اوری آروم آروم میاد جلو و برای هیجان بیشتر،دندون های تیزش رو به هم می خراشه و رو در روی کینگزلی وایمیسته!
کینگزلی که سرخ شده بود بلاخره با سر به اون سلام می کنه!
-سلام بر و بچ!خوب هستین شما؟من کاری با شما ندارم ولی خواستم اون آهنربایی که زیر میز بود رو بردارم!آخه امانته!
کینگزلی همچنان داشت از شدت سرخی میترکید!
آخر سر اوری وارد کلوپ میشه ولی آهنربا رو زیر میز پیدا نمی کنه!!!
-
یعنی کجا میتونه باشه؟؟.....صیر کن ببینم!اون چیه تو دستت کینگزلی؟!
کینگزلی آهنربا رو میندازه پایین و از کلوپ در میره!زاخاریاس و دیدا هم با قیافه ای این شکلی:
به دنبال کینگزلی راه میفتن ولی کینگزلی با یه استیوپفای اونا رو بیهوش میکنه!!
آسپ میره طرف زاخاریاس و دیدا و اونا رو بلند می کنه میبره کلوپ ولی ناگهان...
دم در کلوپ:-
مرگخوار ها تمام کلوپ رو گرفته بودن و ملت رو زندانی کرده بودند!حتی جیمز هم با مرگخوار ها همدست شده بود!!
آسپ با ناراحتی میاد جلو و میره کنار آنتونین دالاهوف...
یواشکی با آنتونین حرف میزنه.
-آنتونین عزیز،تو که هافلی هستی!این کارو با همگروهیات نکن!
آنتونی با یه چشمک به آسپ علامت مثبت میده!!
-ولی...این گریفیه رو چی کار کنیم؟!
-نمی دونم!!می خواست بیاد هافل!!
-یه فکر بکر!!اون رو بدیم مرگخوار ها بگیرن و خودمون زاخاریاس رو ببریم سنت مانگو!!
آنتونین با یه چشمک دیگه با حرف آسپ موافقت میکنه که ناگهان دیدا بلند میشه!!!!
-ها؟!شما میخواید چی کار کنید؟
همین لحظه آسپ فرار میکنه و زاخاریاس رو میبره سنت مانگو...
دیدا تنها بین مرگخوار ها بود و داشت غزل خداحافظی رو میخوند که....
کینگزلی از اون دور دورا میاد و دیدا رو از یه آواداکداورا نجات میده!!
-کینگز!!!
-سلام دیدا!من یه فکر خوب دارم تا این مرگخوار ها رو از این جا بیرون کنیم!راستی...زاخی کو؟!
-اهم اهم!اون رو آسپ برد سنت مانگو!!من بیچاره این جا تنها موندم!!
-عیب نداره!!من یه فکر بکر دارم......
ادامه دارد...