این داستان ادامه پست
بستنی فروشی فلوریان می باشد و در این تاپیک دیگر ادامه نخواهد داشت!
_خب...حالا دیگه مطمئن شدم که باید این کار انجام بشه! ما حتما باید بریم ....فکر میکنم از اونجا خوشتون بیاد!
ولدی نگاهی این
جوری به سارا می کنه و میگه:
_الان من کاملا متوجه شدم که قراره کجا بریم! خیلی ممنون! میشه بیش تر توضیح بدی؟
مرگ خوارا هم سرشونو تکون دادن که یعنی آره ما هم هیچی نفهمیدیم!
_خب این یه جور جاییه که باعث میشه بیماری ولدی تشدید نشه! البته به بهبودش هم کمک می کنه...فکر میکنم واسه شما ها هم خوب باشه!
ولدی:
_می گی کجاست یا نه؟ من نمی خوام توضیح بدی!
سارا در حالی که داشت فکر می کرد گفت:
_خب....می خواییم بریم........
بلیز:
_اه حالم بهم خورد! این اربابم که اصلا بلد نیست غذا درست کنه! چشم غورباقه رو انداخت تو کاسه!
بلیز که در حال تماشای برنامه آشپزی ولدی بود این جملات را به زبان راند...که البته باعث شد ولدی با خشم به طرفش بره!ولدی گوش بلیز رو می گیره و تلوزیونو خاموش میکنه!
_تو نمی خواد این برنامه رو ببینی! حیف این غذای خوشمزه که حروم شیکم تو بشه!
آرامینتا بلافاصله:
_حالا اسم غذاش چی بود بلیز؟
ولدی خودشو می گیره و با غرور میگه:
_خوراک چشم غورباقه با مخلفات اعم از باله بین انگشتای پای غورباقه ، پوست صورت غورباقه ، ناخن شصت پای غورباقه و ....
سارا:
_بسه حالم بد شد! این غذا فقط مختص خودته! به خدا حق دارن این مرگ خوارای بیچارت!
مرگ خوارا سرشو با حالت تأیید تکون دادن که با این
حالت ولدی مواجه شدن!
سارا ادامه داد:
_خب داشتم می گفتم می خواییم بریم باشگاه جادوگران!
وجدان سیریوس ، ناظر لندن:
_کلوپ ورزش های جادویی لندن!
_خیله خب حالا هر چی! ولدی به دلیل نداشتن تحرک در زمان ارباب بودنش....
_من هنوز هم اربابم!
_باشه! در اون موقعی که خیلی زیاد دستور می داده و هی روی صندلی میشسته و خودش تو مأموریت ها شرکت نمی کرده....
_چرا دروغ می گی؟ من توی همین مأموریت آخریه 5 تا پست زدم!
سارا یه نگاه اینجوری می کنه و میگه:
_2 تا! بی خود زیادش نکن...خلاصه به این دلیل ها دچار بیماری شده و حالا یه دکتر متخصص گفته که باید ورزش کنه!
ولدی یه آهی می کشه و میگه:
_نخیر به این دلیل نیست! به دلیله اینه که هی سر اینا داد زدم آخرش هم مأموریت رو نصفه رها کردن! هر چی من سرشون داد بزنم اصلا گوششون بدهکار نیست! دیگه نمی دونم چی بهشون بگم! خسته شدم از دستشون!
سارا که سعی می کرد نخنده گفت:
_ولدی جون! عزیز بابا این اعترافات رو جلوی یه محفلی نکن! پس فردا میرن از همینا سوژه می سازن ها! از من به تو نصیحت!
ولدی با همون حالتی که خیلی ناراحت بوده سری تکون می ده و میگه:
_آره راست میگی حق با توئه! اون جغده این پستا رو با دقت می خونه که به من یه چیزی بچسبونه وگرنه به جون تو من کچل نبودم! اولای جوونیم خیلی هم مو داشتم!
سارا در حالی که کتشو از روی چوب لباسی بر می داشت گفت:
_خب دیگه بهتره راه بیافتیم! هر چی زود تر بریم اونجا می تونیم بیش تر بمونیم!
مرگ خوارا به سرعت حاضر می شن و با یه آپارات ( دیگه ولدی هم پیر شده نمی تونه راه بره!!) جلوی در کلوپ! صدای موزیک ایروبیک که توی باشگاه گذاشته بودن کوچه رو برداشته بود.
ولدی غم و غصشو فراموش میکنه و مشتاق میشه ببینه اون تو چه خبره!
اونها در حالی که چهار چشمی اطراف رو می پاییدن می رن تو! اون که دم در وایستاده بود تا سارا رو می بینه اجازه ورود می ده! وقتی وارد می شن اولین چیزی که نظر اونها رو به خودش جلب می کنه بوفه خوراکی فروشیه!
سارا یه اهم اهمی می کنه تا اونا از کف بوفه خارج شن! بعدش نوبت می رسه به دیدن آدم های دو برابر هاگرید که در حال وزنه برداری بودن! یکیشون با سرش این کار رو میکرد، یکی با دهن و دیگری با دو از انگشتای پاش!
ولدی و مرگ خواراش:
بلا یه نگاهی به دو رو اطراف می کنه و میگه:
_این جا فقط مرد ها می تونن ورزش کنن؟؟!
سارا:
_نه قسمت بانوانش اون طرفه ولی ما فعلا نمی تونیم بریم! مجبوریم همین جا بشینیم و حرکات این موجودات کم یاب رو تماشا کنیم!
و نگاهی به ولدی و مرگ خواراش میندازه!
آرامینتا و بلا:
از دور یه آدم هیکلی پدیدار میشه...اون میاد طرف ولدی ، بلیز ، بادراد و لوسیوس! اون آدمه تقریبا می تونست اون 4 تا توی بقلش له کنه!
_خب شما ها! چی وسیله ایی می خوایید برای ورزش؟
ولدی یه نگاهی می کنه به سارا که یعنی چی بگیم؟ سارا به جای اونها جواب می ده:
_چند دمبل براشون بیارید! فکر میکنم فعلا همین براشون کافی باشه تا دفعات بعد!
پس از چند دقیقه چند تا دمبل سنگین جلوی پای اون 4 تا دیده می شه!
_خب دیگه شروع کنید! اونو با یه دست بردارید و تا بالای سرتون ببرید و برگردونید!
اونها یه سری تکون می دن! یعنی که یه چیزایی فهمیدن.... اول از همه ولدی خم می شه تا با یه دست این کار رو بکنه! خیلی مطمئن دستشو دور میله فلزیش مشت می کنه و میاد که برش داره که یه دفعه خودش پخش زمین می شه!
_اه چقدر این سنگینه! ببینم کوچک ترشو ندارن؟
سارا به علامت نه سرشو تکون می ده! بلیز و بادراد و لوسیوس هم خم می شن تا اونها هم امتحان کنن! با یه دست نمی شه! با دو دست هم نه! اون دمبله از جاش تکون هم نمی خوره! چند لحظه بعد یه دفعه بادراد خیلی راحت اونو بلند می کنه!
ولدی ، بلیز و لوسیوس:
_چطوری این کار رو کردی؟
بادراد یه بادی به قب قب میندازه می گه:
_این که کاری نداره! تازه من از این سنگین تر هم می تونم بلند کنم! فقط باید قلقه بلند کردنشو بلد باشید!
ولدی یه نگاه اینجوری می کنه و با خودش می گه که نه و این محاله! بادراد هیچ وقت نمی تونه هم چین کاری بکنه و چون از طینت بادراد با خبر بوده می فهمه که باید یه کاسه ایی زیر نیم کاسه باشه....ولی همون موقع کاری نمی کنه!
مدتی می گذره و اون 3 تا غیر از بادراد دمبلاشونو عوض می کنن! چون مشخص می شه که سبک تر هم هست...خلاصه یه ذره بالا و پایین تا وقتی که دیگه خسته می شن....هر 4 تا می خواستن خستگی در کنن! این بهترین موقعیت برای ولدی بود پس به همین خاطر به بادراد میگه که بره چند تا شیشه نوشابه تگری بخره! وقتی اون با خوشحالی و در حالی که بالا پایین می پریده، از محوطه دور میشه ولدی می ره طرف دمبلش و اونو بلند می کنه!
مثل پر کاه سبک بود! ولدی تو دلش به بادراد می خنده!
بعد از یه ذره استراحت دوباره میان شروع میکنن. بادراد دوباره خیلی راحت دمبل رو بر می داره اما یه نگاه نفوذ دار و جادوییه ولدی کارشو می سازه و دمبل از دستش می افته و محکم می خوره رو پاش!
ولدی در حالی که قاه قاه می خندید گفت:
_تا تو باشی دیگه از این کارا نکنی! می خواستی سر ولدی جامعه رو کلاه بزاری!
بادراد تا وقتی که می خواستن برگردن از درد فریاد می کشیده و بقیه بهش می خندیدن! خلاصه اون روزهم تموم می شه. روزی که اصلا روز خوبی برای بارداد ریشوئه نبود! اما به بقیه حسابی خوش می گذره!
در راه برگشت اونها با این فکر می کنن که دفعه بدی قراره کجا برن؟؟
داستان هیجان انگیز(!) ما رو دنبال کنید......