هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۴:۴۱ چهارشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۶

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
فریاد زد : « ریموس .... نهههههههههه ! »
ریموس به او نگاه کرد. هنوز دستش را به لبه پرتگاه گرفته بود. باد به آرام می وزید. ولدمورت ، بالا سر ریموس ، پوزخندی بر لب داشت و آماده بود تا او را پایین بیاندازد. سیریوس سعی می کرد آرام از پشت سر ولدمورت نزدیک شود. آلبوس همچنان بی حرکت ایستاده بود و ابروانش در هم گره خورده بود. لیلی نا امیدانه روی زمین سنگی نشسته بود و پیوز وحشت زده در میان زمین و هوا شناور بود. لودو و سارا بی صدا با هم حرف می زدند. ولدمورت و عده ای از مرگخواران آنجا بودند. پیوز هم آنجا بود. در اوج سکوت و وحشت. دوست دیرین خود را می دید ، دوستی که اثیر چنگال بی رحم سرنوشت می شد. عقلش می گفت که همچنان فرمان بردار ارباب محبوبش باشد. اما دلش ، دلش می گفت که کدام ارباب محبوب ؟ دیگر محبوبیتی نمانده بود.
پیوز ناگهان به سخن آمد : « ارباب ... »
ولدمورت با بی حوصلگی گفت : « بله ؟ »
پیوز مردد بود. چیزی نگفت و ولدمورت هم خیلی زود او را از یاد برد. ریموس سعی می کرد خود را بالا بکشد. لودو گویا با نگاهش داشت او را یاری می کرد. اینکه ولدمورت خواند. « اینپیدیمنتا ! »
ریموس پرتاب شد و به سمت پایین فرو افتاد.سیریوس بلافاصله وارد عمل شد. ولدمورت به مرگخواران دستور داد : « بریم !»
همه به هم نزدیک شدند تا غیب شوند. پیوز هنوز مردد بود. سیریوس با استفاده از افسون فرا خوانی ریموس را بالا می کشید و همه محفلیان دیگر به سمت ولدمورت هجوم می بردند. دالاهوف فریاد زد : « بدو پیوز. »
اما پیوز تکان نخورد. ولدمورت گفت : « آپارات می کنیم ! »
و قبل از اینکه لودو که از همه جلوتر بود به آنها برسد همه آپارات کرده بودند. ریموس به بالای پرتگاه رسید و پیوز آرام بی سمت او رفت و گفت : « خوبی ؟ »
ریموس نگاهی با بی تفاوتی انداخت و گفت : « خوشحالم که موندی ! »
و پیوز گفت : « منم خوشحالم که همیشه مونم ! »

<><><><><><><><><><><><><><><><><>
متاسفم که مدتی مرگخوار بودم ! و با شرمندگی اومدم تا من رو به عنوان عضو خودتون قبول کنید. با تشکر از ریموس که این پشنهاد رو بهم داد

سعی کرده بودی در پستت فضا را وهم انگیز جلوه بدی ولی تا حدودی با توجه به بی کار نشستن محفلیا این جو تصنعی شده بود ، بهتر بود دلیلی برای این موضوع ذکر می کردی.ولی بهرصورت پستت تقریبا قابل قبول بود.ورودت را به محفل ققنوس تبیرک می گویم.تایید شد.آرم شما و دو دوست عزیز دیگر یعنی داکسی و لاوندر تا شنبه اماده خواهد شد.موفق باشی.با احترام.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۷ ۲۰:۱۶:۴۴

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۶

فنریر گری  بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۲ یکشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۲ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۸۷
از قزوین،همون کوچه خلوت که اونسری با هم بودیم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 32
آفلاین
فنریر در جلوی در خیابانی تاریک ایستاده بود و داشت به جلو حرکت میکرد!
-حالا چطوری باید بیارمش بیرون؟
و فکری در سرش شکل گرفت!و شروع کرد به گریه کردن!

--چی شده پسر عزیز؟

فنریر با تعجب به مردی بلند قد که روبرویش ایستاده بود نگاه کرد!باورش نمیشد که او اینقدر رئوف باشد!
-سلام پرفسور!مرگخوار ها دسرم رو خوردن و من دسر ندارم!میشه بازم پشمک بدی؟

دامبلدور کمی فکر کرد و گفت!
-به یه شرط!اونم این که واسم یه شعر بخونی!

فنریر کمی فکر کرد و شعری را که برای لرد سیاه سروده بود را در اورد و شروع به خواندن کرد!
-گوش کن ..........گوش کن بترس!
راستی نپرسیدم بچه کجایی؟
خوشتیپهای مرگخواری یا جواتهای گاراژ؟
اخه نیستم امثال شما طرف های ماها!
بلکه حرف زدنت، مال محفلی های فقط!
منو کجا دیدی؟ قدح اندیشه ننــــــــــت؟

و فنریر سرش را از کاغذ بلند کرد و به روبرو نگاه کرد!دامبلدور در حال بندری زدن بود و غرق در حال خودش بود!
-چی شد تموم شد؟

-بابا این شعر رپ بود !بندری رو که با این سبک شعر نمی زنن!

دامبلدور با مهربانی گفت!
-این از معجزات مرلین است که بندری را به صورتی طراحی کرده است که با هر سبکی میشود انجام داد!خیلی ممنون پسرم الان فکر کنم 100 سال جوون شدم!

-خب الان میشه پشمک بدی؟

-حتما عزیزم!
و چرخید تا پشمک درست کند!فنریر به ارامی سرش را دراز کرد تا ببیند دمبل چگونه پشمک تولید میکند!
دمبل داشت مقداری از ریش های خویش را با چوبش جدا میکرد و روی چوبی که توسط جادو از غیب احظار کرده بود وصل میکرد!
-بیا پسرم اینم پشمکت!
فنریر پشمک را گرفت ولی از دستش افتاد!
-میشه پشمک رو بهم بدین پرفسور من دیسک کمر دارم!
-پسرم چند بار بگم دیسک یک کلمه غربی هست و باید بگی لوح فشرده کمر دارم..........باشه الان میدم!
و خم شد تا پشمک را به فنریر بدهد اما چرا این اشتباه را دوباره تکرار کرد؟شاید بدلیل کهولت سن باشد!او که میدانست فنریر یک قزوینی است!

فنریر با تمام احترامی که برای دمبل قائل بود نمی توانست و یا نمیخواست سنت شکنی کند!بابا دمبل خیلی سفیده درک کنید!

بعد از چند ساعت!

دمبل دور تمام لباسهایش خونی بود در گوشه ای افتاده بود و فنریر پشمک را در دست داشت!افکاری شیطانی در ذهنش حرکت میکرد!و داشت واسه قسمت های مختلف ذهنش پیامک میزد!
او باید تمام پشمک ها رو جمع میکرد تا بتواند مورد رضایت لرد قرار گیرد!چوبش را در اورد!
-اکسیو پشمیوس فرام دمبل دور!
تمام پشمهای بدن دمبل از بدنش جدا شد و بر روی چوبی که رویش مقدار کمی پشمک قرار داشت فرود امد و با دیگر پشمک ها همخواب شد!

فنریر نگاهی به دمبل کرد که صورتش کچل شده بود و هیچ گونه مویی بر روی صورتش وجود نداشت!به ارامی بسوی مقصد خود حرکت کرد!و دمبل کچل رو با لباسهای خونی تنها گذاشت!


همانا شما به علت پست بي ناموØ


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۰:۱۷ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۶

داکسی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۴ شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۲۰ پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
من در اینجا دوئل دامبلدور و گریندل والدو به تصویر میکشم.
_______________________________________________

دامبلدور رو در روی گریندل والد ایستاده بود.چشم در چشم.نشانه هایی از دوست قدیمیش در چهره ی این قاتل خبره نمیافت .اما خود او از هر کسی بهتر میدانست که به دلیل مسایل شخصی به دوئل با گریندل والد برخاسته.

فلش بک

دامبلدور جوان در خانه کوچکشان در گودریک هالو نشسته بود دختری زیبا با موهای خرمایی از کنار پنجره عبور کرد دامبلدور که منتظر چنین فرصتی بود خیلی سریع از خانه بیرون جست و جهت پیدا کردن موقعیتی مناسب برای گرفتن ای اس ال به تعقیب دختر پرداخت.

یک سال بعد

دامبدور جوان کنار پنجره کوچکشان در گودریک هالو نشسته بود و در حال خواندن نامه اخیری که دوست دخترش مینروا برایش ارسال کرده بود.

یک ماه بعد

دامبلدور جوان نگران به نظر میرسید مینروا ی عزیزش سه هفته پیش باید برمیگشت اما همچنان از او خبری نبود.و در این سه هفته نیز برایش نامه ای ارسال نکرده بود دامبلدور تصمیم عزیمت گرفته بود.

یک هفته بعد

دامبلدور در کافه ای قدیمی و کهنه نشسته بود و با شخصی که به نظر یکی از دوستانش میامد مشغول صحبت بود چهره اش برفروخته شده بود و خیلی خشمگین به نظر میرسید.

دو روز بعد

دامبلدور در کافه مجهزی نشسته بود و با نفرت خاصی به میز رو بروی خودش نگاه میکرد البته خودش را پشت گلدان کاکتوسی پنهان کرده بود تا از دید ان دو نفر پنهان بماند.

در امتداد نگاه دامبلدور مینروا و گریندل والد رو در روی هم مشغول نوشیدن اب کدو حلوایی بودند.

پایان فلش بک

با به یاد اوری این خاطرات خشم و نفرت باری دیگر در دل دامبلدور اوج گرفت.

گریندل فریاد میزد و دامبلدور را به اغاز مسابقه دعوت میکرد.

اولین فریاد کروشیو بود که از انتهای چوبدستی گریندل خارج میشد دامبلدور با حرفه خاصی از این نفرین جا خالی داد و با سرعت به گریندل نزدیک شد گویا میخواست با دستهای خودش سر از تن این رفیق نامرد و ناموس دزد جدا کند.

ساعاتها بود که مبارزه ادامه داشت عرق سرد بر چهره ی هر دو نشسته بود اما در یک حرکت سریع دامبلدور مچ دست گریندل را گرفت و به سرعت پیچاند صدای خوشایند شکستن مچ دستش به دامبلدور قوت قلب داد.

گریندل فریادی زد و چوبدستی از دستش جدا شد.دامبلدور با لگد محکمی که حواله شکمش کرد او را نقش بر زمین کرد.

دامبلدور با نفرت بالای سر گریندل ایستاده بود و چوبدستی خود را برای نفرین مرگ اماده میکرد ترس در چشمان گریندل احساس میشد.

در همین هنگام صدایی ناموزون افکار دامبلدور را به هم ریخت اون برگشت و با فریاد ها و غریو شادی مردم مواجه شد.

پس تصمیم گرفت برای سیاست های اینده این عمل را مردم دوستانه در نظر بگیرد.


پس گریندل را تسلیم ازکابان کرد چوبدستش را برداشت به سراغ منیروا رفت اما منیروا به خاطر شکست گریندل از او متنفر شده بود پس به درخواست ازدواج او جواب رد داد و دامبلدور هیچ گاه ازدواج نکرد.

______________________________________

ممکنه با این پست فکر کنید من بهتره برم تو مرگخواران عضو شم بهتره اما این صرفا به خاطر نشان دادن قدرت رول بود.

خب پست خوبی بود ، از لحاظ سوژه واقعا جالب بود ، تنها عیب آن ، استفاده زیاد از زمان بندی بود که واقعا اذیت کننده شده بود.بنابراین شما تایید شدید.موفق باشید.با احترام


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۷ ۲۰:۰۴:۲۰


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۶:۰۲ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۶

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
صدای هوهوی باد عجیب باعث به هم ریختن اعصاب او شده بود . نمیخواست به این زودی جا بزند ... اگر آن مرگخوارها باعث میشدند که هری از بین برود , البوس مقصر تمامی اتفاقات میشد ..
البوس دامبلدور روی چمن کنار یک خیابان ماگلی به پشت خوابیده بود و به ستارگان شب خیره شده بود . گهگاهی صدای رد شدن اتومبیل را میشنید . نور انها به سمت او میتابیدند و مجبور بود برای اینکه چشمانش اذیت نشوند , دستش را سایبان ان کند .
البوس دوباره به فکر فرو رفته بود .. دوباره و صدباره ... چرا باید یک مرگخوار به خودش زحمت میداد که هری رو بدزدد ؟ چرا ولدمورت این طور دنبال انها بود ؟ این سوالات همگی با هم به مغز او هجوم می اوردند . البوس سرش را تکان داد گویی میخواست این فکر ها را از سرش بیرون کند . او بلند شد و در کنار خیابان قدم زد ... باید کاری میکرد ، باید هری را نجات میداد ، او مقصر بود ، اگر او در هاگوارتز مراقب بچه ها بود ... شاید الان وضع طوری دیگر بود . صدای مینروا از اعماق مغزش به گوشش رسید :
_ " این اتفاقات به تو ربطی نداره دامبلدور ! تو که نخواستی هری دزدیده شه ! "
قدم های البوس رفته رفته کوتاه تر و شل تر شدند و سپس , او روی جدول خیابان نشست ...بیشتر از انچه که نشان میداد ناامید بود ...
- من باید یه کاری بکنم ...
او دستش را در هوا بالا گرفت ، وقتی بنزی از جلویش عبور کرد دستش را تکانی داد و سپس در میان تاریکی فرو رفت .

خانه ی ریدل
_ قربان .. این همون چیزیه که شما میخواستید ، هری پاتر سرورم !
در اتاق بسیار تاریکی ، جنب و جوشی وجود داشت که در تاریکی خیلی غیر عادی نبود . اتاق کوچک و مستطیلی بود و دیوارهایش یک دست قرمز رنگ بودند . بک پنجره رو به حیاط بزرگ خانه داشت که از انجا گورستان به خوبی معلوم بود . تنها اسباب داخل اتاقک ، میز ولدمورت بود و یک صندلی جلوی میز او .
_ چه جالب ، خوش اومدی پاتر !
از گوشه ای در اتاق نور لرزانی پیدا شد که اهسته به هری نزدیک تر میشد که در میان بازوان سفت و محکم اوری گیر افتاده بود .
نور چوبدستی کمی بالا تر رفت و ولدمورت با چشمان قرمز خطی , بینی مار مانند پدیدار شد .
_ حالا دیگه کی میخواد از تو محافظت کنه ، هری پاتر !؟ مادرت کوش ؟ دامبلدور کوش ؟ دوستانت چی شده ان ؟! چرا هیچ کس به کمکت نمیاد پاتر ؟
هری سکوت کرده بود و فقط با خشم به ولدمورت نگاه میکرد .. در واقع انقدر خشمگین بود که او را درست نمیدید .ولدمورت چوبدستی اش را بلند کرد و به سمت هری گرفت .
_ کروشیو !
هری نعره ای زد و از میان بازوان اوری رها شد ... روی زمین افتاد و به خودش پیچید ... درست مثل اینکه با سوهان از داخل استخوان هایش را بسابند .. ولدمورت میخندید و هری نعره میزد ...
_ کافیه تام !
صدای از سمت پنجره بود . به راستی ولدمورت شکه شده بود . اوری توسط طلسم قهوه ای رنگ عجیبی به عقب پرتاب شد و بعد بی حرکت ماند . دامبلدور در استانه ی پنجره ایستاده بود ؛ انگار که شیشه حبابی بود نرم . او پایش را داخل شیشه گذاشت و با یک حرکت سریع که از هیچ پیر مردی بر نمی امد به داخل پرید . شنلش را عقب برد و به هری نگاهی انداخت .
_ میبینم که موفق شدی اونو بگیری تام ...
_ اشتباه بزرگی کردی که اومدی ...
دامبلدور با خونسردی ابروهایش را بالابرد. هری دستش را دراز کرد تا چوبدستی اوری را از جیب شلوارش در بیاورد ، ولی مجبور شد به خاطر عبور طلسم اوداکداورا سرش را خم کند .
_ هری ، تو برو بیرون !
هری چوبدستی اوری را از جیب او در اورد . به سمت ولدمورت گرفت و گفت :
_ اکسپلیارموس !
در کمال ناباوری ، چوبدستی از دست ولدمورت خارج شد . دامبلدور به سمتهری شیرجه زد و سپس ...
هر دو درون سیاهی گم شدند .. از همه طرف تاریکی انها را احاطه کرده بود ... هری نجات یافته بود ... و دامبلدور ثابت کرده بود که جادوگر بزرگی است ...

______________
ببخشید خیلی بد بود ، سوژه ی خاصی به ذهنم نرسید . امیدوارم قبول شه .

خب با اینکه چند اشکال جزیی داشت، ولی تایید شد.نقد این پست را بزودی بطور کامل در نقدستان محفل می خوانید.ضمن اینکه آرم شما نیز بزودی آماده خواهد شدورودت را به خانه ات تبریک می گویم لاوندر عزیز.با احترام.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱ ۲۲:۴۷:۱۹

[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۶:۱۱ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۶

تام ریدلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۵۳ پنجشنبه ۶ دی ۱۳۸۶
از آنگباند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
- آقای رئیس خواهش میکنم ... فقط همین یه سوال !!
- تو کنفرانس مطبوعاتی فردا همه چیز رو توضیح میدم ...
- در مورد شایعه هایی که ...
- آیا این درسته که شما از دست اسمشو نبر در حال فرار هستید ؟
دامبلدور در حالی که ردای خودش رو مرتب میکنه نگاه معنی داری به خبرنگاری که این سوال رو کرده بود میندازه .
- هر کس این اطلاعات رو به شما داده اشتباه کرده ما در حال جمع آوری نیرو هستیم ! فقط همین ...


دیدین ریدین تو دین دیدین ریدین تو دین ( صدای زنگ تلفن )
- ای بر پدر مردم ازار لعنت !
گوشی رو بردار بابایی ، داره لنگمون میره هوایی !
آلبوس کش و قوسی به خودش میده و گوشی رو برمیداره .
- ها چیه ريموس؟ چی شده باز این وقت صبح ؟
- قربان خطر ... خطر ... همین الان یه چیزی مثل برق از کنارمون رد شد !
برق سه فاز از سر آلبوس میپره و مگس کشی که دم دستش بود رو بالا میگیره .
- چی ؟؟ پس شما اونجا چه غلطی میکنید ؟ چه طور از طلسم حفاظتی رد شد ؟
- قربان یه مار بود فکر کنم ! طلسمای حفاظتی ما روی حیوونا ...

آلبوس دیگه متوجه بقیه حرفای ريموس نمیشد ، چشمانش بر روی ماری دو متری که به آرامی از لای در وارد میشد افتاد ... ماری سیاه که زبون خودش رو به سمت آلبوس نزدیک میکرد .
- ن ... نه ... نه خواهش میکنم ... نه ...
مار روی میز زمین چمباتمه زده بود و به چشمان آلبوس خیره شده بود .
آلبوس در چشمان مار ، لرد رو میدید که روی یه صندلی سلطنتی نشسته و چوب دستی خودش رو بالا و پائین میندازه . صدایی در ذهن آلبوس شنیده میشد :

« فکر کردی میتونی با طلسمای محافظتی و مامورای امنیتی جلوی منو بگیری ؟ کور خوندی ! مثل همیشه یه پیر خرفت ترسو بودی و نخواستی قبول کنی که قدرت من از توی مفلوک بیشتر بوده !
خوب گوش کن ببین چی میگم ... من دوباره برگشتم ... برگشتم تا کاری که نیمه تموم مونده بود رو تموم کنم ! تو و همه کسایی که از اون لجن زاده ها حمایت میکنید رو به درک واصل کنم .
فقط دو روز بهت مهلت میدم که با ارتش خودش پیش من بیاید و جلوی من زانو بزنید تا از گناه و خطاتون بگذرم ... فقط دو روز ... فهمیدی ؟ بعد از اون به راحتی آب خوردن با مرگخوارام ، تو و همه احمقهایی که تو اربابشون هستی رو تو یه چشم به هم زدن از سر راهم برمیدارم .
نذار مجبور بشم خون به پا کنم ؛ اخر عمرت بهتره به آرزوی دوران جووونیت فکرکنی ! تو قدرت سلطنت رو داری ! تو جادوگر بزرگی هستی و عاقل تر از اون هستی که بخوای جنگی که میدونی توش شکست میخوری رو راه بندازی ... از بچگی آرزوی جایگاه منو داشتی ، پس این فرصت رو از دست نده ، این شانس آخر زندگیت قبل از اینکه بتونی علامت شوم رو بالای جسد کثیفت ببینی .
فقط دو روز ... فقط دو روز ... توی خـــونـــه ريـــــــدل منتظر زجه و التماس کردنت هستم وگرنه ... »

عرقهای سردی روی پیشونی آلبوس نشسته بود . چشماش که از ترس سرخ شده بود روی ماری که در حال خارج شدن بود خیره مونده بود.

- آلبووووووس !! آلبوس کجایی ؟؟؟
ريموس سراسیمه وارد اتاق شد !
- چی شده ؟ چرا رنگ و روت پریده ؟؟
- او ... اون ... ب . برگشته ! باید ب ... بريم پی ... پیشش !

بدلیل خود مثبت بینی بیش از حد تام‌م عزیز ، این پست بررسی نمی شود.با احترام.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۹ ۲۲:۲۲:۱۱


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ شنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۶

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
همه ی محفلی ها در یک اتاق نه خیلی بزرگ دور یکدیگر جمع شده بودند . هر کس یا دیگری حرف میزد ولی وقتی دامبلدور وارد اتاق شد همه به احترام او سکوت کردند .
دامبلدور فوری صندلی ای انتخاب کرد و روی ان نشست و بعد گفت : من واقعا از تک تک شما برای اینکه دعوت من رو پذیرفتید ممنونم . ما تو این جلسه باید درباره ی مسایل مهمی تصمیم گیری کنیم . پس لطفا نظم و سکوت جلسه رو رعایت کنید و هر کس هم که سوالی داشت صبر کنه تا آخر جلسه اون رو مطرح کنه .
همه حرف دامبلدور را تایید کردند و برای شروع جلسه آماده شدند .
دامبلدور : خوب اول از همه باید از دست رفتن دو تن از دوستانمون رو که برای محفل واقعا مفید بودند رو به شما ها تسلیت میگم و امیدوارم که تلاش های اون دوستان بی نتیجه نشه .
بعد از این میریم سراغ طرح نقشه ای برای بر ملا شدن هویت واقعی عده ای که در کافه ی سه دسته جارو شورش کردند . همونطور که همه میدونید عده ای شورشی دیروز ساعت 12ظهر به دلیلی نا معلوم کافه رو به خون کشیدند .
یکی از مشتریان کافه که از این حادثه جون سالم به در برده میگه تونسته علامت سیاه رو روی بازوی یکی از اون شورشی ها ببینه . وزارت سحر و جادو پیگیر این ماجراست اما من میخوام چند نفر از خودمون دنباله ی این اتفاق رو بگیرن . من فکر میکنم این شورش با شورشی که در کتابخانه ی بزرگ لندن صورت گرفت مرتبطه . این ها چند شورش عادی نیستند که به منظور نشون دادن اعتراض یا مسایل دیگر اتفاق افتاده .
دامبلدور وقتی کلامش را تمام کرد به وسیله ی چوبدستی اش لیوان ابی را ظاهر کرد و کمی از آن را نوشید . در این بین اعضا هم فرصت کوتاهی برای مشورت با بغل دستیشان پیدا کردند .
دامبلدور : من دو نفر رو مامور پیگیری این شورش های اخیر میکنم . مودی عزیز و آقای ویزلی ، آیا شما این ماموریت را قبول میکنید ؟
مودی : خوب ... اوممم ! بله پرفسور من این رو قبول میکنم ولی ا ولی ...
آرتور ویزلی کلام مودی را اینطور کامل کرد : ولی شما فکر نمیکنید برای موفق شدن تو این ماموریت دو نفرکافی نیستند ؟
دامبلدور : اوه ، آرتور من فکر نمیکنم که دو نفر کم باشند . من میخوام شما بدون سر و صدا و بدون این که ردی از خود باقی بگذارید دربارهی شورش ها سرنخی جمع کنید . اگر خیلی دقت کنید میتونید دو نفری بدون ایجاد مزاحمتی برای کسی و یا شناخته شدن سر و ته موضوع رو پیگیری کنید اما 3 نفری مطمئنا نقشمون خراب میشه .
آرتور سری تکان داد و پاسخ داد : بله ، همینطوره که شما میگید پرفسور .
دامبلدور سرفه ای کرد و شروع کرد به صحبت کردن : خوب دوستان ، اگه کسی در این زمینه سوالی نداره بریم سر موضوع بعدی .
چون حرفی نزد دامبلدور ادامه داد : موضوع بعدی اینه ، ما برای چیره شدن به مرگخوار ها و اربابشون هنوز خیلی ضعیفیم . به همین جهت هاگرید به محل سکونت غول ها رفته تا اونا رو متحد کنه و برای کمک به ما دعوت بکنه .
اما اگر او در ماموریت دشوارش موفق بشه با در نظر گرفتن قدرت مرگخوار ها و ولدومورت باز هم ضعیف و شکست پذیر هستیم . پس تو ریموس آیا حاظر هستی عده ای از گرگینه ها رو همراه ما کنی ؟
لوپین در کمال آرامش جواب داد : بله پرفسور . من بعد از این جلسه فورا آماده میشوم تا به محل زندگی گرگینه ها بروم .
دامبلدور سری تکان داد و گفت : بله ، مچکرم ریموس . اگه کسی اعتراضی یا سوالی داره میتونه الان بگه .
اما کسی مثل سری پیش سوالی نداشت .
دامبلدور آهی کشید و ادامه داد : حالا وقتشه که یکی از اعضای تازه وارد رو به شما ها معرفی کنم . آماندا لانگ باتم .
و دستش را به سمت ساحره ی جوانی که گوشه ای نشسته بود گرفت . ساحره با شنیدن نام خود سرخ شد و لبخند ملایمی زد .
دامبلدور ادامه داد : ایشون تازه وارد محفل شدند و قبلا در جنگی که ناخواسته با مرگخواران داشته شجاعت خودش رو ثابت کرده . امیدوارم شما بتونید از اون به خوبی استقبال کنید و شیوهی کار و زندگی رو در محفل براش توضیح بدید .

خب برای ورود به محفل خیلی عالی بود آماندا عزیز ، بجز چند اشکال تایپی و یک اشکال نگارشی جزیی اشکالی در پستت به چشم نمی خورد.برای بار سوم تلاش کردی و تلاشت واقعا تحسین برانگیز ود.امیدوارم شاهد فعالیت خوبت در محفل باشیم.
تایید شد.
بزودی آرم شما در تاپیک جلسات محرمانه محفل زده خواهد شد ، لطفا آنرا در امضای خود قرار دهید. با احترام.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۳ ۲۰:۰۷:۴۴

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۹:۴۲ چهارشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۶

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
- ارباب بیدار شوید لطفا!! ارباب.
در خواب ولدمورت:
فضایی تاریک و سرد. هری پاتر جلوی ولدمورت زانو زده ، دست هایش را به ردای ولدورت می کشد. التماس می کند : ارباب ، ارباب، به من رحم کنید ، ارباب ، منو عفو کنید ، ارباب، بیدار شوید لطفا!!
ولدمورت با یک حرکت ناگهانی از خواب می پرد. دستی به سر کچل خود می کشد و می گوید: پیتر ، چند بار بگم منو با ملایمت بیدار کن!
پیتر پتی گرو در حالی که سینی صبحانه را روی تخت ولدمورت می گذاشت عذر خواهی کرد و گفت: سرورم، بعد از صبحانه ورزش صبحگاهی یادتون نره! الان درست 1 سال و نیمه که دارین ورزشتون رو به تعویق می اندازین! برای سلامتیتون ضرر داره قربان!( پست با محتوا!)
ولدمورت که چایی اش را در نعلبکی می ریزد! ، حبه قندی را در دهان می گذارد و می گوید: من چه بی تو کفته بودم بعدا می کنم حالا...(قوووورت!دلنگ ! دولونگ!)نقشه شب هنوز سره جاشه؟
- بله ارباب ، همه مرگ خوار ها اعلام آمادگی کردن و گفتن سر ساعت 12 جلوی در اردوگاه هاگزمید منتظر شما خواهند شد.
- خوبه! اگه هوریس سیبیلو نبود ما نمی فهمیدیم ، محفلیا قراره برن اردو! حالا اون ظرف نون رو بده من!

نیمه شب، ساعت 12 (0:0) رو به روی در اردوگاه هاگزمید( اردوگاه هم داشته ما نمی دونستیم؟!!)
ولدمورت از روی جارویش بلند شده و جلوی مرگخواران به صف کشیده راه می رود.
- اووم! نات ، هوریس، زابینی،رابستن و لوسیوس.. به به همگی که جمعین!هر کدوم تون طبق برنامه به سراغ چادر ها برین. وفادران من ، خوش دارم تار و مارشون کنید!
نات و بلیز آرام آرام خود را به چادر دامبلدور رساندند. بلیز دست خود را برای نشان دادن علامت سکوت روی لبش گذاشت و همراه با نات وارد چادر شدند.نات، بلافاصله بعد از ورود با دیدن لباس خواب خرگوشی دامبلدور خنده آهسته ای کرد و باعث شد هر دوی آن ها مورد خشم دامبلدور قرار بگیرند!( دامبلدور زمزمه کرده بود: استیوپفای،سکتوم سمپرا، فقط آروم چاک چاک شین تا سرو صدا ایجاد نشه!)
در آن طرف اردوگاه رابستن،هوریس و اسنیپ به سمت چادر استرجس،لوپین و هدویگ رفته بودند. رابست دستش را آرام توی چادر کرد و با صدای تیک چیزی را کند اما بعدش صدا هووو، هوو ای! در فضا پیچید!
- کمک! کمکم کنید ، بی ناموس ها ! شب با پر های دختر مردم چه کار دارین؟!
دوربین عقب میاید و نمایی از ماه شب چهارده را نشان می دهد. با این حال صدا هایی از قبیل : مرگخوار ها اومدن!، استیوپفای، آواداکدورا،می کشمت،آآآآی!،هوریس در رو!!، به طور کاملا واضح به گوش می رسد.
آخرین مرگخوار یعنی لوسیوس مالفوی خود را به چادر بچه ها رساند و داشت توی آن سرک می کشید که ناگهان جسمی محکم به بینی اش برخورد کرد!آن جسم چیزی جز پای رون نبود! رون که آرام به سمت راست غلت می زد زیرلب گفت: هرمیون ، من از لاوندر خوشم نمیاد!
هیچکدام از بچه ها ی داخل چادر ، تا صبح از حضور مالفوی و خونریزی شدید بینی وی اطلاع پیدا نمی کنند. مالفوی هم تا صبح از این که دامبلدور او را با پترفیکوس توتالوس جادو کرده آگاه نمی شود. اما بالاخره می فهمد که جریان چیست و چرا اکنون در آزکابان به سر می برد!
درود بر محفل همیشه پیروز
--------------------------------------------
ناظرین محترم، برای سومین بار پست می زنم. تاییدم؟؟!


]چارلی عزیز.. پستت قوی و محکم نبود! شاید بهت گفته باشن که جنگ بین سیاه و سفید رو بنویسی ولی نباید در این جنگ از هر وسیله برای توصیفش استفاده کنی!
من نمی گم که خنده دار و یا طنز ننویس ولی نه اینکه بیایی اصول و پایه کتاب رو از بین ببری!
اول پستت خب باز در دنیای طنز خوب بود و خب به جز چند تا مشکل جمله بندی چیزی نمی تونم در موردش بگم!
اما قسمت حمله به اردوگاه جالب نبود! یعنی انقدر راحت مرگ خوارا حمله می کنن و انقدر راحت محفلی ها اونا رو شکست می دن و تموم می شه؟
خب اینو در دنیای واقعی بررسی کن! خب خیلی از چیزهایی که در این قمست بود جالب نبود!
ما توی داستانهای طنزمون اگر چیزی خلاف کتاب و یا خارق العاده می گیم برای اینکه دیگه وارد اون دنیا شدیم و از دنیای هری پاتر شاید کمی فاصله گرفتیم اما این روش برای تأیید شدن در محفل مناسب نیست!
تو سوژه های خوبی تو ذهنت داری ولی اصلا روشون کار نمیکنی تا بهترین از آب در بیاد!
مطمئنا این سوژه رو تو می تونستی خیلی خیلی زیباتر از این بنویسیش!
دفعه بعد وقتی یه سوژه پیدا کردی و وقتی پست رو نوشتی ( اگه طولانی بود اشکالی نداره! مهم اینکه زیبا و کامل باشه و فرد احساس نکنه خیلی اونو با عجله نوشتی و خواستی زود تمومش کنی!) زمانی که احساس کردی پستت واقعا زیبا شده اونو توی محفل بزن!
یه پیشنهاد : می تونی چگونگی عضو شدنتو در محفل شرح بدی!
مطمئن باش اگه خودت ازش راضی باشی منم تأییدت خواهم کرد! برای ورود به محفل این سخت گیری ها لازمه عزیز! امیدوارم موفق باشی!

تأیید نشد!


از پیشنهادتون خیلی ممنون خانم اوانز!( سعی می کنم یه پست خوب بزنم.) !!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۰ ۲۲:۲۸:۴۸
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۱ ۹:۴۱:۳۴
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۹ ۲۳:۲۱:۱۸

دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵ دوشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۶

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
خیابانی از شهرلندن
زنی که قد بلندی داشت و موهایش بلند و قهوه ای بود رو به روی مغازه ای ایستاده بود و مشغول تماشای اجناسی بود که در ویترین به نمایش گذاشته شده بود . اما نگاه های بی وقفه ی او به ساعت و آن طرف خیابان این حقیقت را فاش میکرد که او منتظر کسی است .
تقریبا 5 دقیقه به همین منوال گذشت که ماشین زرشکی رنگی طرف دیگر خیابان پارک کرد . با صدای اتومبیل آن زن فوری روی پاشنه ی پا چرخید و و با نگاهی نافذ اتومبیل و سرنشینش را زیر نظر گرفت . ابتدا کمی صبر کرد . وقتی مردی که از ماشین پیاده شد وارد ساختمان آجری روبه رویش شد زن هم او را دنبال کرد .
فضای ساختمان نمناک و تاریک بود و بوی کهنگی از آن می آمد . تارهای عنکبوت هم که در گوشه های دنج ان ساختمان دیده میشد بیانگر متروکه بودن ساختمان بود .
زن ایتدا اردید داشت اما کمی بعد انگار چیزی در درونش او را مجبور میکرد که راهش را ادامه دهد . آهسته راه میرفت تا کسی متوجه حظورش نشود . راهرویی را آنقدر ادامه داد تا به پله ها رسید . آرام و با احتیاط از پله ها بالا رفت .
هنگامی که آخرین پله را پشت سر گذاشت دوباره با راهروی طویلی رو به رو شد . آن راهرو را هم ادامه داد . دو طرف راهرو اتاق هایی وجود داشت که در های کهنه و زوار در رفته شان بسته بود . زن آنقدر ادامه داد تا صدایی را شنیتد . ایستاد و خوب گوش کرد . صدا از آخرین اتاق سمت چب می آمد . پس فوری به طرف آن اتاق به راه افتاد . خوب به صدای گفتگوی دومردی که از اتاق می آمد گوش کرد .
: خوب آقای جیسون میلر ! شما میدونید که اگه نتونید ماموریتتون رو به خوبی انجام بدید چه سرنوشتی در انتظارتونه ؟
زن از جای کلید داخل اتاق را دید . اتاقی بود تاریک که تنها منبع روشناییش شمعی بود که بین دو مرد قرار داشت و فقط چهره ی آن دو را نشان میداد . یکی از آن دو نقابی مانند مرگخواران به صورت داشت و زن فوری این را فهمید . آن یکی هم مردی بود قد کوتاه و چاق . پس نام آن مرد جیسون بود .
جیسون در جواب مرگخوار گفت : ب ب ب بله آقا منزل درست کنار خانه ی عموی اون پسره پاتره ! من میتونم ترتیبی بدم که اون پسره تو دام لرد سیاه بیفته ! من ...
مرگخوار : خوب دیگه کافیه ! حال بهتره فوری اینجا رو ترک کنی .
زن وقتی فهمید ممکن است دیده شود چوبدستی ای را در آورد و خود را غیب کرد . او یک ساحره بود .
ساحره خود را جلوی هاگوارتز مدرسه ی جادوگری ظاهر کرد . و زنگ عظیم آن را به صدا در آورد . مدتی بعد پرفسور مک گاناگول در حالی که دوان دوان به طرف در می آمد با دیدن چهره ی ساحره تعجب کرد و گفت : آماندا تو اینجا ... .
آماندا : اوه مینروا ! من همین الان باید دامبلدور رو ببینم همین حالا !
20 دقیقه بعد دفتر دامبلدور
دامبلدور : خوب ! پس تو می گی ولدومورت میخواد برای به دست آوردن هری از همسایه ی ماگل عمویش استفاده کنه ؟
آماندا : بله همینطوره ! شما نباید بذارید اون این تابستون رو به خونه برگرده . جون اون در خطره .
دامبلدور باریش هایش بازی میکرد که انگار داشت فکر میکرد بعد رو به آماندا گفت : نه نمیشه ! اون فقط تو خونه ی دورسلی ها امنه . اون بازم به اونجا برمیگرده و منتهی من نگهبان های خیلی بیشتری رو برای اون میذارم .
پرفسور مک گاناگول تا اینجا ساکت بود و فقط گوش میکرد گقت : ا آلبوس چرا اون مردکی رو که قراره هری رو به دام ولدومورت بندازه رو طلسم نمیکنی ؟ مثلا اونو تحت طلسم فرمان کنترل نمیکنی یا حافظش رو تغییر نمیدی ؟
دامبلدور آهی کشید و از جایش باند شد . کمی بعد لا همان متانت همیشگی اش جواب داد : نه نمیشه ! اگه ما این کار رو بکنیم ولدومورت میفهمه که از نقشه اش خبر داریم و بعد میتونه تمام کارهای ما رو خراب کنه اما اگه هم نفهمه و به هردلیل اون مرد نتونه ماموریتش رو انجام بده ولدومورت میکشدش و این اصلا به نفع ما نیست . ولی من تزتیبی میدم که وقتی هری تو خونه ی عمویش است بعضی از نگهبان ها دورادور مواظب کارهای جیسون میلر باشند . اما فقط دورادور .


آماندا جان وقتی پستتو دیدم تصمیم گرفتم تأییدت کنم!
اما می دونی چیه یه اشکال بزرگ داری... من یه پیشنهادی بهت می کنم ...
تو بیا و یه نمایشنامه بنویس و طرز عضو شدنتو تو محفل شرح بده! اینجوری داستان ها که می خوای بنویسی توی یه پست نمی تونه خلاصه شه!
شاید این ها رو بشه بعده ها سوژه کرد!
ولی الان تو باید یه داستان کوتاه مثل چیزی که توی کارگاه زدی بزنی...فقط اینجا عکس نداره و خودتی و ذهنت!
یه بار دیگه سعی کن ... من خیلی دوست دارم تو عضو محفل شی!


ویرایش شده توسط آماندا لانگ باتم در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۱ ۲۰:۱۸:۵۳
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۲ ۰:۰۴:۳۵

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۸:۱۲ دوشنبه ۴ تیر ۱۳۸۶

کارادوک دیربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۴۰ سه شنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۰۹ سه شنبه ۲۱ اسفند ۱۳۸۶
از جهنم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 329
آفلاین
خورشید به پائین ترین نقطه خود در افق رسیده بود. باد سردی می وزید. دهکده هاگزمید یکی از سردترین روزهای زمستانی خود را در ماه دسامبر تجربه کرده بود. بیشتر مغازه های دهکده تعطیل شده بودند یا در حال تعطیلی بودند و افراد با سرعتی بیشتر از معمول به سمت خانه های خود حرکت میکردند.

در عرض یک ساعت تقریباً کسی در کوچه ها و خیابان های دهکده دیده نمیشد. تنها صدایی که قابل شنیدن بود صدای سوز باد بود. در طی چند ماه گذشته این وضع غیرطبیعی جلوه میکرد. شایعات مردم و وقایع اخیر، فرار کردن سیزده مرگخوار از آزکابان و چند قتل بدست ولدمورت و پیروانش باعث شده بود تا وزارت جادو آرورهای بیشتری را مأمور محافظت از تنها دهکده تمام جادویی جهان کند.

تعداد کمی از آرورها و افراد محفل برای گریز از سرما در کافه هاگزهد جمع شده بودند و درباره این مسائل گفت و گو میکردند. در کافه باز شد و لوپین و آرتور ویزلی بدنبال آن داخل کافه شدند. صدای ناراضی آرتور شنیده شد که گفت: با از کنترل خارج شدن دیوانه سازها، این هوا هیچ تعبجی نداره... آن دو نیز به جمع جادوگران دیگر پیوستند.

لوپین هنوز نوشیدنی ای که از آن بخار بلند میشد را کامل ننوشیده بود که صدای شکسته شدن چند تخته و بدنبال آن داد و فریادهای چند مرد و زن که طلسمهای دفاعی بر زبان می آوردند شنیده شد. آنها بسرعت بسوی صداها که از دروازه دهکده به گوش میرسیدند دویدند.

تعدادی مرگ خوار سیاه پوش که صورتهایشان را با ماسک های سیاه پوشانیده بودند با جادوگران سفید که تعدادشان نصف بود درگیر شده بودند. نور افسونهایی که از چوبدستی های آنها خارج میشد و فریادهایشان تاریکی و سکوت دهکده را از بین برده بود. علاوه بر آن چند دیوانه ساز با شنل های سیاه از جهت مخالف به مبارزین محفلی و وزارت حمله میکردند.

کافه نشین ها با دیدن این صحنه بی درنگ به سمت یاران خود دویدند تا با مرگ خواران مبارزه کنند. تعدادی از آنها نیز به پشت مجسمه ها و سنگرها رفتند و پناه گرفتند. لوپین که در ایجاد پاترونوس تبحر خاصی داشت به سمت دیوانه سازها رفت. سه دیوانه ساز به او حمله کردند. لحظه ای درنگ کرد گویی بدنبال خاطره ای خوش میگشت و فریاد زد: اکسپکتو پاترونوم! ناگهان سپری سفید و درخشان بین او و آنها قرار گرفت و تلاشهای بیهوده دیوانه سازان را پایان داد. آنها بسرعت فرار کردند و در تاریکی فرورفتند. چند دیوانه ساز دیگر به سمت لوپین حمله ور شدند...

در آن طرف دو جبهه در حال مبارزه بودند. نوری قرمز رنگ از چوبدستی یک مرگخوار خارج شد و به آرور روبرویش خورد. او فریاد کشید و بیهوش شد. تانکس فریاد زد: اکسپلیارموس! آن مرگ خوار خلع سلاح شد. مودی از چوبدستی اش طناب هایی مارشکل را بسمت آن مرگخوار شلیک کرد و دست و پای او را بست و بلافاصله چوبدستی اش را به بالا و بسمت قلعه هاگوارتز فریاد زد: پریکیولوم! رسام قرمز درخشانی به آسمان شلیک شد. آرتور ویزلی نیز به همراه او این طلسم را گفت.

لوپین از پس چند دیوانه ساز دیگر برآمد و به آن دو پیوست و نفس زنان گفت: تعداد اونها از ما بیشتره ما نمیتونیم بیشتر از این مقاومت کنیم، چند نفر هم زخمی شدن. آرتور گفت: ما به هاگوارتز علامت دادیم، دامبلدور هر لحظه ممکنه برسه.

- پتریفیکوس توتالوس! طلسمی از پهلوی مودی رد شد. مودی بلافاصله آن مرگخوار را بیهوش کرد. در همین زمان چوبدستی اش را بسمت مرگخوار دیگری که یک آرور را بیهوش کرده بود گرفت و طلسمی را به زبان آورد. شعله های آبی رنگی بسمت ردای سیاه او شلیک شدند و در یک لحظه او به آتش کشیده شد! و سعی کرد فرار کند اما تانکس بر سر راه او قرار گرفت و او را بیهوش کرد و گفت: معلومه اونقدرها هم پیر نشدی مدآی!

پس از چند دقیقه دیگر مبارزه درحالیکه نومیدی در چهره های مبارزین محفل و وزارت پیدا شده بود و شکست را نزدیک میدیدند نور سفید خیره کننده ای از دروازه دهکده بسمت چند دیوانه ساز که مشغول مکیدن روح مبارزین محفل بودند رفت. ققنوسی با شکوه با سرعت به سمت دیوانه سازها رفت و همه آنها را فراری داد.

چند مرگخوار که به آن محل خیره شده بودند توسط اعضای محفل مورد حمله قرار گرفتند. مودی گفت: آلبوس میدونستم میای. وزارت هیچ انتظار چنین حمله ای رو نداشته. دامبلدور به بدن های بیهوش و زخمی روی زمین اشاره کرد و گفت: کاملاً مشخصه.

مرگخوارانی که جان سالم بدر برده بودند با ترس و وحشت عقب عقب رفتند درحالیکه طلسمهایی را فریاد میزدند. آرورها بدنبال آنها طلسمهایی را پرتاب میکردند. پس از آنکه مرگخواران کمی از هاگزمید دور شدند همگی آپارت کردند.

دامبلدور گفت: من برمیگردم به مدرسه. باید یک جغد به وزیر بفرستم و این ماجرا رو براش توضیح بدم. افرادی هم باید بیان و زخمی ها رو به سنت مانگو منتقل کنند. این بار مرگخوارها خیلی نزدیک شده بودند، ولی همه شما خوب مبارزه کردید.

و اینطور شد که پیروزی دیگری برای جبهه سفید رقم خورد!
_____________________________________________
اگه قبول شدم انگلیسیش Caradoc Dearborn هست!!


کارادوک عزیز!
پست خوبی بود...
اما روی قسمت اول پست بیش تر کار شده بود... زمان جنگ محفلی ها و مرگ خواران به نظر می رسید که فقط به دلیل زیاد کردن پست بود!
آخر های پست هم با عجله نوشته شده بود و به نظر می رسید نویسنده می خواد هر چه زودتر داستان رو تموم کنه!
ولی در کل به عنوان اولین نوشتت در محفل خوب نوشته بودی و چون می بینم که می تونی فعالیت خوبی داشته باشی تأییدت می کنم!
اما فقط به شرط فعالیت خوب و زدن نوشته ها و نمایشنامه های زیبا!

تأیید شد... موفق باشید!


ویرایش شده توسط کارادوک دیربورن در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۸:۱۸:۴۴
ویرایش شده توسط کارادوک دیربورن در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۸:۲۲:۱۶
ویرایش شده توسط کارادوک دیربورن در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۸:۲۴:۰۴
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۵ ۲:۳۹:۱۰


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۱:۲۸ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۶

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
اتاقی لوزی شکل و تقریبا کوچک . هوا ی اتاق شدیدا گرم بود و تاریک . وسط اتاق صندلی زوار دررفته ای قرار داشت و شخصی به آن بسته شده بود . آن شخص کسی نبود جز آماندا لانگ باتم . صورتش غرق به خون بود . گردنش تحمل وزن سرش را نداشت و خون های خشک و لخته شده موهایش را کثیف تر از کثیف نشان میداد . بدنش تاب آن همه گرما را نداشت . عرق میکرد و آب های ذخیره ای بدنش تبخیر میشد . آماندا کم کم به هوش آمد . ضعیف تر از آن شده بود که برای جرعه ای آب فریاد بزند . ناله ی ضعیفی کرد . بدنش را آرام تکان داد . طناب دور دستانش باعث کرخت شدن آنها میشد . ....
کیلومتر ها دور تز از آن محل وحشتناک داخل یک غار مرطوب مودی لوپین و تانکس غافل از گم شدن ناگهانی آماندا ، استراحت میکردند . کم کم خورشید طلوع کرد . با اولبن پرتو های خورشید لوپین بیدار شد و خمیازه ای کشید . او با خمیازه اش مودی و تانکس را هم بیدار کرد .
تانکس به بدن خود کش و قوسی داد و زیر لب غر زد : بهتر بود من هم مثل آماندا برای خواب بیرون از غار میرفتم . اینجا رو این صخره ها بدنم خشک شده .
مودی : چی اون احمق رفته بیرون خوابیده ؟ پناه بر خدا اگه طعمه ی گرگ ها نشده باشه عالی میشه !
لوپین : مودی اینقدر بد بین نباش ! این طرفا گرگی نیست .
تانکس بلند شد و بیرون از غار رفت تا آماندا را از خواب بیدار کند اما هرچه گشت پیدایش نکرد .
تانکس : لوپین ، مودی ... بیاین آماندا نیست !
مودی : (به لوپین ) بد بین نباش بد بین نباش .
لوپین : (به مودی ) خیلی خوب توهم !!! به جای غر زدن بهتره ببینیم کجاست .
آنها از غار خارج شدند .
لوپین : بهتره هرکدوممون از یه طرف بریم و دنبال آماندا بگردیم .
مودی و تانکس قبول کردند. 3 نفر از یک دیگر جدا شدند و مشغول به جست و جوی اماندا شدند . تانکس در راه انگشتر اماندا را پیدا کرد . پس با این سرنخ معلوم شد که اماندا به طرف غرب پیش رفته . تانکس با استفاده از چوب دستی اش علامتی به مودی و لوپین داد . چند دقیقه صبر کرد وقتی لوپین و مودی خود را رساندند به طرف غرب پیش رفتند .
مودی : مثل اینکه شما ماموریت رو فراموش کردید و یادتون رفته که ما از طرف دامبلدور مامور شدیم تا سرنخی از مرگخواران این اطاف جمع کنیم ؟
تانکس فورا جواب داد : اما مانمیتونیم اماندا رو ول کنیم و بریم . شاید تو دردسر افتاده باشه .
لوپین : اما مودی راست میگه تانکس در هر صورت ماموریت ما در درجه ی اول اولویت قرار داره .اون جلو هم یه دهکده ی مشنگ نشین هست . آماندا یه جادوگره ! هیچ مشنگی نمیتونه به اون آسیب برسونه .
با این حرف ها تانکس قانع شد . لوپین اون رو مطمئن کرد که بلایی سر اماندا نمیاد . اما وقتی جلو رفتند چیز زیر پای مودی ترق صدا داد و شکست . در اثر این شکستن جرقه ای تولید شد توجه مودی رو جلب کرد . مودی خم شد و آن تکه چوبی را که شکست برداشت . نیازی نبود که خیلی دقت کند تا متوجه شود آن یک تکه چوب معمولی نیست .
لوپین : این چوب امانداست .
تانکس : اون بدون چوبش نمیتونه کاری کنه . این یعنی جونش در خطره .
**************************************************************
در اتاق لوزی شکل باز میشود . مرد جوانی وارد اتاق میشود . صدای قدم های مرد در گوش اماندا میپیچد .
تق تق تق تق تق تق تق تق
مرد به گوشه ی اتاق میرود شمعی را روشن میکند . شمع را در دست میگیرد و به سمت اماندا میرود .
نور چشمان اماندا را اذیت میکند . کمی معطل میشود . وقتی چشمانش به نور عادت میکند میتواند لبخند پیروز مندانه ای را که بر لبان جوان نقش بسته بود ببیند . میتوانست جوان را بشناسد .
او ... او .... پیتر پتی گرو بود .


اماندا عزیز متاسفانه شما تایید نشدید به چند دلیل: یکی اینکه داستان را تمام نکرده بودید. داستان خیلی تصنعی و بدون هیچ دلیلی پیش رفت.بخش هایی از داستان مثل خمیازه کشیدن لوپین و بیدار شدن تانکس و مودی ، بیش از حد تصنعی بود.بهتر است بار دیگر تلاش کنید.موفق باشید.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۰ ۱۵:۴۵:۰۳

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.