...یعنی من میتونم...وایییی خدای من...این عالیه.کی فکر میکرد من بتونم روزی در کوییدیچ لندن بازی کنم.وایی..اگر اینو بشنون چی میشه...من ستاره میشم.بهترین بازیکن.من نویل لانگ باتم...پدرم از من شاد باش.خوشحال باش.
وبعد در چهار چوب در ناپدید شد.
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
آرام در را باز کرد و از از تالار بیرون آمد. آرام شروع به راه رفتن کرد نمیخواست بانو چاغ را بیدار کند،حتی او که در تابلو بود نباید از این اتفاف خبر دار میشد. قلبش از ترس و وحشت داشت در میامد. دستش را محکم روی قلبش فشار داد تا صدایش را خفه کند. آرام از پله ها بالا رفت و مواظب بود که تابلوها را بیدار نکند. آهسته وارد طبقه سوم شد و در را باز کرد. این اولین شبی نبود که وی به آنجا آمده بود. در این هفته وی ساعت ها در این اتاق آمده بود و خودش را در این اینه دیده بود،و حالا تصویری که او هرشب در آینه نفاق انگیز میدید دوباره آمده بود.
باب در آینه خود را میدید که به عنوان معلم دفاع در برار جادوی سیاه در هاگوارتز درس میداد.
ساعتی به تصویر آینه نگاه کرد:آیا این آینده وی بود؟یا هیچ چیز جز خیالاتی بچه گانه که هیچ وقت به واقعیت تبدیل نخواهد شد؟
با این امید که در آینده خود را در آن لباس و در یکی از کلاس ها ببیند در را بست و رفت.
عضو شده از:
۱۱:۱۳ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۳ دوشنبه ۵ مهر ۱۳۹۵
از The Burrow
گروه:
کاربران عضو
شب مهتابي بود. تصوير قرص ماه در درياچه افتاده بود. مدرسه هاگوارتز در آغوش ديوارهاي بلند و با ابهت قلعه هاگوارتز به آرامي خوابيده. در كلاسها، راهرو ها و حتي خوابگاه ها صدايي به گوش نمي رسه. تنها در اعماق مدرسه جايي در زير درياچه مردي جوان با موهاي قرمز در مقابل آينه قدي بزرگي ايستاده. موهاش روي شونه هاش ريخته و يه گوشواره عجيب توي گوش راستش هست. اما صورتش، روي صورتش جاي چند تا زخم عميقه كه تازه به نظر مياد. رد يه صورت زيبا در پشت اين زخمها پنهان شده.
بيل ويزلي جلوي آينه ايستاده و حتي پلك هم نميزنه. غمي روي صورتش نشسته. به انعكاس تصويرش در آينه نگاه ميكنه، به اون صورت زيبا كه در كنار فلور دالاكور ايستاده. ذهنش پره از افكاري كه راحتش نميزارن: چرا بايد اين تقدير سهم اون باشه؟ فلور بيچاره چه گناهي كرده كه بايد اون رو با اين صورت وحشتناك تحمل كنه؟ مادرش چي ميكشه؟ ناگهان به خودش مياد. فريادي از درونش ميشنوه كه بهش ميگه: " اين مدال افتخار توئه. نشانه شجاعت، نشانه اينكه يه گريفيندوري واقعي هستي. تو اين كار رو كردي تا مادرت و فلور زنده و سالم باشن و نه تنها اونا بلكه همه مادرها و فلورها." صدا همين طور در گوشش زنگ ميزنه. حال بيل عوض ميشه. ديگه اون احساس بد رو نداره. مثل اينكه در اعماق وجودش به حقيقتي رسيده؛ حقيقتي كه مي دونسته اما باورش نداشته. يه دفعه اتفاقي ميفته كه باور كردني نيست. تصوير اينه تغيير ميكنه. بيل تصوير خودش رو ميبينه، همون جوري كه هست با همون زخمهاي صورتش، اما اينبار ديگه فلور نيست كه كنار دستش هست. آلبوس دامبولدور كنارش ايستاده و بهش لبخند ميزنه، لبخندي از سر رضايت و تاييد.
ویرایش شده توسط بیل ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲۹ ۱۸:۱۲:۳۷
Soon we must all face the choice
between what is right and what is easy
عضو شده از:
۱۸:۳۰ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۴:۵۷ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پسرك ريز نقشي به سرعت در امتداد راهرو پيش مي رفت . اولين بار نبود كه در چنين ساعتي خارج از خوابگاه به سر مي برد . ولي مهم نبود . حتي اگر فيلچ او را مي يافت و به بد ترين مجازات محكوم مي كرد . ارزشش را داشت . صدايي از انتهاي راهرو آمد به سرعت خود را پشت يكي از مجسمه ها پنهان كرد . مثل هميشه باز هم آن روح مزاحم پيوز پيدايش شده بود ولي او هميشه از دستش فرار مي كرد . منتظر شد ديگر هيچ صدايي به گوش نمي رسيد .از پشت مجسمه بيرون آمد و به سرعت به راهش ادامه داد . مي دانست كجا بايد برود . آنقدر به آنجا رفته بود كه اطمينان داشت با چشم بسته هم مي تواند خود را به آنجا برساند مشروط بر اينكه هيچ كس مزاحمش نشود . بالاخره به آنجا رسيد وارد اتقاقي خالي شده بود كه در وسط آن آينه اي بزرگ قرار داشت به سمت آينه رفت و به آن خيره شد او ديگر تنها نبود اكنون او دوستاني داشت كه مي توانست با آنها شب را به روز برساند.
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
به آسمان نگاه کرد خود را ندید...در آب خود را نگریست خود را ندید...در آتش خود را انداخت خاکستری از خود ندید ...در باد خود را اقکند سایه ایی از خود ندید...در درون زندگیش خود را کندوکاو کرد اما باز خود را در آن هم ندید. خسته و ناامید بازگشت.قلبش تهی شده بود و بر تمام رویاهایش رسوایی بس ژرف و سنگین تحمیل شده بود.آری او گم شده بود....او گم شده بود و هیچ کس آدرس او را نداشت.
سردرگم در جاده ها به راه افتاد.غمگین قدم بر می داشت و سر را به زیر افکنده بود.اما خودش هم نمی دانست که چرا هنوز قلب مغمومش باز هم جایی برای امید این دیو پرفند خالی گذاشته بود!
رفت و رفت مثل مسافر تنهای تمام جاده های قصه ها...آن قدر رفت تا بالاخره شبحی سفید رنگ را از دور دید....پیرمردی سپید پوش وکهن سال آنجا روی آن تخته سنگ نشسته بود....زبان گشاد و گفت.هر آنچه را که باید می گفت .هر آنچه را که چشم هایش در طلب آن می سوخت...و پیر کهن سال به او نشانی یک آئینه را داد.
او خوشحال شد.قلبش گرم شد .خون در رگ هایش شتاب گرفت .بر دروازه طلایی شهر نفاق آئینه ایستاده بود!
نفسش را در سینه حبس کرد .آرام آرام نزدیک شد.صدای تپش قلبش را می شنید....جلو باز هم جلوتر.آن گاه در آئینه بر خود خیره شد...............!
پیرمرد کهن سال همان طور بر جاده ایستاده بود و رفتن او را تماشا می کرد.نجواکننان زمزمه کرد:
"سال های سال فقط یک آرزو داشتم......من یک انسان خوشبخت دیدم!!!
______________________________________________
سامانتا ولدمورت.......................!!!!
از دفتر خاطراتم :
از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م
شما می توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوانها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیامهای خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیامهای خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایلها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.