زندگینامه پروفسور کوییرل از بدو تولد تا به امروز خب برای شروع از زمان تولد میگم.اون موقع ها رو زیاد یادم نمیاد فقط یه چیزایی رو بخاطر دارم مثل زمانی که اولین بار پدر و مادرم رو دیدم.خیلی ترسیده بودم چون اصلا قد و قوارم به اونا نمیخورد از اون شب به بعد هر شب گریه میکردم و خواب خون آشام ها رو میدیدم آخه خیلی شبیه اونا بودن.هیچ کسی منو نمیخواست.به محض اینکه یکم جون گرفتم و تونستم حرف زدن یاد بگیرم منو انداختن تو هاگوارتز.
اولین باری که وارد هاگوارتز شدم رو خوب یادمه .اول از همه یه کلاه گنده گذاشتن سرمون و بعد کلاهه گفت ترو میفرستم تو اسلایترین من هی گفتم نه من پسر خوبیم خیلی شجاعم میخوام برم تو گریف اونا بیشتر مطرحن هی کلاهه می گفت نه تو بدرد اونجا نمیخوری بیا برو اسلایترین اونجا بهتره منم پامو کردم تو یه کفش و گفتم نه یا گریف یا هیچی .همون موقع بود که بر اثر فشار پاهام کفشم پاره شد و کلاه بلند گفت گریفیندور.مک گونگالم هی چپ چپ بهم نگاه میکرد ولی بعد گفت
تایید شد.منم یه لنگه پا و شاد و خوشحال رفتم تو گریف.اما بعد از یه ماه کلی التماس کردم به مگی که ترو خدا منو بفرست تو اسلایترین این گریفیا مخصوصا اون پسره که زنده مونده خیلی اذیتم میکنن منو بفرست پیش کرام جونم تو اسلایترین اولم کلاه منو اونجا گذاشته بود. منو اخفال کردن اما نشد که نشد آخرم مگی گفت اگه یه بار دیگه اصرار کنی از مدرسه اخراجی ما هم دست از پا دراز تر برگشتیم تو همون گروه.
هاگوارتز محیط خیلی عجیبی بود همه استاداش میخواستن در نهایت مهربانی آدم رو سلاخی کنن.زبونم لال اگه یه وقت یه پیشنهادی میدادی که اونا مطابق میلشون نبود نامه عریده کش برات میفرستادن که تا چند وقت گوشت سوت میکشید.
درسام تو مدرسه بد نبود ولی خودم کلاس معجون سازی رو بیشتر از همه دوست داشتم شایدم بخاطر این بود که با استادش رفق بودم.اونجا یه استاد داشت به نام پروفسور لاوین که درس
مراقبت از موجودات جادويي رو تدریس میکرد.اون درس یکی از درسای مورد علاقه من بود البته الان که فکر میکنم میبینم از استادش بیشتر از درسش خوشم میومد.هی خودمو تو کلاس مطرح میکردم تا مورد جلب توجه استاد قرار بگیرم.یه بار به همه سوالاش غلط جواب دادم البته نه از روی عمد خب فکر میکردم درسته خلاصه وقتی رفتم لیست نمرات رو دیدم کلی ضایع شدم برای اینکه آبروم نره کلا اون درس رو حذف کردم.
از یکی از کلاسامم بخاطر مسخره کردن استاد اخراج شدم فکر کنم کلاس طلسمهایه جادویی بود.من کلی مخ ریختم یه سری طلسم جدید اختراع کردم ولی استادش از روی لج بازی هم ازم امتیاز کم کرد هم به مدیر شکایت کرد.
بعد از این اتفاقا من دیگه سر کلاسا نرفتم اصلا بدست آوردن جام مدرسه هم دیگه برام مهم نبود.فکر کنم عاشق شده بودم .مدتی بود که به یکی از ارشد ها علاقمند شده بودم ولی طرف اصلا ما رو داخل آدم حساب نمیکرد.هی نامه دادیم.بصورت غیر مستقیم اشاره کردم .نه که نه
انگار نه انگار که اصلا کوییرلی وجود داره .ما هم یه مدت دست نگه داشنتیم تا آبا از آسیاب بیوفته ما هم پشت لبمون سبز بشه بد بریم ابراز علاقه بکنیم.
تو دوران تحصیل که یکی از بهترین دوران زندگیم بود البته اینطور گفتن بگیم من علاقه خاصی به بازی
کوییدیچ داشتم خودمو چند بار به سبک لوری پرت کردم وسط زمین اما نمیدونم چرا با مخ فرود اومدم از اون موقع دچار ترس از ارتفاعم شدم لکنت زبونم هم بخاطر همین مسئله بود اما کسی باور نکرد.من حتی قول دادم اون پسره رو که زنده مونده بود دیگه جادو نکنم که از رو چوب بیفته پاین ولی اون خانومه گفت بابا اول برو پرواز یاد بگیر بعد بیا تو تیم.
البته راستم میگفت من اصلا تو عمرم پرواز نکرده بودم .یه آذرخش داشتما ولی من فکر میکردم باید باهاش زمین رو جارو کنیم نمیدونستم اگه سوارشیم میره هوا.یا ریش مرلیین چقدر زمونه عوض شده.
اون موقع بود که از رو ناچاری و بیکاری و برای در آوردن یه مقدار پول یه مغازه باز کردم به نام
چوبهای جادویی و چون اون اوایل ملت پول نداشتن منم یه تخفیف ده درصدیم چسبوندم بقلش تا مثلا مردم خوشحال شن که اینجا تخفیف داره .ولی حیف اون پسره حتی یه بارم سر به این مغازه ما نزد تا حداقل چوبشو با زبونمون براش واکس بزنیم یا کرام اونم نیومد.آه...
بعد از یه مدت که کار و کاسبی گرفت یه
پیشنهاد بهم شد از طرف یکی از بچه هایه هاگوارتز.بهم پیشنهاد کرد که یه سری چوب قاچاق رو برام میاره یه چوبم از ...داره که به قیمت بالایی حاضره بهم بفروشتش.منم که بعد از مدتها فکر کردم که میتونم یه پولی هنگفتی به جیب بزنم قبول کردم.اما این جریان لو رفت و اومدن چوبها رو از السامور گرفتن اما باز جای شکرش باقی بود که اون چوب اصل کاریه هنوز پیشش بود.قرار شد مبلغ درخواستی رو من به
شماره حسابش ارسال کنم اونم چوب رو برام بفرسته .
بگزریم که طرف پولو که گرفت چوبو نداد آخرشم معلوم نیست چطوری بعد از یه مدت غیب شدو ماهها بعد مشخص شد که طرف با استفاده از معجون مرکب پیچیده تبدیل به یه خواننده شده .اما چه فایده ما رو بخاطر چیزی که نداشتیم در
دادگاه شماره ده به 190 سال حبس در آزكابان محكوم کردند و بخاطر بی احترامی به دادگاه یک میلیون گالیون جریمه کردن ولی ما که فهمیدیم اینا با هم تبانی کرده بودن اون چوب هم به کینگزلی وزیر اسبق داد شد.دلم خنک شد از وزارت خلع شد همشم بخاطر اون چوبه دزدی بود که السامور در ازای آزادیش بهش داده بود.ای ننگ بر این عدالت
بعد از تموم شدن این جریان و رهایی از آزکابان که البته من اصلا اونجا نرفتم و با پول مشکل حل شد یه مدت هم توسط سوسک نامی و ققی بد بی پر و بالی انگ
معتاد بودن به ما بسته شد که خوشبختانه سوء تفاهمی بیش نبود..مدتی گذشت و من همچنان با لبخندی شیرین به چوچانگ نگاه میکردم واقعا دختر ماهی بود همیشه همه جا بهم کمک میکرد یه بارم با معجون مرکب به جای من وارد تالار گریف شد تا مشکل جغد هایی رو که برام می اومد حل کنه.آخی ولی بلد نبود پس منم به کرام که اون موقع خیلی دوسش داشتم و اصلا هم ترسناک نبود گفتم و مشکلم رفع شد.واقعا این مدیران و ارشد های هاگوارتز برای بچه ها از جون مایه میزارین ایشالله همیشه سایشون بالای سر ما باشه الهی آمین
تو دوران مدرسه خیلی من بیچاره توسط اون پسره و دارو دستش اذیت میشدم یادمه یه دفعه که داشتیم از کنار زمین
کوییدیچ رد میشدم یه نفر دستارمو از رو سرم برداشت به خودم که اومدم دیدم اون پسره جستجوگر تیم گریفیندوره اگه اشتباه نکنم سرخگونشون گم شده بود بجاش اومد دستار منو برداشت تا با اون به تیم حریف گل بزنه منم کلی آبروم رفت آخه طرف همونی که نباید اسمش رو برد از بچگی پشت کلم سبز شده بود اما نباید کسی اینو میفهمید وگرنه قضیه کتاب اول لو میرفت پس ردامو کشیدم رو سرمو از اونجا دور شدم.
اون اوایل که تازه اومده بودم هاگوارتز چون دوستی نداشتم یه
باسیلیک کوچولو برای خودم خریدم تا برام همدم بشه البته این پیشنهاد لرد بود گفت بعدا ممکنه بدرد بخوره تو اون مدت که تو هاگوارتز بودم خیلی بزرگ شد تقریبا یه هفتادو متری شد چون خوابگاه پسرا خیلی کوچیک بود مجبور شدم ببرمش تو تالار اسرار قایمش کنم اما امان از دست بچه هایه فضول این دختره جینی اومد تالار رو باز کرد باسیلیک کوچولوی منم این پسره پاتر با اون ققی زدن کشتن واقعا خجالتم نکشیدند یه عذرخواهیم نکردن.بابا حداقل پولشو میدادی.تازه رفته بودم براش شناسنامه گرفته بودم قرار بود ازش حمایتم بشه.در نهایت بی انصافی کشتنش
چند سال گذشت و من همچنام علاقمند به چوچانگ ارشد گروه راونکلاو بودم چند بارم با هم رفتیم بیرون ولی باز من روم نشد چیزی بگم.یه بارم ازش دعوت کردم بیا تا باهم بریم یول بال یه دست کت شلوار صورتی چرکم که اون موقع مد شده بود به
ردا فروشی خانوم مانیا سفارش دادم ولی چو چانگ خانوم ناز کردن و گفتن من میخوام با سدریک برم.
تو این مدت یه سری اتفاقات دیگم افتاد مثل دزدین چوبها از مغازم توسط ققی که مثلا کاراگاهم بود و دستگیر شدن اون توسط
سوسک.به حق چیزای نشنیده اگه کاراگاه دزد شه پس دزد چیکاره بشه ؟
من یه مدت
باشگاه بدنسازیم میرفتم برام خوب بود اینطوری کمتر به فکر چو بودم.حداقلش برای آیندم هم بد نبود .اما چه فایده هر کاری میکردیم این دختره اصلا به ما نگاهم نمیکرد یه بارم برام یه
جغد فرستاد تو عمرم نامه عربده کش کسی برام نفرستاده بود اما اون فرستاد تا چند روز حالم گرفته بود اما چه کنیم که هنوزم دوسش داشتم.
بعد از مدتی بالاخره ما رو عضو تیم
کوییدیچ کردن وای چه حالی داشت از اون لباس سرخا تنمون میکردیم سوار جارو میشدیم و میرفتیم رو هوا.کلی کیف میداد البته همیشم عالی نبود گاهی موقع ها بدجوریم زخمی میشدم که اینم خودش کلاس داشت.تو همین موقع ها بود که من عضو
تئاتر هاگزمید هم شدم در نقش شاعر مفلس یه مدت بعدم سرپرستی اونجا رو به عهده گرفتم ولی بازیگراش اصلا بازیگر نبودن نورممد بهتر از اونا بازی میکرد.
آخرای مدارس بود و من تو یه سفری که به هاگزمید داشتم با تمام پس اندازم یه
خونه اونجا خریدم.کوچیک بود اما خیلی باصفا بود همسایه های خیلی خوبیم داشتم.البته به دیاگون خیلی دور بود کلی وقتم گرفته میشد اما من راضی بودم.
بعد از خرید خونه رفتم هاگوارتز تا شیرینی خونه رو بدم اما یه چیزی روی
تابلوی اعلاناتتوجهم رو جلب کرد اسم اسامی قبول شدگان برای تیم بود هر چی نگاه کردم اسم خودم رو ندیدم کلی قاطی کردم و رفتم پیش مربی و اعتراض کردم اونم گفت فعلا تو ذخیره باش تا ببینیم چی میشه.البته منکه فهمیدم زیر سر این پسر لی جردن بود یکی نیست بگه تو از کی شدی بازیکن کوییدیچ تو برو گزارشتو بکن.
کلی قلبمون تو اون جریان شکست دیگه نفهمیدم چیکار کردم یهو دیدم ما رو انداختن
آزکابان بخاطر چک برگشتی البته اینطور میگفتن.اونجا دوستای خوبی پیدا کردم همشون باحال بودن.بالاخره ما بعد از یه مدت که اونجا آب کدوحلوایی خوردیم فهمیدم
موسسه مالی اعتباری گرین گوتز رو زده بودن پس ما هم عزممان رو جزم کردیم و با بروبچ در شبی تاریک فرار را بر قرار ترجیج دادیم.
بعد از این جریان یه مدتم حس کاراگاهیمون گل کرد رفتیم دنبال یه تکیه
الماس تا پیداش کنیم هنوز که هنوزه پیداش نکردیم.یه مدتم حس فیلم سازیمون گل کرد گفتیم یه فیلم بسازیم پس فیلمی با نام
کک و نخود سحر آمیز البته با کپی از یه اثر هنری دیگه ساختیم چوچانگم توش بازی میکرد.یعنی کلی التماس کردم بیاد بازی کنه.یه مدتم این پسره که واقعا تعجب میکنم چطور زنده مونده رو خواستیم
ترک بدیم که نشد.یعنی نمیدونم آخرش چی شد البته فکر کنم چون پدر مادر بالا سرش نبود یکم عین بچه پروها شده بود.
خلاصه مدرسه تموم شد و ما دیگه تصمیم ازدواج رو صد درصد کردیم.پس از چو دعوت کردم تا یه روز با هم تو کافه سه دسته جارو قرار بزاریم و با هم حرف بزنیم.این طوری اگه هری ما رو میدید کلی از حسادت میمرد.اما چه فایده من کاملا این قرار رو فراموش کردم و فقط به فکر کوییدیچ بودم.چند وقت پیش یه
درخواست برای بازی تو تیم کوییدچ داده بودم که پذیرفته شده بود منم که فکر می کردم کوییدیچ خیلی مهم تر از یه قرار برای ازدواجه قرار رو کنسل کردم و تصمیم گرفتم برای بازی توی کوییدیچ برم و همین باعث از بین رفتن همه چی شد.از اون به بعد دیگه با هیچ دختری حرف نزدم و فقط چسبیدم به کوییدیچ .یعنی کسی حاضر نشد به من عشق بورزه حیف اون همه معجون عشق که برای تمام ساحره ها خوردم فکر نکنم دیگه کسی مونده باشه.در آخرم زدم تو کار میرتل و پری دریایی و ...اما محض رضای خدا یه دیوانه سازم پیدا نشد که ما رو ببوسه.از تیم کوییدیچم اخراج شدم تمام چیزهایه خوبی رو که دوست داشتم از دست دادم.پس برای فراموش کردن رفتم تو جنگل تا در مورد خون آشامها تحقیق کنم بقیه جریانم میتونید تو کتاب هری پاتر و سنگ جادو بخونید چون خیلی طولانی میشه.فقط آخر داستان رو بعدا عوض کردن بنده قرار نبود اتفاقی برام بیوفته ولی چون این پسره همون هری پاتر خیلی عزیز دوردونه بود ما هم تن به این ذلت دادیم و مثلا مردیم اما میبینید که زندم خلاصه بعد از اون جریان دیگه نتونستم کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه رو قبول کنم نه اینکه چون طلسم شده بودا نه برام تداعی کننده یه سری خاطرات بود پس برای از نوع شروع کردن تدریس کلاس
پیشگویی رو توی هاگوارتز برعهده گرفتم.به اصرار اربابم هم یه مدت
مرگخوار شدم آخه اون میگفت اگه تو سیاه نباشی پس من دیگه رو سر کی جا خوش کنم منم چون دلم بحالش سوخت و دیدم بچه یتیمه قبول کردم اما بعد از شکستش تو اولین نبرد فرار رو بر قرار ترجیح دادم. مدتی بعد عضو
حذب لیبرات دموکرات جادوگریالیستی شدم.
یه داستان اشتراکیم در مورد
تولد دوسالگی هری هم نوشتیم البته با همکاری یکی از دوستان سفیدم که امیدوارم سر به تنش نباشه.یعنی منظورم این بود که خدایی نکرده مثل نیک بی سر نشه که بخاطر یه تیکه پوست نمیتونه بره جزو گروه بی سر ها.
الانم که تصمیم گرفتم برای وزیر شدن
کاندیدا بشم فکر میکنم از عهدش بر میام یکی از مهمترین اهدافمم اول خوش اخلاق کردن کرام هستش مثل اون موقع ها و دوم اینکه بفهمم اون پسره چطوری تا حالا زنده مونده.