هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۸:۳۸ چهارشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۸۷
#93

هپزیبا اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۴۴ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷
از شیون آوارگان.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 62
آفلاین
پست پایانی :
فریاد زدم : خواهش می کنم جیمی انا رو بردار و برو
انا کم کم درحال تبدیل شدن به یک شبح بود..تشخیص این که یک انسان است کمی مشکل بود .
جیمی خیلی ارام گفت :اگر من نباشم..هیچ کاری نمی تونی بکنی ..جک اونا دونفرند..ببین باید زودتر شروع کنیم..انا داره نابود میشه..چون دنیا این باورو کرده که تو حالا نابود می شی و اینده ای با تو نخواهد بود و فرزندی هم نخواهد بود..خواهش می کنم جک شروع کن
نفس عمیفی کشیدم :باشه جیمی
پیرمرد قه قه ای سر داد و با صدای اندوهناک مسخره ای گفت : اووه خانم پیکس بهتر نیست توی کارای این پسرک افلیج دخالت نکنی؟ اون مادرشو کشت..چه تضمینی وجود داره که تورو نکشه؟
درست می گفت من مادرم را کشته بودم..تصویر مادرم را بیاد اوردم..وقتی که مرا در اغوش می گرفت ..و من در اغوش گرمش ارام می گرفتم .نباید این کار را می کردم..به چهره ی معصوم جیمی نگاه کردم..حقش نبود که تا اخر عمر با یک افلیج زندگی کند..ازکجا معلوم که من اورا نمی کشتم..من یک بار مادرم را کشته بودم..اعتماد به نفسم را از دست دادم و خودم را از روی ویلچر به زمین پرت کردم..دلم می خواست همان موقع می مردم...ارامش ابدی ........
جیمی به سمتم دوید :بلند شو جک..ازت خواهش می کنم بلند شو..به انی نگاه کن..تقریبا هیچی ازش نمونده ..اگر یکم دیگه دیر کنی
از ان طرف صدای نفرت انگیز جسی به گوش می رسید : بابا ...10 دقیقه دیگه ما برای همیشه ازاد می شیم
جیمی بلندم را بلندم کرد و مرا روی ویلچر نشان
_من نمی تونم جیمی .ازت خواهش می کنم..اگر جانت رو دوست داری..برووو..!
_نه! پس انا چی میشه؟ انسان خودخواه
_من یک افلیجم بهتره همین جا بمونم و بمیرم!
_احمق ...فکر نمی کردم این قدر احمق باشی..تو خوب میشی..اگر به اینده برسی...مطمئن باش که خوب میشی..عملت می کنند.... باور کن......گوش کن..جک..ازت خواهش می کنم..
پیرمرد قه قه زنان گفت : هاهاها جیمی کثیف فکر نمی کنی ممکنه که تورو هم مثله مادر چندشیش بکشه؟
انا جیغ زد: بامامان من درست صحبت کن پیرمرد عوضی
لبم رو گزیدم:اشغال..اشغال..کثافت
و جیمی فریاد زد :مردک عوضی...جک مادرش رو نکشت..تو اونو کشتی..توووووووو!
همجنان زیر لب می گفتم :کثافت..عوضی ..اشغال..
در حالی که این کلمات را زیر لب زمزمه می کردم با ویلچر تند تند به سمت قفسه ی کتب علمی رفتم..همه ی کتاب هارو روی زمین پرت کردم...ان ها را پاره می کردم..
جسی فریاد زد:فقط 5 دقیقه دیگه....
پیرمرد با عصبانیت گفت : چی کار می کنی افلیج ؟ به کتاب ها دست نزن..بزار صاحبش بشی..بعد تا اخر عمر این جا بمون و اینا رو پاره کن
جیغ کشیدم: خفه شو...
و به سمت قفسه ی کتب تخیلی رفتم ...همه را پاره کردم ...روی زمین ریختم......قفسه ی چوبی را انچنان محکم روی زمین کوبیدم که شکست
جیمی را دیدم که با لبخند به سمت کتب ترسناک می رفت تا ان هارا نابود کند
پیرمرد فریاد می زد :عوضی ها....چی کار دارید می کنید؟
گویا فهمیده بود چه قصدی داریم
وقتی همه ی کتاب خانه را بهم ریختم صدای جسی را شنیدم که می گفت :پدر 3 دقیقه...
جیمی فریاد کنان کتاب دانستنی ها در مورد ارواح را برداشت تا پاره کند..کتابی که هردوی مارا بدبخت کرده بود..گفتم : اجازه می دی که من هم در این افتخار سهیم باشم؟
با لبخند نگاهم کرد و هردو کتاب را گرفتیم..سایه ی انا کمی پررنگ تر شده بود..دنیا باور کرده بود ما پیروزیم..چرا من نپذیرم...کتاب را گرفتیم و هردو باهم از دو طرف کشیدیم تا پاره شود
نور همه جارا پر کرده بود چشمانم را از شدت ترس بسته بودم من و جیمی کتاب را گرفته بودیم و جیمی فریاد می زد : بدو انا
انا به سمت کتاب امد و گوشه ای دیگر از ان را گرفت و سپس فریاد و دیگر خاموشی
چشمانم را باز کردم ..در کنار جیمی و انا دختر عزیزم در میان جمنزار روبروی کتاب خانه روی ویلچر نشسته بودم...جیمی لبخند می زد : ما موفق شدیم
انا خندید : ایول بابای خودممم!

جیمی با صدای گرمی گفت : بزودی دوباره می بینمت ..در اینده ای نزدیک .
دست انا را گرفت و وردی را زیر لب زمزمه کرد و دقایفی بعد انجا نبود
کتاب خانه در هم ریخته بود..و با خاک یکسان شده بود..و دیگر هیچ صدای جز صدای اه و ناله از ان بیرون نمی امد.....
.....................................................

یک سال بعد :

خبرگزاری شبکه ی دو سیما:

همان طور که می دانید کتابسرای جادوویی دیاگون که مدت هاست بسته است پارسال طی عاملی نا مشخص در هم شکسته شد.
ولی تازگی ها از زیر این عمارت صدای اه و ناله ای شنفته میشود که به یک صدای اندوهگین پیرمرد و یک صدای ریز دخترانه شبیه است
محققان در پی اینند که راز این ساختمان را دریابند!


...................

بچه ها دست همتون درد نکنه ..! از جیمی پیکس.هدویگ.الفیاس دوج و همه ی کسانی که توی نوشتن این سوژه کمک کردند ممنونم خیلی خوب بود .!

من خیلی لذت بردم

امیدوارم که سوژه های بعدی این تایپیک مثله این خوب باشه و رول های بیشتری هم نوشته شه

با تشکر !


[size=small][b][color=00CC00]شناسه ی جدید مÙ


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۱:۰۷ یکشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۸۷
#92

الفیاس  دوج old2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۵ چهارشنبه ۹ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۱۴ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 85
آفلاین
دختر كتابدار در گوشه اي از كتابسرا ايستاد و خصمانه به من خيره شد. در ميان بهت و حيرت ويلچرم را جلوي جيمي و آني هدايت كردم... گويي در قبال آنها احساس مسئوليت ميكردم... حس مسخره اي بود براي من كه هميشه نيازمند ترحم ديگران بودم... پيرمرد در كمال وقاحت پوزخندي زود و برگشت و نگاهي به دخترش انداخت, ميخواست كه دخترش هم از اين صحنه مضحك بهره اي ببرد, وقتي برگشت و در چشمان من خيره شد هيچ چيز جز نفرت ديده نميشد...

درد و عذاب وحشتناكي در وجودم چنگ انداخت و حس ميكردم كه بدنم را تحت فشار بي رحمانه اي قرار داده اند... انتظار داشتم هر لحظه منفجر شوم و يا از درد بميرم اما درد به همان سرعتي كه آمده بود رفت و من متوجه تغييري شدم... من دوباره خودم شدم. همان جك نوجوان. به جيمي و آني نگاه كردم. آني هنوز همان دختر شيرين بود, دختر من! اما جيمي هم تغيير كرده بود و او هم همسن من شده بود.

-انتظار نداشتي كه همون جوري بموني؟ها؟ اون وضعيت بهت قدرت ميداد؟ حالا چي همون جك معلول و ناتواني؟ پيرمرد طوري اين جملات را ادا ميكرد گويي بر بالين بيمار رو به مرگي نشسته است.
جيمي از كنارم غريد: نذار نااميدت كنه.

-جيمي عزيزم تو فرصت داشتي كه بدن درد اين مسئليت رو قبول كني.ولي حالا چي؟ اين درد براي سنت خيلي زياده! خوردت ميكنه...
-اين تويي كه نابود ميشي و بايد درد بكشي. جيمي باز هم با صداي آرامي اين را گفت.
-دروغ گويي خيلي كار بديه! تو خودت هم ميدوني كه امكان پيروزيت صفره. حاضرم روي جلد اون كتاب سبزه شرط ببندم.

اين بار من شروع به صحبت كردم: بيچاره! اونقدر به اين كتابا وابسته اي كه حاضري به خاطرشون روحتو عذاب بدي.
-پسرك عزيزم! كتاب چيز باارزشيه... من نميتونم اونا رو ول كنم و برم. ولي منو سرزنش نكن خود تو هم عاشق كتاب. يادت نيست به من چي ميگفتي؟ "من خوره كتابم!". تو هم دوست داري اينجا باشي اين كتاب ها رو بخوني...
حق با پيرمرد بود. مطمئنا اگر درگير مسئله به اين مهمي نبودم و اگر پيرمرد اينجا نبود به سراغ قفسه ها ميرفتم و كتاب خوبي را براي خواندن انتخاب مي كردم...

-جك حواست باشه! صداي زنگدار جيمي در گوشم پيچيد و به خود آورد. سرم را تكان دادم و به پيرمرد خيره شدم كه با خوشحالي لبخند ميزد.
-ديدي حق با منه جك بيچاره؟ تو مال اينجايي. تو نمي ذاري كتاب ها نابود بشن. تو دوست داري از اونا مواظبت كني. اين طور نيست؟ پيرمرد اينها را به من ميگفت و من در كمال وحشت متوجه شدم كه حق با اوست.

-نه! جك تو عاشق كتابي اما نه به هر قيمتي. نه به قيمت روحت... نه به قيمت جون مادرت! جمله آخر جيمي همچون ضربه محكمي بر افكارم فرود آمد و مرا از خلسه بيرون آورد... نام مادرم خشم را به جاي خون در رگهايم دواند...
فرياد زدم: نه به قيمت جون مادرم!!

همين كه صدايم در كتابسرا طنين انداخت رنگ از روي كتابدار پريد, با نفرت به من خيره شد و بدون آنكه چشم از من بردارد خطاب به جيمي گفت: خوب خانم كوچولوي ما حس مادريش گل كرده... ميدونستي كه تو يه موش مزاحمي؟ و ميدونستي كه دختر من عاشق توله موشهاي كثيفه؟ مخصوصا وقتي از درد جير جير ميكنن...

معناي جملات همچون زهر كشنده اي با كندي در مغزم پراكنده شد. پيش از آنكه بتوانم عكس العملي نشان دهم جسي پرتو ارغواني رنگي را به سمت جيمي فرستاد و جيمي اولين واكنش را نشان داد و مبارزه آغاز شد... آني به سمت دويد تا به او كمك كند. دستم به سمت چوبم رفت كه ناگهان پيرمرد نچ نچ كرد: من هنوز با تو كار دارم... اين بي احتراميه كه حرف منو قطع كني!
-خودت و حرفت هر دو برين به جهنم! فرياد زدم.

صداي جيغي از سمت چپ به گوش رسيد و خون زيادي بر روي قفسه كتاب ها پاشيده شد. صداي جيمي بود كه از درد مي ناليد. پوزخند پيرمرد وسيع تر شد چشمانش را بست و منتظر فرياد دوم ماند...
-جك! تمركز كن! تو راه نجات رو ميدوني... خودت گفتي... در آينده خودت گفتي كه با استفاده از مطالب كتاب "حقايقي درباره اشباح" پيرمرد كتابدار رو نابود كردي... آخ...!

چشمان پيرمرد گشاد شد و با دوكاسه خون به من خيره ماند... تو چي رو ميدوني افليج؟
چشمانم را بستم و به مادرم فكر كردم, به جيمي به خودم و به... دخترم و ناگهان با يادآوري جمله اي از آن كتاب منحوس لبخندي بر لبانم نشست: "تنها راه نابود كردن روحي كه به دنيا وابسته است نابود كردن عامل وابستگي او به دنياست!"


ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۸ ۲۱:۱۳:۲۲

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۶:۳۵ یکشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۸۷
#91

هرميون  گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۹ شنبه ۳ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۷ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
از کلاس ریاضیات جادوویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 215
آفلاین
اولا : بابا چرا سوژه رو این قدر تند جلو رفتید؟
دوما: هووم موافقم سه نفر خوبه ولی بهتر نیست نفر سوم بچه ی جیمی باشه؟که جیمی مجبور بشه خودشو فدا کنه تا جک و دختر خودش نجات پیدا کنند؟

.................................

ناگهان همه چیز ناپدید شد .! همه ی حاضرین زیر خنده زدند پسر بچه ی کک مکی پررویی که جلوی سالن نشسته بود گفت : هی فکر می کنم که این من بودم که نور می انداختم!
مادرم می خندید دستش را روی سرم کشید : عالی بود پسرم تو همشون رو ترسوندی !
چی؟؟ من ..من..اون پیرمرد رو دیدم مرد کتاب دار بود حاضرم قسم بخورم که ...
ناگهان پنسی پاریکسون گفت : اوه جک خیلی عالیه همین طور ادامه بده فقط مشکلش اینجاست که هیچ کس حاضر نمیشه توی اون نمایش پیرمرد باشه نورپردازی که نیکلاس بود می خوای من هم پیرمرد نمایشت بشم؟
گلوله ای از خنده توی سالن رها شد .سرخ شده بودم این امکان نداشت : من می خواستم برای جلب توجه با توجه به پای مریضم یک نمایش شیرین بازی کنم ولی این واقعیت بود قسم می خورم من اون پیرمرد رو دیدم
هدویگ در حالی که زیر لب می خندید گفت : می گم داری با خودت فکر می کنی که کسی رو دیدی نه؟ روحی چیزی؟ ولی من فکر کنم اون پای مریضت تورو به توهم وا می داره
با شنیدن این حرف عصبی شدم می خواستم با ویلچرم پاهای هدویگ رو له کنم تا اون هم یک عمر روی ویلچر بشینه بفهمه که این چه دردی داره بفهمه که زندگی مسخره بازی نیست اما مادرم مانعم شد.
فریاد زدم : اما من اون پیرمرد رو دیدم!
مادرم گفت :هی جک بیا بریم باید استراحت کنی !
قطرات عرق روی پیشانی ام مرا از حرف زدن معاف کرد چشمم به دختربچه ای افتاد که ان سوی سالن نشسته بود .صورتش یخ کرده بود به طرفش رفتم باید می فهمیدم مطمئن بودم او پیرمرد را دیده است چهره اش وحشت زده بود
با ویلچر هایم که روغغن چرخ هایش رو به اتمام بود ارام ارام به سمتش حرکت کردم
جینی داد زد : اوه .جک و جیمی .چقدر هم که بهم می ان
اوه پس اون دختر بچه اسمش جیمی بود نه؟
_سلام جیمی ، تو اونی که من دیدم دیدی نه؟ راستشو بگو .من دیونه نشدم درسته؟
جیمی نگاهش کرد و سپس گفت : من..اوه
و به سمت در خروجی دوید
هدویگ و جینی و پنسی یک صدا می گفتند : ترسو ها ترسو ها ترسو ها.!
فریاد کشیدم : اما این واقعی بود من مطمئنم
جینی گفت : اگر راست می گی یک بار دیگه احضارشون کن شاید ما هم دیدیمشون!
در همین لحظه صدای قرژ در بگوش رسید و جیمی که گویا از حالت تهوه نجات پیدا کرده بود برگشت .
با چشمانش نگاهی به من کرد : تو نباید به حرفشون گوش کنی . من ..من اون رو دیدم
نفس در سینه ام حبس شد
هدویگ داد زد : چیه ترسو هان؟ می ترسی ؟؟ اخه نازی می دونستم حتی عرضه ی اجرای دوباره ی یک نمایش رو هم نداری چلاق!
عصبی شدم رگ هایم منتقبض شد

به سمت کتاب رفتم

جیمی فریاد کشید : اوه نه جک
اعتنایی به او نکردم

صدای زیر دخترکی به گوشم رسید : جک .جک این کارو نکن..اوه بابا نه !

پدر؟؟ رویم را برگردانندم .دختر بچه ای حدودا 6 ساله پشت سرم بود : بچه جان من پدر تو نیستم
دختر بچه به طرف جیمی رفت : هی مامان تو بهش بگو که من کی هستم ..نزار خودشو نابود کنه!
جیمی ارام ارام به سمت من امد :هی بزار برات توضیح بدم .من از اینده می ام .! از 20 سال اینده !باور کن تو با من ازدواج می کنی اوه ..نه

نگزاشتم حرفش را تمام کند .! نمی خواستم این حرف های مزخرف را بشنوم .همه ی این داستان ها ...

پنسی داد زد : اوه چه عالی یک دختر بچه که می گه از 20 سال اینده می اد و یک پسر به اسم جک که با یک سایه حرف می زنه و می گه من پدر تو نیستم ! هی کس دیگری هم توی این جمع هست ؟

جیمی گفت : ببین جک هیچ کس نمی تونه دخترمون رو ببینه!

کتاب را باز کردم .شروع به خواندن کردم :

طلسم ارواح:

_اوه نه جک

ان ها هیچ وقت نمی توانند بدون احضار وارد دنیایی شوند

مگر به دلایل بالا که در فصل قبل گفتیم

ولی گاهی اوقات لازمه ادم اون ها رو به یک مجلس دعوت کنه

فراموش نکنید ارواح هم به جشن و هالوین علاقه مندند!

_بابا نه!

مادرم سعی کرد جلوی من را بگیرد : جک پات درد می کنه نه؟ بخاطر همینه که توهم برت داشته

جینی گفت : اوه خانم بزارید کارش رو بکنه می خوایم بخندیم

مادرم دندان هایش را روی هم سایید

ارواح در کمین شما هستند :

اکسپالانتونیمونا.اتوتاندذ

مادرم سعی می کرد پاهای من را نگه دارد .ناگهان اختیار از دستم خارج شد بی وقفه لگد پرتاب می کردم قیافه ی جیمی و هدویگ و پنسی خیلی جالب بنظر نمی رسید مادرم جلو امد سعی می کرد نگهم دارد ناگهان نیروی کاملا غیر ارادی در وجودم باعث شد از روی ویلچر بلند شوم به سمت مادرم حمله ور شدم خون جلوی چشمانم را گرفته بود هیچ اراده ای نداشتم در دل می گفتم : بس کن لعنتی .!
مادرم را بلند کردم همه از راه رفتن من متعجب بودند ناخن های دستم به طرز وحشتناکی در حالی رشد بودند دستم را در شکم مادرم فرو کردم بروی زمین افتاد :خون از بدنش بیرون می ریخت
اخرین نگاهش را به من کرد : اوه پسرم ..دوستت دارم !
چشمانش را بست .هیچ چیز نمی فهمیدم ناخن هایم حالا به حدود دو متر رسیده بود به سمت کتاب رفتم کاملا غیر ارادی دستانم را در جوهر فرو کردم و بعد به ناخن هایم را به سمت قلبم گرفتم .
تالار در سکوت کامل فرو رفته بود .در گوشه ی تالار میز های کوتاه و بلندی به چشم می خورد که حالا جنازه ی مادر من را در میان داشت
_اوه پدر خواهش می کنم
دخترک گریه می کرد .و به سمت من دوید من 8 ساله که ظاهرا پدر دختری بودم که از اینده می اید .!
خود را روی بدن من انداخت و مادرش جیمی که فریاد می کشید : انا نه!
به سمت من دویدند هردو دستانم را گرفتند دستانی که به خون مادری الوده بود که عاشقانه دوستش می داشتم !

ارتباطی جادویی بین ما بوجود امد همه چیز درخشید سالن را نوری سفید در بر گرفت و من بیهوش شدم!


یک ساعت بعد :کتاب خانه ی جادوویی

بهوش امدم .احساس می کردم از لوله ها و مجرا های فاضلاب وارد این کتاب خانه شده ام .!

جیمی دختر بچه ی همسایه ی ما که ادعا می کرد از 20 سال اینده می اید و همسر اینده ی من است با دختری که او هم از اینده می امد و تظاهر می کرد فرزند من است روی زمین بیهوش افتاده بودند

صدای ارام و افسرده ی پیرمردی را شنیدم : نباید توی کاری که بهت مربوط نبود دخالت می کردی پسر کوچولو

به چهره ی جیمی و دخترک نگاه کردم و همین طور به ناخن هایم که حالا کوتاه شده بودند و خون مادرم در زیر ان ها جمع شده بود

صدای پیرمرد :

عزیزم بلاخره وارث خودم رو پیدا کردم بیا جسی بعد از 20 سال دوباره یکی پیدا شده که..یک بچه ی فوضول دیگه ... اوه جک می گم خیلی راحت میشه توی جلدت رفت .خیلی راحت مادرت رو کشتم این طوری راحت تر می تونستم تورو تسخیر کنم .!

به سمت من امد دستانش را بر روی گونه هایم گزاشت دستان سردش وجودم را لرزاند فریاد کشیدم :نه!

ناگهان صدای جیغ جیمی را شنیدم که به سمتم می دوید : نمی زارم ولش کن!!!!!!

پیرمرد ارام گفت : اوه جسی می بینی؟ دست سرنوشت جیمی رو دوباره به اینجا برگردوند تا شاهد بدبختی شوهرش باشه !و نابودی دختری که در اینده به وجود نخواهد امد

دختری که تظاهر می کرد دختر من است گفت : زشت بد ترکیب تو نمی تونی بابا ی من رو حبس کنی !

بدنم به طور عجیبی شروع به رشد کرد عضلات بدنم کشیده می شد و دقایقی بعد خودم را در کنار جیمی دیدم دختری زیبا و همقد و هیکل خودم در حالی که به من لبخند می زد گفت : این اینده ی تو است اگر بتونی با این موجودات مبارزه کنی ! ما در کنارت هستیم

پیرمرد قه قه زد : اوه جسی بیا وقت مبارزه است .! هرچند ما پیروز خواهیم بود و هر سه ی این ها توی این کتاب خانه حبس خواهند بود !



توجه : مبارزه را با نهایت تخیل توصیف کنید ! جیمی همسر اینده ی جک بود که همراه با دخترش از 20 سال اینده امد تا جک را نجات دهد چون اگر جک نمی توانست از ان مخمصه بیرون بیاید ازدواج و بچه و اینده ای در کار نبود.توجه کنید اگر جک و جیمی و انی موفق بشن طلسم شکسته میشه و مادر جک هم زنده می شه!

سعی کنید این مبارزه رو توی 2 تا پست توصیف کنید!


با تشکر

هرمیون گرنجر


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۸ ۱۷:۰۴:۱۰
ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۸ ۱۷:۱۰:۰۰

[b][color=FF6600]!و هرمیون گرنجر رفت و همه چیز را به هپزیبا اسمیت سپرد .

و فقط چند نفر را با


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۶:۰۳ یکشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۸۷
#90

جیمی   پیکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گیریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 277
آفلاین
به نظر من داستان را همون طور که الفیاس گفت ادامه بدیم جالب میشه
>>>>>>>>>>>

میخواستم برای یک بار هم که شده کم نیارم و یک نمایش جالب و ترسناک اجرا کنم تا همه تا سر حد مرگ بترسند.

سعی کردم گفته های کتاب را به یاد بیاورم و با لحنی ارام و ترسناک گفتم : من میخواهم در این جا برای شما نمایشی واقعی را اجرا کنم ... نمایشی واقعی و ترسناک

مادرم اهسته زمزمه کرد : افرین ادامه بده داری همه را میترسونی.در حقیقت خودم هم از لحن گفتارم به وحشت امدم.

_ نمایشی که میخواهم برایتان اجرا کنم احضار روح است پس لطفا اونایی که میترسند از این جا بروند.

در حین گفتن این جمله به جاش خیره شدم اثار ترس کاملا در صورتش نمایان بود شکلکی برایم در اورد.

کسی ان جا را ترک نکرد پس چوبدستی ام را از جیب ردایم در اوردم و طبق دستور کتاب طلسم ها را تند تند خواندم:اسبرکاشولابتریهولباتکن...
سالن حالت خفگی به خود گرفت . بوی عجیبی احساس میکردم اما باز هم به خواندن ادامه دادم:جلباریکولامیسوساسیولاسی

طلسم تمام شد اما کسی ظاهر نشد همه زدند زیر خنده با این که خجالت کشیده بودم اما از این خوشحال بودم که روحی را احضار نکرده ام... اما نه! ناگهان همه جا را دود غلیظی گرفت همه مجبور شدیم به زحمت به شخصی که داشت از میان غبار تیره به سویمان می امد نگاه کنیم.

نه... این امکان نداشت... ان شخص پیرمرد کتابداربود

کتابدار ارام ارام قدم به سوی ما برداشت...




Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۷:۴۳ شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۷
#89

الفیاس  دوج old2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۵ چهارشنبه ۹ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۱۴ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 85
آفلاین
خورشيد كم كم پايين ميرود. خون خورشيد همه جا را پر كرده است. و صداي جيغ و فرياد و خنده بچه هاي كوچكتر هر چند لحظه در فضا طنين مي انداخت. هالووين فرا رسيده بود و من مثل هميشه بي حوصله بودم. ‌هميشه از حضور در جمع واهمه داشتم البته با اين وضعيت جسماني ام طبيعي است, حداقل از نظر خودم!

هالووين در محله ما به صورت خاصي برگزار ميشود. همه اهالي محل در خانه بزرگ و مجلل پيرمرد تنها و سالخورده اي جمع ميشوند. هيچ كدام از اهالي محل نمي داند كه پيرمرد پول هايش را از كجا آورده است, همه پشت سر, او را "پيركفتار" صدا ميزنند, مثل اينكه همه به خاطر ثروتش از او متنفراند, اما پيش رو چاپلوسانش زياد است. با اين همه پول عجيب هم نيست.

با اصرار مادرم به سمت خانه "پيركفتار" راه مي افتيم. سريع تر از همه مي روم تا كوشه دنجي پيدا كنم و كسي را نبينم. مثل هميشه ما جزو آخرين مهمان ها هستيم. حياط خيلي شلوغ است. همه لباس هاي مسخره پوشيده اند و سعي ميكنند ديگران را بترسانند. بر روي زمين سنگلاخي به سختي ويلچرم را پيش مي برم. در گوشه خلوتي زير سايه درخت بيد مجنوني پناه مي گيرم. دستم را داخل جيب ردايم ميكنم. نقاب هيولا شكلم را بيرون مي آورم ومتوجه حضور چيز ديگري در جيبم ميشوم. كتاب است. نقابم را بر صورت ميزنم و كتاب را باز مي كنم, اين طوري حوصله ام هم نمي رود.

-حقايقي در باره ي اشباح... چي؟ اما من اين كتاب رو پس دادم همين امروز. اين كتاب وحشتناك چطوري از جيب من سر در آورده بود؟ آن را باز كردم و تند تند ورق زدم و خاطرات شب گذشته را زنده كردم. لحظاتي كه وحشت تمام وجودم را ميخورد و من خواندن را ادامه مي دادم. جلوتر رفتم و قسمتي را كه ديشب بيش از همه مرا ترسانده بود باز كردم... احضار اشباح.

مي دانستم كه مطالب اين كتاب نمي توانند حقيقي باشند. اما نوشته هاي كتاب خيلي ترسناك بود... فكري به ذهنم رسيد. چرا بعد از شام يه نمايش كوچولو براي حاضرين اجرا نكنم؟ شروع به خواندن كردم و دوباره در لا به لاي سطور كتاب غرق شدم:
-بازگزداندن مرده ها كار نفرت انگيز و وحشتناكي است. كمترين بهايي كه در آن پرداخته ميشود خون يك بي گناه است و عذاب و زجر. مرده هايي كه به دنياي ما احضار شوند مي توانند خطر ناك شوند... چند صفحه جلوتر رفتم تا به عبارت "شيوه احضار ارواح و اشباح" رسيدم.

بعد از شام هر كسي سعي ميكرد تهوع آورترين كار ممكن را انجام دهد و در نهايت آنا دختر همسايه روبرويمان بالا آورد. فكر مي كنم تهوع آورترين كار را خود او انجام داد! پدرم بلند شد و به جاي اينكه با سرفه كوتاهي توجه مردم را به خود جلب كند زوزه كشيد و همه قهقهه سر دادند و منتظر حرف پدرم ماندند...

-پسرم ميخواد يه نمايش كوچيك براتون اجرا كنه... از پيرمرد ها و كودكان خواهش ميكنم كه مجلس رو ترك كنند... با اين حرف پدرم همه خنديدند و بر روي ميز ضرب گرفتند. بعد از چند دقيقه همه ساكت شدند و با كنجكاوي به من خيره شدند. همه از اينكه من... من كه اين همه منزوي بودم... بخواهم نمايش اجرا كنم متعجب شده بودند.

صدايم را صاف كردم...دوست داشتم بايستم ولي...
-من يه دستيار احتياج دارم... مادرم كه از تحول ناگهاني پسرش در پوست نمي گنجيد بلافاصله داوطلب شد...
تمام حواسم را جمع كرده بودم تا دقيقا گفته هاي كتاب را اجرا كنم... نمي دانم چرا وقتي به روح فكر ميكردم به ياد صاحب كتابسرا ميافتادم. با اسرارآميزترين لحني كه برايم ممكن بود حرف ميزدم... همه چنان به من خيره شده بودند كه وحشتشان از پشت نقابهايشان هويدا بود. پيركفتار كه هيچ وقت نقاب نمي زد به شدت عرق كرده بود. جاش در مرز خيس كردن خودش بود!

پيشنهاد: كتابدار ظاهر ميشه و مادره ميميره! همه فرار ميكنن و كتابدار با ضعف پسره درمورد تنهايي و ترس سعي ميكنه اونو به جاي خودش توي كتابسرا اسير كنه ولي نميتونه!
به نظر من سه نفر با كتابدار مواجه بشن و در نهايت سه نفري توي كتابسرا اونو شكست بدن. با مطالب همون كتاب "حقايقي درباره...


ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۷ ۲۱:۱۶:۲۵

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۶:۳۱ شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۷
#88

جیمی   پیکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گیریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 277
آفلاین
ارتباط با اجنه و روح های سر گردان!

_ نه جک دیوونه نشو دیگه بسه این کتابو بر ندار بذار سر جاشو برو کتاب بهتری بردار!

در حالی که با افکارم کلنجار می رفتم متوجه حضور جسی نشدم .

او در حالی که دستش را روی شانه هایم گذاشته بود احساس سردی را در بدنم احساس کردم او با لبخندی بی روح گفت : چه کتابی را انتخاب کردی؟

_ ... هنوز انتخاب نکردم یک لحظه صبر کنید.

و به سرعت به جاهای دیگر کتابخانه راه افتادم.

به کتاب ها نگاهی انداختم هیچ کدام جالب نبودند خواستم از کتابخانه بروم اما انگار نیرویی نامرئی من را به ان سوی کتابخانه

همان جایی که ان کتاب در ان جا بود نتوانستم ان نیرو را مهار کنم

با گام هایی سنگین به طرف قفسه ی شوم رفتم کتاب همان جا سر جایش بود کتاب را برداشتم دلهره ای ناگهانی در دلم افتاد .

به طرف پیشخوان حرکت کردم پیرمرد داشت چیزی را می نوشت .

_ من این کتاب را برمیدارم

پیرمرد به من نگاه کرد عینکی به چشم زده بود با شیشه های ته استکانی و بسیار کلفت.


_ بذار ببینم چه کتابی را انتخاب کردی ارتباط با اجنه و روح های سرگردان .

وقتی داشت نام کتاب را میخواند چیزی یا کسی در دلم میگفت :

اگر این کتاب را برداری دیگر راه بازگشتی برایت نمی ماند.

ناگهان صدای زنگ ساعت من را به خود اورد.

_ وای ... دیرم شده ببخشید من باید برم مدرسه میشه زودتر کار منو انجام بدین ؟

_ بله ... کار شما تمام شد بفرمایین اینم کتابتان.

کتاب را گرفتم و به طرف راه خروجی کتابخانه راه افتادم.

_ خداحافظ.
_ خدا حافظ !

نفسی عمیق کشیدم خوشحال بودم که از ان کتابخانه ی بو گندو و وهمناک خلاص شده بودم به سرعت به طرف مدرسه راه افتادم...



Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۶:۰۹ شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۷
#87

هدویگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
از در خوابگاه دخترانه ي گريفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 245
آفلاین
به طرف اتاقم رفتم. كتاب را روي ميزم پيدا كردم. كتاب را برداشتم و شروع به خواندن كردم.

فصل اول:
آيا به نظر شما مردگان در دنياي انسان ها هم زندگي ميكنند؟ آيا مردگان با انسان ها ارتباط برقرار ميكنند؟ مردگان وارد دنياي انسان ها ميشوند. اما فقط وقتي كه انسان بيش از حد به اشباح فكر كند ، اشباح وارد زندگي انسان ميشوند.

كلمات درون كتاب وحشتناك بودند. چشم هايم را بستم و دوباره باز كردم. و بعد دوباره شروع به خواندن كردم.
ساعت حدود 11 شب بود و من فصل آخر بودم. من هميشه كتاب ها را سريع ميخوانم. اين براي من يك عادت است. يك عادت خوب.
كتاب را بستم. چه كتاب ترسناكي بود. با خودم فكر كردم: اين امكان ندارد. براي چي بايد يك مرده اين طوري رفتار كند؟
كتاب را در كيفم گذاشتم. به طرف تختم رفتم و روي آن دراز كشيدم. خوابم نميبرد. چرا اين طوري شده بودم؟

صبح زود از خواب بيدار شدم. ميخواستم قبل از رفتن به مدرسه به كتابخانه بروم. لباس هايم را عوض كردم. كيفم را برداشتم و خواستم از در بيرون بروم كه مادر گفت: كجا ميري؟
_ ميرم مدرسه.
و قبل از اين كه اجازه بدهم مادر سوال ديگري بپرسد ، از خانه بيرون آمدم.
در خيابان راه ميرفتم. بالاخره به كتابخانه رسيدم. در را باز كردم و وارد شدم.
_ سلام.
_ سلام!
پيرمرد پشت پيشخوان بود. با ديدن من از خوشحالي خنديد و گفت: كتاب رو آوردي؟
كتاب را روي ميز گذاشتم.
پيرمرد با خوشحالي به كتاب نگاه كرد. انگار بهترين و باشكوه ترين چيزي بود كه تا به حال ديده بود.
به آرامي گفتم: ببخشيد..
اما پيرمرد بدون توجه به حرف من ، دخترش جسي را صدا كرد و كتاب را به دستش داد. دخترك كتاب را از پيرمرد گرفت و بدون كوچكترين حرفي به طرف قفسه اي رفت.
_ ببخشيد. من ميخواستم عضو شم.
پيرمرد پرسيد: اسمت چيه؟
_ جك!
لبخندي به من زد و آرام زمزمه كرد: جك.
قلمي را برداشت و شروع به نوشتن كرد. گفت: امروز چندمه؟
كمي فكر كردم و گفتم: اوم...20 مارس.
پيرمرد ديگر ننوشت. نگاهي به من كرد و گفت: 4 روز گذشت؟
با كنجكاوي پرسيدم: از چي؟
_ از اون روز ترسناك!
پيرمرد با ناراحتي به من نگاه كرد و گفت: از اون روز.
پيرمرد چيز ديگري نگفت. فقط تاريخ را روي كاغذي يادداشت كرد و گفت: برو و كتابي كه ميخواي انتخاب كن.
به طرف قفسه اي رفتم. و كتابي را ديدم كه رويش نوشته شده بود: ....

به نظر من بهتره جك اخرين نفري باشه كه اين بلاها سرش مياد. اين طوري خسته كننده نميشه.


عشق ايمان است.

عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۶:۵۶ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۸۷
#86

الفیاس  دوج old2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۵ چهارشنبه ۹ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۱۴ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 85
آفلاین
كتاب را زير و رو كردم. به جز نام كتاب چيز ديگري نبود. صفحه اولش سفيد بود اما بر روي صفحه آخر كتاب مهري را تشخيص دادم. قسمت بالايي مهر محو شده بود و نفهميدم كه اسم كتابخانه چه بوده است اما زير آن بسيار ريز و كم رنگ نوشته شده بود: شماره 66- دياگون- لندن
لباس هايم را پوشيدم و كتاب را بر روي پايم گذاشتم. مي خواستم كه از خانه بيرون بروم كه افكاري به سراغم آمد:
-اگه كتاب رو پس بدي اوني كه قرضش گرفته تو دردسر مي افته!
-صاحب اونجا باور نميكنه كه اونو پيدا كردي!
-چند روز ديگه هالووينه, حتما دو سه تا حقه قشنگ براي ترسوندن "جاش" توي اين كتاب هست.

بر گشتم و كتاب را روي تختم پرت كردم و از در بيرون رفتم.
-كجا؟ مادرم پرسيد.
-برمي گردم... اين را گفتم و بيشترين سرعت ممكن بيرون رفتم. به سرعت آنجا را پيدا كردم. كتابسرا فاصله زيادي با خانه ما نداشت. وقتي در را هل مي دادم تا وارد شوم خدا خدا مي كردم كه كتاب هاي خوبي پيدا كنم, آخه من خوره كتابم ولي وضعيت خانوادگيم اجازه خريدن كتاب رو بهم نميده.

صداي جرينگ جرينگ در سالن بزرگ كتابسرا پيچيد. به اطراف نگاه كردم ولي هيچ كس را نديدم. با نگراني فرياد كوتاهي كشيدم: ببخشيد... كسي اينجا هست؟
-مي تونم كمكت كنم پسرم؟
سرم را با سرعت برگرداندم. پيرمرد فرتوتي پشت ميزقديمي و پوسيده اي ايستاده بود.
-ام... ببخشيد ميخواستم بپرسم كه چطوري ميشه عضوشد؟ من ميخوام كتاب امانت بگيرم!
-اينجا خيلي وقته تعطيل شده! پيرمرد موقع گفتن اين جمله تقريبا ميناليد.

سرم را با تاسف تكان دادم. دستي به موهايم كشيدم و ويلچرم را چرخاندم تا بيرون بروم كه صداي نافذ مرد مرا متوقف كرد...
-اما شايد بتونم يه كاري برات بكنم! اين طور كه معلومه عاشق كتاب هستي! البته همين يك بار.
-عاليه! من...چطوري بايد عضو بشم؟
-دخترم بهت ميگه! حتما تو هم ميخواي چند تا حقه هالوويني ياد بگيري! اين روزا كسايي كه اين طور چيزا رو ميخوان كم نيستن...يه كم ترس... يه كتاب خوب داشتم كه يه دختره دزديد... پيرمرد وقتي جمله آخر را ميگفت لحنش بسيار تلخ بود.

صداي پايي مرا از جا پراند. زني به آرامي جلو آمد و كنار من ايستاد و بدون توجه به من به پدرش خيره شد...
-اممممم... شما خيلي وقته كه اينجا رو تعطيل كردين؟ من با نگراني پرسيدم.
-بله!
-پس شايد اون كتابي كه من پيدا كردم مال كتابخونه شما باشه... حقايي در باره...
پيرمرد جمله ام را بريد و با اشتياق جمله ام را كامل كرد: اشباح؟ درسته اون كتاب منه!و تو پسر خوب اونو پيدا كردي؟

-بله من اونو پيدا كردم! اون توي ...
پيرمرد كه كم كم اشتياقش مرا ميترساند دوباره جمله ام را بريد: اون كتاب الان پيشته؟ اونو برام بيار! باشه؟ برو اونو بيار تا هركتاب ديگه اي رو كه خواستي بهت امانت بدم! اصلا يه كتاب بهت هديه ميدم!
-نه! نه! لازم نيست...اون كتاب مال شماست... اونو براتون ميارم! زود... خيلي زود!
-پس برو منتظر چي هستي اونو برام بيار! برو!

برگشتم تا از كتابسرا بيرون برم... ولي زنه رو نديدم. خيلي ترسيدم, اصلا متوجه رفتنش نشده بودم! در را هل دادم. وقت بيرون رفتن از كتابسرا با بلندي جلوي در مشكل پيدا كردم.تمام نيروم رو جمع كردم و ويلچرمو از اونجا بيرون بردم. بدون اينكه به ساختمون كتابسرا نگاهي بندازم به سمت خونه راه افتادم. از اونجا خوشم نيومد.

بعد از شام در اتاقم روي تختم دراز كشيده بودم. حتما اون كتاب چيزي داشته كه اون پيرمرد اونقدر مشتاق پس گرفتنش بود. تصميم گرفتم اونو بخونم. حداقل تا فردا هر چي تونستم بخونم... ضمن اينكه خود پيرمرد گفته بود حقه هايي براي ترسوندن هم توش زياده...


ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۶ ۱۸:۵۸:۳۱

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۸۷
#85

جیمی   پیکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گیریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 277
آفلاین
در ارام ارام باز شد و ناگهان کسی کوتاه قد وارد اتاق شد .

نفسم بند امد در روبرویم صورتی بسیار وحشت ناک با دهانی بزرگ و دندان هایی تیز و برنده که از ان ها خون جاری بود در مقابلم ضاهر شد.

_ چطوره ؟... برای هالووین خوبه ؟ چیز ی ترسناکتر از این ندیده بودم اخه قیمتشون خیلی بالا بود تازه پولشو از پسندازهایم برداشتم ولی تو ترسیدی ها ... ها... ها...

با عصبانیت به جاش نگاه کردم : بیمزه ی لوس من اصلا هم نترسیدم با اون ماسک بیمزه ات.

جاش برادر 9 ساله ی من است از او متنفرم او اصلا شبیه من نیست موهای بوری دارد و چشمان درشت ابی رنگ و قدی بسیار کوتاه و صورتی کک مکی همیشه او را موجود فضایی صدا میزنم
اخه هیچ کدوم از فامیل های ما حتی مادر پدرم هم شبیه او نیستند او همیشه در حال شوخی کردن و ترساندن است .

جاش ماسک را روبرویم گرفت .

_ اونو بذارش کنار مسخره

_ دیدی؟ هنوزم ازش میترسی تو چی برای هالوین گرفتی ؟

_ هالووین یک هفته ی دیگه است هنوز بابا پولی بهم نداده . تازه من با وضع پایم چطوری میتونم بیام ؟

من یک سال پیش با یک کامیون تصادف کردم و فلج شدم از اون موقع به بعد دیگه نمیتونم راه بروم.

مادرم از پایین فریاد زد : جاش و جک وقت خوابه فردا باید برید مدرسه.

جاش به اتاقش رفت و من با عصبانیت به خودم گفتم اه بازم یک روز خسته کننده ی دیگه توی مدرسه

خواستم پتو را رویم بکشم که کتاب را روی تختم دیدم باز هم ترسی در دلم بوجود امد با لرز کتاب را برداشتم و در کیفم گذاشتم شاید اشتباه میکردم چطور ممکن بود کتاب خاله خرسه و دوستانش به کتاب ارواح و اجنه تبدیل شود ؟




Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۰:۱۶ پنجشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۸۷
#84

هرميون  گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۹ شنبه ۳ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۷ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
از کلاس ریاضیات جادوویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 215
آفلاین
توجه :جیمی از شر کتاب خلاص شده و از این به بعد داستان از زبان پسرکی که کتاب را پیدا کرده است و در پست قبلی توسط الفیاس مطرح شده ادامه پیدا می کند !

اوه چه کتاب زیبایی این کتاب توی سطل اشغال چی کار می کرد؟
کی دلش اومده و این کتاب رو انداخته توی سطل اشغال؟ اوه جلد نارنجی رنگش را نگاه کن ! مطمئنن از این کتاب های مزخرف در مورد روح و جن نیست ! خوب خوب بزار ببینم اسمش چیه؟
خاله خرسه و دوستان اوه عالیه !

من جک هستم یک پسر با موهای مشکی و چشمان سبز براق ان روز که ان کتاب را برداشتم به سمت خانه ی مخروبه ی خود رفتم در را باز کردم .

مادرم گفت : سلام جک بیا شام!

گفتم : میام مامان ! .

بسمت اتاقم رفتم کتاب را زیر بالشتم گزاشتم می خواستم کتابی را که موضوعش طوری نیست که من را بترساند بخوانم .درست یادم نمی اید که چند سال پیش بود که پدرم توانست با حقوق کمش برایم یک کتاب بخرد. فکر می کردم که این کتاب با جلد نارنجی براقش و اژدهایی که روی ان به چشم می خورد خیلی قیمت دارد و صاحب ان اشتباهی ان را در ان سطل اشغال انداخته است ،فکر می کردم که وقتی کتاب را خواندم ان را به کتابسرای نزدیک خانه می برم و می فروشم ! تا بحال به انجا نرفته بودم ولی می دانستم که خیلی کتب سرای جذابی نیست و طرفدار ندارد چون خیلی وقت بود کسی به انجا نرفته بود ! جز یک دختر بچه به اسم جیمی که در بالای کوچه ی دیاگون زندگی می کرد . که البته من خیلی وقت بود او را ندیده بودم . گفتم شاید کتاب های زیادی ندارد کسی به ان جا نمی رود با این حال مادرم رشته یافکارم را پاره کرد :
_جک امروز مدیرتون برام نامه گزاشته !
خمیازه ای که نشان می داد از روی بی حوصلگی است تحویلش دادم : می دونم مامان!
_پسرم پدرت خیلی تلاش می کنه که تو بتونی بری مدرسه بعد تو با این رفتارت باعث می شی از اخرین مدرسه ی کوچه ی دیاگون هم اخراج بشی؟
_اوه مامان مهم نیست .مدیر ما یک هالوی خنگه.اون اصلا نمی فهمه .الان یک چیزی میگه فردا یادش می ره
مادرم گفت : اما جک من دیگه تحملشو ندارم چقدر باید بیام مدرسه و جلوی اون مادر پولدار جولیا ضایع بشم؟
_هی ماما جولیا دختر بدی نیست ! من دوستش دارم
_ساکت شو جک دوست داشتن برای تو خیلی زوده ،جولیا هم مثله بقیه ی همکلاسی های احمق پولدارته ،نمی دونی مادرش چطور به ردای من نگاه می کرد
_هی مامان من باید بخوابم تا کی باید به این حرف های الکی شما که همش بخاطر فقرمونه گوش بدم؟ ولم کن مامان ،ولم کن!

به سمت اتاقم دویدم روی تخت دراز کشیدم لامپ کوچک اویزان از سقف مرطوب اتاق کوچکم را روشن کردم .ان شب مهتابی حسابی باران می امد . قطرات باران تند تند به شیشه می خورد کتاب را باز کردم اما نه از اولش چون من عادت داشتم اول فصل اخر رو می خوندم و از همه چیز سر در می اوردم بعد می رفتم از اول می خوندم

فصل اخر : بازگشت مردگان

خندیدم : هاهاها ها ها ! احتمالا دوستان خاله خرسه مرده بودند .این برام خیلی جذاب بود که توی داستان های شیرین کودکانه کمی تجول هم باشه البته خیلی درمورد مردگان نباشه چون این طوری من می ترسیدم! اگر این کتاب در مورد مردگان بود من اصلا برش نمی داشتم!
شروع به خواندن بقیه ی کتاب کردم

مردگان می توانند برگردند

چه کسی این را انکار می کند؟
ایا تابحال ارواج با شما زندگی نکرده اند؟
در شب های مهتابی در حالی که باران می تابد؟


چی؟؟ کتاب را محکم بستم ! چه ربطی به خرس ها داشت؟انگشتم لای کتاب ماند و جیغ کشیدم اما بعد با دیدن جلد کتاب و نام ان نفسم بند امد :

جلدی برنگ خاکستری و کاملا کهنه و پاره پوره که روی ان عکسی از شبح در ردایی بنقش دیده میشد شبحی که در دستش نوشته ای بود :

هر انچه در مورد اشباح ،ارواج و اجنه ها می خواهید بدانید

چرا کتاب تا ان لحظه این شکلی نبود؟ اگر می دانستم که این کتاب انی نیست که ...اصلا برش نمی داشتم .

می لرزیدم تمام وجودم می لرزید چطور ممکن بود؟ خدا یا من از این موضوعات مسخره می ترسیدم

ناگهان درب اتاقم باز شد.....


[b][color=FF6600]!و هرمیون گرنجر رفت و همه چیز را به هپزیبا اسمیت سپرد .

و فقط چند نفر را با







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.