سوژه جدید _________________________________________________
نوزده سال بعد بچه ها به سوی هاگوارتز در حرکت بودند و منتظر سالی جدید و اتفاقات جدید در واگن قطار نشسته بودند .آلبوس تمام مسیر به گروهی که قرار بود در آن باشد فکر می کرد و هر از گاهی جیمز سعی می کرد که او را بخداند تا ترس را حتی برای لحظاتی از بین ببرد .رز گوشه ای نشسته بود و کتابی در دست داشت و همانند مادرش با علاقه به نوشته های کتاب چشم دوخته بود .
در واگن باز شد و پسری مو بور در جلوی در ظاهر شد .به داخل اتاق کمی نگاه کرد و به آرامی خبر نزدیک شدن به مدرسه را داد .
همه در قطار به تکاپو افتاده بودند و خود را برای ورود به قلعه ی باستانی و با شکوه هاگوارتز آماده می کردند .
آلبوس با ترس به پنجره چشم دوخته بود تا بتواند قلعه را ببیند .
- رز ، پس کی می رسیم ؟
- زود ، خیلی زود ، تا 5 دقیقه ی دیگر به قلعه می رسیم . آلبوس از چی ناراحتی ؟
- نگرانم ، نگرانم از اینکه تو اسلایترین بیفتم .
- من بهت اطمینان خاطر می دم که هر گروهی که بخوای انتخاب می شی .
- مگه ما می تونیم انتخاب بکنیم ؟ پس کلاه گروه بندی ...
- آره می شه .در مورد پدرت هم این اتفاق افتاد .وقتی کلاه اسرار داشت که اون رو به اسلایترین بندازه به اسرار خودش به گریفندور فرستاده شد .
- آخه هوگو ...
- هوگو رو ولش کن . اون همش دنبال اینه که کسی رو مسخره کنه و با باقی بخندن .
- مرسی از راهنماییت .نجاتم دادی . داشتم از ...
صدایی ترمز های قطار به صدا در آمدند . صدای هیاهوی بچه ها همه جا را فرا گرفت .
- آلبوس تو باید با هاگرید با قایق بری . مطمئنم خوشت می یاد .
- ولی من از تنهایی می ترسم .
- تو بلاخره باید یه روزی تنهایی رو تجربه کنی پس از الان سعی کن خودت رو باهاش آشنا کنی .
رز لبخندی کوتاه به آلبوس زد و از او جدا شد و به سمت کالسکه ها حرکت کرد .
پروفسور مک گونگال درب سرسرا را باز کرد و تعداد زیادی سال اولی دنبال او بودند .آن ها را به جلوی میزها راهنمایی کرد که صندلی در آنجا قرار داشت . به آن ها فرمان است داد و به کنار صندلی ایستاد .
- هر کی رو که اسمش رو صدا زدم جلو بیاد و کلاه رو بر سر بگذاره تا گروهش معلوم شه .
پروفسور شروع به خواندن اسم ها کرد تا به آلبوس رسید .
- آلبوس سوروس پاتر
آلبوس به آرامی به روی صندلی نشست و کلاه را بر روی سر گذاشت .
- تو مثل پدرت می مونی . اون خودش می دونست که توی کدوم گروه موفقتر خواهد بود .من توی تو آینده درخشانی می بینم . ما شاهد کار های خرق العاده از تو خواهیم بود .می خوام این دفعه همشانس انتخاب رو بهت بدم .تو می تونی گروهت رو خودت انتخاب کنی .
- من می خوام به هافلپاف برم .
- نظر منم همینه .
پس ، هافلپاف ...
آلبوس با لبخندی سرشار از شادی به سمت میزهافلپاف رفت و کنار دیگر هافلپافی ها نشست .
رز هم به او تبریک گفت و مشغول بحث با دوستانش شد .
جیمز با چشمانی متعجب او را تا میز همراهی کرد و در ذهن خود دنبال دلیل انتخاب آلبوس می گشت .
با صدای برخورد قاشقی به گیلاس سکوتی سرسرای اصلی را فرا گرفت .
- دوستان من توجه کنید .
- امروز روز اول سال جدید و همه منتظر جشن هستند ولی چند تا موضوع هست که قبل از شروع بحث باید گفته بشه .
من مینروا مک گونگال ، مدیر مدرسه ی جادوگری هاگوارتز . به همه شما خوشامد می گم . مخصوصا سال اولی ها که تازه وارد مدرسه شدند .
ورود به جنگل ممنوعه برای هیچ کس مجاز نیست . همه ی دانش آموزا باید قبل از ساعت 8 داخل سالن گروه خودشون باشن . همه ی گروه ها می تونا برای یک شب مهمانی از گروه دیگر داشته باشند .
در شروع سال به هر گروه 100 امتیاز داده می شه و در آخر سال امتیاز همه ی گروه ها مورد ارزیابی قرار می گیره . فکر می کنم بهتر باشه تا شما رو از انتظار در بیارم و به جشنمون بپردازیم .
صدای هیاهو دانش آموزان دوباره شروع شد اما این دفعه بیشتر مشغول خوردن بودند و از خاطرات تابستان خودشون برای یکدیگر تعریف می کردند .
وقتی شام به پایان رسید پروفسور مک گونگال دانش آموزان را به دست ارشد ها ی گروه ها سپرد و همه مشغول حرکت به تالار گروه خود شدند .
همانطور که آلبوس پشت باقی هم گروهی هاش در حال حرکت بود جیمز خود را به سختی به او می رسونه .
- چرا هافلپاف ؟ چرا گریفندور نه ؟
- بعدا با هم صحبت می کنیم .
این را گفت و با آرامی از جیمز دور شد ...
____________________________________________________
پست ها باید جدی باشن و موضوع پست :
حقایق زندگی فرزندان پاتر