هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰ دوشنبه ۳ دی ۱۳۹۷
#52

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
لینی سرگرم پرواز بر فراز جنگلی سرسبز بود. از بادی که می‌وزید و شاخکاشو به این‌سو و اون‌سو هدایت می‌کرد لذت می‌برد. با آسودگی خیال چشماشو بسته بود و با حس شیشمش در حال حرکت بود.

اما شاید بهتر بود کم‌تر به حس شیشمش اعتماد کنه، چون طولی نمی‌کشه که از محوطه‌ی پر درخت جنگل خارج می‌شه و برکه‌ای با انواع و اقسام قورباغه‌ها و وزغ‌ها جای جنگلو می‌گیرن.

لینی حتی متوجه صدای قورقورهای تهدید آمیز قورباغه‌ها و زبون‌های درازی که برای به چنگ آوردنش دراز می‌شدن نمی‌شه. خوشبختانه اونقد تسترال‌ذوق شده بود و کج و کوله پرواز می‌کرد که هیچ‌کدوم از زبون‌ها نمی‌تونن اونو به چنگ بیارن.

ولی بالاخره تسترال‌شانسی هم حدی داره و بیش از اندازه که مصرفش کنی مثل هرچیز دیگه‌ای تموم می‌شه. و پاتیل شانس لینی، به سرعت خالی می‌شه و نتیجه‌ی اون زبونِ قورباغه‌ی خوش‌شانسی می‌شه که یکراست به سمتش میاد و...

- آخ! یه قورباغه منو گرفت. کمک!

اما جز قورباغه‌هایی که مطمئنا دشمنی به لینی رو در برابر کمک بهش در اولویت بالاتری قرار می‌دادن، حیوون دیگه‌ای اون اطراف نبود که به کمکش بیاد.

- چسبناک شدم. تفی شدم.

صحنه آهسته می‌شه و لحظات پایانی عمر این پیکسی کوچیک به آرومی به نمایش در میاد. زبون دراز قورباغه شروع به تا خوردن و برگشتن به سمت دهن صاحبش می‌کنه. برای لینی درست مثل این بود که هزارپایی دور تا دور بدنش پیچیده و از اون طرف یکی اونا رو به درون غار بزرگی می‌کشه.

- هـــورت!

بالاخره زبون به همراه لینی به دهن قورباغه می‌رسن و لینی یه لقمه چپ می‌شه!
- راستی راستی قورتم داد. این چه پایان شومی بود. چطور دلت اومد، هان؟

لینی اینو از پشت چشمای قورباغه، رو به بیرون فریاد می‌زنه و با هرکلمه یه مشت نثار چشم قورباغه می‌کنه.

- قـــورت!

اما قورباغه یه مرحله جلوتر می‌ره و لینی رو قورت می‌ده و در نتیجه با سیلابی که راه میفته از چشم جدا می‌شه و همراه با آب دهن قورباغه به نقطه پایین‌تری از بدنش منتقل می‌شه.

- اه! چندش. نمی‌شد حداقل تمیز بمیرم؟

لینی به سختی جلوی خودشو می‌گیره تا از شدت حال به هم خوردنش بابت مایعات لزج و بدبویی که اطرافشو پر کرده بود بالا نیاره. ولی بهتر بود لحظات پایانی عمرشو کثیف‌تر از این نکنه.

پس به جاش تمام صحنه‌های خوش و ناخوشش در طول زندگیش جلو چشمش میاد. لینی با دیدن دیواره‌ی معده که آماده بود اسیدشو روش پخش کنه تا مرحله بعدی هضم انجام شه، به درگاه روونا رو میاره و از بابت تمام بدی‌هایی که تو عمرش در حق سایرین کرده ابراز رضایت می‌کنه و روونا رو شکر می‌کنه که مرگخواری زیر دست ارباب لرد ولدمورت کبیر بوده.

همین‌ها باعث می‌شه ناگهان لرزشی تو وجود قورباغه مشاهده بشه. قرار نبود پایانش همچین باشه! اصولا ملت طلب بخشش می‌کردن، ولی این یکی بسیار از زندگیش راضی بود! پس شاید بهتر بود پایانش زمان دیگه‌ای رقم بخوره بلکه نگاهش به زندگی عوض شه.

به جای لینی، قورباغه ناگهان دلش حالی به حولی می‌شه و محتویات شکمش رو همراه لینی بالا میاره. لینی که حالا علاوه بر مایعات لزج قبلی، به استفراغ هم آغشته شده بود، فرصت رو از دست نمی‌ده و به محض پرتاب شدن به بیرون، بال‌هاشو می‌گشایه و تو هوا اوج می‌گیره.

لینی همینطور هی به پرواز ادامه می‌ده. بال‌هاش خیس شده بود و قطره‌های آب دهن قورباغه که با استفراغ هم مزین شده بود، از سرتاسر وجودش می‌چکید و حتی محیط پاک اطراف رو هم مورد عنایت خودش قرار می‌داد.

اما برای لینی هیچ‌کدوم از اینا دیگه مهم نبود، چون بلافاصله به محوطه پر درخت جنگل وارد می‌شه و این یعنی...

نجات پیدا کرده بود!




پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲:۲۴ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۹۶
#51

مونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۳ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۱۹ دوشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۶
از آزکابان
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 36
آفلاین
همه موجودات عالم بازی کردن را دوست دارند. مهم نیست چه جاندار یا در چه سنی باشند، به هرحال بازی کردن را دوست دارند! اما بازی کردن مستلزم امریست بی نهایت مهم...باید قواعد بازی را بلد باشید!

مرگ با رضایت کامل ریگولوس را می دید. مرگ می دانست دویادگار دیگر کجا هستند، از امن بودن مکان آنها اطمینان کافی داشت...مگر اینکه....نه!...این هرگز امکان پذیر نیست! کسی مکان یادگارها را نمی توانست کشف کند...
مرگ عاشق بازی کردن بود. البته قواعد بازی را نیز خوب بلد بود!

***

سالها از نبرد هاگوارتز می گذشت...آرتور ویزلی پیر شده بود. حالا دیگر کاملا سرش طاس شده و ته ریشی که بر صورت داشت تقریبا در حال سفید شدن بود. آرتور از پنجره پناهگاه بیرون را نگاه کرد...خورشید در حال غروب کردن بود. چند روزی بود که آرتور هنگام غروب خورشید به بیرون از خانه می رفت و به هیچ کس هم نمی گفت کجا می رود. نمی توانست به همسرش بگوید...غمی که داشت برای خودش کافی بود...

آرتور از جای برخاست، کلاه لبه داری بر سر گذاشت، پالتویش را پوشید و عصایش را برداشت. عصا در واقع نمایشی بود. تنها جلوی مشنگ ها از آن استفاده می کرد.
-من دارم میرم بیرون مالی. یک ساعت دیگه برمی گردم.

صدای ضعیف و لرزان مالی به گوش رسید:
-مراقب باش سرما نخوری. بیرون باد شدیدی میاد!
-نگران نباش.

آرتور در پناهگاه را باز کرد و وارد فضای سرسبز بیرون پناهگاه شد. چند قدمی از ساختمان پناهگاه دور شد سپس آپارات کرد.

***

شاید اگر به شما بگویند "مرگ"، فردی سر تا پا سیاه پوش را تصور کنید که عصای خفنی بدست دارد و بر روی تخت پادشاهی خفن تری، تزیین شده با جمجمه های کوچک نشسته است.
گوی بلورین کوچکی مقابلش است و با آن بر زندگی بشر نظارت می کند.
هیچ کس حتی فکرش را هم نمی کند جوانی با کت و شلوار مشکی شیک و ظاهری آراسته با آن لبخند شیرین که بینمیچرخد "حضرت مرگ" است!

آرتور هیچگاه فکر نمی کرد جوانی که کنارش روی نیمکت نشسته چه کسی است. به او توجهی نداشت. او تنها تلاش می کرد غمی که در قلبش همچون ماری زهرآگین چنباتمه زده بود را تسکین دهد.

-دلتنگ به نظر میرسین پدرجان!

آرتور نگاهی به جوان انداخت.
-آره پسرم...دلتنگم...دلتنگ...کاش من به جاش میرفتم...
-متاسفم...همسرتون بود؟

اثری از تاسف نه در صدا و نه در چهره جوان دیده می شد. بیشتر به نظر می رسید میخواهد از آرتور حرف بکشد. آرتور با شک و تردید گفت:
-پسرم بود.
-دوست داری دوباره ببینیش؟
-آره...حاضرم هرکاری بکنم تا فقط بتونم دوباره ببینمش.
-هرکاری؟
-تو کی هستی؟
-یکی که میتونه کمکت کنه...

آرتور از جایش برخاست. این جوان بیش از اندازه مشکوک بود!

-بشین آرتور.

آرتور نمی‌خواست بنشیند اما چیزی در لحن جوان او را وادار به اطاعت کرد.

-خوب گوش کن آرتور...بزودی پسرت رو خواهی دید. بهت قول میدم. اما قبلش...پنج اسم بهت میدم....


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

#اتحاد_گریف


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱:۲۸ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۵
#50

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
ای کاش می شد گفت که "ریگولوس بلک در خیلی چیز ها استعداد داشت، اما دوئل های جادویی یکی از آنها نبود". ولی ممکن نیست.
چون راستش را بخواهید، ریگولوس بلک تقریبا در هیچ چیز استعداد نداشت؛ و این "هیچ چیز"، شامل دوئل های جادویی هم میشد.

شاید اگر حریفِ ریگولوس بلک هم مثل خودش فرد بی هنر و چنگکی بود، می توانستیم بگوییم که ریگولوس بلک می تواند شانسی برای شکست دادنش داشته باشد. اما می دانید... بنظر نمی رسید ساموئلزِ نقابداری که برای طلسم شلیک کردن حتی نیازی به حرکت دادن لب هایش هم نداشت به همین راحتی ها کوتاه بیا باشد.

_اکسپلیارموس.

خنجرِ توی دستِ بلک که به هوا پرتاب شد، یکی دیگر از آستینش بیرون آمد و او لبخندی پیروزمندانه تحویل-

_اکسپلیارموس.

نداد، چرا که خنجرِ بعدی هم از دستش بیرون پرید. بدون اینکه دیگر تلاشی بکند یا نفس نفس بزند، با استیصالِ آمیخته در ژستِ شق و رقِ همیشگی اش، به هیکلِ نقابدارِ روبرویش خیره شد که بنظر میرسید بیش از ده سال از خودش کوچکتر باشد.
_پسر، باور کن این اصلا متدِ جالبی نیست که چشاتو ببندی و فقط اکسپلیارموس شلیک کنی، جدای از اینکه فرصت نمیدی خنجرا از دستم جدا بشن شلوارم هم داره در میاد. البته من نمیتونم چشماتو ببینم، و مطمئن باش از زمین بازیِ جلوی مرکز خریدی که اون ماسکو داده دستت شکایت میکنم.

شانه بالا انداخت.
_اینکارسروس.

رشته های یک به یکِ طناب که به نوبت به دورش پیچیدند و روی کاناپه ی پشت سرش انداختندش، چشم هایش را چرخاند و نفس هایش از میان دندان هایش به بیرون حمله کردند.
_اوکی.

ساموئلز اما، بنظر میرسید که از پیروزی نابهنگامش بسیار ذوق زده باشد.
_بنظر میرسه که آم... تو...
_بلک؛ ریگولوس بلک.
_صاحب اون میمون باشی.
_اصلا توصیف جالبی برای یه جنتلمن نیست.
_اونو با خودت نیاوردی؟!
_اون اگه اینجا بود چشمات الان سر جاشون-ببین پسر جون... باید یه موضوع مهمی رو بهت بگم.
_هوم...
_من نمیدونم تو اون زیر چشم داری یا نه و به همین دلیل خیلی سختمه که بهت تیکه بندازم.

بنظر نمی رسید که پسرِ نوجوان حتی حرف های مرد پیش رویش را گوش بدهد.
_میدونی بلک... من از کسایی که همینطوری بی خبر تصمیم میگیرن آدم رو بکشن و فکر میکنن که آدم هم قراره همینجوری یهویی این اجازه رو بهشون بده متنفرم.

دستِ ریگولوس را ندید که با زاویه ی زجر آوری خم شد، و به نقطه ای چنگ زد که دو سرِ طناب در پشت سرش گره خورده بودند.

_راستشو بخوای... قصد داشتم قبلش زنگ بزنم خبر بدم... ولی خب بعد از ظهره و... فرهنگ آپارتمان نشینی و... این داستانا...

پسرِ نوجوان، پشت به ریگولوس، به سمت پنجره رفت. دستانش را روی طاقچه ی روبروی پنجره فشرد و به خیلِ ساختمان های آفتابیِ بیرون خیره شد. نفس عمیقی کشید و درحالیکه بنظر میرسید بلند بلند فکر می کند، زیر لب زمزمه کرد.
_اینکه چرا میخوای منو بکشی... خب عادیه.

دستِ ریگولوس را ندید که بی صدا به سمت درخشش محوی حرکت کرد که از میان تار و پود جورابش مشخص بود. درخششی که بنظر میرسید بسیار... تیز باشد.
طناب هایی را ندید که از پیرامونش پایین ریختند.

_من یه عضو درجه یکِ محفل ققنوسم. و تو، خوب شد که شناختمت. الان به وزارتخونه خبر میدم که بیان زندانبانشونو بندازن کنار زندانیاش... و... من واقعا از کسایی که قبل از سوءقصد خبر نمیدن متنفرم بلک.

پاهای باریک و سیاه پوشِ پشت سرِ جیسون، با دو گامِ بلند خود را به او رساندند. دست راستِ زندانبانِ خونسرد و جدی که به زور جلوی خودش را گرفته بود لبخند نزند، دوستانه دو بار به شانه ی جیسون ضربه زد.
_الان میخوام بکشمت.

پیش از آنکه بخواهد برگردد، مایع سرخ و گرمی روی صورت بلک پاشید و ثانیه ای بعد، جیسون ساموئلز از همان پنجره ای که چند ثانیه پیش نگاهش را میزبان بود، وسطِ شهرِ آفتابیِ "بیرون از خانه" پرتاب شد.

بلک، پیش از اینکه بیرون برود چراغ ها را خاموش کرد. پرده ها را کشید و در را پشت سرش بست.
پس از چند ثانیه، دوباره بازش کرد.

مجسمه ی طلاییِ کوچکِ روی میز ناهارخوری را توی جیب کتش گذاشت و بیرون رفت.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۶:۴۹ سه شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۵
#49

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین

Then..

نقل قول:
مرگ برگشته و با یکی از یادگاریایی که تو دست خودش داره، معامله می‌کنه با ملت: پنج نفرو بکشید تا من کسیو که می‌خواین زنده کنم. ریگولوس بلک یه بار برای گرفتن روح برادرش با مرگ معامله کرد و پنج تا ماگل رو کشت، ولی مرگ فقط "روح برادرش" رو بهش برگردوند و برای کامل برگردوندن سیریوس، پنج تا اسم دیگه بهش داد که سه تاشون، دراگومیر دسپارد، ویولت بودلر و رودولف لسترنج بودن. ریگولوس برای این که مطمئن شه مرگ پای معامله می‌مونه، تهدید کرد که اگه این دفعه سیریوس رو صحیح و سالم تحویل نگیره، می‌زنه یادگاراش رو می‌پوکونه و فقط یه مشکل کوچیک این وسط بود: ریگولوس یادگارها رو نداشت.

در نتیجه، رفت دنبال دراگومیر و ویولت تا هم قانعشون کنه توی جمع کردن یادگارهای باقی‌مونده کمکش کنن، هم جفتشون رو هم‌زمان نزدیک خودش نگه داره که به وقت مناسب، از شرّشون خلاص شه.


And Now..!

دراگومیر دسپارد عقل درست و حسابی نداشت، ولی بوی گند کسی مثل ریگولوس بلک را از چند کیلومتری تشخیص می‌داد.

ویولت بودلر نه تنها از عقل درست و حسابی بی‌بهره بود، بلکه در کنار آن، تخصص فوق‌العاده‌ای در جذب شدن به آدم‌هایی که نباید، داشت.

و ریگولوس بلک باهوش بود.

راستش را بخواهید، آخر این داستان را از اولش می‌شد فهمید.
***

- من میدونم خیلی سخت از این کار پشیمون می‌شم..

دراگومیر همانطور که غرغرکنان سیگاری را آتش می‌زد، به صدای پاهای سه نفرشان گوش داد که در سکوت بخش آرشیو جراید وزارتخانه می‌پیچید. برای بار هزارم به علامت "سیگار نکشید" پرپرزنی که بالای سرش چشمک می‌زد، غرّید:
- بمیر!

صدای ویولت را می‌شنید که خنده‌کنان به ریگولوس می‌گفت:
- یه نمور ظاهرش دوشواری داره، وگرنه مطمئنم ته دلش تو رو خیلی دوس داره.

دراگومیر تقریباً می‌توانست صدای افکار ریگولوس را هم به وضوح صدای پر شر و شور ویولت بشنود: «راستش رو اگه بخوای، به گوش جن‌خونگی‌مم نیست که دوستم داره یا نداره.» و کوشید خونسردی‌ش را حفظ کند. مثل تمام تلاش‌های پیشین، لحظه‌ای بعد، خیلی خیلی بیشتر از قبل عصبانی بود.

ویولت بحث را تمام کرد. نشست آنجا، با چشم‌های قهوه‌ای "شانس دوباره‌"ی لعنتی‌ش، زل زد به دراگومیر: «اگه بش کمک نکنیم با یادگارا داوششو پس بگیره، اونوخ با کشت و کشتار مجبور می‌شه پسش بگیره!» و به شکلی، جوابِ "من می‌تونم خیلی سریع‌تر بفرستمش پیش برادرش!" ِ دراگومیر را در نطفه خفه کرد. نه به خاطر منطق و استدلال والایش. فقط چون آنجا کنار ریگولوس ایستاد و شرخر بلوند می‌دانست نیم دوجین باجه‌ی وزارتخانه هم نمی‌توانند از آنجا تکانش دهند.

دراگومیر یک چیز دیگر را هم می‌دانست: ویولت بودلر عقل درست و حسابی هم نداشت.

- تف!

برای لحظه‌ای تصور کرد ویولت او را صدا کرده‌است و تصمیم گرفت مطلقاً نادیده‌ش بگیرد، ولی بعد متوجه شد دخترک به ستون دراز و طویل آرشیو روزنامه‌های پیام امروز خیره شده است.
- چرا نمی‌شه جا آمار در آوردن از این کوفتیا، راس و مرلینی بریم از خود پاتر بپرسّیم ابرچوبدستیو کدوم گوری گور به گور کرده؟!

ریگولوس با یک حرکت چوبدستی، ستونی از روزنامه‌ها که مربوط به وقایع پس از جنگ هاگوارتز بودند، جلو کشید:
- چون، عزیزم، فقط منم یا راه افتادن دور انگلستان و پرس و جو کردن در مورد ابرچوبدستی یک مقدار مشکوک به نظر میاد؟

سپس برگشت و به دراگومیر نگاه کرد. بی‌اعتنا به روزنامه‌ها یا غرولندهای ویولت، آنجا، آن عقب ایستاده و از پشت عینک لعنتی‌ش، نگاه سرشار از بی‌اعتمادی‌ش را به ریگولوس دوخته بود.
- دوست.. ام.. عزیزم. شاید در زمینه‌ی جادو کردن نتونیم از لطف بی‌کرانت بهره‌مند شیم.. ولی مطمئنم بر خلاف چیزی که در تلاشی به اون علامت بالای سرت بفهمونی، خوندن بلدی.

لبخند واقعاً ایده‌ی خوبی نبود. از نظر دراگومیر، ریگولوس بهتر بود قید لبخندهای دوستانه را می‌زد.
بهتر از آن، قید خودش را می‌زد.
یا رگ خودش را.

- می‌تونی موقتاً جای منو بگیری، تا من برم و دنبال بقیه گزارش‌های درگیری‌های پسر برگزیده‌ی والامقاممون بگردم؟

دراگومیر هرچقدر هم می‌توانست صدای افکار ریگولوس را بشنود، در آن لحظه نشنید: «تا من برم و حداقل نفر چهارم لیست رو از زندگی رقت‌انگیزش نجات بدم؟»

او فقط با چشمانی تنگ‌شده از سوءظن غرّشی کرد و اجازه داد ریگولوس برود.
سراغ نفر چهارم.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۲:۱۴ دوشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۵
#48

دراگومیر دسپاردold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ چهارشنبه ۵ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۰۵ پنجشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۵
از وصل تو گر نیست نصیبم، عجبی نیست!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
می گویند چشم هر آدمی دروازه ای است که مستقیم به قلبش باز می شود. بعضی ها می گویند چشم ها صریح تر از زبان حرف می زنند و یک مشت آدم هم هستند که اعتقاد دارند چشم، تنها نقطه ای است که از طریق آن می توان مستقیم به روح یک نفر رسوخ کرد. شاید ریگولوس بلک یکی از افرادی بود که جزو معتقدین به گزاره های بالا دسته بندی می شد؛ ولی مطمئنا چشم های دراگومیر چیزی پرکاربردتر از کره ی چشم گوسفند، شناور در آب مغز توی دیگ کله پزی نبود.

- چرا فک می کنی من...

یک قدم به سمت چیزی که شباهت بسیاری به تیرچراغ برق داشت نزدیک تر شد.
- ... تو چیزی غیر از...

صدای از جا کنده شدن تیر فولادی که نیم متر توی زمین بندرگاه فرو رفته بود، چند ثانیه ای حرفش را قطع کرد.
- ... سریعتر پهن کردن مغزت رو آسفالت کمکت می کنم؟!

ریگولوس با فاصله ی مویی، تیری را که با یک قوس صد و بیست درجه به سمت جمجمه اش نشانه رفته بود جاخالی داد و در حالی که سعی می کرد چهره ی "من جوان بی گناهی بیش نیستم" ـش را حفظ کند، یکی از آن لبخندهای کیوپیدوارش(1) را زد.
- اوم... این یکی حتا برای توئم زیادی لطیف بود، عزیزم.

بعد، در حالی که می جهید تا از سر دیگر تیر که این بار به قصد قطع نخاع کردنش به سمتش پرتاب می شد دور شود، صدایی توی سرش گفت: «سر و کله زدن با خود مرگ، حتا آسون تر از دو جمله ی متمدنانه رد و بدل کردن با این گوریله.» و صدایش را محتاطانه رو به دراگومیر که چشم هایش به طرز خطرناکی به دنبال شیء ثقیل الوزن دیگری برای پرتاب می گشت، بالا برد:
- هی، می گم...

چیز مخروطی شکلی سوت کشان از کنار گوش راستش عبور کرد.
- چرا نمی تونیم برای پنج دقیقه از مصاحبت هم لذت...

خودش را چند سانتی متر کنار کشید تا چند تکه تیر و تخته که طحال و معده اش را نشانه رفته بودند ب مقصدشان نرسند.
- ببریم؟!

دراگومیر در حالی که رگ های گردنش از فشار وزن قایق ماهی گیری مستعملی که بالای سرش برده بود بیرون زده بودند، عربده زد:
- تنها زمانی که می تونم از مصاحبتت لذت ببرم...

و قایق پرتاب شد.
- وختیه که تازه سنگ قبرتو وصل کرده باشن!

- هی، تاف!

صدایی بلندتر از خاکشیر شدن قایق سیصد کیلویی در برخورد به نقطه ای بسیار نزدیک به لوکیشن ریگولوس، هردوشان را یک لحظه منجمد کرد.
- نیگا امروز برات چی اوردم!

یک بسته تافی لیمویی پرتاب شد و درست جلوی پای دراگومیر افتاد.

ریگولوس خودش را از لای گرد و غبار فرود آمدن قایق بیرون کشید و به هیکل کوچکی که جست و خیز کنان به سمتشان می دوید خیره شد.
- ویولت؟

###


دراگومیر، با آرامشی که در حضور یک ریگولوس، یک ویولت و یک بسته تافی لیمویی زیر پایش بسیار بعید به نظر می رسید، سیگاری روی لبش گذاشت و آتش زد.
- کل این قضیه بوی گند می ده. تو... تو بیشتر از همه این وسط بوی گند میدی، بلک.

ویولت سرش را از روی تافی چسبناکی که داشت بین دو انگشتش ورز می داد بلند کرد و مستقیم به چشم های ریگولوس خیره شد. چهره اش از شدت تمرکز در هم رفته بود.
- نمی خوام با بوی گند دادنت موافقت کنم، ولی داوشمون بیراهم نمی گه. یوهو اومدی بلغور کردی می خوای چشم بگردونی واس ابرچوبدستی و شنل؟ اونم... اونم با تاف؟!

یک لحظه سرش را به سمت دراگومیر برگرداند.
- بت برنخوره ها...

دوباره در چشم های ریگولوس خیره شد.
- ولی پنیر تبریزی بیشتر از این بشر از جنگای جادویی چیز حالیشه!

ریگولوس نگاهش را به نقطه ی دیگری منعطف کرد تا نگاه خیره ی ویولت نتواند درونش را بکاود. شاید در مورد دراگومیر چشم ها کار زیادی از پیش نمی بردند، ولی چشم های ریگولوس همیشه می توانستند برق کمرنگی از افکار درونش را منتشر کنند.
- البته که حضور توئم اینجا تصادف خوشایندیه تا من و این آشنای بسیار بسیار عزیزم همدیگه رو نکشیم؛ ولی امیدوارم نخوای مانع تحقق هدفی که واس براورده شدنش جونمو گرفتم کف دستم و اومدم در معیت این...

صدای توی ذهنش گفت: «گوریل.»
- ... انسان بزرگوار بشی. برای بدست اوردن ابرچوبدستی باید دوئل کنم و خب... اگه تو یه جنگ جادویی که طرفین تمام گزینه هاشونو روی قدرت جادوییشون در نظر گرفتن من بتونم یه گزینه خارج از این حیطه داشته باشم... اون وقت دسپارد می تونه برگ برنده ی من باشه.

نفس عمیقی کشید تا مطمئن شود چیزی از افکارش توی چشم هایش دیده نخواهد شد.
- البته مایه ی افتخار منه که توئم همرام بیای.

صدای توی سرش گفت: «فقط اگه بتونم با خودم ببرمتون، عزیز من. چقد همه چیز راحتتر می شه... دو تا از قربانیای اصلی فقط با یه ضربه.»






***

(1)کیوپیدوار: تو اسطوره های یونانی، کیوپید فرشته ایه که عشق به وجود میاره بین دو نفر. توی نقاشیای مسیحی معمولن به صورت بچه های کپل مپل بالدار برهنه نشون داده می شه که یه کمان داره و اینا. اینجا منظور از لبخند کیوپیدوار، اون لبخندیه ک در طی ـش ریگولوس داره زور می زنه قیافه ش به شدت معصومانه به نظر برسه.


Lying in the gutter, aiming for the moon
Trying to empty out the ocean with a spoon
.Up and up, up and up

تصویر کوچک شده


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ یکشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۵
#47

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
تا جایی که به وزارتخانه‌ی سحر و جادو مربوط می‌شد، دراگومیر دسپارد به عنوان یک جادوگر وجود خارجی نداشت. تا جایی که به ریگولوس بلک مربوط می‌شد، "بلوند ِ لعنتی" بعد از پرتاب کردن باجه‌ی تلفن وزارت سحر و جادو به سمت او، چوبدستی‌ش شکسته و از جامعه‌ی جادویی اخراج شده بود. تا جایی که به دراگومیر دسپارد مربوط می‌شد..

با دو گام بلند به سمت یکی از این مانع‌های بی مصرفی که وسط بندرگاه می‌کارند و تنها فایده‌شان قطع نسل ملوانان بی‌توجهی‌ست که دارند دوان دوان سمت کشتی‌شان می‌روند، حرکت کرد. با یک دست مانع را از زمین بیرون آورد، چرخید و..

- بلـــــــــک!

به درک!

تا جایی که به دراگومیر دسپارد مربوط می‌شد، وقتی چنین قدرت هیولاواری دارید که می‌توانید با یک دست مانعی را از زمین بیرون بکشید و طوری پرتابش کنید که صد متر آن‌سوتر، پشت بام یک انبار را پایین بیاورید، خب.. به درک که دیگر جادوگر نیستید. دراگومیر با چوبدستی، فرق چندانی با "غول غارنشین با چوبدستی" نداشت. این هم چیز دیگری بود که وقتی یک دوجین کاراگاه وزارتخانه سعی می‌کردند برای حفاظت از ریگولوس، با طلسم بیهوشی متوفقش کنند، متوجه شدند.

همانطور که بند انگشتانش را می‌شکست، آرام و نسبتاً خونسرد - برای یک دراگومیر - به مرد موسیاهی که با یک دست از سقف ویران انبار آویزان شده بود، نزدیک شد.
- می‌دونستم یه بوی گندی میاد..
- منم دوستت دارم دسپارد..
- هروقت دارم فکر می‌کنم چیزی بیشتر از این نمی‌تونه گند بزنه به اعصاب من..
- من پیدام می‌شه و..
- می‌تونی حتی بیشتر گند بزنی به اعصابم!

ریگولوس که ثانیه‌ای پیش تنها به لطف آشنا بودن به حرکت بعد از "بوی گندش نزدیکه!"توانسته بود از بیرون پاشیدن مغزش توسط مانع بتُنی جلوگیری کند، سرانجام دستش را رها کرد، پایین پرید و بی معطلی چوبدستی‌ش را کشید. به دلیلی، این صحنه به جای این که باعث شود دراگومیر کمی عقب‌نشینی کند، حتی بیشتر اعصابش را خراب کرد. او فقط یک زندگی آرام و خالی از ریگولوس بلک می‌خواست! آیا این خواسته‌ی زیادی به عنوان یک مرد صلح‌طلب بود؟!

- الان می‌خوای با اون ماسماسک خلع سلاحم کنی؟ چون حتی بدون دستامم می‌تونم خرخره‌تو بجوام!

ریگولوس اما به شکل عجیبی، به رغم مسلح بودنش، عقب عقب رفت و به انبار چسبید:
- اوم.. آره.. همینطوره.. منم دوستت دارم.. ولی ببین..

نفس عمیقی کشید و به اعماق آن چشمان آبی خیره شد:
- به کمکت احتیاج دارم.

فلش‌بک

- خب، این دفعه بیایین یه شرط بذاریم. فقط برای اطمینان از صحت معامله. هووم؟

ریگولوس لبخند ملایمی زد. آدم‌های زیادی نیستند که به مرگ لبخند بزنند.
- اگر این دفعه من دستم به برادرم نرسه.. درست مثل روز اولش.. تو هم..

به دنبال مکثی اعصاب‌خُردکن جمله‌ش را چنین کامل کرد:
- دستت به یادگارات نمی‌رسه. مثلاً.. تا ابد.
- تو نداریشون.

لبخند ریگولوس مطمئن‌تر شد:
- مطمئنی؟
پایان فلش‌بک


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۱:۵۴ یکشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۵
#46

دراگومیر دسپاردold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ چهارشنبه ۵ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۰۵ پنجشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۵
از وصل تو گر نیست نصیبم، عجبی نیست!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
انبارهای متروکه ی حومه ی لندن، در مجاورت محل های بارگیری شناورها. دقایقی پیش از طلوع آفتاب.

مرد قدکوتاهی که در میانه ی انبار ایستاده بود، فندکی طلایی از جیب کت پوست بلندش در آورد و سیگار روی لبش را آتش زد. پک عمیقی گرفت و بعد، دود آبی رنگش را که رایحه ای تلخ و ملایم داشت، بیرون داد:
- خب؟ حسابتو تا آخر این هفته صاف می کنی... یا نه؟

مخاطبش - یا هر چیزی که از مخاطبش باقی مانده بود - صدای نامفهومی از حلقومش خارج کرد. مردِ مو قهوه ای نسبتا قد بلندی بود که می بایست زمانی خوش قیافه بوده باشد؛ ولی فعلا تنها کلمه ای که می شد در موردش استفاده کرد، "له شده" بود. دماغش شکسته و ابروی چپش پاره بود؛ سینه اش با ترکیبی از خش خش و قل قل بالا و پایین می رفت و به سختی می شد معلوم کرد که کدام یک از دنده هایش هنوز سالمند. یک طرف استخوان لگنش کاملا از جا در آمده و طرف دیگرش جوری له شده بود که به سرلاک بچه های دو ساله می مانست. پای راستش از یک مفصل اضافه بین زانو و قوزک طوری خم شده بود که دو باریکه استخوان تیز و سفید از لای گوشت و پوستش دیده می شد و زانو و قوزک پای چپش در زاویه ای خم بودند که اگر شما هر چیزی به جز یک بندباز حرفه ای باشید، برایتان زاویه ی اشتباهی است.

مرد قدکوتاه تفی به طرفش انداخت و صدایش را خطاب به مردی که پشت سرش، در آستانه ی در انبار ایستاده بود بلند کرد:
- هی، دراگو! نیگا کن! حتا صداشم در نمیاد. بت گفته بودم اگ بمیرن پولمون بر نمی گرده که هیچ، تازه دیه شونم باس بدیم!

مردی که در آستانه ایستاده بود، حتا سرش را بر نگرداند.
- امروز... یه بوی گندی میاد. ریده تو اعصابم.

مرد قد کوتاه آهی کشید و شانه هایش را بالا انداخت:
- چیزی نیس که واس اعصابت غیرطبیعی باشه، هاه؟ ولی امروز دیگه شورشـ... هی! کدوم گوری داری میری؟

دراگومیر دسپارد، دست هایش را توی جیبش چپاند و شروع کرد با قدم های بلند از انبار دور شدن.
- یه بوی گندی میاد.

###


فلش بک.

برای این که بتوانید ماه را آتش بزنید تا صرفا بفهمید ماه آتش می گیرد یا نه، لازم نیست انسان خیلی قدرتمند یا خیلی رذلی باشید؛ یا اراده ی ویژه ای داشته باشید تا بروید و این مهم را محقق کنید. همین کافی است که یا خیلی بی شرف باشید، یا قبلا همه چیزتان را یک بار باخته باشید. تلاش برای از بین بردن تنها ماهتان، برای نتیجه ای که حتا قطعی هم نیست... یک بچه ی سه ساله هم می داند که کار احمقانه ای است.

تلاش برای کشتن تنها آشنایانتان که کم و بیش می توانید در شعاع دوستان معدودتان به شمارشان بیاورید، فقط برای این که "شاید" برادر عزیزِ مرده تان زنده شود، فرق چندانی با تلاش برای آتش زدن تنها ماهتان، برای این که ببینید آتش می گیرد یا نه، ندارد.

ریگولوس دست چپش را باز کرد و تک تک انگشتان باریک و بلندش را - خب، حداقل انگشت هایی که چهارتاشان باریک و بلند بودند، چون یکی شان حقیقتا مال او نبود - با دست دیگرش لمس کرد؛ مثل این که هر کدامشان یک گزینه باشند. بعد، نفس عمیقی کشید:
- بذار ببینم.

با دقت به انگشتان رنگ پریده اش که زیر نور ماه تقریبا خاکستری می زدند، نگاه کرد.
- پنج نفر جدید... و مطمئنیم که دوتاشون-

به ترتیب انگشت حلقه اش، و بعد انگشت وسطش را لمس کرد:
- ویولت بودلر و رودولف لسترنجن.

دست هایش را به آرامی در هم گره زد.
- نه این که از این آدمایی باشم که دائم توی معامله چونه می زنن؛ ولی من بیشتر از سهم خودم قربانیای چنین معامله ای رو دیدم. هر پنج تا اسم معامله های قبلی ماگل بودن؛ تو تک تک معامله های انجام شده.

سرش را بالا آورد و به سیاهی زیر کلاه شنل مرگ، خیره شد.
- با این که هنوز دو اسم مشخص نشده؛ چرا به نظر میاد در مورد معامله ی دوم من تفاوت بی نظیری قائل شدین، جنابِ... مرگ؟

###


حال حاضر.

ریگولوس بلک خیلی چیزها بود. او یک بی شرف، یک انسان با عدم توانایی ارزش قائل شدن برای رابطه های نزدیک و یک "قبلا - یک بار- همه - چیز - باخته" بود. اما مطمئنا احمق نبود.

حتا اگر شما آدم بی شرف و از پیش همه چیز باخته ای باشید و تنتان بخارد که ماه را آتش بزنید، باز هم ممکن است تردید به جانتان بیفتد. اگر مطمئن نیستید که دوست دارید برای چنین آزمایشی یکراست دست به آتش زدن ماه بزنید، می توانید با چیزی که برایتان کمتر دوست داشتنی است شروع کنید - مثلا قاره ی استرالیا.

ریگولوس از روی پشت بام انباری که رویش چمباتمه زده بود، بلند شد و همین طور که به فرد دراز و مو بلوندی نگاه می کرد که داشت در امتداد اولین پرتوهای خورشید از بندر دور می شد، انگشت کوچک دست چپش را لمس کرد.
- خب؛ حالا بذار ببینیم استرالیا آتیش می گیره یا نه.

###


فلش بک.

- خب، این دفعه بیایین یه شرط بذاریم. فقط برای اطمینان از صحت معامله. هووم؟

آدم های زیادی نیستند که برای مرگ شرط بگذارند.

###


دراگومیر با حالتی عصبی ایستاد.
- خیلی نزدیکه. خیلی... بوی گندش نزدیکه!


Lying in the gutter, aiming for the moon
Trying to empty out the ocean with a spoon
.Up and up, up and up

تصویر کوچک شده


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ شنبه ۶ شهریور ۱۳۹۵
#45

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین


- بذار همه چیز رو از اول مرور کنیم..

هرکس دیگری به جز ریگولوس بلک از این که در کنار جسد ماگلی دراز بکشد و به آسمان شب خیره شود، چندشش می‌شد، ولی او کاملاً احساس آرامش می‌کرد.

- من با مرگ معامله کردم..

همه می‌دانستند معامله با چیزی مثل مرگ هرگز صد در صد درست پیش نمی‌رود.

- من قرار بود برادرمو پس بگیرم..

دستش را بالا آورده بود و با دقت به انگشت کوچک نامتقارنش می‌نگریست. انگشت کوچکی که مال او نبود و شاید به همین دلیل، ریگولوس به او احساس غریبه‌ای را داشت که می‌تواند شنونده‌ی حرف‌هایش باشد. به هر حال، هرچیزی از حرف زدن با جسد مشنگی که ساعتی پیش خودتان کشته‌اید منطقی‌تر است.

- ولی..

نگاهش به ستاره‌ی آشنای سیریوس دوخته شد.

- حالا دقیقاً باید با "روح" برادرم چیکار کنم؟

مرگ لبخندی زد. البته که او به کل سیریوس بلک را با کشته شدن چند ماگل بی اهمیت برای برادر قاتلش زنده نمی‌کرد. او فقط قول یک روح را داده بود. برای زنده شدن..

"پنج تا اسم بهت می‌دم."

چرخید و به آرامی دور شد. باید به چادرش می‌رفت و منتظر بازگشت ریگولوس می‌ماند. به آرامی اسامی جدید را مرور کرد.

"و اگه دلت نمیاد با ویولت بودلر یا رودولف لسترنج شروع کنی.."

لبخندش رنگ شومی به خود گرفت.

"می‌تونی با دراگومیر دسپارد شروع کنی."


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۳:۲۲ پنجشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۵
#44

لوک چالدرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۸ جمعه ۱۸ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶
از منم خفن تر مگه وجود داره؟!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 103
آفلاین
دستان بلک، خونی بودند و چهره اش سرد. به آرامی قدم برمی داشت؛ انگار تمام زمان دنیا را داشت. کمی جلوتر رفت و باز هم. اندکی دیگر هیچ راهی برای قربانی باقی نمی ماند. آخرین روحی که باید می گرفت؛ از چهار طرف احاطه شده بود و هیچ راه فراری نداشت.

ریگولوس با این دید بزرگ شده بود. او از همه ی آن ها بالاتر و برگرداندن برادرش، حقش بود.گرفتن جان پنج نفر چه اهمیتی داشت اگر می توانست باری دیگر برادرش را زنده بیند؟
اگر بهای جان برادرش، کشتن این ماگل و چهار هم نوعش بود، با خوشحالی انجامش می داد... آن ها چه اهمیتی داشتند؟
او حتی او را نمی شناخت. نمی دانست که نامش چیست؛ زندگی اش به چه منوال می گذرد؛ خانواده ای دارد یا نه. مگر مهم بود؟ در هر صورت چند لحظه ی دیگر نامش از صفحه ی گیتی پاک می شد. خیلی زود از یادها می رفت.

برایش جالب بود؛ تقلای آن مرد. تمنای او برای این که رهایش کند.
ریگولوس تکان خوردن دهانش را می دید؛ اما مدت ها بود که گوشش را بر روی التماس هایشان بسته بود.

یک تکان چوبدستی کافی بود. برادرش بر می گشت.
سر چوبدستی را به او نشانه گرفت. می خواست تمامش کند. یکی دیگر، فقط یک روح دیگر... برای تنها برادرش.

- اواداکداورا!

__________


مرگ مانند همیشه در سایه ها بود؛ در جایگاه ابدیش.
آخرین مشتری اش را دید که چگونه روح آن فرد را درید. چگونه روح خودش را درید...
مشتریانش... آن ها نمی دانستند؛ با کشتن پنج تن، دیگر مانند قبل نمی شدند تا از بازگشت دلبندشان لذت ببرند و مرگ این را می دانست. خیلی خوب هم می دانست.

به بازی دادن آن ها... تمام لذتش در آن بود و مهم نبود که مرگ چند بار اجرای آن عروسک های خیمه شب بازی را دیده باشد. پشیمانی و نومیدی آن ها همواره برایش تازه بود. لذتی بود تکرار ناشدنی.

شاید بلک خبر نداشت که آن ماگل کیست؛ اما مرگ می دانست. او پدر یک دختر و دو پسر بود؛ شغل آبرومندی داشت و پس از سال ها پس اندازه، می رفت که به خانواده اش خبر دهند بالاخره می خواهند به آن سفر که خیلی دلشان می خواست بروند.

- می بینم که از پسش براومدی.

صدایش در فضا پیچید. لرزش اندام های ریگولوس را حس کرد. خودش را نشان داد: تبریک می گم؛ ریگولوس بلک. تو الآن دارای رسمی روح برادرتی.

مرگ پس از گفتن آن جمله محو شد و ریگولوس را برای بار دیگر با جسد یک ماگل و روح برادرش تنها گذاشت.


روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱:۰۳ یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۵
#43

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
_اونا مُرده بودن بلک، اونا همشون مرده بودن.
_هوم. و؟

یادداشت کرد.

_هزار تا جسد بودن که معلوم نبود از کجا پیداشون شده بود. کاراگاها نگاه کردن، پنج تا پنج تا نحوه کشته شدنشون با هم مطابقت داشت، انگار چند تا قاتل باشن که هر کدوم پنج نفرو کشتن. یدونه هم اضافه بود، انگار ناتموم ولش کرده باشه. خیلی وحشتناک.
_خیلی... وحشتناک. نقطه. و؟
_یه پسر نوجوونِ مشنگ که حتی نکرده بودن اون ماسماسکای موزیکال رو از تو گوشش در بیارن. تو محفل همه مطمئنیم کار مرگخوارا ست، چون شیش تا از ما هم کشته شدن. باروفیو یه کلمه هم دیگه باهام حرف نمیزنه. حتی نزدیکمم نمیاد، انگار بترسه که بکشمش. انگار این ترس رو اونم نسبت به من داره. چی بهش میگن...
_متقابل. نکرده... بودن... و؟
_اگه وزارتخونه سریع نجنبه کشور از درون از هم میپاشه. جنگ میشه. مرگخوارا بهمون حمله میکنن. دیشب یکی دیگه ازشونم مُرد. چهارمی. فکر میکنن این یکی و سه تای قبلی، همش زیر سر ماست. سعی کردیم حرف بزنیم ولی چه فایده وقتی تک تکشون قاتلایین که دارن تلاش میکنن وانمود کنن هردومون نمیدونیم همه ی اون آدمارو خودشون کشتن. اضافه هه رو از پشت خفه ش کرده بودن، طرف ناشی بود. خیلی وقت گذشته ولی کسی هنوز حتی... نمیدونه که اونا رو کی کشته ب-چرا لبخند میزنی بلک؟ اونا مُرده بودن! چرا خونسرد برخورد میکنی؟

"چون من خودمم مرده بودم؟!"
"چون من میدونم داستان چیه؟!"
"چون منم قراره پنج نفرو بکشم؟!"

خندید.
_...و؟!

***

_مطمئنم تو میدونی من کی هستم.

***

از نظر فنی، آدم ها هزار بار هم که به چند دسته تقسیم شوند، باز هم تقسیم بندی جدیدی یافت میشود.
اول؛ آدم هایی که شکست نمیخورند.
دوم؛ آدم هایی که شکست را قبول میکنند.

***

انگشتان باریک و بلندش به پارچه ی برزنتی ای که نقش درِ چادر را بازی میکرد چنگ زده و کنارش زدند. برخلاف چیزی که از فضای اطرافش در چنین سکانس حساسی انتظار داشت، آسمان کاملا صاف بود.

منتظر نماند که هیکل باریک و بلندِ شنل پوشی که پشت به درِ چادر ایستاده بود برگردد و نگاهش کند. به اندازه ی کافی دیده بودش.
_مطمئنم تو میدونی من کی هستم.

***

سوم؛ ریگولوس بلک ها.

***

_...آقای...

برگشت. هاله ی قدرتمندی که وسطِ همان پیاده روی شلوغ متمایزش ساخته بود نیز، به دنبالش.

_...مرگ.

نفس عمیقی کشید تا ادامه بدهد. مجال نبود. لبخندِ مرگ پررنگ تر شد.
_بله، میدونم تو کی هستی. و میدونم که...
_اومدم بهت بگم که من-
_اومدی تا چی بگی.

نفس "های" عمیقِ ریگولوس به طول انجامیدند.

_میدونم که اومدی بگی زنده ای و میدونم که اومدی بحث کنی و بحث کنی و بحث کنی و نتیجه بگیری که من باید معامله م با کسی که یک سال و اندی پیش توی دریاچه هلت داد رو بهم بزنم...

خندید.
_ولی تو نمیدونی که من این کارو کردم.

دهانش باز شد تا چرایش را بپرسد. چطورش را. اما دوباره بسته شد. و چند ثانیه بعد، با هدفِ متفاوت باز شد.
_اینو هم میدونی که من کاراگاه نیستم-
_میدونم، حواسم بهت هست.
_اما اگر لازم باشه-
_میدونم، هر کار کثیفی.
_به وزارتخونه جات رو لو میدم چون-
_آره این کارو هم میدونم که-چی؟!
_برام مهم نیست که برم دارن بندازنم تو یه آکواریومی کوفتی چیزی و سعی کنن معجون جذابیت بیش از حد ازم بکشن یا روغنِ خوشگلا باید برقصن یا چی و چون همه دارن قتلارو میندازن گردن هم و داره جنگ میشه و اینطوریه که تو الان چیزی که میخوام رو بهم میدی و من... من... همه چیزو پیش خودم... نمیدونم چرا قصد نداری بپری وسط حرفم.
_چیزی که میخوای چیه؟

نفس عمیقی کشید.
_من یه برادر داشتم.

"مرگ" ها نفس نمیکشند.
_پنج تا اسم بهت میدم.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.