خورشید به پائین ترین نقطه خود در افق رسیده بود. باد سردی می وزید. دهکده هاگزمید یکی از سردترین روزهای زمستانی خود را در ماه دسامبر تجربه کرده بود. بیشتر مغازه های دهکده تعطیل شده بودند یا در حال تعطیلی بودند و افراد با سرعتی بیشتر از معمول به سمت خانه های خود حرکت میکردند.
در عرض یک ساعت تقریباً کسی در کوچه ها و خیابان های دهکده دیده نمیشد. تنها صدایی که قابل شنیدن بود صدای سوز باد بود. در طی چند ماه گذشته این وضع غیرطبیعی جلوه میکرد. شایعات مردم و وقایع اخیر، فرار کردن سیزده مرگخوار از آزکابان و چند قتل بدست ولدمورت و پیروانش باعث شده بود تا وزارت جادو آرورهای بیشتری را مأمور محافظت از تنها دهکده تمام جادویی جهان کند.
تعداد کمی از آرورها و افراد محفل برای گریز از سرما در کافه هاگزهد جمع شده بودند و درباره این مسائل گفت و گو میکردند. در کافه باز شد و لوپین و آرتور ویزلی بدنبال آن داخل کافه شدند. صدای ناراضی آرتور شنیده شد که گفت: با از کنترل خارج شدن دیوانه سازها، این هوا هیچ تعبجی نداره... آن دو نیز به جمع جادوگران دیگر پیوستند.
لوپین هنوز نوشیدنی ای که از آن بخار بلند میشد را کامل ننوشیده بود که صدای شکسته شدن چند تخته و بدنبال آن داد و فریادهای چند مرد و زن که طلسمهای دفاعی بر زبان می آوردند شنیده شد. آنها بسرعت بسوی صداها که از دروازه دهکده به گوش میرسیدند دویدند.
تعدادی مرگ خوار سیاه پوش که صورتهایشان را با ماسک های سیاه پوشانیده بودند با جادوگران سفید که تعدادشان نصف بود درگیر شده بودند. نور افسونهایی که از چوبدستی های آنها خارج میشد و فریادهایشان تاریکی و سکوت دهکده را از بین برده بود. علاوه بر آن چند دیوانه ساز با شنل های سیاه از جهت مخالف به مبارزین محفلی و وزارت حمله میکردند.
کافه نشین ها با دیدن این صحنه بی درنگ به سمت یاران خود دویدند تا با مرگ خواران مبارزه کنند. تعدادی از آنها نیز به پشت مجسمه ها و سنگرها رفتند و پناه گرفتند. لوپین که در ایجاد پاترونوس تبحر خاصی داشت به سمت دیوانه سازها رفت. سه دیوانه ساز به او حمله کردند. لحظه ای درنگ کرد گویی بدنبال خاطره ای خوش میگشت و فریاد زد: اکسپکتو پاترونوم! ناگهان سپری سفید و درخشان بین او و آنها قرار گرفت و تلاشهای بیهوده دیوانه سازان را پایان داد. آنها بسرعت فرار کردند و در تاریکی فرورفتند. چند دیوانه ساز دیگر به سمت لوپین حمله ور شدند...
در آن طرف دو جبهه در حال مبارزه بودند. نوری قرمز رنگ از چوبدستی یک مرگخوار خارج شد و به آرور روبرویش خورد. او فریاد کشید و بیهوش شد. تانکس فریاد زد: اکسپلیارموس! آن مرگ خوار خلع سلاح شد. مودی از چوبدستی اش طناب هایی مارشکل را بسمت آن مرگخوار شلیک کرد و دست و پای او را بست و بلافاصله چوبدستی اش را به بالا و بسمت قلعه هاگوارتز فریاد زد: پریکیولوم! رسام قرمز درخشانی به آسمان شلیک شد. آرتور ویزلی نیز به همراه او این طلسم را گفت.
لوپین از پس چند دیوانه ساز دیگر برآمد و به آن دو پیوست و نفس زنان گفت: تعداد اونها از ما بیشتره ما نمیتونیم بیشتر از این مقاومت کنیم، چند نفر هم زخمی شدن. آرتور گفت: ما به هاگوارتز علامت دادیم، دامبلدور هر لحظه ممکنه برسه.
- پتریفیکوس توتالوس! طلسمی از پهلوی مودی رد شد. مودی بلافاصله آن مرگخوار را بیهوش کرد. در همین زمان چوبدستی اش را بسمت مرگخوار دیگری که یک آرور را بیهوش کرده بود گرفت و طلسمی را به زبان آورد. شعله های آبی رنگی بسمت ردای سیاه او شلیک شدند و در یک لحظه او به آتش کشیده شد! و سعی کرد فرار کند اما تانکس بر سر راه او قرار گرفت و او را بیهوش کرد و گفت: معلومه اونقدرها هم پیر نشدی مدآی!
پس از چند دقیقه دیگر مبارزه درحالیکه نومیدی در چهره های مبارزین محفل و وزارت پیدا شده بود و شکست را نزدیک میدیدند نور سفید خیره کننده ای از دروازه دهکده بسمت چند دیوانه ساز که مشغول مکیدن روح مبارزین محفل بودند رفت. ققنوسی با شکوه با سرعت به سمت دیوانه سازها رفت و همه آنها را فراری داد.
چند مرگخوار که به آن محل خیره شده بودند توسط اعضای محفل مورد حمله قرار گرفتند. مودی گفت: آلبوس میدونستم میای. وزارت هیچ انتظار چنین حمله ای رو نداشته. دامبلدور به بدن های بیهوش و زخمی روی زمین اشاره کرد و گفت: کاملاً مشخصه.
مرگخوارانی که جان سالم بدر برده بودند با ترس و وحشت عقب عقب رفتند درحالیکه طلسمهایی را فریاد میزدند. آرورها بدنبال آنها طلسمهایی را پرتاب میکردند. پس از آنکه مرگخواران کمی از هاگزمید دور شدند همگی آپارت کردند.
دامبلدور گفت: من برمیگردم به مدرسه. باید یک جغد به وزیر بفرستم و این ماجرا رو براش توضیح بدم. افرادی هم باید بیان و زخمی ها رو به سنت مانگو منتقل کنند. این بار مرگخوارها خیلی نزدیک شده بودند، ولی همه شما خوب مبارزه کردید.
و اینطور شد که پیروزی دیگری برای جبهه سفید رقم خورد!
_____________________________________________
اگه قبول شدم انگلیسیش Caradoc Dearborn هست!!
کارادوک عزیز!
پست خوبی بود...
اما روی قسمت اول پست بیش تر کار شده بود... زمان جنگ محفلی ها و مرگ خواران به نظر می رسید که فقط به دلیل زیاد کردن پست بود!
آخر های پست هم با عجله نوشته شده بود و به نظر می رسید نویسنده می خواد هر چه زودتر داستان رو تموم کنه!
ولی در کل به عنوان اولین نوشتت در محفل خوب نوشته بودی و چون می بینم که می تونی فعالیت خوبی داشته باشی تأییدت می کنم!
اما فقط به شرط فعالیت خوب و زدن نوشته ها و نمایشنامه های زیبا!
تأیید شد... موفق باشید!