این پست ادامه پست
کافه سه دسته جارو می باشد و در این تاپیک دیگر ادامه نخواهد داشت!
سنت مانگو دیگر خلوت شده بود. تعدادی از کارکنان در حال چرت زدن در اتاق های خود بودند. این نشان دهنده این بود که دیر وقت است. بله ساعت هم گویای این مسئله بود زیرا 2:30 بعد از نصفه شب را نشان می داد. اما بر خلاف سکوت بیمارستان اتاق ولدی و رفقا شلوغ و پر سرو صدا بود.
شلوغی آن هم دلیلی نداشت جز دعوای بین سه معاون ولدی که سه نفر به جون هم افتاده بودن که خودشون اولین پست تاپیک مرگ خواران دریایی رو بزنن... بلیز، بادراد و آرامینتا در تلاش برای معاش بودند.
ولدی هم مثل بچه آدم یه گوشه نشسته بود و داشت برنامه جنگ بعدی رو برنامه ریزی می کرد. بلا و لوسیوس هم به یاد گذشته هر از چند گاهی یه آهی می کشیدند و بعد می رفتن تو فکر قدیم ندیما... گاهی هم به اون سه تا موجود می نگریستند که در حال گیس و گیس کشی بودند و خنده ایی می کردند.
سارا هم تمام مدت داشت با تلفن صحبت می کرد. بعد از قطع تماس لبخندی شیطانی و مرموز بروی لبانش نقش بست. رو به مرگ خوارا اعم از ولدی و جان فداهاش کرد و گفت:
_خب دشمنان عزیز! بند و بساطتونو جمع کنید که می خواییم بریم صفا!
همه به جانب سارا برگشتند و منتظر ادامه حرفش به او خیره شدند. ولدی:
_ها این واضح تر وگو وفهمیم!
_بی کلاس برره تموم شد! سریال جدید شروع شده...باغ مظفر! مگه تبلیغشو ندیدی؟؟
و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
_خب به نظر شما این موقع شب تنها جایی که میشه رفت و بازه و یه عده بیدار هستن واسه استقبال کجاست؟ یه جایه تاریک که عشق شماهاست ! مگه اون دفعه دلتون نمی خواست برید یه جایه سیاه خب منم الان همین قصد رو دارم! می خوام ببرمتون یه جایی که علاوه بر اینکه تاریکه تازه می تونید چند تا از بروبچس رفقاتونم ببینید!
مرگ خوارا که مثل اینکه متوجه یه چیزایی شده بودن:
ولدی:
_خب فکر می کنم منم با این سر کچلم فهمیدم می خواییم بریم کجا!
لحظه ایی بعد:
_ آقا ما که باید بخوابیم...نا سلامتی من مریضم باید سر ساعت 10 شب بخوابم! نمی تونم بیام....خوابم می آد میگرنم عود کرده!!!
سارا:
_نه عزیز جان! شما برنامه امروزت یه جوری بوده که باید ساعت 6 صبح بخوابی! پاشو که من با وزارت هم هماهنگ کردم ....قبل از اینکه بریم یه چیزی هم بگم که شماها باید چوب دستی هاتونو تحویل بدید! زود باشید!
و به 5 مرگ خوار نگاه کرد.
اول مرگ خوارا می خواستن مقاومت کنن و ندن اما بعد نفهمیدن یه دفعه چی شد که ولدی بهشون اشاره کرد که چوب دستی ها رو بدن. شاید اون وسط ولدی دیده بود که سارا می خواد قرص های کمیابشو که هم خیلی گرونه و هم زندگیش به اونا وابستسو میندازه سطل آشغال دائمی!
هوا تاریک بود و مه غلیظی نیز به چشم می خورد. یه آپارات و جلوی درب آزکابان! مرگ خوارا می خواستن جلوی خودشونو بگیرن و نترسن اما انگار نمی شد!
دمنتور ها همه جا دیده می شدند و با اون قیافه های سه در چهارشون به چهره های دو در شیش ولدی و مرگ خواراش نگاه می کردن! کم کم ولدی هم داشت با اون همه عظمتش (!) از اونا می ترسید و از دو کیلومتریشون رد نمی شد.
وارد قلعه شدند. سر دسته دمنتورا به محض دیدن ولدی دوید طرفش:
_ولدی من! بیا بغل بابا....
و حتی ولدی فرصت نکرد یه قدم برای فرار برداره و همون یه ذره خوبی رو که تو این مدت بر اثر هم نشینی با سارا بدست آورده بود رو در یک آن از دست داد.
_آقا یکی اینو از ما جدا کنه! نخواستیم بیام یه جای سیاه ...نخواستیم!
خلاصه دیگه اون دمنتورو که بد جوری عاشق شخصیت(!) ولدی شده بود رو تونستن جداش کنن!
یه همراه هم با اونها بود که کم شباهت به موش نبود! سارا به اون گفت:
_خواهشا ما رو ببرید به جایی که این همراهان ما بتونن رفقای قدیمیشونو ببینن! یه ذره هم از این جو و حال در بیان!
اون یارو سری تکون می ده و اونها سوار آسانسور (!) می کنه و می بره طبقه مورد نظر....
یه دالان تاریک و سلول های دهشتناک.....سارا:
_ولدی و مرگ خواراش یه ذره اینجاها رو ببینین شاید دست از این کاراتون بردارید...توجه کنید که این کارا اصلا آخر و عاقبت خوشی نداره باید ته مونده عمری بشید هم خونه این عشقا!
و به دمنتورا اشاره کرد... ولدی کم نیاورد و گفت:
_نخیر! اصلا هم اینطور نیست...هیچ کس نمی تونه من رو بگیره بندازه اینجا!
سارا پوزخندی زد و گفت:
_مرلین رو چه دیدی! یه دفعه اومد و همین الان انداختیمت اون تو! تو چی کار میکنی؟
هیچ کس چیزی نگفت و ولدی خود را به نشنیدن زد....بعد از چند لحظه:
بلا یه دفعه از دور داد می زنه:
_دراکو! خاله جون تو اینجایی؟
و می پره و دراکو رو در پشت میله های سلول بغل می کنه:
_ببینم تو چرا اینجایی؟ ناقلا چی کار کردی؟ پولای وزارت رو بالا کشیدی؟
دراکو یه آهی می کشه و میگه:
_نه بابا کاشکی اون کار رو کرده بودم....من رو به اتهام قتل مامانم گرفتم! آخه یکی نیست به این بی عقلا بگه مامان من که صحیح و سالم داره روی دو تا پاش راه می ره به من چی کار دارید.....
و میزنه زیر گریه ولی بلا بهش قول می ده که از اون تو درش بیاره البته به صورت پنهانی! خلاصه از دراکو خداحافظی می کنن و میرن جلو تر!
یه دفعه از دور یه لوسیوس دیگه پدیدار میشه....ولدی یه نگاه اینجوری می کنه و میگه:
_یه دونه لوسیوس کم بود حالا دو تا شده!
همه به طرف لوسیوس بر می گردند:
لوسیوس:
_من نمی دونم! من که واقعی هستم! برید یخه اونو بچسبید.....
بعد از یه پرس و جوی کوتاه مشخص می شه که اون بدل لوسیوسه که فعلا باید اون تو بمونه تا رولینگ به نامش جواب مثبت بده و بیاردش بیرون! این لوسیوسه هم واقعیه که رفته کمک ولدی همین جوری احساس با وفایی کرده رفته اظهار ادب و احترام پاش گیریده!
بعد از مشخص شدن قضیه اونها به راه خودشون ادامه می دن و چند نفر دیگه رو هم می بینن اما خیلی زود رد میشن تا به آخر دالان می رسن....
_تموم شد و تموم شد...کاشکی تموم نمی شد...تو راه بودیم خوش بودیم سوار دمنتور بودیم!
ولدی:
_بادراد دهنو ببند! چی چی و خوش گذشت؟ صبر کن این دمنتورا رو یه جوری به جونتون بندازم بعد ببینم اون موقع می گید خوش گذشت یا نه!
نگاه التماسانه مرگ خوارا:
سارا:
_خب می خواییم بریم برای صرف چایی خدمت مدیر اینجا! بعد هم دیگه رفعه زحمت!
ولدی تو دلش:
_این دمنتورا انگار خیلی احساسین....فکر کنم بشه اینجوری یه ذره این مرگ خوارا رو ادب کرد!
و تو فکر نقشه بود و موقعیتی که باید قبل از رسیدن به اتاق مدیر بدست میومد!
یه دفعه از دور یه گله دمنتور پدیدار شد....
_لپ لپ می خریم جایزه می بریم! تو بسته های لپ لپ چه چیزا که بیرون نمی آد!
و همین جور اون 5 6 تا دمنتور برای خودشون می خوندن...ولدی و بقیه انقدر محو
اونا شدن که ولدی بی خیال موضوع شد....اونا به خدمت مدیر هم رسیدن و عرض ارادت کردن و بعدش هم برگشتن سنت مانگو!
مرگ خوارا خیالشون راحت شد که به دیدار بوسه های ارادتمندانه مرگ خواران نایل نشدن.....
اونها اینقدر خسته بودن که خیلی زود خوابشون برد.....و هنوز هوا تاریک بود...................
داستان تمام نشدنی ما رو دنبال کنید................!