هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: دیروز ۱۸:۰۶:۴۶

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۴۷:۰۷
از خانه ی قرمز
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 190
آفلاین
پست مرتبط ۱
پست مرتبط ۲

پاتریشیا پرسید:
- می‌دونی این چیه؟

ناتائیل گفت:
- یه گردنبند یاقوت کبود قدیمی؟

پاتریشیا گفت:
- همون‌طور که روش نوشته، این گردنبند قدرته. مگه قصه‌ش رو نشنیدی؟

ناتائیل گفت:
- اسمش خیلی برام آشناست. برام تعریفش می‌کنی؟

پاتریشیا نفس عمیقی کشید و شروع کرد:
- خیلی سال پیش، می‌گن یه ساحره‌ى خبیث به اسم مورگانا زندگی می‌کرده. اونو که دیگه می‌شناسی، مگه نه؟ اسمش توی فهرست بدجنس‌ترین جادوگرها و ساحره‌ها هست.

ناتائیل سرش را به نشانه‌ى تایید تکان داد.
- آره، اونو می‌شناسم.

پاتریشیا ادامه داد:
- مورگانا همزمان با مرلین زندگی می‌کرده. مرلین یه روز خونه‌ى مورگانا رو که یه غار مخفی بوده، پیدا می‌کنه و می‌ره اونجا تا دستگیرش کنه. می‌گن مورگانا قبل از اینکه دستگیر بشه، قدرتش رو توی گردنبندش پنهان می‌کنه و یه‌جورایی برای قدرتش هورکراکس می‌سازه. اون‌وقت وقتی می‌مُرد، قدرتش هنوز زندگی مى‌کرد. اون اسم گردنبندش رو گردنبند قدرت می‌ذاره.

ناتائیل اخم کرد.
- پس یعنی ممکنه این گردنبند قدرت باشه؟ کجا پیداش کردی؟

پاتریشیا گفت:
- توی همون صندوقچه!
ادامه دارد...


آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۵۹:۴۵ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱:۱۶:۲۵
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 239
آفلاین
گادفری خودش را در زیرزمین آپارتمان ناتان مچاله کرده بود و می لرزید و به این فکر می کرد که آیا بقیه او را به خاطر عملی که مرتکب شده بود، تنها گذاشته بودند؟

رزالی رفته بود، هفته ها بود که ناتان را ندیده بود و خبری از هم رزمان محفلی اش نیز نبود. در حالی که حس می کرد یک دیوانه ساز بر پیشانی اش بوسه زده، کف زمین خزید و خودش را به یخچال رساند و یک بطری خون از داخل آن برداشت و سعی کرد محتویاتش را بنوشد، ولی معده اش آن را پس زد.

بطری را سر جایش گذاشت و به گوشه ای خزید و دراز کشید و لحاف را روی خودش انداخت و در ذهنش شروع کرد به حرف زدن با ناتان:
"عزیزم، دراز کشیدن زیر این لحاف سنگین حس بسیار دلپذیری به من می دهد، باید بگویم تا حدی مثل این است که تو در بسترم هستی و مرا در آغوش گرم خود گرفته ای.

جز گرما و لطافت لحاف یا آغوش تو چه چیز می تواند دلهره و آشوب روحم را بزداید؟ ناتانم، به من بگو آیا این لحاف یک روح پلید شیطانی را در آغوش گرفته؟ آن نگاه خشمگینی که در چشمان رزالی دیدم و آن نگاه سردی که در چشمان تو دیدم، آیا مهر تاییدی بود بر شرارتم؟"

در این لحظه صدایی در ذهنش پاسخ داد:
"مساله کاری نیست که تو انجام دادی، نیت تو است. تو دخترت را به خاطر محافظت از بقیه نکشتی. او را نابود کردی، چون از او می ترسیدی."

گادفری دندان های تیز کودکش را که پشت لب های کوچکش پنهان شده بودند، به خاطر آورد و شرارتی را که پشت چهره ی معصوم او خوابیده بود و همین طور اشتیاقش برای فرو بردن دندان های ریز و تیزش در گلوی او.

"پدر، بگذار خون تو را بنوشم و سیراب شوم."

لحاف را روی سرش کشید، طوری که انگار می توانست با این کار تصویر دخترش را از ذهنش بیرون کند.

"بگذار خون‌ تو در بدنم جاری شود و بیش از پیش با هم یکی شویم. بگذار زندگی ات متعلق به من باشد."

گادفری سرش را به نشانه ی نفی تکان داد.
"نه، این ها خیالات است. او این حرف ها را به من نزد."

دخترش در ذهنش محو شد و رزالی جای او را گرفت.
"من جان تو را دو بار نجات دادم. اما حالا می خواهم زندگی ات را به دخترمان تقدیم کنی."

لحاف را کنار زد و از جایش بلند شد و دوباره به سمت یخچال رفت و بطری خون را از آن درآورد.
"به خاطر کمبود خون دچار توهم شده ام."

محتویات بطری را به یک باره نوشید و سعی کرد در برابر اصرار معده اش به پس زدن آن مقاومت کند، اما نتوانست و تمام خونی که نوشیده بود، از گلویش بالا آمد و از دهانش بیرون ریخت و کف زیرزمین جاری شد.

روی زانوهایش نشست و خم شد و به انعکاس چهره ی خودش در آن دریاچه ی خون نگاه کرد.
"نه یک فرشته ی معصوم و نه یک هیولای شیطانی، بلکه یک موجود ناقص بین این دو."




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۵۴:۳۷ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۴۷:۰۷
از خانه ی قرمز
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 190
آفلاین
پست مرتبط

پاتریشیا از اتاقش بیرون دوید. چوبدستی‌اش را درآورد و گفت:
- اکسپکتو پاترونوم!

گوزن نقره‌ای از چوبدستی‌اش بیرون آمد و پیش‌روی پاتریشیا ایستاد. پاتریشیا گفت:
- برو و به ناتائیل بگو بیاد پیشم!

گوزن سری تکان داد و ناپدید شد. چهره‌ى پاتریشیا خیلی نگران به نظر می‌رسید.
***
چند دقیقه بعد، ناتائیل در خانه‌ی قرمز ظاهر شد.

پاتریشیا هنوز خیلی نگران بود. صندوقچه‌ى مادرش جلویش، روی میز، باز بود و هیچ چیز توی آن نبود. همه‌ى چیزهای تویش اطراف آن ریخته بودند.

ناتائیل پرسید:
- چی شده، پاتریشیا؟

پاتریشیا گردنبندی از روی آن برداشت و به طرف ناتائیل گرفت. گردنبند، یک یاقوت کبود درشت داشت و رویش حکاکی کرده بودند: "گردنبند قدرت".

ادامه دارد...


آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۰۵:۱۰ سه شنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱:۱۶:۲۵
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 239
آفلاین
گادفری در محوطه ی چمن رو به روی آپارتمان ناتان نشسته و سرش روی شانه ی او بود و یک بطری حاوی خون و نوشیدنی کره ای در دستش بود و پلک هایش قرمز شده و پف کرده بود.
"ناتان، اون با یه نفرت عمیق و وحشتناک بهم نگاه کرد و بعد بهم حمله کرد و مشتاشو اون قدر به صورتم کوبوند که بی حس شد.

و بعد یه چاقو دراورد و واقعا می خواست اونو تو قلبم فرو کنه. می تونی اینو باور کنی؟"

"واقعا نه. باورش سخته که رزالی همچین کاری کرده باشه."

"همون لحظه بود که پطروس رسید و اونو از پشت گرفت و با خودش برد. رزالی ام جیغ می زد و می گفت حتما میاد و منو می کشه."

"شاید این رفتار اون طبیعی باشه. تو بچه ی اونو کشتی."

گادفری سرش را از روی شانه ی او برداشت و با حالتی شوکه به او نگاه کرد.
"اون بچه ی منم بود و فکر می کنی من چاره ی دیگه ای داشتم؟"

"من فکر می کنم تو زیادی عجول بودی. باید راجع به این قضیه با پطروس حرف می زدی. اصلا بهتر بود میذاشتی اون این کارو بکنه."

"این اشتباهی بود که من مرتکب شده بودم و خودمم باید پاکش می کردم."

ناتان نگاهی به بطری ای که در دست گادفری بود، انداخت و آن را از دستش گرفت.
"من میرم اینو پر کنم."

و بلند شد و به سمت آپارتمان رفت. گادفری روی چمن ها دراز کشید و به ستاره های بالای سرش خیره شد و همان طور که سعی داشت چهره ی پر از نفرت رزالی را از ذهنش پاک کند، خواب بر او مستولی شد و چشمانش را بست.

کسی داشت گونه اش را نوازش می کرد. دست لطیفی داشت و بوی خوشی هم از بدنش به مشام می رسید. گادفری لبخندی زد و گفت:
"تو برگشتی پیشم. دیگه از من متنفر نیستی."

و چشمانش را باز کرد و با دیدن یک راهب آسیایی بالای سرش یکه خورد، ولی قبل از این که بتواند عکس العمل بیشتری از خودش نشان دهد، راهب با چوبدستی اش طلسمی را روی او اجرا و بیهوشش کرد.

سیاهی مطلق و مکش هایی قوی که داشت خونش را از بدنش بیرون می کشید. رزالی که ابتدا با چهره ای پر از عشق به او نگاه کرد و بعد با عصبانیت چاقویی را در قلبش فرو کرد.

از خواب پرید و دید که روی تخت ناتان دراز کشیده و زخمی روی مچ دستش است. خواست بلند شود، اما ضعف بر پدنش چیره شد و دوباره به پشت روی تخت افتاد.

ناتان در حالی که یک ظرف پر از خون در دستش بود، وارد اتاق شد و به سمت گادفری آمد و لبه ی ظرف را روی دهان او گذاشت و گادفری با اشتیاق محتویات آن را نوشید.
"چه اتفاقی افتاد؟"

ناتان ظرف خالی را روی میزش گذاشت.
"راهب ایتاچی اومده بود سراغت و داشت خونتو می خورد. می گفت اشتباه می کرده که تو یه موجود پلیدی و وقتی بچه ی شرور خودتو کشتی، فهمیده که خونت مقدسه."

"از دست این راهب ها...‌ ناتان، تو چی فکر می کنی؟"

"منظورت چیه؟"

"به نظرت من کار خبیثانه ای کردم؟"

"فقط می تونم بگم اگه از تو بچه دار بشم، امکان نداره بکشمش."

گادفری سرش را روی بالش گذاشت و با خودش فکر کرد که آیا او کار درست را انجام نداده، آیا با کشتن دخترش جلوی مرگ بقیه را نگرفته؟ پس چرا قلبش طوری می سوخت که انگار ماری سمی آن را نیش زده؟




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۹:۴۳:۵۲ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳

هافلپاف

رزالین دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۶:۴۲ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۵۱:۴۴
از لای صفحات کتاب
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
پیام: 20
آفلاین
باد، مانند گرگینه ای زخمی، زوزه می کشید. صدای صحبت های دانش آموزان، جسته و گریخته به گوش می رسید. خورشید، کم کم نورش را از روی زمین جمع می کرد. سرمای اندک بهاری، با شیطنت به زیر لباسش، سرک می کشید.
قلبش با بی قراری به در و دیوار سینه اش می کوبید. با نگرانی، به هزارتوی مسابقه سه جادوگر خیره شده بود.
تاکنون دو تن از قهرمانان، به دلیل مشکلاتی که برایشان پیش آمده بود، از مسابقه خارج شده بودند. اگر پسرش در هزارتو گرفتار شده بود، ولی اوضاعش بدتر از آن بود که علامتی بدهد چه؟ کاش می توانست به درون هزارتو سرک بکشد تا مطمئن شود پسرش سالم است و گرفتار اسکروت های دم ترقه ای یا موجود خطرناک دیگری نشده. هرچند فقط یک ساعت از ورود پسرش و هری پاتر به هزارتو می گذشت، ولی برای رزالین، به اندازه ی ده سال طول کشیده بود.
هر چه به خودش دلداری می داد که در این دوره از مسابقات، اقدامات امنیتی کافی انجام شده و جان قهرمانان، دیگر در خطر نیست، باز هم نمی توانست برای پسرش نگران نباشد.
صدای بلندی به گوش رسید، مثل صدای ظاهر شدن دو نفر با رمزتاز. گردن کشید تا بهتر ببیند، و نمی توانست آنچه می دید را باور کند...
چرا سدریک بی حرکت روی زمین افتاده بود؟ چرا چهره اش تا این حد ترسیده بود؟ چرا هری پاتر، مچ دست او را گرفته بود و به شدت می گریست؟ با فرزند عزیزش چه کرده بودند؟
پس از لحظه ای، دریافت چه اتفاقی افتاده. دنیا جلوی چشمانش تار شد. باور نمی کرد فرزندش مرده باشد. شاید فقط زخمی شده بود... لحظه ای، جلوی چشمانش تار شد؛ و دیگر هیچ نفهمید.
وقتی چشمانش را باز کرد، در درمانگاه هاگوارتز بود و همسرش، آموس با نگرانی به او نگاه می کرد. چشمانش از اشک، تر شده بود. آرام موهایش را نوازش کرد و با نگرانی پرسید:
- عزیزم، حالت خوبه؟

رزالین روی تختش نشست. هنوز هم نمی توانست مرگ پسرش را باور کند.
- سدریک... چه اتفاقی براش افتاده؟

انگار پرسیدن این سوال، حقیقت را تغییر می داد. آموس با صدایی غم زده گفت:
- اون رفته...


اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳:۲۱ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱:۱۶:۲۵
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 239
آفلاین
در زندگی بعدی ات مدیون من باش

پست های مرتبط:
زاده شده برای قربانی شدن
گادفری در دیوانه خانه ۱
گادفری در دیوانه خانه ۲

ناتان و گادفری غرق در خون روی زمین کنار هم افتاده بودند. صورت هایشان رو به هم بود و دستانشان را روی گونه های همدیگر گذاشته بودند.

فلاش بک
ارباب تک چشم روی تختش دراز کشیده بود، قطرات سرد عرق صورتش را پوشانده بود و نفس هایی کوتاه و بریده می کشید. ناتان کنار تخت نشسته بود و با چهره ای نگران به او نگاه می کرد.
"ارباب!"

ارباب تک چشم تکانی خورد و با صدایی ضعیف جواب داد:
"چه شده؟"

ناتان اندکی رو به جلو خم شد.
"لطفا مقداری از خون خود را به من بدهید. این گونه قدرتمند می شوم و می توانم گادفری را شکست دهم و آرون را برایتان بیاورم."

"اما اگر خون مرا بنوشی، مدت زیادی زنده نمی مانی."

اشک در چشمان ناتان جمع شد.
"بعد از کشتن گادفری دیگر دلیلی برای زنده ماندن نخواهم داشت."

"پس اگر از تصمیمت مطمئن هستی، این کار را بکن. چاقویت را بیرون بیاور، مچ دستم را پاره کن و از خونم بنوش."

و بعد دستش را به سمت ناتان گرفت. ناتان چاقویی را از جیب کتش بیرون آورد و آن را روی نرمی مچ رنگ پریده ی ارباب تک چشم کشید. خون سرخ رنگ از شکاف زخم جاری شد و ناتان دهانش را روی آن قرار داد و مشغول نوشیدن شد.
*
آرون، گادفری، پطروس و لوی همگی در اتاقی در سازمان بال زاغ جمع بودند.

لوی:
"بعد از بررسی جسم و روح آرون مطمئن شدم که او فرزند متیو است. حدسمان درست بود. ارباب تک چشم‌ متیو است."

آرون:
"لوی، شما گفتید متیو یار وفادار شما بوده. چرا حالا تبدیل به دشمن شما شده؟"

لوی:
"چون بعد از مرگم با راهب ها همدست شدم و سازمان بال زاغ را تشکیل دادم. به نظر او این یک خیانت بزرگ بود."

پطروس:
"یاران ارباب تک چشم قطعا به زودی به سازمان حمله می کنند. آرون باید فورا قدرت های جادویی اش را فعال کند و نحوه ی استفاده از آن ها را یاد بگیرد."

لوی:
"تو مشغول سازماندهی نیروها بشو. من به آرون رسیدگی می کنم. آرون، دنبال من بیا."

لوی و آرون به همراه یکدیگر از اتاق خارج شدند. پطروس نگاهی به چهره ی آشفته ی گادفری که در فکر فرو رفته بود، انداخت.
"گادفری، حالت خوب است؟"

"بله، خوبم."

پطروس به سمت او رفت.
"ولی این طور به نظر نمی رسد. کاش رزالی را به ماموریت نفرستاده بودم و او الان در کنارت بود."

"او باید می رفت."

"گادفری، از تو می خواهم که از سازمان خارج شوی، به یک جای دور بروی و تا زمانی که قضیه ی آرون به خوبی و خوشی پایان نیافته، برنگردی."

گادفری یکه خورد.
"ولی الان در یک موقعیت بحرانی هستیم و حضور من ضروری است. چرا چنین چیزی را از من می خواهی؟"

"به خاطر ناتان نگرانم. فکر می کنم او کینه ی عمیقی از تو به دل گرفته و حتما کار وحشتناکی خواهد کرد."

"نه، او این کار را نمی کند. چه طور ممکن است بخواهد به من صدمه بزند؟ حتی تصورش هم برایم غیر ممکن است."

"کینه ی عشق را دست کم نگیر. ناتان الان در وضعیتی است که هیچ کاری از او بعید نیست."

گادفری لبخند زد.
"او به من صدمه نمی زند. از این بابت مطمئنم."

صورت پطروس از نگرانی در هم رفت.
"به حرف من گوش کن و از این جا برو."

"نمی توانم. می ترسم بروم و ناتان در جنگ پیش رو صدمه ببیند."

"قول می دهم که هیچ کدام از ما به او آسیب نمی رسانیم."

"ممکن است او شما را در شرایطی قرار بدهد که جز آسیب رساندن به او چاره ای نداشته باشید. پس من باید بمانم که اگر چنین وضعیتی پیش آمد، از او محفاظت کنم."
پایان فلاش بک

گادفری همان طور که خون از دهانش بیرون می ریخت، با صدایی گرفته گفت:
"متاسفم... که قلبت را شکستم."

اشک در چشمان ناتان جمع شد.
"در زندگی بعدی ات مدیون من باش."

و بعد هر دو چشمانشان را بستند، برای همیشه.





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۹:۲۵:۲۴ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۵۵:۰۸ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
از دست این آدما!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 185
آفلاین
سلام مامان! حالت چطوره؟
احتمالا می‌پرسی، پس می‌گم که عالی‌ام!
امروز یه سال بزرگ‌تر شدم. آره، هنوزم مثل بچگیام عاشق اینم که بزرگ بشم.
راستش رو بخوای خودم یادم نبود. می‌دونی دیگه، اعداد و ارقام انسانی خوب یادم نمی‌‌مونه. اگرم می‌‌موند، بخاطر سورپرایز عجیبی که پروفسور برامون تدارک دیده بودن قطعا از ذهنم می‌پرید! به زبون خودمون بخوام بگم، پروفسور رییس گله‌مونه. اون واقعا مهربون و خردمنده. (ولی هنوزم به نظرم تو معرکه‌ترین آلفای دنیایی!)
گله جدیدم واقعا فوق‌العاده‌ان. می‌دونم قبلا هم گفتم، ولی هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم دوباره بتونم این حس رو تجربه کنم؛ حس امنیت، دوست داشته شدن، مهم بودن و بخشی از یه اتفاق مهم بودن. هی، جای خالیت احساس می‌شه ها! ولی اونا نمی‌ذارن احساس تنهایی کنم. بهم می‌فهمونن که براشون کافی‌‌ام و هرجور باشم دوستم دارن و هوامو دارن. درست مثل یه خونواده، یه گله.
خوشحالیم نمی‌ذاره درست جمله‌بندی کنم؛ ولی حداقل بذار برات از امروز بگم!
ریموس برام کیک پخته بود! با مغز توت وحشی... وای که چقدر خوشمزه بود. پروفسور هم یه شال‌گردن قشنگ بهم دادن با ماه و ستاره‌های کوچیک روش، درست مثل آسمون جنگل! عصر، نزدیکای غروب با جو رفتیم توی خونه درختی دوران بچگی‌ش و یه تولد کوچولوی دوتایی گرفتیم. برای هم از خاطره‌هامون گفتیم، شعر خوندیم و دیوونه بازی درآوردیم. شب گادفری و رزالی و روندا منو بردن به یکی از دنج‌ترین کافه‌های شهر و چند ساعتی رو هم توی کتاب‌فروشی‌ها گذروندیم. فرداش هم با ریموند و پیکت تلپورت کردیم به یه دشت پر از گل توی کوهپایه. رفتیم پیک‌نیک، چای خوردیم، تاج گل برای هم درست کردیم و برگشتیم. بعدش حتی سیریوس هم بهم اجازه داد با موتورش یه چرخی توی شهر بزنم!
خونواده جدیدم رو دوست دارم و از اون بیشتر، حسی رو دوست دارم که بهم می‌‌دن. حسی که کل این مدت باهام بود و با من هم بزرگ‌‌تر شد.
هعی... یه سال بزرگ‌تر شدم مامان جونم. یه سال عجیب از زندگیم پیش کسایی که دوست‌شون دارم و دوستم دارن سپری شد. خوب یا بد؟ دیگه تموم شده رفته. مهم اینه که تو هنوز اینجایی، توی قلبم؛ پیش بقیه موجودات مهم زندگیم.
به بابا و بقیه سلام منو برسون. و به رین؛ البته اگه اونجاست... تولدش رو از طرف من تبریک بگو. خودش می‌‌‌دونه چقدر برام مهمه.
و نگران منم نباش. اینجا همه مراقبمن و هوامو دارن. تنها نیستم که. :)

دوستت دارم.
لومین



(می‌‌دونم دیر شد، ولی مهم اینه که بالاخره تایپش کردم. خیلی دوستتون دارم. :) )


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۰:۱۴:۰۵ چهارشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱:۱۶:۲۵
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 239
آفلاین
ناتان در یکی از اتاق های معبد بود و داشت خودش را آماده ی خواب می کرد که ناگهان پنجره اش باز شد و کسی خودش را داخل اتاق پرت کرد.

ناتان از جایش بالا پرید و فهمید آن شخص گادفری است.
- تو این جا چه می کنی؟

- من باید این سوال را از تو بپرسم. با خودت چه فکری کردی که به این جا آمدی؟ اصلا می دانی این راهبی که تو را به این جا آورده، کیست؟

- خودم هم وقتی فهمیدم، شوکه شدم.

- و با این حال این جا را ترک نکردی؟!

ناتان سرش را پایین انداخت و با صدای آرامی گفت:
- ترجیح می دهم این جا بمانم.

گادفری جلو رفت و به ناتان نزدیک شد، آن قدر که صورت هایشان فقط یک اینچ با هم فاصله داشت.
- چه شده؟

- هیچ.

گادفری دستانش را دو طرف صورت ناتان گذاشت و آن را بالا آورد و او را وادار کرد که به چشمانش نگاه کند.
- به من بگو چه اتفاقی افتاده؟ چرا به این جا آمدی و تصمیم گرفتی یک راهب شوی؟

- من... فکر می کنم...

حس شرم به ناتان مستولی شده بود. حس می کرد اگر دلیل غم و غصه اش را بگوید، غرورش از بین می رود. انگار ترجیح می داد باقی عمرش را با قلبی تکه پاره همان جا بماند تا این که به شکست عشقی اش اعتراف کند.

گادفری لحظاتی به چشمان زمردی و اندوهگین ناتان خیره شد و بعد گفت:
- از خودم نفرت دارم که تو را به این حال انداختم.

ناتان سرش را به نشانه ی نفی تکان داد.
- نه، من که به خاطر تو ناراحت نیستم. قضیه مادرم است. دوباره بحثمان شد.

- نه، این طور نیست. در واقع من می دانم چه اتفاقی افتاده. فراموش کردی خون آشام ها گوش های تیزی دارند؟ چند ساعت پیش فهمیدم کسی از درخت رو به روی پنجره ی اتاقم بالا رفت و چند لحظه بعد به سرعت پایین آمد.

گونه های ناتان سرخ شدند.
- حتما گربه بوده.

- بله، او یک گربه ی مو قرمز چشم سبز بود و از پشت پنجره چیزی دید که باعث ایجاد افکار غلط در ذهنش شد.

ناگهان چیزی درون ناتان به خروش آمد.
- غلط؟ یعنی می گویی اشتباه فکر می کنم که عشق تو رزالیست، که من هیچ اهمیتی برای تو ندارم؟

- ناتان، من تو و رزالی را به یک اندازه دوست دارم.

حسادت مثل چشمه در قلب ناتان فواره زد.
- فکر می کنم او برای تو کافی باشد. نیازی به من نداری.

صورتش را از میان دستان گادفری آزاد کرد و پشتش را به او کرد. از شدت عصبانیت تمام صورتش سرخ شده بود و نفس نفس می زد.

- ناتان، گوش کن. من نمی توانم رزالی را رها کنم، چون به او مدیونم.

- آیا راست می گویی؟ باید حرفت را باور کنم؟

ناتان از صمیم قلب می خواست که حرف گادفری را باور کند، حتی اگر دروغ باشد.

- بله، ناتان عزیزم، عشق من.

گادفری دستانش را از پشت دور کمر ناتان حلقه کرد، دهانش را روی گردن ناتان قرار داد و دندان هایش را در رگ پر خون او فرو کرد.
*
گادفری در حالی که ناتان خفته را روی دو دستش بلند کرده و در آغوش گرفته بود، به سمت در خروجی معبد می رفت. در این لحظه صدای سردی او را از پشت سر صدا کرد.
- آقای میدهرست.

گادفری رویش را برگرداند و با دیدن پطروس لبخندی زد که نشانه ای از دوستی در آن دیده نمی شد.
- اوه، برادر پطروس. می خواستم بیایم و از شما تشکر کنم که مدتی مراقب ناتان بودید، ولی گفتم شاید خواب باشید.

پطروس جلو آمد و نگاه خشمگینش را به او دوخت.
- من می دانم که تو چه کار کردی. چه طور جرات کردی؟ نوشیدن خون انسان در معبد؟! شرم آور است.

گادفری سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.
- موافقم. نوشیدن در فضای کسالت بار این جا یک گناه محسوب می شود.

- فکر می کنی می توانی با وجود کار پلید و چرک آلودی که کردی، این جا را ترک کنی، زالوی کثیف؟

در این لحظه ناتان چشمانش را باز کرد.
- برادر پطروس، لطفا از دست گادفری عصبانی نباشید. در واقع تقصیر از من است. اگر به این جا نمی آمدم، او هم مجبور نمی شد به این جا بیاید و آن عملی که باعث تکدر خاطر شما شده را انجام بدهد.

لحن خشمگین پطروس جای خود را به لحنی آرام داد.
- ناتان عزیز، این یک بهانه است.

- نه برادر پطروس. گادفری فقط آن کار را کرد تا غم را از دل من بزداید.

پطروس لحظاتی به صورت ناتان خیره شد و حس انزجار شدیدی که نسبت به گادفری داشت با حس محبت به ناتان جایگزین شد.
- این بار از خطای شما چشم پوشی می کنم، آقای میدهرست.

گادفری بر خلاف میل درونی اش تصمیم گرفت پاسخ مودبانه ای بدهد.
- از شما ممنونم، برادر پطروس.

و به این ترتیب همان طور که ناتان را در آغوش داشت، معبد را ترک و به سمت خانه ی گریمولد حرکت کرد.




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۴۷:۴۷ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

جوزفین مونتگومری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۵ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۱۸:۵۱
از دستم حرص نخور!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 321
آفلاین

یه یادگاری، یه یادآور برای خودم...
و با سپاس از همه‌ی کسانی که برام آیینه آوردن، میارن و خواهند آورد



Shadows all around you as you surface from the dark

- جو؟ زنده‌ای؟

Emerging from the gentle grip of night's unfolding arms

- ...اما دودلم، فقط اومده‌م سرکی کشیده، نوک پام رو تو آب فرو کنم.
- دودل نباش، جو چانم. با کله بپر تو آب.


Darkness, darkness everywhere, do you feel all alone?

- کاش من نامرئی بودم...

The subtle grace of gravity, the heavy weight of stone

- گاهی باید خودت رو رها کنی...

You don't see what you possess, a beauty calm and clear

- یه شمع فقط آب‌شدن خودش رو می‌بینه اما نمی‌دونه داره چه نوری ساطع می‌کنه.

It floods the sky and blurs the darkness like a chandelier

- تو خبر نداری اما خیلی خوب می‌تونی آدما رو با حرفات نجات بدی.

- من نمی‌دونم چه راه‌حلی واسه این موقعیت پیشنهاد بدم...
- همین که می‌شنوی و درک می‌کنی خودش تسکین می‌ده.


All the light that you possess is skewed by lakes and seas

- فقط خودتی که خودت رو محکوم می‌کنی!

The shattered surface, so imperfect, is all that you believe

باز چیزی کم داشت. باز خراب کرده بود. باز نمی‌دانست.
احساسی چکنه و نادیده‌نگرفتی در وجودش رخنه کرد. انگار کسی شیشه‌ای مربا روی سرش خالی کرده باشد.


- عوضش تو خیلی چیزای دیگه بلدی. این مهمه!

I will bring a mirror, so silver, so exact

- منم اینجام تا جلوی خودخوری و این افکارت رو بگیرم!

So precise and so pristine, a perfect pane of glass

- کدوم شخصیت‌ از آثار استودیو جیبیلی‌ بیشتر شبیه منه؟
- اولین چیزی که به ذهنم رسید رو می‌گم... پونیو.
- وجه تشابه؟
- از ناکجا اومدی و من رو بغل کردی و زندگی ناگهان زیباتر شد.
- اغراق می‌کنی.
- کمی. اصلاح می‌کنم. ناگهان کمتر شخمی شد.


I will set the mirror up to face the blackened sky

- تو فوق‌العاده‌ای جو! من همیشه و همه‌جا بهت افتخار می‌کنم. از ته قلبم اینو می‌گم!

You will see your beauty every moment that you rise

- فقط اگه یه روز ببینم نیستی! من شما رو هرجا هم که بری می‌یابم!


بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۰۶:۳۷ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

روندا فلدبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۶:۲۴:۲۱
از دنیا وارونه
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 168
آفلاین
ساعت پنج عصر
اتفاق های مرموز زیادی در زندگی انسان رخ می دهد که می تواند تا سال های سال، باعث ایجاد درگیری ذهنی برای افراد شود.

مثل اتفاقی که در آن روز اول سال رخ داد.
نامه ای مرموز با محتوایی تلخ و آزار دهنده و فرستنده ای مرموز تر، هرگز چیزی نبود که اعضای خانه گریمولد در آن صبح دل انگیز بهاری منتظرش بودند.

نامه ای که در آن ذکر شده بود روندا فلدبری در خرابه ای با دست و پای بسته به حال خود رها شده تا بمیرد. این پیام به اندازه کافی شوکه کننده بود و قابلیت ایجاد جنگی بزرگ بین محفلیان و مرگخواران را داشت.
ولی واکنش پر از آرامش پروفسور دامبلدور در مواجه با چنین نامه ای، خلاف راه انداختن جنگ و خونریزی را ثابت می کرد.

و با این وجود که رفتار او برای محفلی ها چندان قابل هضم نبود، آنها حرفی نزدند و به دستورات پیر محفل گوش دادند.

بعد از آن هم جوزفین و آلنیس مامور یافتن روندا شدند و بعد کلی تعقیب و گریز گربه‌ی سیاه، توانستند در خرابه ای دخترک را بیهوش بیابند.

حال جوزفین کنار روندا زانو زده بود و سعی داشت با حرکت چوبدستی رد کبودی طناب هایی را که به دست و پایش بسته بوند، پاک کند‌ و آلنیس درحال گشتن محوطه بود.

- هیچ ردی از خودشون باقی نذاشتن! هیچی!

جوزفین سرش را بالا آورد و نگاهش را به آلنیس دوخت.
- خو این نشونه خوبیه یا بد؟
- نمی دونم. واقعا سر در نمیارم چرا مرگخوارا همچین کاری کردن!... روندا می شه بگی چطور این اتفاق واست افتاد؟

روندا که به تازگی به هوش آمده و درحال مالیدن دست و پایش بود، با خنده، جوری که انگار نه انگار اتفاقی افتاده است. جواب داد:
- داشتم می رفتم عسل بخرم که یهو یه طلسم از ناکجاآباد به سمتم اومد و بعد برخورد بهم، من بیهوش شدم. جز این چیز دیگه ای یادم نمیاد.

آلنیس مختصرا سری تکان داد و به آسمان سرخ غروب خیره شد.
هوا صاف و خنک بود و فقط تکه ابری کوچک در آسمان دیده می شد. تکه ابر مانند همان دودی بود که فرد مرموز آن را به وجود آورده بود.

توجه جوزفین هم به ابر جلب شد و اخم هایش در هم رفت. او عادت داشت همه چیز را بهم ربط دهد. منتها خوشش نمیامد چیزی به زیبا ابر را به آن دود های مرموز تشبیه کند.

سوال هایی در ذهن جوزفین به پرواز در آمدند. چرا همه چیز آنقدر مبهم بود؟ چرا فرد شنل پوش زندانی خود را رها کرد؟ چرا هیچکس برای مبارزه با جوزفین و آلنیس نیامد؟ چرا نامه از زیر در ارسال شد؟ چرا هیچ معامله ای صورت نگرفت؟ پس شرط آزادی روندا چه بود؟
خودش بود!

- آلن معامله!

صدای فریاد دخترک مو قرمز، آلنیس و روندا را از جا پراند.
در لحظه اول هیچ کدام چیزی نفهمید ولی کمی بعد چهره‌ی متعجب آلنیس جای خود را به نگرانی داد.
- یعنی داری می گی این یه تله ست؟
- لابد! زود باش پاشو باید برگردیم!


آلنیس و جوزفین فوری بازو های روندا را گرفتند و با تمام سرعت، به خانه گریمولد آپارات کردند. امیدوار بودند قبل رسیدنشان مرگخوارها بلایی سر دوستانشان نیاورده باشند.

***


صدای 'پاق' ظاهر شدن سه نفر، تنهای صدایی بود که به گوش رسید. خبری از صدای درگیری و جنگ نبود. آلنیس، جوزفین و روندا با نگرانی به در نامرئی خانه گریمولد خیره شدند.
- به نظرت... دیر رسیدیم؟
- بیا امیدوار باشیم اینطور نباشه.

هر سه دختر چوبدستی های خود را بیرون آورده و حالت دفاعی گرفته بودند.

- من جلو میرم شما ها همینجا...

آلنیس بازوی جوزفین را گرفت.
- نه جو! منم با هات میام. نمی ذارم تنها بری.‌ اگه قرار باشه یه کاری رو بکنیم با هم انجامش می دیم.

جوزفین با دیدن چشمان مصمم گرگ مقابلش حرفی نزد. فقط چوبدستی اش را در مشتش فشرد و سعی کرد لبخند پر انرژی ای تحویل آلنیس دهد.
- باشه. هم زمان با هم وارد می شیم!

و با باز شدن در خانه، لحظه ای همه چیز برای آن دو نفر متوقف شد...

اتفاق های مرموز زیادی در زندگی انسان رخ می دهد که می تواند تا سال های سال، باعث ایجاد درگیری ذهنی برای افراد شود و فرد تا آخر عمرش نتواند آن را فراموش کند.
این یکی هم مثل همان ها بود. اگر ده سال بعد هم راجع به آن اتفاق از جوزفین و آلنیس سوال می کردی، می توانستند تا ساعت ها درموردش حرف بزنند.

می توانستند بگوید وقتی در را باز کردند چه دیدند. می توانستند توصیف کنند در آن لحظه چه حالی داشتند. می توانستند با استرس شرح دهند که چه شوکی بهشان وارد شده.
و اگر روندا به داخل خانه هدایتشان نمی کرد تا ابد در همان حال می ماندند.

و آری، آن روز قرار بود تکه ای از وجودشان را از دست بدهند...
همان تکه که مربوط به افکار 'فراموش شدن' بود!

با باز شدن در، چهره ی محفلی هایی نمایان شد که نه تنها بخاطر جنگیدن با کسی خسته و درمانده به نظر نمی رسیدند، بلکه بسیار شاد و خوشحال بودند.

داخل خانه با بادکنک های رنگارنگی با طرح ققنوس هایی که از خاکستر بر می خواستند، تزئین شده بود‌.

دو دختر مات و مبهوت داخل خانه شدند.
- اینجا... اینجا چه خبره؟
- آلنیس و جوزفین عزیز تولدتون مبــــــارک!

همزمان با صدای فریاد جمعیت و تشویق هایشان، تعداد زیادی شرشره از هوا بر سر و روی آلنیس و جوزفین ریختند.
آلنیس شوکه به ریموس که کیک بزرگی در دست داشت رو کرد.
- پس اون ماموریت الکی بود؟
- اینجوری نگام نکن که ایده‌ی پروفسور بود. خود منم در جریانش نبودم!

بقیه ی اعضای محفل هم حرف ریموس را تایید کردند.
آلنیس تک خنده ای کرد. به یاد نداشت در عمرش کسی برایش چنین تولدی گرفته باشد.

- واهاییی رقیقمون کردین که!

جوزفین درحالی که با اشتیاق به جعبه‌ی کادو ها چشم دوخته بود این را گفت.

- جو چان میدونی که اول باید کیک رو بِبُرین بعد برین سراغ کادوها؟
- حق با گادفریه مونت.
- آه... باوشه!

ریموند و گادفری جوزفین را از کادو ها دور کردند.
پیکت سراغ گرامافون جادویی رفت و سوزن آن را روی سی دی درون دستگاه گذاشت. صدای موسیقی بی کلام بلند و شد و محفلی ها همراه با آن شعر "تولدت مبارک" را خواندند.


پ.ن: این پست توسط کوین و روندا نوشته شده.


ویرایش شده توسط روندا فلدبری در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۱ ۱۴:۱۱:۳۴

یه کتاب خوب یه کتاب خوبه مهم نیست چندبار بخونیش

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.