هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۷:۴۷ پنجشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۶

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 730
آفلاین
لودو: كدوم نقشه؟!
ملت:
لودو كه اينشكلي بود: يهو يادش اومد و گفت: آها... براي فرار؟! خوب بهتره كه از اينجا فرار كنيم!
ملت: اينو كه ميدونيم... خوب چجوري؟!
لودو: خوب بهتره كه آپارات كنيم!
بورگين: لودو خودت همين چند دقيقه پيش گفتي كه آزكابان نميشه آپارات كرد... خيلي خطرناكه، حالا چت شد يهو... پست قبلي رو بخون! ()
لودو: آها... راست ميگي... حواسم نبود!!! خوب ببينيد... بهتره كه سينه خيز به سمت جلو حركت كنيم تا ببينيم چي ميشه!
ملت:
لودو كه ديد ملت هيچي نميفهمن ادامه داد: خوب ما الان نميدونيم كجا هستيم... بنابراين بهترين كار اينه كه مستقيم جلو بريم تا ببينيم به كجا ميرسيم!
درك: حالا چرا سينه خير؟
ادي: خوب آي-كيو... اگه سينه خيز نيريم كه ميبيننمون!
بورگين در حالي كه كيسه رو تو بغلش گرفته بود () گفت: واي... من چجوري اين كيسه رو سينه خيز بيارم؟!
اما: آره... منم بايد اين همه لوپ لوپ رو با خودم بيارم!
لودو: باب الان جوون شما در خطره... ما الان تو آزكابان هستيم! چرا متوجه نيستيد؟!
اما كه لوپ لوپهاش رو در خطر ميديد همه رو كشيد تو بغلش و گفت: من كه اينجا راحتم لودو جان...
در همين لحظه ناگهان دوتا تا دمنتور ِ گشت(!) سر رسيدن و ملت اصيل هافلي رو گرفتن!!!
لودو: بيا... همينو ميخواستيد!
بورگين: آخ جون... بوس!!!
دمنتور شماره1 : شما چطوري اومديد بيرون؟!
دمنتور شماره2 : بهتره ببريمشون تو يه سلول بهتر! متنهي قبلش يكي يه بوس بايد بديد...

و دمنتور ها هافلي هاي اصيل رو گرفتن و بردن انداختن تو يه سلول كه همش آهني بود و تنها يه پنجره ي خيلي كوچيك داشت... اونا چوبدستي ها رو هم از هافلي ها گرفتن...!

لودو گوشه ي سلول نشسته بود و داشت همگروهي هاش رو نفرين ميكرد و حرص و جوش ميخورد! اِما هم داشت لوپ لوپ هاش رو برق مينداخت... درك هم داشت با خودش حرف ميزد! () اين وسط بورگين هم داشت با سوهاني كه تونسته بود از چشم دمنتور ها دور نگهش داره، ديواره ي سلول رو ميسابيد!

لودو كه صداي قيژ قيژ سوهان به ديواره رو نروش بود يهو داد زد: بورگين جان! خول! ديوونه! ارزشي! بوقي! بيناموس! () اين ديواره از فولاده! الان تو داري سوهان رو ميسابي عوض ديوار! اي خدا... گير چه كسايي افتاديم!
بورگين: لودو جون... خوب ميخواستم نجات پيدا كنيم! من دوست ندارم با اين خانومي كه الان تو كيسست در يه همچين جايي ملاقات داشته باشم!
لودو:

اين وسط درك كه انگار در گفتماني كه با خودش داشته به نتيجه اي نرسيده... يهو رو به اما كرد و گفت: اما... داري ديوونم ميكني ها! باب باز كن اين لوپ لوپ ها رو ديگه...
ادي كه اين وسط به دليل تغيير شناسه زياد نقشي نداشت () يهو گفت: آره، راست ميگه... باز كن! شايد يه چيز بدرد بخور توشون پيدا كرديم...
اما: نه! من ميخوام اينار رو نگه دارم!
لودو: اما باز كنشون!!!

و اما شروع كرد خيلي با اكراه به باز كردن لوپ لوپ ها...


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۷:۴۶ چهارشنبه ۸ فروردین ۱۳۸۶

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
تمامی شش هافلي ، در حالی که وول میخوردند سرشان به کار خودشان گرم بود و سکوت مطلقی در فضای غبار آلو قفس طنین انداز بود که درک این سکوت رو شکوند.
_ اما... حالا اون لوپ لوپ ات رو باز کن شاید یک چیز خوب باشه.
اما:
درک که یک فکر خوب به سرش زده بود گفت : پس لوپ لوپ تو خیلی گنده!
بورگین در این گیر و بیر پرسید : بچه ها... بچه ها... این در گونی رو چجوری باز می کنن؟
بچه ها به حرف بورگین بی اعتنایی کرده و به ادامه بحث درک و اما چشم دوختند.
اما که از حرف درک شوکه شده بود گفت : نه خیرم.الان بازش می کنم ببینین!
و لوپ لوپ گنده اش رو باز کرد.
ملت:
وقتی لپل لپ باز شده بود این وسایل نمایان شد.
شش عدد چوب جادو/شش عدد سوهان مخصوص میله های آزکابان
لودو متحیر به طرف لپ لپ اما رفت که اکنون تمامی محتواش بر روی زمین پخش بود.
_ هی پسر!اینا خیلی باحالن!همین الان یک فکری به ذهنم رسید.شب بعد از بوس شب به خیر دمنتور ها،وقتی که رفتن،اینا رو که زیر تختمون قایم کردیم ورمیداریم و با سوهان ها خیلی سریع چهار پنچ تا میله رو برمی داریم.بعد...بعد... هیچی بعداً بیرون که رفتین نقشه ها رو تنظیم می کنیم!فقط اینو یاد آوری کنم که آزکابان ضد آپاراته و هر کی آپارات کنه یک راست میفته بغل دمنتور ها و من دوست ندارم همچین اتفاقی بیفته پس هر کی این کارو بکنه با بورگین طرف!
بورگین:
لودو که انگار هنوز شک داشت گفت: شیرفهم شد؟
ملت:
نیمه شب
کلیک!
شش دمنتور در حالی که هوای سردی را با خود به داخل اتاق آوردند وارد شدند و بدون حرف به طرف شش محفلی خفته در تخت هایشان رفتند.
بیست دقیقه بعد
کار دمنتور ها تمام شده بود و در حال رفتن از اتاق بودند که یکی از دمنتور ها سر گردان به دور خود می چرخید و جمله ای رو با صدای خشن و کلفتش تکرار میکرد.
_ یکیمون گم شده... یکیمون گم شده... کی اونو ورداشته؟!کی اونو ورداشته؟!
بورگین که انگار حرف های دمنتور رو شنیده بود گفت: متاسفم،تموم شد!
دمنتور که حالا روی نگاهش به بورگین بود گفت:یعنی چی که تموم شد؟
بورگین با لحن بی اعتنایی ادامه داد : خوب معلومه دیگه. اومد منو بوس کنه من پیش قدم شدم و متاسفانه روح بود دیگه تموم شد.قدرت مکش من 2000 کیلو بایته
دمنتور ها باز هم سردرگم از اتاق بیرون رفتند.
بلافاصله بعد از رفتن دمنتور ها تمامی شش محفلی از جا پریدند به چوب هایشان را در زیر ردا گذاشته و سوهان ها دستشون بود.
دوباره صدای بورگین بلند شد که می گفت : من نمی تونم به شما کمک کنم!باید این کیسه گونیه رو با خودم حمل کنمها!
ملت:
و بعد به طرف میله های زندان رفته و مشغول به کار شدند.
کمی بعد
تمامی اعضا در بیرون از زندان ایستاده بودند و نفس راحتی می کشیدند.
درک به طرف لودو رفت و گفت : حالا نقشه چیه؟
-0-0-0-0-0-0-0-0-0-0-0-0-0-0-0


ویرایش شده توسط بورگین در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۸ ۸:۲۱:۲۷
ویرایش شده توسط بورگین در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۸ ۱۴:۰۲:۰۷


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱:۱۳ چهارشنبه ۸ فروردین ۱۳۸۶

درکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۱۱ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
از اون بالا کفتر که هیچ، کرکس هم نمیاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 299
آفلاین
خب ظاهرا کسی خیال نداره موضوع قبلی رو ادامه بده. بنابراین بیخیالش شید و به ماجراهای هافل پافی های اصیل توجه کنین.
اين ماجرا از اتوبوس شواليه... دفتر كاراگاهان... بانك گرينگوتز... دادگاه شماره 10 و حالا اينجا اومده...!
------------------
دیمنتورها، دزدها که همان هافلپافی های اصیل و بامرام و تیریپ و خفنز و غیره باشند رو میندازن تو یه جور قفس که اسمش اتاقه و درو از بیرون قفل می کنن. ملت اصیل هافلی هر کدوم یه گوشه زانوی غم را در آغوش ماتم می فشرد(ها؟!) و این وسط حالت درک از همه جالب تره.
درک گوشه قفس پخش و پلا شده و در حالی که آهنگ غمگینی با گیتارش می زنه، مثل کسایی که پاشون لب جزایر بالاکه، با صدای اندوهگین بار مابانه ای می خونه:
چه آغازی، چه انجامی، چه پایانی ... هدف از این هیاهوها چه می دانی؟
چگونه از قـفـس ما سر در آوردیم ... بـیا بـنـگر چـگـونه در غـم و آهـیم
نـمی دانـی چـه ها کـردیـم تـو امـا ... کنون بنگر ببیـن تو در قـفـس ما را
برای شهرت و ثروت بـه یکـبـاره ... ربـودیـم از شـوالـیـه هـا بـــاره (1)
ســوارانی مـیـان ارتـش گـابـــلیـن ... بـیـــا و آخـر ایـن مـاجـراهــا بـیــن
آواز درک به این قسمت که می رسه، همه می زنن زیر گریه بعد یهو لودو می پرسه: "درک تو این وسط یه گیتار از کجا پیدا کردی؟"
درک: "از تو لپ لپ!"
اما که مثل درک خیلی لپ لپ دوست داره میگه: "خب لپ لپ از کجا گیر اوردی؟"
درک: "هیچی یه چراغ قدیمی پیدا کردم، یه دست که بهش کشیدم، یه غول اومد بیرون گفت یه آرزو کن برآورده کنم. منم گفتم یه لپ لپ می خوام."
تمام هافل جماعت یه لحظه به این در میان و بعد لودو به این حالت می پره سر درک و بعد از کلی ماجرا که بدلیل خشونت بالا حذف شدن، درک به این حالت در میاد.
لودو: "مرتیکه عوضی مسخره. می تونستی آرزو کنی از این جا بریم بیرون. خودم برات لپ لپ می خریدم."
درک: "خب خودت آرزو کن از این جا بریم بیرون." و با دست به یک چراغ قدیمی اشاره میکنه که با فاصله کمی پشت میله های قفس قرار داره. لودو شیرجه میره به طرف قفس تا اونو برداره ولی دستش نمی رسه و فقط با سر می خوره به میله های قفس
بالاخره پس از کلی برخورد و فشرده شدن به میله های قفس، ادی از بین میله ها رد میشه و چراغ رو برمیداره.
.....................
غول: "خیلی خب هر کی یه آرزو بکنه. برآورده کنم. یالا نویسنده بوقی من کار و زندگی دارم. علاف تو نیستم که دو ساعت پستو کش بدی."
بورگین می پره جلو و میگه: "اول من ... اول من ... من آرزو می کنم اون متصدیه که تو بانک دیدیم، این جا ظاهر بشه."
غول یه نگاه باناموس اندر بی ناموس به بورگین می کنه و بعدش، اون متصدی در حالی که بیهوش توی یه گونیه ( ) ظاهر میشه. بعد غول رو می کنه طرف لودو.
لودو: "من آرزو می کنم همه گورکنای دنیا از جنس طلا باشن! "
غول: " این خیلی سخته یه آرزو آسون تر بکن."
لودو: "خب باشه. پس این بورگینو باناموس بکن!"
غول: "ها؟! گفتی طلای گورکنا باید چند عیار باشه؟"
لودو: " هیچی بابا بیخیل!"
غول هم از فرصت استفاده می کنه و میگه: "خیلی خب پس تو آرزو نداری." بعد می چرخه طرف اما.
اما یه کم فکر می کنه و بعد به حالت کو کو غذا میگه: "من یه جعبه بزرگ لپ لپ می خوام!"
یه جعبه لپ لپ ظاهر میشه و اما رو به درک می کنه و و غول هم میره پیش ادی.
ادی که یاد بدبختی هاش به عنوان یه جن خاکی افتاده میگه: "من می خوام یه آدم بشم."
غول نگاهی حاکی از هم دردی به ادی می کنه و ادوارد جک، جن خاکی، به دادلی دورسلی آپگرید میشه! بعد غول رو می کنه به طرف دانگ.
دانگ: "من آرزو می کنم جادوگران برای همه به یک اندازه باشه!"
غول: "برو بابا گرفتی ما رو." و به درون چراغش بر میگرده و ملت هافلی هم هر چقدر چراغ رو تمیز می مالیدن بیرون نمیومد که نمیومد.
هافل جماعت کماکان درون قفسشون در حال زرشک پاک کردن هستن!!!
-----------------
(1) : منظور از باره شوالیه ها همون اتوبوس شوالیه است


ویرایش شده توسط درک در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۸ ۱:۲۱:۴۵
ویرایش شده توسط درک در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۸ ۱:۳۰:۵۶
ویرایش شده توسط درک در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۸ ۴:۱۳:۲۹


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۸:۱۵ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
يكي از دمنتور ها پريد روي كريچر و داد زد : بچه ها بياين سوژه !
دمنتور ها :
و يكي يكي پريدن روي كريچر و به اين حالت دراومدن :
ولي كريچر به دليل ريز نقشي توانست از زير دستشان فرار و از زندان بگريزد .
فرداي آن روز روي تيتر روزنامه ها :
فرار قاتل امنيتي از آزكابان ، بي مسئوليتي كادر زندان يا اقتدار جن خانگي ؟
سالازار در حالي كه با خواندن متن لحظه به لحظه عصبي تر مي شد داد زد : كي اون كريچرو آزاد گذاشته ؟
ايگور : رابستن...اره اون بود...اون ولش كرد .
سالازار مياد داد بزنه كه در باز مشه ورابستنبا خوش حالي مياد تو و ميگه : به به ..سلام اجمعين ! آقا يه اس ام اس توپ برام اومده بذار براتون بخونم صفا كنين .
سالازار با لحن آرام ولي مرگباري شروع به صحبت ميكنه : رابستن جان ..عزيزم . برو بيرون .
رابستن : چي شده سالي امروز گرفته اي ؟
سالازار : برو پسرم .
رابستن : جون تو راه نداه بايد بگي چه مرگته ؟
لحن سالازار صد در صد تغيير ميكنه و داد ميرنه : مرتيكه ي بوقي ! واسه چي اون جنو گذاشتي به امان خدا ؟ خب نگفتاي اون راحت از اون جا ميتونست فرار كنه ؟ من اين روزنامه ها رو چي كار كنم ؟ من شعار مرگ بر سالازار رو چي كار كنم ؟
لحظه اي سكوت برقرار ميشه و بعد رابستن ميگه : خب..گذر پوست به دباغخونه هم ميفته .
سپس از اتاق بيرون رفت . ايگور و دنيس جرات نفس كشيدن نداشتند . سالازار در صندلي اش فرو رفته بود كه ناگهان فكر بكري به ذهنش رسيد و داد زد : رابستن بيا اين جا .
رابستن با قدم هاي آرام و سست بازگشت و جلوي ميز سالازار ايستاد .
سالازار : تو پشيموني ؟
رابستن : آره .
سالازار : مي خواي جبران كني ؟
رابستن : آره .
سالازار چوبدستيشو در آورد و وردي را زير لب زمزمه كرد و ميزش را به لباس عجيبي شبيه به اندام جن تبديل كرد . سالازار لباس را بالا آورد و چشم رابستن به لباس عروسك مانندي از كريچر افتاد .
سالازر با لحن گرمي شروع به صحبت كرد : خب ببين تو اينو مي پوشي و ميري توي زندان تا ما بتونيم بگيم كه كريچر رو دستگير كرديم تا بتونيم دهن مخالفانمونو ببنديم .
سالازار اين جمله را گفت و لباس را به دست رابستن داد . رابستن در حالي كه با اكراه لباس را ورانداز مي كرد گفت : من گفتم كه هر كاري براي جبران انجام مي دم اما نه اين كار .
سالازار در حالي كه آشكارا مي كوشيد نخندد و خود را متاسف نشان دهد گفت : يادت باشه كه كريچرو تو فرار دادي .
رابستن لباس را به تن كرد وبه اين شكل در آمد :
ملت :


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۰ ۱۸:۴۶:۵۹



Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵

ادوارد جکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۰۴ سه شنبه ۶ شهریور ۱۳۸۶
از وسط سبيلاي هوريس كنار نيكي پلنگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 356
آفلاین
کریچر:اوهوی..من دیوونه نیستم که بخواین روانکاوریم کنین
مرد روانشناس پوزخندی زد:به نظرت کسی که سه تا مرد رو میکشه دیوونه زنجریی روانی نیست؟!

کریچر:میدونی چرا میردن(روانکاو با نگاهی حاکی از پرسش به کریچر نگاه کرد کریچر سرشو کمی جلو اوردو گفت)چون به من خندیدن...

روانکاور خیلی زود لبهایش را غنچه ای کرد و با صدایی زمزمه مانند گفت:بهتره دیگه جدی صحبت کنیم...

کریچر:من از اول شوخی نداشتم(و پوزخندی زد)

روانشناس:خب موافقی که کارمونو شروع کنیم
کریچر:نچ!
روانشناس:هووم چرا؟!
کریچر:به علت اینکه تمرکز فکری ندارم....
روانشناس:چرا؟!
کریچر:هی میگه چرا چرا..خب گلاب به رو تون دستشویی دارم

شیطنت در چشمان کریچر میبارید و روانشناس زبده این را به خوبی در یافته بود..اما خب در جایگاهی نبود که بخواهد او را از ترک جلسه برای دقایقه کوتاهیی منع کند.

از این رو با صدای بلند نگهبان پشت در رو صدا کرد و خواستار این شد که این جن کوچک را تا دم دستشویی با مراقبل فراوان دنبال کند

صدای جیرینگ جیرینگ زنجیرهایی که به پاهای کریچر بسته شده بود کل فضای اطراف در بر گرفته بود صداهایی که حتی نگهابان مراقبش را نیز ترسانده و ازرده خاطر کرده بود....

دستشویی واقع در طبقه 37 بود و امکان فرار از انجا عکملی کاملا بیهوده به نظر میرسید پس لازم نبود که نگهبان این قدر ناراحت باشد.

اخرین پله های متصل به طبقه سیم طی شد و با توجه به تابلوهای راهنما توالت ازکابان خیلی زود پیدا شد (با اینکه پست جدیه اما برا همین یه تیکه پست ارزشی یه چکش میخواد)

نگهابان پشت در منتظر ماند تا کریچر به کار شرعی خود برسد و بازگردد.

کریچر با احتیاط وارد شد و متوجه زنجیرهایی که هنوز به دستش اویخته بودند شد بنابرین در باز کرد و از زنجیرها به نگهبان گله کرد.

کریچر:اخه من با این زنجیرها چه جوری میتونم به کارم برسم

نگهبان با دو دلی کلید ها را دراورد خواست اول پاهای کریچر را ازاد کند که کریچر دست هایش رو خیلی سریع جلو اورد و نگهابان فریب خورده شروع به باز کردن دست ها شد.

نگهبان و کریچر درست در استانه در ایستاده بودند (در توالت) حالا دیگر نگهبان از باز کردن دست کریچر فارغ شده بود و خم شده بود که تا بند از پایش بگشاید حالا ریچر تسلط کافی بر گردن او داشت حالت دستهایش را در فضای اطراف گردن او تنظیم کرد و با یک حرکت سریع بی انکه نگهبان بیچاره فریادی بکشد کردنش را شکست و فرز و چابک به درون توالت کشید چوب دستیش را برداش از توالت خارج شد و به مقصذ طبقه یکم به سرعت دوید....


ویرایش شده توسط ادوارد جک در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۹ ۱۶:۴۰:۰۹

روح جنمار قديم ميكند:

[url=http://ww


Re: آزکابان و کریچر!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۲ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۵

سالازار اسلیترینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۷ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۳۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷
از پایان...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 121
آفلاین
فلش بک -> یک شب قبل از قتل

چشمان درشت و براقش را باز کرد.اولین حسش، انتقام بود.انتقام...

تکانی به خود داد و به حالت نشسته درآمد؛ پاهایش به زمین نمی رسید.لباسش بوی بدی می داد، زندان هم بوی متعفنی داشت.دستشویی مدت ها بود که خراب بود و بهترین جا برای تخلیه شکمی غذای فاسد و هضم و نشده کنار سلول های انفرادی یا نزدیک خوابگاه دمنتور ها بود.
با جهشی از تخت خواب دیواری و فنر در رفته خارج شد و با فریادهایی بلند به طرف یکی از دیوارهای سنگی سلول انفرادی اش دوید.کاه ها بر روی زمین زیر پاییش خش خش میکردند.او محکم و با صورت به دیوار برخورد کرد و نقش بر زمین زد.دماغ درازش را که مانند نقاش های خیابان گرد و کارتن خواب فرانسه بود، با لباسش پاک کرد، خون را بر روی لباسش دید.

فلش بک ->شب قتل

امشب سر انجام انتقام می گرفت...

به آرامی از تخت پایین آمد و هیکل نحیف و لاغرش را از میان میله های در عبور داد.سه دقیقه پیش بازدید شبانه بین ساعت یک تا یک ونیم انجام شده بود و تنها بیست و هفت دقیقه فرصت داشت تا قبل از رسیدن دمنتور ها به طبقه 28 کار "آن چهار نفر" ایتالیایی کثیف را یک سره کند.
"آن چهار نفر" هم بندان مضحک و بی شرمی بودند که سه بار به او خندیده بودند.سه بار!
هیچ کس نباید به "او" بخندد...هیچ کس...او زندانی نبود...او دنبال گنج بود...گنج...


طبقه 28 -> اتاق مدیر طبقه

برنامه های فوریتی آزکابان بعد از تغییر کادر زندان، همیشه بحث و اعتراض به راه می انداخت و بعد از هر کاری، هزاران نفر به مجله "نحوه برخورد" نامه می نوشتند و اعتراضات خود را به گوش مسئولین می رساندند.اما کجا بود گوش شنوا؟!شما اطلاعی دارید؟!


سالازار، مجله را با عصبانیت بست و بعد از گفتن ناسزایی رکیک آن را مچاله کرد و به گوشه ای پرتاب کرد.خزعبلات تمسخر برانگیزی راجع به طرح 17000 گالیونی آزکابان برای روانکاوی پیشرفته زندانی های خطرناک نوشته بودند.

سالازار: این چه وضعیه؟مردم لیاغت ندارن...باید این قاتل ها را توی شهر آزاد کنیم تا ببینیم واقعا کسی جرات داره بگه "آزکابان شده سرزمین عجایب!"؟
ایگور: سالازار، این عادت مردمه که به هرچیزی که خوبه اعتراض کنن.
زنی قد بلند و مومشکی که تا آن لحظه ساکت بود با لهجه فرانسوی گفت: Précisément ، دقیقا!اما مهم اینه که خوبی چه طوری باشه!
سالازار: درسته خانم ایگلاسیس.اما خوبی ما، خوبی به غرضه!شما که اینو میدونید.
و بعد با لبخندی عجیب به ایگور نگاه کرد.

طبقه 28 -> روانکاوی پیشرفته زندانی ها

سه روانکاو وارد اتاق شدند.هرسه فرانسوی بودند و می دانستند برای روانکاوی یکی از خطرناک ترین زندانی ها میرفتند.برای روانکاوی یک جن خانگی!!

روانکاو اولی در حالی که در را می بست به دو همراه خود فهماند بیرون باشند و به آرامی به آنها گفت: Messieurs, Ne nous dérangez pas sous aucun pretext. Entendu?*
روانکار نشست و به جن کوچک و پیری نگاه کرد که به طرز فلاکت باری سرش را پایین انداخته بود و به قل و زنجیر ها دستش نگاه میکرد.
مرد پشت میز نشست و گفت: خب...دوست من، میتونم اسمت رو بپرسم؟!
جن: نه!میدونم که میدونی اسم من چیه!
روانکاو: باشه، اشکالی نداره.خب شروع کن.چه اتفاقی افتاد؟
جن: همش از کافه چت باکس شروع شد...و تقصیر اون ایتالیایی بود...آره...اسمش آرشام بود...نباید به من میگفت اونجا گنجه...نباید میگفت...نباید میگفت...من از همه ایتالیلیی ها متنفرم!!کسی نباید به من بخنده...به من...کریچر کبیر!!

=======================================

خب،گرفتین چی شد؟قاتل اون آدما کریچر بوده(!!)و یه جورایی این موضوع در ادامه پست هدویگ در دادگاه شماره 10 شروع شده.در واقع کریچ نوعی جنون گرفته و دوست داره آدم بکشه...بقیشش با شماس.

*آقایون!هیچ کس به هیچ وجهی مزاحم ما نمیشه. روشنه؟


[b]The sun enter


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۵

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
خارج رول:حرفهای خانوم ایگلاسیس رو از قصد بعضی اشکالات گذاشتم برای اینکه مثلا فارسی زیاد بلند نیست.

-خانوم ایگلاسیس شما اینجا چیکار میکنید!؟
-موا؟آی اومدم اینژا اومدم هلپ شما.
ایگور میپره وسط حرف خانوم ایگلاسیس و با صدای آرام میگه:
-ما نیازی به کمک نداشتیم...نه داشتیم.اصلا من بی صبرانه منتظر شما بودم
-خب بریم سر اصل مطلب.الان زندانی هایی که من دیدم 2 نفر بیشتر نبودند.فکر نکنم 4 نفر برای اداره اینجا لازم باشه ها.
سالازار جرات پیدا کرده بود و این حرف رو محکم زد.
-من؟من ژاشتم میومدید( ) حدود 100 تا زندانی دیدید که.
ایگور و رابستن دستان رو میگیرند جلوی صورتشان و میخندند ولی سالازار جدیتش را حفظ میکند و دوباره شروع به حرف زدن میکند:
-خب پس باید یکسری ماموریت باید انجام بدیم.
ایگور تو باید تو دادگاه شماره 10 3 نفر را محاکمه کنی.
رابستن تو همینجا میمونی و همینجا کار میکنی و پست میزنی.
من خودم هم بین این دو جا فعلا فعالیت میکنم تا ببینم چی میشه.

سالازار و ایگور و رابستن تازه یاد آمدن خانم ایگلاسیس شده بودند.سالازار لحظه ای او را به همسرش اشتباه گرفته بود پس دوباره ریشش سفید شد و از ترس به خود لرزید.

----------------------
این پست فقط به دلیل گفتن ماموریت ها بود.
داستان رو سعی کردم جوری تمام کنم که سوژه کی از دست نره چون روش میشه خیلی کار کرد.


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۰:۵۵ جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵

سالازار اسلیترینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۷ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۳۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷
از پایان...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 121
آفلاین
دفتر مدیر،طبقه شش

- پس این ایگور چرا نیومد؟(سالازار اینو با خودش گفت)
- هـــــــــــومـــــــــــــاک(صدای عربده ای بلند تر از فریاد سرژ)
- یاههـــااااییی(صدای سالازار با خودش)

طبقه بیست و هشت

سالازار: ایگور...زنده ای؟ایگور؟!جواب بده یارو!!اگه این شوخی باشه میندازمت جلوی نیش ممد غورتت بده ها...واااایی نــــــه

جنازه ایگور روی زمین افتاده بود و به نظر می اومد بدجوری پوسیده...نصف موهاش ریخته بود و ریشاش قرمز شده بود...بقیه بدنش هم(گردن به پایین) دم توالت افتاده بود...

- ها؟...ایگور من انتقامتو میگیرم...قاتلتو با همین دستام میکشم...میدونی که من خیلی شجاعم...
یک دست میاد روش شونه های لرزان سالازار قرار میگیره،صاحب دست که صداش عین رابستن بوده: سالی...خوبی؟!
سالازار: عرررررررررررربددهههههه....
سالازار چشاش سیاهی میره رو روی زمین میفته...

دفتر ایگور،طبقه شش

- من کجام...جون مرلین منو نکشین...من به نیش ممد قول دادم امشب بهش گوزن بدم...منو نکشین...من به سالیه و سالومه و سالوادور قول دادم امشب ببرمشون خونه نوم تا شیرممد رو ببینن...منو نکشین...
ایگور: سالی...حالت خوشه؟
سالازار: پس من مردم...تو هم اینجایی ایگور؟
ایگور: باب...بیدار شو!!
سالازار: اینجا چه بویی میاد...بوی زندون رو میده...زندون..چی؟ها؟ای واای!!
سالازار یهو چشماش رو وا میکنه و نیم خیز میشه،در آن واحد چند اتفاق رخ میده:
سالازار ایگور رو میبینه که زندس و چند بار پلک میزنه!!
رابستن که یه چیز فلزی با دو حرف بزرگ توی دستشه میاد تو و چند بار پلک میزنه!!
رولینگ تاریخ انتشار کتاب هفت رو اعلام میکنه و مونالیزا چند بار پلک میزنه!!
ماژول آرتیکل روی سایت نصب میشه و ملت همه پلک میزنن!!
مردم توی نحوه برخورد و گفتگو با مدیران راجع به گیلدوری حرف میزنن و مرلین چند بار پلک میزنه و همه میمیرن!!

رابستن: من فکر کنم فهمیدم روی این دره چی نوشته ایگور...خوبی سالی؟
ایگور: چی نوشته؟
- نوشته WellCome
- این حرف مشکوکیه باید توی نوه برخورد راجع بهش صحبت کنیم.
سالازار:راستی اون جنازه ها چی بود؟
ایگور: آها حالا یادم اومد...ما اولویت بندی کردیم و دیدیم به ترتیب اهمیت به موضوع ها رسیدگی میکنیم،یعنی اول از همه قوانین ایفای نقش باید درست بشه،بعد لرد انتخاب بشه،بعد بفهمیم روی در دستشویی چی نوشته و اخر از همه به موضوع جنازه ها رسیدگی کنیم!!
سالازار: متوجهم

در باز میشه و یه زن وارد میشه،قیافش خیلی اشناس،رابستن یه کم فکر میکنه و در گوش ایگور یه چیزی میگه که زنگ ایگور میپره،ایگور هم حرف رابستن رو به سالی میگه و نصف ریشای سالی از ترس میریزه...
ایگور با خودش: بدبخت شدیم باز این زنیکه بوقی فرانسوی این طرفا پیداش شد...
- Excusez-moi, messieurs
سالازار آب دهنش رو قورت میده و با ترس و لرز میگه: خوش اومدین خانوم ایگلاسیس...

=======================================
خب...ازکابان کارشو شروع کرد...یه سری تیکه سیاسی هم داره در حیطه سایت...خانوم ایگلاسیس هم مسئول رسیدگی به پرونده های دایره جنایی اداره کاراگان بین المللی هستش،آدم شریه!بقیش با شما!
(اگه ارزشی شد ببخشید،گفتم که باب من نمیتونم طنز بنوازم)


[b]The sun enter


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱:۵۱ جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
بوی بدی در فضای زندان پیچیده شده بود.انگار سگی را در آن اطراف کشته بودند.این بو به قدری بد بود که حتی ایگور که هیچوقت آه و ناله نمیکرد و با تاسف گفت:
-این چه وضعشه،ما پس ممد رو برای چی استخدام کردیم؟از صبح که میاد شروع میکنه به پیدا کردن سوراخهای دیوارا.
-خب ایگور خودت برو بالا ببین چه اتفاقی افتاده که این بوی مسخره راه افتاده.
ایگور با لبخندی گفت:
-رابستن چی پس؟اونم با من بیاد دیگه.
-اون رفته بیرون تو مراسم مشنگها فعلا وقت نمیکنه.

وبه این صورت بود که بخت و اقبال با ایگور بود که دنبال منبع آن بود بگردد.
ایگور همینطور میرفت و میرفت و میرفت و میرفت که بالاخره رسید به یک در سیاه.
-اینجا کجاست،واییییییی،رو این در چی نوشته؟چی؟W..C..!
(ایگور تو فکرش:این حتما یک فحش فرنگی هست)
-هر کی بوده خیلی بیناموسیه.یادم باشه با سالی بگم.
ایگور از آن در دور شد که ناگهان فکری به سرش زد.پس برگشت و آن تیکه در را برداشت.
جییییییییییییییییغ !
شالاپ !
(اولی صدای رابستن و دومی صدای برخورد مشت رابستن با ایگور بود)
-آخه بی ناموس.کی در دستشویی را برمیداره؟نمیگی من بووق شم؟.
ایگور:

ایگور موضوع رو از اول برای رابستن تعریف کردو رابستن با ایگور همراه شد.

آنها طبقات رو یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتند ولی چیزی یافت نکردند.بالاخره در طبقه 28 به زندان قاتلان خطرناک مجهز به اسلحه رسیدند.

تق تق تق
-ابله،مگه در زندان رو میزنند؟باید حتما زنگ داشته باشه
-خیلی خنگی رابستن،در باز هستا.
-اا چه خوب معلومه میخواستند هوا عوض بشه.
آن دو به درون زندان رفتند و به جسد 4 نفر انسان ایتالیایی معاب را دیدند.(ایتالیایی بودنش رو از کجا فهمیدند نمیدانیم،شما میدانید ما را در جریان بگذارید)


ویرایش شده توسط ایگور کارکاروف در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۳ ۱:۵۷:۵۱

بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۸:۳۲ دوشنبه ۱۳ آذر ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
این پست ادامه پست کافه سه دسته جارو می باشد و در این تاپیک دیگر ادامه نخواهد داشت!

سنت مانگو دیگر خلوت شده بود. تعدادی از کارکنان در حال چرت زدن در اتاق های خود بودند. این نشان دهنده این بود که دیر وقت است. بله ساعت هم گویای این مسئله بود زیرا 2:30 بعد از نصفه شب را نشان می داد. اما بر خلاف سکوت بیمارستان اتاق ولدی و رفقا شلوغ و پر سرو صدا بود.
شلوغی آن هم دلیلی نداشت جز دعوای بین سه معاون ولدی که سه نفر به جون هم افتاده بودن که خودشون اولین پست تاپیک مرگ خواران دریایی رو بزنن... بلیز، بادراد و آرامینتا در تلاش برای معاش بودند.
ولدی هم مثل بچه آدم یه گوشه نشسته بود و داشت برنامه جنگ بعدی رو برنامه ریزی می کرد. بلا و لوسیوس هم به یاد گذشته هر از چند گاهی یه آهی می کشیدند و بعد می رفتن تو فکر قدیم ندیما... گاهی هم به اون سه تا موجود می نگریستند که در حال گیس و گیس کشی بودند و خنده ایی می کردند.
سارا هم تمام مدت داشت با تلفن صحبت می کرد. بعد از قطع تماس لبخندی شیطانی و مرموز بروی لبانش نقش بست. رو به مرگ خوارا اعم از ولدی و جان فداهاش کرد و گفت:
_خب دشمنان عزیز! بند و بساطتونو جمع کنید که می خواییم بریم صفا!
همه به جانب سارا برگشتند و منتظر ادامه حرفش به او خیره شدند. ولدی:
_ها این واضح تر وگو وفهمیم!
_بی کلاس برره تموم شد! سریال جدید شروع شده...باغ مظفر! مگه تبلیغشو ندیدی؟؟
و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
_خب به نظر شما این موقع شب تنها جایی که میشه رفت و بازه و یه عده بیدار هستن واسه استقبال کجاست؟ یه جایه تاریک که عشق شماهاست ! مگه اون دفعه دلتون نمی خواست برید یه جایه سیاه خب منم الان همین قصد رو دارم! می خوام ببرمتون یه جایی که علاوه بر اینکه تاریکه تازه می تونید چند تا از بروبچس رفقاتونم ببینید!
مرگ خوارا که مثل اینکه متوجه یه چیزایی شده بودن:
ولدی:
_خب فکر می کنم منم با این سر کچلم فهمیدم می خواییم بریم کجا!
لحظه ایی بعد:
_ آقا ما که باید بخوابیم...نا سلامتی من مریضم باید سر ساعت 10 شب بخوابم! نمی تونم بیام....خوابم می آد میگرنم عود کرده!!!
سارا:
_نه عزیز جان! شما برنامه امروزت یه جوری بوده که باید ساعت 6 صبح بخوابی! پاشو که من با وزارت هم هماهنگ کردم ....قبل از اینکه بریم یه چیزی هم بگم که شماها باید چوب دستی هاتونو تحویل بدید! زود باشید!
و به 5 مرگ خوار نگاه کرد.
اول مرگ خوارا می خواستن مقاومت کنن و ندن اما بعد نفهمیدن یه دفعه چی شد که ولدی بهشون اشاره کرد که چوب دستی ها رو بدن. شاید اون وسط ولدی دیده بود که سارا می خواد قرص های کمیابشو که هم خیلی گرونه و هم زندگیش به اونا وابستسو میندازه سطل آشغال دائمی!
هوا تاریک بود و مه غلیظی نیز به چشم می خورد. یه آپارات و جلوی درب آزکابان! مرگ خوارا می خواستن جلوی خودشونو بگیرن و نترسن اما انگار نمی شد!
دمنتور ها همه جا دیده می شدند و با اون قیافه های سه در چهارشون به چهره های دو در شیش ولدی و مرگ خواراش نگاه می کردن! کم کم ولدی هم داشت با اون همه عظمتش (!) از اونا می ترسید و از دو کیلومتریشون رد نمی شد.
وارد قلعه شدند. سر دسته دمنتورا به محض دیدن ولدی دوید طرفش:
_ولدی من! بیا بغل بابا....
و حتی ولدی فرصت نکرد یه قدم برای فرار برداره و همون یه ذره خوبی رو که تو این مدت بر اثر هم نشینی با سارا بدست آورده بود رو در یک آن از دست داد.
_آقا یکی اینو از ما جدا کنه! نخواستیم بیام یه جای سیاه ...نخواستیم!
خلاصه دیگه اون دمنتورو که بد جوری عاشق شخصیت(!) ولدی شده بود رو تونستن جداش کنن!
یه همراه هم با اونها بود که کم شباهت به موش نبود! سارا به اون گفت:
_خواهشا ما رو ببرید به جایی که این همراهان ما بتونن رفقای قدیمیشونو ببینن! یه ذره هم از این جو و حال در بیان!
اون یارو سری تکون می ده و اونها سوار آسانسور (!) می کنه و می بره طبقه مورد نظر....
یه دالان تاریک و سلول های دهشتناک.....سارا:
_ولدی و مرگ خواراش یه ذره اینجاها رو ببینین شاید دست از این کاراتون بردارید...توجه کنید که این کارا اصلا آخر و عاقبت خوشی نداره باید ته مونده عمری بشید هم خونه این عشقا!
و به دمنتورا اشاره کرد... ولدی کم نیاورد و گفت:
_نخیر! اصلا هم اینطور نیست...هیچ کس نمی تونه من رو بگیره بندازه اینجا!
سارا پوزخندی زد و گفت:
_مرلین رو چه دیدی! یه دفعه اومد و همین الان انداختیمت اون تو! تو چی کار میکنی؟
هیچ کس چیزی نگفت و ولدی خود را به نشنیدن زد....بعد از چند لحظه:
بلا یه دفعه از دور داد می زنه:
_دراکو! خاله جون تو اینجایی؟
و می پره و دراکو رو در پشت میله های سلول بغل می کنه:
_ببینم تو چرا اینجایی؟ ناقلا چی کار کردی؟ پولای وزارت رو بالا کشیدی؟
دراکو یه آهی می کشه و میگه:
_نه بابا کاشکی اون کار رو کرده بودم....من رو به اتهام قتل مامانم گرفتم! آخه یکی نیست به این بی عقلا بگه مامان من که صحیح و سالم داره روی دو تا پاش راه می ره به من چی کار دارید.....
و میزنه زیر گریه ولی بلا بهش قول می ده که از اون تو درش بیاره البته به صورت پنهانی! خلاصه از دراکو خداحافظی می کنن و میرن جلو تر!
یه دفعه از دور یه لوسیوس دیگه پدیدار میشه....ولدی یه نگاه اینجوری می کنه و میگه:
_یه دونه لوسیوس کم بود حالا دو تا شده!
همه به طرف لوسیوس بر می گردند:
لوسیوس:
_من نمی دونم! من که واقعی هستم! برید یخه اونو بچسبید.....
بعد از یه پرس و جوی کوتاه مشخص می شه که اون بدل لوسیوسه که فعلا باید اون تو بمونه تا رولینگ به نامش جواب مثبت بده و بیاردش بیرون! این لوسیوسه هم واقعیه که رفته کمک ولدی همین جوری احساس با وفایی کرده رفته اظهار ادب و احترام پاش گیریده!
بعد از مشخص شدن قضیه اونها به راه خودشون ادامه می دن و چند نفر دیگه رو هم می بینن اما خیلی زود رد میشن تا به آخر دالان می رسن....
_تموم شد و تموم شد...کاشکی تموم نمی شد...تو راه بودیم خوش بودیم سوار دمنتور بودیم!
ولدی:
_بادراد دهنو ببند! چی چی و خوش گذشت؟ صبر کن این دمنتورا رو یه جوری به جونتون بندازم بعد ببینم اون موقع می گید خوش گذشت یا نه!
نگاه التماسانه مرگ خوارا:
سارا:
_خب می خواییم بریم برای صرف چایی خدمت مدیر اینجا! بعد هم دیگه رفعه زحمت!
ولدی تو دلش:
_این دمنتورا انگار خیلی احساسین....فکر کنم بشه اینجوری یه ذره این مرگ خوارا رو ادب کرد!
و تو فکر نقشه بود و موقعیتی که باید قبل از رسیدن به اتاق مدیر بدست میومد!
یه دفعه از دور یه گله دمنتور پدیدار شد....
_لپ لپ می خریم جایزه می بریم! تو بسته های لپ لپ چه چیزا که بیرون نمی آد!
و همین جور اون 5 6 تا دمنتور برای خودشون می خوندن...ولدی و بقیه انقدر محو اونا شدن که ولدی بی خیال موضوع شد....اونا به خدمت مدیر هم رسیدن و عرض ارادت کردن و بعدش هم برگشتن سنت مانگو!
مرگ خوارا خیالشون راحت شد که به دیدار بوسه های ارادتمندانه مرگ خواران نایل نشدن.....
اونها اینقدر خسته بودن که خیلی زود خوابشون برد.....و هنوز هوا تاریک بود...................

داستان تمام نشدنی ما رو دنبال کنید................!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.