هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.




پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۳ جمعه ۱۶ شهریور ۱۳۹۷
تصویر شماره 4

جینی فردا امتحان معجون سازی داشتو این امتحان خیلی سخت بود و باید خیلی می خوند. اسنیپ معلم شوخی برداری، نبود.
- اوه! فکر نمی کردم تا این حد سخت باشه.
- هیسسس! دوشیزه ویزلی قوانین کتابخونه رو یادتون رفته؟

جینی با تذکر خانم پنس ساکت شد. اون واقعا نمی فهمید چرا نمی تونه درس معجون سازی رو پاس کنه. همیشه این درس واسش سخت بود. اسنیپ همیشه از اسلیترینی ها حمایت می کرد؛ این کارو واسه گریفیندوری ها که، دشمن اصلی اسلیترینی ها بودن، سخت می کرد.
جینی تو این فکر بود که با این درس سخت و طاقت فرسا می شه چیکار کرد که یه دفعه، احساس کرد یه نفر بهش سقلمه می زنه.

- اوه اینجا رو ببین! یه توله ویزلی خوشگل اینجا نشسته و داره کتاب می خونه!

جینی سرشو برگردوند و دراکو مالفوی رو دید. اون از دراکو مالفوی متنفر بود، همیشه با اون کل کل داشت و همیشه دراکو برنده می شد؛ با این حال هیچوقت از دفاع دست بر نمی داشت.
- چته مالفوی؟! کرم داری؟!

دراکو مالفوی با حرف جینی جا خورد؛ بعد عصبانی شد.
- زبونت دراز شده ویزلی! از ته بکنمش؟!

جینی با عصبانیت چوبدستیش رو بیرون کشید.

- چیه ویزلی؟! می خوای با من دوئل کنی؟!

جینی قاطعانه جواب داد:
- آره! می خوام با تو دوئل کنم!
- اوه...اوه! یه گریفیندوری شجاع دیگه! چه جرئتی؟ فکر می کردم مثل برادرت بی جربزه ای. ولی الان یه چیزه دیگه ای رو می بینم! ولی این بیشتر گستاخیه، نه شجاعت!
- تویی که بی جربزه ای! همیشه تو سوراخ موش قایم می شی تا پدر و مادرت بیان جمعت کنن! تویی که بی عرضه ای!
- چه جسارتی! داره جالب می شه کم کم! ببینم تو نمی ترسی از این که پدرت شغلشو از دست بده؟

جینی یه لحظه ترسید. پدر دراکو مالفوی، نفوذ زیادی تو وزارت خونه داشت. اما جینی تردید رو گذاشت کنار و مصمم ایستاد.
- نه! نه من و نه خانواده من، از نفوذ و ثروت خانواده تو نمی ترسیم!

دراکو ابرو هاش رو بالا برد.
- که این طور!
و با یه حرکت چوبدستی ش رو درآورد. حالا جینی و دراکو رو در روی هم بودن. هر دو مصمم و قوی. همه بچه هایی که تو کتابخونه بودن، اونها رو تماشا می کردن. همه می خواستن ببین برنده این دوئل کیه.
یه دفعه جینی با صدای بلند گفت:
- سپتوم سمپرا!

هزاران شمشیر نامرئی بدن دراکو رو هدف قرار دادن. دراکو زمین افتاد و همه دانش آموزان جیغ کشیدن. جینی بدون فوت وقت، کتابی که داشت می خوند رو برداشت و از کتاب خونه بیرون اومد. وقتی جایی رسید که فهمید کسی نمی بینتش، کتابو بیرون آورد.
صفحه اول رو باز کرد:
نقل قول:
این کتاب متعلق به شاهزاده دورگه است.


جینی کتاب را در آغوش گرفت.
- می دونستم به کارم میای!



تصویر شماره4تصویر شماره 4

درود فرزندم.

سوژه ت خیلی خوب بود. با خلاقیت نوشتی و آخرشم حتی سورپرایزی که برا خواننده نگه داشتی خیلی خوب بود.
پردازشت هم به اندازه بود و توصیفات و همه چیز کافی بود.

ظاهر پست هم کاملا درست بود. چی بگم دیگه؟

از اعضای قدیمی هستی؟ اگه هستی به من یا مدیران اطلاع بده تا بدون گروهبندی وارد ایفای نقش بشی.

تایید شد.

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۷ ۲۲:۲۴:۰۲


پاسخ به: نقد پست های انجمن محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ جمعه ۱۶ شهریور ۱۳۹۷
سلام دوستای گلم...
پناهگاه رو بهم ریختم خفن طوری ...
لطفا نقد کنید ، ب گفته ی آلبوس دوست عزیزم ، دیگران نقد کنن تا الآن فقط آلبوس نقد کرده اینطوری بجا اصلاح دارم شبیه آلبوس میشم .

آلبوس جان بابا شما نقدتو بهم پیام کن لطفا ، بقیه ناظرا اینجا بفرستن ایرادی نداره.

دمتون گرم ، تائین تکلیف نمیکنما ، همش خواهشه.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۲:۵۴ جمعه ۱۶ شهریور ۱۳۹۷
اسم: سایمون دیورث.

گروه: اسلیترین.

پاترونوس: سار.

چوبدستی: چوب غان، ریسه ی دم تک شاخ، بیست و چهار سانت.

ویژگی های فیزیکی: مذکر، حدودن بیست و هفت - هشت ساله و نسبتن بلندقد به حساب میاد، هرچند چندان هیکلی نیس. موهاش قهوه ای تیره س که به جای این که مثه یه جنتلمن بهشون رسیدگی کنه و کوتاه و مرتب نگهشون داره، بلندشون کرده و مثه یه هیپیِ کف خیابون می بافدشون یا لوله لوله شون می کنه و با انواع اقسام بند و نوار و دستمال سر، می زندشون عقب. در واقع، این به علت شپل شلختگی و هیپی واری و غیرجنتلمن بودگیش نیس، بلکه صرفن یه بار یکی رو تو کوچه این ریختی دیده و علی رغم اصرار اطرافیانش، ناگهان حس کرده که این مدل مو بسیار رو سرش برازنده خواهد شد.

قیافه ی معمولی داره. هیچ ویژگیِ بسیار بولدِ زشت یا زیبایی نیس تو صورتش. چشم و ابروی تیره، دماغ صاف و سرپایین، با عوارض چهره ی باریک. چیزی که چهره شو تو ذهن نگه می داره خودِ اجزای چهره نیس، بلکه تو نگاه و میمیک چهره س که همیشه به طرز.. معذب کننده ای؟ حالت بنده نوازانه یا دلسوزانه یا فخرفروشانه یا هر کوفتِ دیگه ای که ناشی از طرز تفکر بالا به پایین باشه دارن. حالا به این می رسیم تو ویژگیای غیرفیزیکی، ولی حالت چهره ش همیشه می تونه حرصتونو دراره یا بسیار معذب و عافنددتون کنه، یا باعث شه دلتون بخواد با مشت بزنید تو دماغش.

معمولن لباس رسمی می پوشه. کت و شلوارای شیک و رسمی که کاملن برای خودش دوخته شده ن، به انضمام اکسسوریز کامل - کراوات، دستمال جیبیِ تا شده توی جیب بالاش، دکمه سردست. منتها، زمانی که در حال "کار" باشه یا نیازی به رسمی پوشیدن نباشه، پیرهن مردونه های گشاد می پوشه و عاستیناشو می زنه بالا. عاا. گفتم عاستین. توی دستاش، روی مچش، بین انگشتاش، همیشه چیزی هست. همیشه. چیزی. هست. چیزی که مشخصن برای تزیین اونجا قرار گرفته؛ از انگشتر بگیر و بندای جورواجور در لباسای رسمیش، تا چیزای.. عجیب تر؟ در حالت غیر رسمیش.

و اوه! یادم رفت بگم. وی سبزه. سبز. green. پوستش، از فرق سر تا نوک پا، به جز موها و ناخونا و چشماش سبزن. سبز روشن و سرحال مثه ساقه ی کرفس.

ویژگی های غیرفیزیکی: این عادم، اگه کمتر مغرور بود، می تونست رفیق خوبی باشه یا دست کم سرگرم کننده باشه. مغرور حتا کلمه ی مناسبی نیس. شما نمی تونید کسی رو که چنان خودبزرگ بینی داره که معتقده کاندید مناسبی برای مقام خداییه، مغرور به حساب بیارید. سایمون قوین باور داره یگانه، تک، بی همتا، منحصر به فرد، عالی، درخشان، محشر، بی اندازه جنتلمن، زیبا، کامل، در تمامی حرکات و کلمات حق به جانب، فوق العاده هوشمند، خیرخواه، باشعور، جوانمرد، راستگو و درست کردار و اصیل و باشخصیت و کوفت و درد و زهرماره. هر چیزی. هر ویژگی انسانی یه طیف از منفی تا مثبت داره دیگه، خب؟ این کاملن مطمئنه در همه ی ویژگیا چسبیده به اون تهِ مثبت طیف. دیگه تخیلتونو به کار بگیرید.

در کنار این حجم بی نظیر از خودگولاخ پنداری، یه عادم کاملن متوسطه از همه لحاظ. جادوگر اونقد خوبی نیس. باهوشه، ولی هوش وحشت انگیزی نداره. اطلاعاتش بیشتر از اون عجیب و غریبن که مفید یا جامع باشن. اصیل زاده س، ولی نه چندان برتر از سایر خونواده های اصیل جادوگر. جنتلمن؟ مودب به حساب میاد، ولی سیلی های بسیاری از بانوانی که در کمال صراحت بهشون گفته "شما اونقد جذاب نیستین که همراه مناسبی برای من به حساب بیایین" خورده.

شاید ویژگی برجسته ای که بشه بهش نسبت داد، نوع نگاه.. متفاوت؟ ـش باشه. در واقع اینم به علت همون خودبزرگ بینی بی حد و مرزشه؛ به این صورت که معتقده بسیاری از چیزا جوری که بازدهی حداکثرشونو بکشه بیرون، استفاده نمی شن و نگاه متعالی اونه که می تونه بهترین کاربرد هرچیزی رو بفهمه. خب، چندان.. بهتر از زر مفت نیس این جمله، لکن باعث شده خلاقیت بی نظیری تو حرکاتش بروز کنه. توی استفاده از ابزارعالات، توی دررفتن از موقعیتای سخت، توی به دست اوردن چیزی که می خواد. از مسیرای دور از ذهن و نکات از نظر افتاده و سوراخای تک و توک نقشه ی حریف و روشای محیرالعقول زیاد استفاده می کنه - هرچند همیشه بهترین نتیجه رو ندارن.

کارش، کشف و اختراع وردای جادویی جدید و فروش تجاریشونه، ولی رک باشیم؟ زیاد مشتری نداره و پول خونواده رو می خوره تا حدودی. وردایی که ارائه می کنه بیشتر از اون بی مصرف یا احمقانه ن، یا بیشتر از اون حد عوارض جانبی وحشت انگیز دارن که کسی بخواد استفادشون کنه. مثلن، زمانی که داشت روی یه جور ورد مدافعِ حملات فیزیکی کار می کرد، تصادفن خودشو به طور لاینحلی سبز کرد و دیگه درستم نشد - هرچند معتقده بی اندازه یونیک و بیوتیفوله. پوست سبزشم به هیچ کار نمیاد و اونقد غیرطبیعیه که حتا موقع استتار تو جنگل، از دو مایلی برق می زنه - فتوسنتزم نمی کنه.

و نکته ی عاخر.

از هر چیزی که کامل و دقیق باشه، به طرزی وسواس گونه خوشش میاد. صورتای خیلی زیبا، پیروزی کامل، حتا شکست مطلق.

همین دیگه. :دی

تاييد شد.
خوش اومدين.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۷ ۲۳:۳۶:۳۲

,You'd better run for your life if you can
Little girl
,Hide your head in the sand
Little girl
Catch you with another man
,That's the end
.Little girl


پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۳:۰۱ جمعه ۱۶ شهریور ۱۳۹۷
آنتونین همانطور که در سکوت به اژدهای رویاهایش یا همان روانپزشک تحصیل کرده نگاه میکرد، سعی میکرد به افکار زیادی که در سرش بودند نظم بدهد و ظاهر خود را حفظ کند.
اجرای نقشه اش در مطب اژدها سریع ترین راه از دست دادن قلب او بود...
چون جرأت درگیر شدن با او را نداشت و ممکن بود با کوچکترین سر و صدایی منشی و سایر افراد حاضر در اتاق انتظار به داخل هجوم بیاورند.
در این افکار بود که به یاد کسی افتاد که تخصصش از همین دست کارهای شجاعانه و خطرناک، و البته از نوع خلافش بود.
اما چطور باید خودش و اژدها را به او می‌رساند؟
_قلب؟ بدست آوردن؟ خودشه! باید از راه همیشگیم استفاده کنم. حتما جواب میده.

سکوت او برای روانپزشک عجیب و خسته کننده به نظر میرسید.
برای همین سعی کرد به تعریف کردن سوابق پر بار تحصیلی اش ادامه ندهد.
_ام... آقای دالاهوف، فرمودید مشکلتون چی بود؟
_مشکل؟! کدوم مشکل؟ من فقط اینجام تا از شما دعوت کنم که به خونه ام بیاید و گربه منو ببینید.
_گربه؟!
_بله بله! گربه من با همه گربه هایی که تا بحال دیدید فرق داره. گربه من کتاب میخونه.
_واقعا!؟ مگه میشه؟
_البته! حالا وقتی خودتون ببینید متوجه میشید.
_خیلی دوست دارم همچین گربه ای رو ببینم، ولی راستش، نمیدونم... من دست کم تا یک ساعت دیگه باید بیمارهامو ویزیت کنم. اشکالی نداره که یکم صبر کنید؟
_نه اصلا... قلب شما... چیز، حضور شما در خانه من باعث افتخارمه جناب دکتر! پس من یک ساعت همین بیرون مطب صبر میکنم تا شما کارتون تموم شه.

آنتونین این را گفت و از جایش بلند شد. هنوز دو قدم هم نرفته بود که برگشت و گفت:
_راستی آقای دکتر، یه سوال داشتم از خدمتتون... میگم نژاد شما اصله دیگه؟
_متوجه منظورتون نمیشم؟
_منظورم اینه که... مثلا شما اژدهاها(!) هم مثل جادوگرا اصیل و دورگه و اینجور چیزا دارید؟فقط محض کنجکاوی عرض میکنم.
_آه... بله، بعضی از ما که از ازدواج دو گونه مختلف متولد میشن خصوصیاتشون متفاوته. مثلا ریسه قلب اونارو نمیشه برای چوبدستی به کار برد.
اما خانواده‌ی من از اصیل ترین خانواده هاست. حتی ریسه قلب برادر مرحومم توی چوبدستی لوسیوس مالفوی استفاده شده.
آه... یادآوری برادرم همیشه منو به گریه میندازه. سرنوشت خیلی بدی داشت.

آنتونین با اینکه دم نداشت ولی داشت با آن گردو میشکست.
_اوه... واقعا بابت برادرتون ناراحتم. قصد نداشتم باعث یادآوری خاطرات تلختون بشم.
اگر اجازه بدید فعلا از حضورتون مرخص بشم.
_راستش مدتها بود که برادرم رو از یاد برده بودم، خیلی وقته که به قبرش سر نزدم. اون عاشق گوشت هیپوگریف بود.
دلم میخواد برم و به رسم یادبود یه کله هیپوگریف روی قبرش بزارم.
آقای دالاهوف فکر نمیکنم بتونم دعوتتون رو قبول کنم.
حس میکنم برادرم بعد مدتها دوباره داره صدام میزنه...


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲:۲۹ جمعه ۱۶ شهریور ۱۳۹۷
مرگخواران با مشاهده ی چگونگی روش ایجاد اشتغال، بلافاصله دست به کار شدند. در حد فاصل پیدا شدن لینی، چند نفر از کارگرها از وسط به دو نیم شدند (آلت قتاله ی احتمالی = قمه/کاتانا/موچین-->کراب سریعاً موچینش را ضد عفونی کرد) چندتایی با جسمی غیر قابل شناسایی خفه شدند (آلت قتاله ی احتمالی = سیم هدفون) یکی دو نفر دیگر هرگز یافت نشدند (یک نفر آخرین بار نزدیک موهای بلاتریکس و دیگری، پشت سر هوریس دیده شد.) و بدین ترتیب...

- چندین نفر. تعدادی زیادی کارگر لازم داریم.

لرد هنوز دهانش را باز نکرده بود که خروار مرگ... کارگرها، کارگرهای بسیار مشتاق بر سرش خراب شدند:
- ارباب ما! ما! ما! ما!
- ارباب من که معجون می پزم...
- اگه فراموووووشم کنی...
- هرچی گوش میدی رو نخون که.

در انتهای صف بلاتریکس سرش را پایین گرفته بود و به سمت مرگخواران می آمد. به هر مرگخواری که می رسید، در جنگل انبوه موهایش ناپدید شده و استخوان هایش تا ابد در حفره ی اسرار موهای بلاتریکس می ماند. البته موهای بلاتریکس هم ظرفیتی داشتند و در این میان، از تهشان، کارگری که دو دقیقه پیش بلعیده بود، شوت شد بیرون. هوریس تنها کسی بود که نمی توانست در این بزن بزن همگانی شرکت کند، چون اگر از جایش بلند می شد، کارگر پوستر شده ی زیرش را مدیر می دید. ابری متشکل از دست و پا و هدفون و مو و چربی و معجون در برابر لرد شکل گرفته بود. حتی لینی هم دیده نمی شد. قبل از آن که خودش را به لرد برساند، مشتی از میان ابر درآمده و او را قاپیده بود. در این لحظه که نسل مرگخوارها داشت از میان برداشته می شد (سامورایی با کسی شوخی نداشت. همینطور هم موهای بلاتریکس.) سرانجام...
- ساکــــــــت!

مدیر عربده ای زد و ابر از حرکت ایستاد. صدای ویزویز خفیفی همچنان شنیده می شد، که وقتی گویل آب دهانش را قورت داد، آن هم قطع شد.

- خودم انتخاب می کنم! آدم هاتون رو بفرستید تک تک باهاشون مصاحبه می کنم ببینم چه کاری ازشون بر میاد.

به سمت مثلا دفتر مدیریتش رفت و در را بست.


I will keep quiet
You won't even know I'm here
You won't suspect a thing
You won't see me in the mirror
But I crept into your heart
You can't make me disappear
Til I make you


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱:۳۸ جمعه ۱۶ شهریور ۱۳۹۷
امشب در سر شوری دارم
امشب در دل نوری دارم


لودو مستان مستان در آسمان بروی نیمبوس خود از هوای پاییزی و نسیم خنک لذت میبرد هرچه بیشتر سرعت میگرفت گویا نسیم خنک تری تمام وجودش را در بر میگرفت ، تمام تنش مور مور شده بود و امید داشت حالا که لوکی لیکویید
(مایع شانس) قابل توجهی استفاده کرده میتونه به پناهگاه بره و اینبار آلبوس رو راضی کنه ک وارد محفل بشه.

باز امشب در اووووج آسمانم
باشد رازی بااااا ستارگانم


یواش یواش دیوارهای تیره رنگ پناهگاه ک با چراغ های روشن زیادی در هر طبقه بود نمایان میشد . حقا ک این مکان مهد روشناییس .

امشب یکسر شوق و شورم
از این عالم گویی دووورم


لودو کاملا آهسته در محوطه سنگ فرش شده جلوی در وردی فرود میاد و ب سمت انبار میره تا جاروشو در یه جای مناسب بزاره ، آرتور در باغچه شرقی پناهگاه ک حبوبات و سبزی جات مورد مصرف پناهگاه توش کاشته شده مشغول گرفتن جن های خاکییه ک مانع رشد محصولات میشن.

-هی سلام لودو ، خوشحالم که دوباره ب ما سر زدی ، یمدت ازت خبری نبود ، کجا بودی مرد؟
-سلام رفیق از حدسی درستی که زدی معلومه هنوز پیر نشدی ، اگرم شدی چشمات خوب کار میکنه !!
-حدس زدن حضور لودو کار زیاد سختی نیست ، از کیلومترها صدای آواز خوندنت رو جارو میومد .
-هوای عالییه آرتور درسته؟
-آره حق با توئه ، راستی لودو آلبوس امروز رو فرمه ، اگه باهاش کل کل نکنی احتمالا روز خوبی برای تو و هممون میشه تازه وارد.
-میدونم پیرمرد.

لودو اینو گفت و شیشه خالیه مایع شانسشو مثل سکه ای پرت کرد سمت آرتور و رفت ب سمت در ورودیه پناهگاه.

-هیییی... این چیه؟...کجا رفتی؟

آرتور ک از حرف لودو و کاری ک کرد سر در نمیاورد شیشرو چک کرد ، روی شیشه یه لیبل بود ولی نوشته های اون بسیار ریز بود ، آرتور عینکشو از جیب بقل شلوار کارش در میاره ب چشم میزنه و روی شیشه رو میخونه :

مایع شانس
در مواقع ضروری استفاده کنید ، بی برو برگشت برای خواسته خود جواب مثبت بگیرید ،
ضمنا استفاده این محصول برای کودکان ب دنیا نیامده ممنوع است
.

(پا ورقی):
این محصول صرفا نشاط آور است
.

محصولات ویزلی



آرتور که تازه فهمید بود این فقط یه آبشنگولیه و محصول ساخت دست پسرای خودش یعنی فرد و جرجه ب سرعت کار خودش رو ول کرد تا بره همه چیزو برای لودو تعریف کنه.
وقتی آرتور وارد خونه شده بود دیگه برای توضیح دیر شده بود ، لودو که از شدت نشاط در پوست خود نمیگنجید آلبوس رو کنج دیوار نگه داشته بود و با هیجان زیادی با او حرف میزد .
اما آلبوس بیچاره ک از قضیه خبر نداشت با بهت ب چشمان لودو خیره شده بود و کاملا مشخص بود چیزی از حرفای لودو نمیفهمه.
آرتور با دیدن این صحنه و دیدن تک تک محفلیون ک همه ساکت شده بودن و با تعجب ب لودو نگاه میکردن تو ذهن خودش شروع کرد ب فکر کردن...

"آااه لودو امیدوارم دوباره یه مهر ردیه دیگه تو پاس خودت نزنی "

ناگهان صدای جیغ گوش خراشی همه توجه هارو از لودو ب خودش معطوف کرد ، همه ب طرف صدا برگشتن .
رون کاملا پریشون در حالی که کل تنشو تار عنکبوت گرفته و یه عنکبوت تقریبا متوسط رو کلشه از پله ها ب سمت آشپزخونه میدوید .

-کمممممک...کممممک .... الان نیشم میزنه ، من نمیخوام بمیرم ، لطفا ...

در همون لحظه لودو از روی میز کارد میوه خوری ک در یک سیب فرو رفته رو برمیداره و از فاصله دو متری اونو پرت میکنه سمت رون ، ناگهان همه یه "وای" دلخراش ریزی میگن و با دلهوره منتظر دیدن صحنه بدی میشن.
چاقو ب عنکبوت میخوره با نصف موهای کنده شده رون ب پشت رون میوفته.

رون: من زنده ام؟
آرتور:پشمااااااام!
جینی: خب خوبیش اینه ک این مدل مو بهش میاد ، شبیه قارچ شدی رون.

رون سریع بر میگرده و ب آیینه قدی نصب شده روی دیوار خیره میشه ، دستشو ب وسط سرش میکشه ، رون ک حالا دو طرف کلش موهای لخت و آویزون داره با کچلیه وسط سرش واقعا شبیه ...

-هاه ... دیدی چیکار کردم آلبوس؟ همتون دیدین؟ خب دیگه آلبوس نمیخوای درخواستمو قبول کنی و منو به عنوان یه محفلی ب رسمیت بشناسی؟

آلبوس:
رون: موهااام...





ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۶ ۱۳:۲۶:۳۶
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۶ ۱۳:۳۳:۵۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱:۳۴ جمعه ۱۶ شهریور ۱۳۹۷
- همه‌ش سه مرحله‌ی ساده س. پیدا کردن اژدها، درآوردن قلبش، برداشتن یه ریسه واسه الیواندر... پیدا کردن اژدها، درآوردن قلبش، برداشتن یه ریسه... ریسه!

آنتونین آروم، آروم جلو رفت و یهو تیکه نخی که یه پیرزن دم در مغازه‌ش سعی داشت سوزن کنه رو از دستش کشید.
-ریسه! ریسه! من یه ریسه پیدا کردم! من، آنتونین دالاهوف بزرگ، ریسه قلب اژده...آی!
پیرزن که تحمل کارای جوونای امروزی رو نداشت، با عصاش محکم توی سر آنتونین کوبید و نخشو ازش پس گرفت و بعد از زدن یه ضربه‌ی دیگه، رفت تو مغازه‌ش و بدون هیچ حرفی درو محکم بست.

- اشکالی نداره. پیش میاد. فقط سه تا مرحله‌ی ساده‌س آنتونین. یه اژدها پیدا می کنی، قلبشو درمیاری و این دفه دیگه واقعا خودشه!
بدو بدو خودشو به مغازه‌ای رسوند که فکر میکرد "خودش" باشه.
- هی تو! این قلبای اژدها چندن؟
- عاقا اونا که قلب نیستن. اونا مغزن، مغز! مغز تسترالن!

آنتونین اونقدر درگیر "سه مرحله‌ی ساده" شده بود که همه چیزو ریسه‌ی قلب اژدها میدید. اما ناامید نشد و همچنان با اراده‌ای قوی دنبال ریسه‌ی قلب اژدها گشت.

ساعاتی بعد، مطب روانپزشک:
- خیله خب جناب دالاهوف، چه چیزی باعث آشفتگیتون شده؟
- آقای دکتر من میخوام لرد سیاه رو بکشم ولی لرد به این آسونیا کشته نمیشه. من ریسه میخوام. ریسه‌ی قلب اژدها. سه تا مرحله‌ی...
- درواقع مشکل شما طمع و قدرته!
- نه نه... ببینید شما یه پزشک تحصیل کرده‌ی با شخصیتی ولی من شما رو شبیه اژدها میبینم! مشکل من اینه. ریسه‌ی قلب اژدها!
- بله درسته. من اژدهام.
- متوجه نیستید... ببینید... اژدها؟!
- بله من یه اژدهای تحصل کرده‌ی باشخصیتم. یکی از اولین اژدهاهایی که از نژادمون به دانشگاه رفتن. امتحانات "کنه" رو با نمرات بالایی پاس کردم و در دانشگاه دانشجوی ممتاز بودم...
سوابق تحصیلی یه روانپزشک تحصیل کرده‌ی با شخصیت، کوچکترین اهمیتی برای آنتونین نداشت. تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که اون روانپزشک، یه اژدها بود!


One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۲۳:۴۰ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
خلاصه:

تسترال های لرد گذاشتن رفتن. لرد از مرگخوارا می خواد براش تسترال های جدید تهیه کنن. مرگخوارا برای خرید تسترال به بازار می رن و موفق می شن یه تسترال پیدا کنن. ولی تستراله هم حرف می زنه و هم خیلی پرروئه!
تسترال بهشون می گه که قبل از رفتن باید هکتور رو براش بکشن. مرگخوارا ادعا می کنن که هکتور یه نوع تسترال ماده اس و اسمش تستراکتوره! تستراله هم عاشقش می شه و برای ناهار دعوتش می کنه.

................

تسترال نگاه عاشقانه ای به هکتور انداخت. هکتور واقعا زیبا بود.
-ببخشید عزیزم. می تونم تستراکتور صدات کنم؟

-نه پس چی می خواستی صدام کنی؟ خب اسمم همینه!

هکتور اصلا رومانتیک نبود و این قلب تسترال را شکست.
-باشه...ولی تو می تونی تسی صدام کنی.

هکتور تمایلی به این کار نداشت. ولی فعلا مجبور بود!
-تسی؟ مخفف چیه؟

-تسترال دیگه! همه مثل تو خوش شانس نیستن که اسم مخصوص به خودشون رو داشته باشن. عزیزم...می تونم در طول راه سُمِت رو بگیرم؟

هکتور لبخندی زد.
-نه عزیزم. سرتو بنداز پایین و یورتمه تو برو تا جفتک نزدم! ارباب با بهترین ناهاری که نمی تونی فکرشم بکنی منتظرن.

تسترال احساس کرد در مقابل لبخند زیبای هکتور در حال ذوب شدن است.
-من گشنمه...گفتم که. نمی تونم تا رستورانی که شما می گین صبر کنم. همین نزدیکیا با هم ناهار می خوریم. چشم در چشم و سُم در سُم هم. .





پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۳:۰۹ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
در میان فضای شلوغ و پر هیاهوی مقر جدید محفل ققنوس، هر یک از یاران سپیدی به چینش اتاق شان و سر و سامان دادن به وضعیت خود مشغول بودند و از ماجراهای عجیب و جالبی که در آن میان برای شان رخ میداد، لذت می بردند.

آلبوس دامبلدور که دستی به سر و صورت اتاقش کشیده بود، برای استراحت از محل مذکور بیرون رفت و روبروی در پناهگاه ایستاد و در حالی که به چیز نامعلومی فکر می کرد، به افق خیره شد.

دقایقی گذشت و ناگهان دامبلدور با شنیدن صدای کشیده شدن چمدانی روی زمین، از درون افکار خود به بیرون رانده شد. پسر جوانی با موهای نارنجی و ظاهری آشفته، با دیدن او چمدانش را روی زمین رها کرد و گفت:
- پروف!

فرد مذکور برای دامبلدور آشنا به نظر می رسید. ابتدا عینکش را صاف و سپس دستش را در حلق خویش فرو کرد و از آنجا مغزش را در دست گرفت و تکانی داد. سپس با دقت بیشتری به پسر جوان نگاه کرد.
- من تو رو نمی شناسم پسرم؛ فک کنم راه رو اشتباهی اومدی!

دامبلدور حق داشت که رون ویزلی را به خاطر نیاورد. در واقع مشکل از او نبود ... این رون بود که مدت ها بود غیبش زده بود. آخرین باری که کنار محفلی ها دیده شده بود، جریان حمله به آزکابان بود و حدود سه ماه میشد که ناپدیده شده بود.
رون کمی جلوتر آمد و با بغض گفت:
- رونم پروف ... در طی حمله به آزکابان و وقتی که داشتیم با دمنتور ها مبارزه میکردیم من آسیب دیدم و روی زمین افتادم. بعد یکی از اونا اومد بالای سرم و هر چی توان و قدرت داشتم رو ازم گرفت. یهو چشام سیاه شد و وقتی که بیدار شدم یه جای دیگه بودم و بعد از طی کردن ماجراهای زیادی تونستن خومو دوباره برسونم. منو راه میدین؟
- محفل همیشه برای کسایی که میخوان تو راه سپیدی قرار بگیرن جا برای عشق ورزیدن داره پسرم.

دقایقی بعد

رون از دیدن محفلیون قدیمی و جدید شگفت زده شده بود. به راستی که دلش در این مدت برای محفل خیلی تنگ شده بود. برای خانه شماره دوازده گریمولدش، برای پناهگاهش، برای پادگانش، برای ویلای صدفی اش، برای زندگی و نیرنگهای دامبلدورش و مهمتر از همه برای اعضایش.

آنطرفتر یاران سپیدی از دیدن رون به ایده نابی دست یافتند. ایده ای که با آن می توانستند به جای سر و سامان دادن پناهگاه، کمی استراحت کنند. پس یکی یکی روبروی رون آمدند و شروع به اجرای نقشه خود کردند.
- سلام رون خوش برگشتی ... سقف اینجا چکه میکنه میتونی درستش کنی؟
- سلام رون خوش برگشتی ... میتونی برای امشب سوپ پیاز درست کنی؟
- سلام رون خوش برگشتی ... میشه اینجارو جارو بزنی؟

رون که تحت تاثیر جو حاضر، تسترال گازش گرفته بود، بدون توجه به عواقب درخواست کمک آنها را قبول کرد.

دو ساعت بعد


ویزلی بیچاره خسته شد بود. آنقدر از او بیگاری کشیده بودند که دیگر حال و جانی برایش باقی نمانده بود. در حالی که از دست خودش برای قبول درخواست کمک آنها می نالید، در فضای تو در تو و پیچیده پناهگاه، دنبال جارو میگشت تا تمیز کردن محل را شروع کند که ناگهان متوجه اتاقی خالی در آن اطراف شد. پس از چند ثانیه تفکر، بخش مربوط به حس کنجکاوی در مغزش جفتک زدند و او را به داخل اتاق کشاندند.

داخل اتاق بسیار عجیب و البته نا مرتب به نظر می رسید. تمام اتاق پر از خاک بود و از فرط آن فرش به رنگ سفید دیده میشد. کنج دیوار تار عنکبوت بسته بود و ترسی بر دل رون می انداخت. شومینه ای نیز در آنجا حضور داشت که معلوم بود با شومینه های عادی تفاوت چشمگیری دارد. اما با وجود همه اینها، انگار چیزی داشت که رون را به سمت خود جذب میکرد. ویزلی داستان ما انگار اتاق مخصوص خودش را پیدا کرده بود. پس شیرجه ای به درون مغز خود زد و به بخش سوژه یابی مراجعه کرد و مشغول گشت و گذار در آن شد تا در ادامه، ماجراهای عجیب و جالبی برای خود با این اتاق خلق کند.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۹:۴۶ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
- سلام.
- ادوارد! خیلی خوب شد که دیدمت. تو همیشه دست قیچی مورد علاقه من بودی.
-
- خب، بیا بشین.

ادوارد از همیشه بیشتر می‌لرزید. می‌دونست باید خیلی سر کیسه رو شل کنه. حتی باید سر کیسه رو پاره می‌کرد.

- خب، از کجا شروع کنیم؟ ...آها... دستات قیچی ان.
- همین؟
- نه. مورد بعدی...

دویست و سی و هشت مورد بعد:

بعد از گفته شدن مورد های زیادی، ادوارد فکر کرد که دلفی بالاخره رضایت داده و می‌تونه بره سر کیسشو پاره کنه. ولی دلفی از کسی مثل ادوارد که قیافش برای دلفی مثل گالیون بود نمی‌گذشت.
- نه. هنوز کار داریم.

بعد تر.

- خب ادوارد، می‌تونی بری. ولی اینو بدون که بهت لطف کردم. از خیلی از مشکل هات چشم پوشی کردم. حالا برو دیگه.


بعد از رفتن ادوارد، دلفی یه نفس راحت کشید و پاهاشو انداخت رو هم تا بتونه یه کم استراحت کنه. هرچی نباشه ساختن اون همه مشکل هم دلفی و هم قوه تخیلشو خسته کرده بود.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.