جلسه دوم کلاس آموزش دوئل
جلسه دوم کلاس آموزش دوئل
با چاقو بود؛ اما مانند جلسه اول سوت و کور نبود، بلکه پر از همههمه جادوآموزان ریز و درشت بود. همه جادو آموزان در تکاپو برای دوئل با یک دیگر بودند و چاقو ها و سلاح های سرد و اسباب اثاثیه ای که با خود به کلاس آورده بودند را، به سمت یکدیگر پرتاب می کردند، تا با ورد جدیدی که یاد گرفتنده بودند، آنها را دفع کنند.
- برگردونیموس!
با فریاد جادو آموز، چاقویی که به طرفش پرتاب شده بود در وسط پیشانی حریفش برخورد کرد، جادو آموز با چاقویی که در وسط پیشانی اش بود ، با پشت سر به زمین افتاد.
- اوپس! من که نبودم!
با صدای برخورد دو دست همه جادو آموزان که باهم در کلنجار بودند، به سمت صدا برگشتند.
- می بینم که کلاس براتون لذتبخش بوده. ولی خب ما هنوز کلوپ دوئل رو تشکیل ندادیم، که شما دوئل کنین و این وردم وسیله اسباب بازی نیست!
سپس با چرخش چوبدستی تمام چاقو ها و سلاح های سرد را جمع آوری کرد.
- حالا که از جلسه اول خیلی خوشتون اومده، مطمئنا جلسه دوم رو هم می پسندین.
جادوآموزان با ترس و لرز به یکدیگر خیره شدند.
پروفسور راکارو، از جیبش یک شی طلایی زیبا و خیره کننده بیرون آورد.
- همونطور که می دونید این...
- یه زمان برگردونه! فکر می کردم اینجا کلاس آموزش دوئل باشه نه تاریخ جادوگری؛ نکنه اشتباهی اومدم؟
ارکو برای اولین بار در عمرش، به جادوآموزی که این حرف را زده بود چشم غره رفت. جادوآموز که از حرفش پشیمان شده بود، درحالی که جای خود را خیس کرده بود، زیر نیمکتش پنهان شد.
- بله همونطور که داشتم می گفتم، این یه زمان برگردونه، قراره یه دوری تو تاریخ بزنیم باهم.
پس از گفتن این حرفی عددی را در زمان برگدان تایپ کرد. کل کلاس به یکباره دور سر جادو آموزان چرخید؛ همه بهم بر خورد می کردند، و صدای جیغ و داد جادو آموزان فضا را پر کرده بود.
- دارم بالا میارم!
همه جادوآموزان در حال جیغ و داد بودند، فقط پروفسور راکارو با خونسردی دست به سینه ایستاده بود؛ تا اینکه زمان و مکان ثابت شد. جادو آموزان در حالی که یکی یکی، به دلیل سرگیجه شدید روی زمین بالا می آوردند، پس از مدتی به خودشان آمدند و خود را در مکانی بی آب و علف یافتند.
- ما تو قرن 9 قرار داریم! زمانی که هنوز هاگوارتز تاسیس نشده.
پروفسور راکارو در حالی که حالت خونسرد و مخوف خود را حفظ کرده بود، این را گفت.
- درسته که هاگوارتزی وجود نداره، اما هنر منحصر به فرد دوئل جادویی، توسط بزرگترین جد بنده به تازگی اختراع شده.
- شما که آسیایی هستین.
- کی این حرفو زد؟
جادوآموزی که این حرف را زده بود بین جمعیت ناپدید شد.
- پنجاه امتیاز از امتیاز گروهت کم می کنم، تا دیگه حرفای نژاد پرستانه از کسی نشنوم.
- من جادوآموز نیستم! اومده بودم دستشویی که راهمو گم کردم و از این کلاس سر درآوردم!
پروفسور نگاه غضبناکی به فرد مذکور انداخت، سپس با لگد او را از بین جمعیت جادوآموزان شوت کرد.
- خب همونطور که داشتم می گفتم؛ من دورگه هستم و منظورم جد پدریمه که انگلیسی بوده، ارکونیموس سیلیوس راکارو! که الان داریم میریم پیشش.
پروفسور راکارو لشکر جادوآموزان را به طرف مقصد نامعلومی هدایت کرد. در راه، جادو آموزان به جادوگران و ساحره هایی عجیب و غریب بر می خوردند و البته ماگل های عجیب و غریب تر که همه به لشکر بزرگ جادوآموزان و استادشان خیره شده، بودند.
- همونطور که می دونید ما الان در قرون وسطا به سر می بریم، هنوز جنگ بزرگ ماگل ها با جادوگران رخ نداده؛ بنابراین ماگلا و جادوگرا باهم زندگی تقریبا مسالمت آمیزی دارن.
بعد از گفتن این حرف، جلوی کافه ای ایستاد.
- خب رسیدیم، این شما و کافه سه دسته پارو!
- اینجا همون هاگزمید خودمون و اینم کافه سه دسته جارو نیست؟
پروفسور با لبخند سری تکان داد.
- درسته بچه ها اینجا هاگزمید خودمونه قبل از اینکه تبدیل به یه دهکده تمام جادوگری بشه. صاحب کافه یه جادوگره اما واسه اینکه ماگلا آتیشش نزنن مجبور شده اسمش رو به سه دست پارو تغییر بده.
سپس سرش را تکان داد و گفت.
- پسر بیچاره ش رو همین امروز آتیش زدن! فشفشه بیچاره! نتونست خودش رو نجات بده.
جادوآموزان به خود لرزیدند.
- پس بهتره حواستون باشه بند رو به آب ندین.
پس از مدتی همگی وارد کافه شدند. کافه پر از همهمه جادوگران و ماگلانی بود که تا خرخره نوشیدنی کره ای خورده بودند! پروفسور به یکی از افرادی که به دلیل زیاده روی در خوردن نوشیدنی کره ای داشت چرت می زد، اشاره کرد.
- اون مردی که اونجا میبینید، جد بزرگ منه زیاد دم پرش نشین که خیلی اعصاب نداره، هیچی نباشه، یه جغله تازه وارد چند وقتیه داره شکستش میده.
سپس فریادی بلند کشید.
-آهااااای پدربزرگ! چطوری؟ دوباره بهم برخورد کردیم!
مرد که با فریاد بلند پروفسور از خواب پریده بود به طرف صدا برگشت. با دیدن چهره ارکو اخمی بر صورتش نشست.
- اینجا چه غلطی می کنی جغله؟ مگه نگفتم اینورا آفتابی بشی قیمه قیمه ت می کنم؟
پروفسورکه گویی با شنیدن این کلمات به وجد آمده بود، با فریادی بلند تر از قبل گفت:
- امروز دیگه من نیستم که شکستت بدم با اینا طرفی.
با اشاره به جادوآموزانی که با دهانی باز به او خیره شده بودند، ادامه داد:
- اگه بتونی هر کدوم از اینا رو شکست بدی من در برابرت زانو میزنم و اعتراف می کنم که از من بهتری.
جد بزرگ ارکو گویی، قانع نشده بود.
- این کافی نیست.
- دیگه اینورا پیدام نمیشه.
- نچ! اینم کافی نیست.
ارکو با سردرگمی سرش را خاراند و سپس درحالی که در چشمانش هزاران ستاره می درخشیدند، فریاد زد:
- یکی از انگشتامو با تیز ترین چاقویی که دارم، تقدیمت می کنم!
- یکی کمه، همه شونو می خوام!
ارکو که گویی زیاد از این پیشنهاد خوشش نیامده بود با تردید گفت:
- اگه اینطوری دوست داری باشه!
سپس به طرف جادوآموزان برگشت.
- خب جادو آموزان عزیز، مرگ و زندگی انگشتای من دست شماست؛ تکلیفتون اینه:
به هر روشی که می خواین با جد بزرگ من مقابله کنید و اون رو شکست بدین، اگه هم می خواین انگشتای پروفسور مال جد بزرگ بشه، می تونین ازش شکست بخورین، الان قدرت دست شماست! برین که ببینم چیکار می کنید!(30 نمره)پس از گفتن این حرف ارکو زمان برگردان را در دستش گرفت و تاریخ زمان حال را تایپ کرد.
- برای اینکه هیجانش بیشتر شه، من میرم و بعد از اینکه کارتون تموم شد برمی گردم تا نتیجه رو ببینم! جون شما و جون انگشتام!
سپس در تونل زمان ناپدید شد و جادوآموزان را با دوئل بزرگشان در برابر جد بزرگ تنها گذاشت.