هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.




پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۹:۲۷ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳
شجاعت و هوش باهم به موفقیت می انجامد....
هیچ یک به تنهایی نمیتواند برای ما کافی باشد....
البته احساس جایی بین این دو ندارد...
شرلوک هلمز : احساس یک نقص شیمایی است که در طرف بازنده وجود دارد!
شجاعت احساس نیست عمل است احساس شجاع بودن بدون عمل حماقت محض است.
فرد شجاع بدون فکر کار میکند ولی از هوشش استفاده میکند.
شجاعت یعنی پارادوکس!
وقتی در وسط خطر و استرس از هوش استفاده کنی و بهترین راه رو پیدا کنی ...تبریک میگم تو آدم شجاعی هستی!

راستی من چندباری تست گروه بندی دادم و هردفعه یه چیزی دراومد اینبار میسپرم به دست کلاه گروه بندی( راستی کسی نشنوه ها! هافلپاف نه!! )



تالار اسرار
پیام زده شده در: ۱۶:۵۸:۲۴ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳
از روی کلافگی دستی روی موهای خود کشید و بر روی صندلی جابه‌جا شد، گویی که نمی‌توانست راحت و با آرامش بر روی صندلی‌ای که مناسب خودش طراحی شده بود، بنشیند. هرچه جابه‌جا شد، فایده نداشت و بالاخره تصمیم گرفت که از روی صندلی بلند شود. با کمی قدم زدن به محلی رسید که دفترچه خاطرات ریدل توسط هری پاتر از بین رفته بود. بعد از این همه سال همچنان اثرات آن نبرد در تالار اسرار دیده می‌شد و جای از بین رفتن یکی از روح‌های نواده‌اش، تام ریدل، بر روی زمین حکاکی شده بود. فکر کردن به آن اتفاق تاریک در تاریخچه جادوگری او را از قبل هم عصبانی‌تر کرد و سعی کرد با کفش‌هایش اثرات باقی‌مانده دفترچه را از روی زمین پاک کند اما تاثیری نداشت. چوب‌دستی خود را در آورد که با طلسمی این کار را انجام بدهد ولی ناگهان فکری به ذهنش رسید. این حکاکی می‌تواند نشانه‌ای باشد هم برای او و هم برای هم‌فکرهای او. هر موقعی که شک و تردیدی در مورد مأموریت خود پیدا کنند، می‌توانند به این حکاکی در تالار اسرار نگاه کنند و به یاد بیاورند که نژاد جادوگری تا چه حد به نابودی نزدیک است. چوب‌دستی را به آرامی به جیب خود برگرداند و در حالی که دستانش را بر روی کمرش قفل کرده بود به قدم زدن ادامه داد.

کمی جلوتر به مجسمه باسیلیسک رسید که در همان نبرد تقریباً نابود شده بود. این بار با حرکت ساده چوب‌دستی‌اش، مجسمه را ترمیم کرد و عظمت را به تالار اسرار برگرداند. باسیلیسک که در اثر این سر و صداها از خواب بیدار شده بود، همچون گربه کوچکی دور سالازار می‌پیچید و خودش را لوس می‌کرد. سالازار هم لبخند کوچکی زد و شروع به نوازش سر باسیلیسک کرد. این نوازش باعث شد که چشمان کور باسیلیسک شفا پیدا کند و حالا او هم مثل مجسمه‌اش دوباره کامل شود.

صدای اندک قطره‌های آبی که از فواره تالار اسرار فرار می‌کردند و خود را به‌آرامی به زمین کنار حوض می‌رساندند، آرامش عجیبی برای سالازار ایجاد می‌کرد. همین آرامش باعث شد که فکر سالازار باز شود و به آینده فکر کند. یادگیری از گذشته فواید خوبی دارد اما گذر زمان زیاد در گذشته باعث فراموشی آینده می‌شود. سالازار این را به‌خوبی می‌دانست و گذشته را به قطره‌های آبی که حالا به چاه نزدیک‌تر شده و فرارشان از تالار اسرار حتمی شده بود، سپرد و سعی کرد آینده دنیای جادوگری را تصور کند. در این آینده، جادوگران به کل دنیا مسلط می‌شوند و به جای ترس از ماگل‌ها، آن‌ها را تبدیل به برده و کارگران خود می‌کنند. در این آینده، نجیب‌زادگان در بالاترین طبقات اجتماعی قرار می‌گیرند و دموکراسی حذف می‌شود. وقتی خون هر فردی می‌تواند جایگاه او را در جامعه مشخص کند، چه نیازی به رأی‌گیری هست؟ این سوالی بود که سالازار بارها از دیگر موسسان هاگوارتز پرسیده بود و حالا وقتش بود که جواب آن را عملی کند. حالا که گریندل والد، (که خود متعلق به یکی از خاندان اصیل جادوگری است) این راه را آغاز کرده، بالاخره وقت آن رسیده که جادوگران به جایگاه اصلی خود بازگردند. سرش را به سمت باسیلیسک برگرداند و با هیجانی که بعد از سال‌ها دوباره به دست آورده بود گفت:

- باسیلیسک، این نامه را بگیر و سریعاً به جغدی برسان که خیلی کار داریم.

نقل قول:
گلرت عزیزم،

اهداف و مأموریت‌های شما را با دقت مطالعه کردم و به شما بسیار افتخار می‌کنم. به نظر می‌رسد که رهنمودهای سالیان دور مرا به‌خوبی درک کرده‌ای و راه حلی برای عملی کردن آن‌ها به دست آورده‌ای. به تالار اسرار بیا چرا که این تالار از الان متعلق به تو است تا در آن برای آینده‌ای روشن‌تر برنامه‌ریزی کنی. این تالار اسرار در خدمت تو خواهد بود تا جادوگران را به جایگاه واقعی خود در جهان هستی برسانی.

با احترام،
سالازار اسلیترین


باسیلیسک نامه را دریافت کرد و با سرعت از تالار اسرار خارج شد. بالاخره انگیزه و امید به تالار اسرار و سالازار برگشته بود. بالاخره زمان آن رسیده بود که آینده‌ای مخصوص جادوگران ساخته شود.


ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۷ ۲۱:۳۹:۴۷

جادوگران اصیل به قدرت بازمی‌گردند، جهان از آن ماست!



پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹:۱۳ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳
بالاخره از سکوی نه و سه چهارم عبور کردم.هه هیچکی نیومده منو به مدرسه جدیدم بدرقه کنه.واقعا اینقد از من بدشون میاد؟ مگه من چیکار کردم؟ من یه پسر کوچولوی تنهای دورگه ام که همیشه اذیتم میکنن البته به جز یه نفر یه دختر با چشمای سبز و موهای خوشرنگش.
بالاخره با انزجار ازمیون همه اون آدما گذشتم و خودمو پرت کردم تو قطار یه نفس عمیق کشیدم و به سمت آخرین کوپه حرکت کردم. همشون پر بودن و البته خیلی شلوغ و پر سرو صدا که هیچ به مذاقم خوش نمیومد.بالاخره یه کوپه خلوت پیدا کردم یه دختر که شنل مشکی رنگی پوشیده بود و به آسمان نگاه میکرد.بی سرو صدا نشستم روبروش و منتظر حرکت شدم.عجیب بود هیچ کس دیگه ای به کوپه ما نیومد .یهو یه صدای ضعیفی گفت : تو کی هستی؟ سرمو برگردوندم دیدم همون دخترست:خودت کی هستی؟ یه نیشخند زد و گفت : خوبه اول من اینجا بودم. اون لحن طلبکارش حرصمو درآورد:که چی ؟ مگه اینجا رو خریدی؟
با همون نیشخندش گفت: هیچ کس طرف کسی که پدر و مادرش مشنگن نمیاد!
با صدای آروم گفتم : واو.
اینبار خیلی معمولی گفت:نگفتی کی هستی؟
جواب دادم: من سوروس اسنیپم.دورگه.
برای اولین بار لبخندشو دیدم:منم لی لی اونزم.
لی لی؟ آشناس....آشنا...
یهو با صدای بلند گفتم : تو؟؟
دوباره لبخند زد:برام عجیب بود که منو نشناختی سوروس.
لبام به خنده باز شد چه تصادف عجیبی! دختری که دوسش داشتم باهام تو راه هاگوارتز بود!همون لحظه چرخدستی خوراکی ها اومد:سلام سلام سال اولی های کوچولومون! چی میخورین؟برای سال اولی ها سه گالیون تخفیف داریم!
برای خودم و لی لی شیرینی قورباغه ای گرفتم.یادمه قبلا باهم خورده بودیم.دقیقا اونروزی که برای اولین بار همو دیدیم.زیر درخت.همون روزی که چشمای سبزش منو افسون کرد.
لی لی همونطور که مشغول بود پرسید: راستی حیوون خونگی داری؟
-آره پرنده دارم.
من هنوز انتخاب نکردم.حقیقتش دوست نداشتم تنهایی برم فقط تونستم وسایل ضروریمو بخرم.
به روش لبخند زدم:قول میدم باهم بریم. خوبه؟
خندید.مثل همیشه زیبا:دوست دارم.

قشنگ بود.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۷ ۱۶:۵۳:۰۵


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۴:۳۸:۲۸ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳
درحالی که پنه لوپه از استرس ناخن هایش را میجوید من هیچ استرسی نداشت.مبا اینکه قرار بود به مدرسه ای بیایم که برادر دوقلویم هم در ان بود و بعد از مدت ها او را میدیدم هیچ استرسی نداشتم.به همراه چند تا از هم مدرسه ای هایم قرار بود ازمدرسه فولاوکس به مدرسه (هاگوارتز) بروم .از( قطار)پیاده شدیم و به سمت مدرسه حرکت کردیم.منتظر بودیم که صدایمان بزنند.اسممان را صدا زدند و وارد سالن شدیم.چند میز که پر از بچه هایی بود که ردا های سیاهی به تن داشتند وجلویشان پر بود از غذا های رنگاوارنگ و (شیرینی)و انها به ما نگاه میکردند.ناگهان الکساندر از پشت سرم لب زد:هی.هایری!اون پسره که عینک زده خیلی بهت نگاه میکنه فکر کنم عاشقت شده.متعجب به سمتش برگشتم و چشم غره ای بهش رفتم که دیگر حرف نزد.اروم در گوشش پچ زدم:احمق برادر دوقلو ام هست.همونی که بهت گفتم.با تعجب گفت وای الان دقت کردم که چقدر شبیه به هم هستید.جفتتون چشمای (سبز)دارین واون زخم رو هم دارین ولی مال تو روی چشماته.به دامبلدور که رسیدیم ساکت شد.مدیر مدرسه ما که همراهمان به عنوان مهمان امده بود با او سلام کرد و تک تک ما را بهش معرفی کرد.به من که رسید دامبلدور متفکرانه نگاهی بهم انداخت و گفت:تو چقدر شبیه به هری پاتر از گریفیندور هستی!.گفت:من خواهر دوقلوش هستم و این زخم روی چشمم هم بجای رو پیشونی رو چشمانم درست شده اگر باور نمیکنید میتونید این(گردنبند)رو ببینید که روش نوشته خواهر و برادری جدا ناپذیروهایری و هری.همه با صدای بلندی هین کشیدند و صدای پچ پچ های دیگران می امد.دامبلدور فریادی زد و گفت:ساکت
مدیر ما خانم براون گفت:ایشون هایری پاتر هستند و همانطور که گفت خواهر دوقلوی جناب پاتر.اون به شدت دختر باهوش و شیطونیه .همچنین توی مبارزه تن به تن هم خوبه.زمانی که سر کلاس درسه خیلی بیحاله اما سر کلاس مبارزه مثل یه (پرنده)میمونه که از قفس ازاد شده و رفته باشه تو(اسمان)..
دامبلدور گفت اگر در مبارزه تن به تن خوبه پس با یکی از بهترین دانش اموزان من در نبرد باید بجنگه.
صدایش زد و پسری قد بلند با موهایی طلایی و هیکلی ورزیده امد.قدش از من خیلی بلندتر بود به حدی که باید سرم را بالا می اوردم تا بتوانم صورتش را ببینم. موهای قهوه ایم را با کش پشت سرم بستم که زخم صاعقه شکلم روی چشمم خودنمایی کرد.درحالی که پسر با ان هیکل بزرگش به سمتم میدوید تا من را به زمین بیندازد من جاخالی دادم و هنگامی که به زمین افتاد یقه اش را گرفتم و با ضربه ای که با پایم به شکمش زدم به زمین افتاد.بعد با (چوبدستی)ام وردی خواندم که ان پسر مثل قبل سر پا شد و بعد از ان گوشه ای ایستادم تا نوبت من شود و ان کلاه را سرم بگذارم.بعد از گذاشتن کلاه روی سرم در گروه گریفیندور نشسته بودم و من و برادرم ،هری به هم خیره بودیم.دختری موقرمز از کنارم گفت :واای.چقدر شبیه به هری هستی.گفتم:بله ولی من هیچوقت ندیدمش.دختر دیگری که کتاب در دست داشت گفت:چرا؟گفتم:چون من رو پدرخونده امون سیریوس بلک بزرگ کرد اما اون را خاله امون.نگاهی به کتاب در دستش انداختم و گفتم:دنیای (تاریک)؟من این کتابو سه سال پیش خوندم.بابت پیدا کردن جلد اخرش هفتاد (گالیون) دادم.ناگهان دستی رو روی شونه ام حس کردم.پسری موسفید را پشت سرم دیدم.بدون اینکه حرفی بزنه کاغذی را به دستم داد.کاغذ را باز کردم و بعد از خواندنش لپ هایم گل انداخت.در نامه نوشته بود از من خوشش می اید.همه سر میز برایم اووو کشیدند به غیر از هری.فکر کنم از ان پسر خیلی خوشش نیاید.

جالب بود.
تایید شد.
مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۷ ۱۵:۰۱:۴۴


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۱:۳۳:۵۸ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳
«سوژه‌ی جدید»


ساعت ده‌ونیم بود. تمام هافلپافی‌ها خسته بودند؛ چون تمام روز کلاس‌های خسته‌کننده را گذرانده بودند. پاتریشیا گفت:
- نظرتون چیه بخوابیم؟

همه با او موافق بودند؛ البته، تقریبا همه. فقط رزالین موافق نبود که داشت فصل آخر کتابش را می‌خواند و می‌خواست هرچه زودتر تمام شود. گفت:
- من همین‌جا می‌مونم. هروقت کتابم تموم شد می‌آم.

بنابراین همه او را تنها گذاشتند تا کتابش را بخواند و به خوابگاه مختلط هافلپاف رفتند. اما رزالین بلافاصله صدای جیغ سدریک را شنید.

دوان‌دوان وارد خوابگاه شد و متعجب از صحنه‌ی پیش‌رویش ایستاد. فریاد زد:
- اینجا چه اتفاقی افتاده؟

می‌دانست اینکه هیچ تختی توی خوابگاه مختلط نباشد برای پسرش ترسناک‌ترین چیز است. واقعا هم آنجا هیچ تختی نبود؛ جای همه‌ی تخت‌ها توی خوابگاه خالی بود.



پاسخ به: انبار معجون
پیام زده شده در: ۹:۴۹:۱۸ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳
- خوبه خوبه، اسلیترینی‌ها خوب برای خودتون خلوت کردید. خبریه بگید ما هم بیایم خوب.

آلبوس دامبلدور فضول بود که فکر می‌کرد مُچ سالازار و گلرت را در حال انجام کارهای ناشایست با حضور یک جادوگر زیرسن قانونی گرفته است.

سالازار که جواب آلبوس را از قبل آماده کرده بود درآمد که:

- شنگول و منگول اومدن و رفتن، منتظر حبه انگور بودیم که از غیب رسیدی.

گلرت دست به شکمش گرفت و قاه قاه خندید.

آلبوس لبش را گزید و گفت: مرا مسخره می کنی کو...

گلرت وردی خواند تا دهان آلبوس به حرف‌های مثبت هجده باز نشود.

دانش‌آموز با خجالت گفت: آقا اجازه؟ ما می‌تونیم بریم؟

سالازار دست انداخت و دانش‌آموز را از پشت یقه‌اش گرفت و گفت: تا کارت رو تموم نکردی هیچ‌جا نمی‌ری. بمون اینجا پیش عموگلرت. کارتون که تموم شد می‌آید بیرون. آلبوس بیا بریم من یه کم درباره اصلاحات هاگوارتز باهات حرفای جدی دارم.

آلبوس گفت: من را خر فرض کرده‌ای؟ به ریش مرلین من تا دست شما دو تا پرورت رو رو نکنم آلبوس نیستم!

گلرت گفت: آلبوس من می‌دونم دردت چیه عزیزم. تو فکر کردی همه اینجا مثل خودت بچه‌دوستن؟ نه داداش من. توسی ما فقط تویی. حالا بیا برو رد کارت بذار کلاس خصوصی ما هم تموم بشه این بچه فردا امتحان داره.

سالازار به زور دست آلبوس را گرفت و از اتاق خارج شد.

گلرت چوبدستی‌اش را بیرون کشید و گفت: ظاهرینوس ماگولوس اسکلوس!

این بار ماگل دیگری ظاهر شد با چهره‌ای شبیه میمون‌درختی و لبخندی شبیه شامپانزۀ تی‌تاپ‌خورده.

- اینجا کجاست؟ ا شما اینجا دارید کارای غیرقانونی می‌کنید؟ بگم؟ بگم؟ از ساعت چند منتظر منید؟ از 7؟ از 8؟ از 9؟

چشم‌هایش را تنگ کرده بود و لبخند مسخره از لبانش کنار نمی‌رفت.

گلرت گفت: آره عزیزم ما منتظر تو بودیم. بهترین گزینه خودتی. اسمت چیه؟

ماگل کاپشن کرم رنگش را نشان داد و گفت: یعنی می‌خوای بگی من رو نمی‌شناسی؟ منم قهرمان هست-ه‌ای دیگه!

گلرت: آااا کیه که تو رو نشناسه. بیا یه جرعه از این معجون خونگی بخور. ما به نظرهای تخصصی تو برای تولید انرژی هست-ه ای که حقمونه نیاز داریم. بیا بخورش


زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!


پاسخ به: اطلاعیه های ایفای نقش
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱:۳۴ یکشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۳
اطلاعیه شماره 108


به اطلاع کاربران محترم ایفای نقش می‌رسانیم که از پایان سال 1402، مدیران سایت برای تصمیم‌گیری درباره طرح‌های جدیدی که در دست بودند، از تعدادی از کاربران به صورت موقت و تا به نتیجه رسیدن هر طرح دعوت به عمل آوردند تا از نظرات آنان آگاه شده و با کمک و مشاوره یکدیگر بهترین تصمیمات را اتخاذ کنند.

با توجه به این که دسترسی به تاپیکی که این طرح‌ها بررسی می‌شدند برای این دسته از اعضا سخت بود، مدیریت سایت تصمیم گرفت تا جهت سهولت کار، گروهی با عنوان "مشاور مدیران" به سایت اضافه کند.

طی اسفند ماه 1402، دیزی کران و ریموس لوپین در این نقش به مدیران برای پیشبرد طرح گالیون کمک کردند و از یک ماه گذشته نیز اما ونیتی و لادیسلاو زاموژسلی به ارائه و بررسی طرح‌های جدیدی که با ایده خودشان شکل گرفت، پرداختند. هم‌چنین اخیرا گلرت گریندلوالد نیز به این جمع ملحق شده است تا در کنار نظر اعضای جدیدتر، از نظر اعضای قدیمی‌تر سایت برای ایجاد تعادلی در ایده‌ها که هم اعضای قدیمی سایت همچنان از جادوگران لذت ببرند و هم اعضای جدید جذب شوند بهره بریم.

از همه این عزیزان که قبول زحمت کردند تا مدیران را همراهی کرده و در شکل‌گیری نهایی ایده‌ها کمک کنند، متشکریم.


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۷ ۱۳:۱۳:۳۲


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴:۳۰ یکشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۳
ابرای سیاه همینطوری داشتن آسمون آبی که مثل بوم نقاشی بود رو سیاه می‌کردن و اصلا هم مثل نقاشی‌های قشنگ و ظریف باب راس نبودن و خیلیم به نظر اخمو و عصبای می‌رسیدن.
و بعد ابرای سیاه که حسابی عصبانی بودن، شروع کردن به دعوا و کتک کاری برای اینکه بهترین ویو برای دیدن زمین رو پیدا کنن. که با هر چک و لگدی که به سر و صورت هم‌دیگه می‌زدن، کلی رعد و برق به وجود میومد و مرگخوارا حسابی کر و کور میشدن و مجبور میشدن و گوشا و چشماشون رو بمالن و خشتک پاره کنن که نیروی باورشون عجب حرکتی کرده واقعا.

ولی بعد، اتفاقی نیفتاد که مرگخوارا انتظارشو داشتن. بنابراین مرگخوارا خشتک‌هاشون رو دوختن، با نوک انگشتشون سرشون رو خاروندن، و به گابریل نگاه کردن.
- پس بارون کو؟

گابریل که به خاطر خشم مروپ و مرلین از روی سر الستور نقل مکان کرده بود و پشت عصای الستور وایساده بود، سریع گفت:
- باید بیشتر باور داشته باشید. محکم‌تر و سخت‌تر اصلا!

و مرگخوارا شروع کردن به زور زدن برای اینکه حتی بیشتر باور داشته باشن.
و ابرا حتی بیشتر رعد و برق تولید کردن و محکم‌تر همدیگه رو زدن.
و بعد یهو دیگه نزدن.
در واقع یکیشون یکهو به زمین نزدیک شد و گفت:
- شما میدونید آمریکا از کدوم طرفه؟ ما با بادهایی که به سمت غرب میومدن داشتیم می‌رفتیم اون سمت که یهو این باد با رفیق من دعواش شد چون رفیقم از خواهر این آقای باد خواستگاری کرد و خلاصه الان همه با هم دعوامون شده و هی تقصیرو میندازیم گردن همدیگه.

مرگخوارا به هم نگاه کردن. می‌دونستن آمریکا کدوم طرفه. ولی مهم‌تر از اون، می‌دونستن که در اون لحظه بارون میخوان.
و البته میدیدن که ضربان قلب کوسه انقدر بالا رفته که چشمای سیاه و ریزش از حدقه بیرون زدن و داره با سرعت و قدرت عجیبی آب رو از آبشش‌هاش خارج میکنه و تولید موج میکنه حتی.


ویرایش شده توسط الستور مون در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۶ ۲۳:۰۷:۵۱

Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰:۴۶ یکشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۳
کف و خون بود که از دهان و مابقی نوافذ پوستی و غیر پوستی مرگخوار ها به اقیانوس می‌ریخت.

- گفتم خودتون رو اینجا نشورید حالا دارید خون می‎ریزید تو آب؟

کوسه ای که بلاتریکس را خورده بود مشغول غر زدن شد ولی مرگخوار ها توجهی به اون نداشتن و محو ابر های سیاه و باران زایی بودن که همراه جریان باد به نزدیکی اونها میرسیدن. هیچ مرگخواری باور نمی‌کرد با تکیه تنها بر ایمان و اعتقاد بتونه همچین کاری کنه، این رفتار و طرز فکر بیشتر به جبهه سفید تعلق داشت تا گروهی که تمام باورشون ربوبیت کامل و مطلق لرد سیاه بود.

- گابریلٍ مامان؟
- بله؟
- میبینم که بر ضد مامان قد علم کردی.

گابریل به کمتر از یک ثانیه نیاز داشت تا بفهمه چه اشتباهی کرده. آوردن یک ادعا بر خلاف گفتار های کتاب مقدس و از اون بدتر، عملی شدن وعده مساوی بود با دریافت ضربات متوالی از شاخه درخت شفتالویی که همیشه داخل جیب مروپ قرار داشت.

- گابریل؟

حالا صدای مرلین از پشت سر به گوشش میرسید. با خودش فکر کرد "واقعاٌ هنر می‌خواد در یک زمان هم مرلین رو عصبانی کنی هم مامان رو. حالا نه فقط باید از شاخه درخت و میوه جاخالی بدم، تازه باید مواظب باشم پیغمبر خدا نزنه منو سنگ کنه. لال بشه این زبون من راحت بشم."
و در همین لحظه صدای دومی به افکار گابریل اضافه شد: حداقل لرد اینجا نیست!

گابریل و مشکلاتش را برای لحظه ای فراموش کنید. مرگخوار های دیگر مداوماٌ مشغول افزایش ایمان و باورشون بودن تا ابر های بیشتری ظاهر بشن و بتونن بعد از مدتها یک حمام درست و حسابی کنن؛ ولی صد افسوس که هیچکدوم کلاس موجودات جادویی رو پاس نکرده بودن تا بهفمن خون هایی که قبلا به اقیانوس ریختن حالا باعث بالا بردن ضربان قلب کوسه شده!


مودب و زیبارو.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: انبار معجون
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶:۵۴ یکشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۳
گلرت چوب دستیش رو آورد پایین و یه فرد جدید جلوی اون‌ها ظاهر شد. این فرد ردای قرمزی به تن داشت و یه شمشیر زیبا هم در دست داشت. لبخندزنان به دو جادوگر سیاه نگاه کرد و به سالازار چشمکی زد.

- گریفیندور؟

سالازار این رو گفت و به سمت گریندل والد برگشت. اونم با دهانی باز، نگاهش بین گودریک گریفیندور و چوب جادوییش می‌چرخید. مدام به گودریک نگاه می‌کرد، بعد به چوب دستیش نگاه می‌کرد. بالاخره از این کار خسته شد و با تکون‌های شدید، شروع به تست کردن چوب دستیش کرد.

"کریشیو... کریشیو... کریشیو"

گودریک بیچاره هی از درد به خودش می‌پیچید و دوباره آروم می‌شد و دوباره از درد به خودش می‌پیچید. همین به جادوگرهای سیاه و دانش‌آموز هاگوارتز نشون داد که چوب جادوش به خوبی کار می‌کنه. سالازار بالاخره دستی روی چوب دستی گریندل والد گذاشت و قطار کریشیو‌ها رو قطع کرد. بعد کمی به گودریک نزدیک شد، لپش رو کشید، بعد به دماغش ضربه‌ای زد، بعد دهانش رو باز کرد و دندون‌هاش رو چک کرد. بالاخره بعد از اینکه مطمئن شد گفت:

- گریفیندور؟ تو مگه ماگل‌زاده‌ای؟
- گریفیندور؟ ماگل‌زاده؟ من کجام؟
- چرا اینجایی الان دقیقا؟
- نمی‌دونم، چند ثانیه پیش تو کلاه گروه‌بندی نشسته بودم چایی می‌خوردم، یه دفعه اینجا ظاهر شدم.
- خودتم تو کلاه زندگی می‌کنی؟ فکر می‌کردم فقط شمشیرت رو اون تو قایم کردی.
- خب فکر می‌کنی کی شمشیر رو نگهداری می‌کنه و بعد موقع نیاز یه گریفیندوری از کلاه می‌ندازتش بیرون؟

این مکالمه از میزان تعجب و حیرت سالازار کم که نکرد هیچی، بیشتر عصبی و گیجشم کرد. اما چون اون سالازار بود، به خودش اومد که یه جادوگر خالص واقعی نه تنها گیج نمی‌شه، بلکه سر اینجور مسائل الکی هم اعصابش رو خورد نمی‌کنه. برای همین چوب دستیش رو آورد بالا و می‌خواست آوادا کداورا رو بگه که گریندل والد جلوش رو گرفت. خودش دوباره چوب دستیش رو بالا آورد و گودریک رو به کلاه گروه‌بندی برگردوند.

- ما می‌خوایم با ماگل‌ها بجنگیم. اینو بکشیم، حالا باید با یه مشت گریفیندوری شجاع هم بجنگیم. می‌دونی چقدر وقت تلف می‌شه؟
- نه دیگه گریفیندورین وقت زیادی تلف نمی‌کنه شکست همشون

ولی در نهایت سالازار با اکراه قبول کرد، ولی هنوز قانع نشده بود که چرا طلسم گریندل والد، گودریک رو ظاهر کرده. احتمالا تو ماتریکس دنیای جادوگری ایرادی به وجود اومده و برای لحظاتی طلسم‌ها به باگ برخوردن. این بار خودش چوب دستش رو بالا آورد که ماگل دیگه‌ای رو ظاهر کنه که ناگهان فردی جدید وارد انبار معجون شد.


جادوگران اصیل به قدرت بازمی‌گردند، جهان از آن ماست!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.