هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳:۴۴ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
سوژه: فرار.
کلمات فعلی: مرگ، بازی، حمله، شوخی، چشمک، بچه، دردسر.

باید خودش را از مرگ نجات می داد. می دانست که اگر مدتی بیشتر در آنجا بماند، بلاخره پیدایش می کنند.
حفره ای بر روی زمین قرار داشت. او فکر کرد که می تواند در حفره مدتی بیشتر پنهان شود. اما نمی توانست با جان خود بازی کند.

پس داخل حفره رفت و قایم شد. صدای پا می آمد. باید از حمله ی آنها نجات می یافت. این یک شوخی نبود، چرا که اگر او را پیدا می کردند، به احتمال زیاد اورا می کشتند.

داخل حفره،چیزی چشمک زد. چوبدستی اش را در آورد و به ته حفره نگاه کرد. ولی بیشتر از اینکه شبیه یک حفره باشد شبیه تونل بود.

ناگهان فردی از ته تونل پیدایش شد. از دوستانش بود.
- اینجا چیکار میکنی؟
- داشتم فرار می کردم که توی اینجا قایم شدم.
- نباید اینقدر بچه گونه رفتار میکردی. بیا از ته تونل برگردیم.
- اگه پیدامون کنن دردسر میشه.
بعد با هم به طرف ته تونل رفتند و با بیشترین سرعتی که می توانستند، از آنجا دور شدند.

کلمات نفر بعد: گرفتاری، وحشتناک، راز، صدای گوش خراش، طلسم نابخشودنی، معجون شانس، قدرت نابودی.


یک گریفندوریتصویر کوچک شده!


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳:۴۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
نقل قول:
سلام کلاه گروه بندی عزیزم.
من خودمو عجیب میدونم.
در عین باهوشی گاهی اوقات خنگ میشم
در عین شرارت میتونم مهربون باشم
شجاعم اما ترسو ام
خوش قلبم اما گاهی خیلی ظالم میشم.
هیچ اولویتی هم برای گروه بندی ندارم. همشون خوبن.
تو بهتر میدونی
خودمو کامل به خودت میسپارم


سلام فرزندم!
اینکه انقدر با خودت صادقی و ویژگی های خوب و بدت رو پذیرفتی عالیه.
هیچکس تو این دنیا به معنای واقعی کلمه کامل نیست. همه‌ی ما نقاط ضعف و قوت خودمون رو داریم و باید سعی کنیم که با تلاش و کمک به همدیگه کاستی هامون رو جبران کنیم.
با حرفات کاملا بهم ثابت کردی که چه عزم قدرتمندی برای این کار داری.
پس اجازه بده که تو رو پیش کسایی بفرستم که توی سختکوشی مثل خودت نظیر ندارن.
مطمئنا بهترین جا برای تو...

هافلپاف!

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


بلندپروازی، پشتکار، شجاعت و فراست
در کنار هم
هاگوارتز را می سازند!


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰:۴۵ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
نام: پانسی
نام خانوادگی: پارکینسون
محل تولد: انگلستان،لندن
ملیت:بریتانیایی
محل زندگی: انگلستان،لندن

— اطلاعات جادوگری
گروه هاگوارتز: اسلیترین
جبهه: مرگخواران
رده‌ی خونی: اصیل زاده
پاترونوس: عقاب
چوب دستی: چوب درخت زالزالک، قلب اژدها و موی پریزاد،۲۴ سانتی متر، فنری
توانایی: جانوار روباه،برنامه ریز بودن، اجرا کردن طلسم های قوی،قابلیت تشخیص حرف دروغ
حیوان:گربه سیاه
جارو:نیمبوس ۲۰۰۱
— ظاهر و اخلاق
چهره: دارای موی متوسط ،صاف و چتری که تا روی شانه اش است و همیشه فرق وسط است، پوست سفید و چشم های مشکی

اخلاق: با دوستاش رفتار خوبی داره و مهربونه،اما رفتار تندی با بقیه داره،جدیه و همچنین خیلی باهوشه! اگه کسی به دوستاش توهینی بکنه صد در صد اروم نمیگیره!

— تنفرات و علایق
علایق: رنگ سبز،سیاه و بنفش ،اسلیترین و مرگخواران،بزنه تو ذوق یکی ، جادوهای سیاه و پیچیده
تنفرات:گریفیندوری ها،بازنده ها
به مرور پیش میاد سر کلاسی دیر بکنه!
کلاه؟


تایید شد.
فقط این که لینی هستم، نه کلاه.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۹ ۱۸:۳۱:۳۶

یک مرگخوار اسلیترینی


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۵:۳۰ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
سلام کلاه گروه بندی عزیزم.
من خودمو عجیب میدونم.
در عین باهوشی گاهی اوقات خنگ میشم
در عین شرارت میتونم مهربون باشم
شجاعم اما ترسو ام
خوش قلبم اما گاهی خیلی ظالم میشم.
هیچ اولویتی هم برای گروه بندی ندارم. همشون خوبن.
تو بهتر میدونی
خودمو کامل به خودت میسپارم



پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲:۳۸ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
عجیب بود. امروز صبح برخلاف همیشه زود از خواب بیدار شده بود. درسته که همین دیروز بود که داشت به خاطر فکر و خیال های اعصاب خورد کنی که سراغش می آمدند گریه می کرد اما امروز، انگار متفاوت بود.
مدت ها بود تلاش می کرد از فکر کردن به این موضوع که ممکن است از هاگوارتز برایش نامه نیاید فرار کند اما امروز خبری از اون فکر های آزاردهنده نبود.
آماده شد و از اتاقش بیرون رفت. وقتی از پله ها پایین آمد دید که تمام خانواده اش پشت میز غذاخوری نشسته اند و گویی منتظرند کاترینا هم به آنها ملحق شود تا خبر مهمی را به آن برسانند.
پشت میز غذا خوری نشست. در همان هنگام بود که مادرش گفت:
-کاترینا، همه میدونیم که این لحظه قطعا برای تو خیلی ارزشمنده. فقط سعی کن آرامشت رو حفظ کنی.
کاترینا که تقریبا بو برده بود قضیه چیه متوجه درخشش نامه هاگوارتز در دست مادرش شد.
آن لحظه گویا روحش بال درآورده بود و می‌خواست به سمت ابر ها پرواز کند.
گویی نامه با قلم پر بر روی یک کاغذ کاهی نوشته شده بود.
اشک هایی که از سر شوق از چشمانش سرازیر شده بود را با دستمال جیبی اش پاک کرد و اجازه گرفت تا همراه برادرش کارلوس بیرون برود بلکه با چند گالیونی که جمع کرده بود کمی آب‌نبات کدوحلوایی بخرد و این اتفاق هیجان انگیر که صفحه ای جدید در زندگی اش را آغاز کرده بود جشن بگیرد.



خیلی خوب بود. کاملا به جا و درست از کلمات استفاده کردی و نمیتونم ایرادی ازت بگیرم.
اگر بخوام سختگیری کنم، فقط میتونم به یکی دو قسمت از متن مثل این اشاره کنم که لحن داستانت از کتابی به محاوره‌ای تغییر کرد.
نقل قول:
کاترینا که تقریبا بو برده بود قضیه چیه متوجه درخشش نامه هاگوارتز در دست مادرش شد.

بهتره که با یکی از این دو لحن پیش بری و شکلش رو ثابت نگه داری.
ولی هیچ مشکلی نداره و در کل عالی بود!

تایید شد!

مرحله‌ی بعد: گروهبندی!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۹ ۱۸:۲۸:۳۶
ویرایش شده توسط تری بوت در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۹ ۱۸:۳۲:۱۸


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۳:۴۴:۴۴ جمعه ۸ دی ۱۴۰۲
قلم پر، فرار، فکر، دستمال، گالیون، پرواز، اعصاب، دیروز، کدوحلوایی، گریه

در کوچه دیاگون قدم برمی داشت. پسر خردسالی که دیروز با او آشنا شده بود، تمام فکر و ذکرش درگیر کرده بود. هنوز هم صدای گریه های جان خراشش، گوش هایش را آزار می داد. پسری که تنها شده بود و برای ذره ای توجه التماس می کرد.
پس برای فرار از اعصاب ناآرامش و التیام بخشیدن آن، تصمیم گرفت که به آن پسر کوچک کمک کند.
گالیون های داخل جیب راستش صدا می داد. لبخندی زد و چند آب نبات کدو حلوایی با آنها خرید. آب نبات ها را داخل دستمالی گذاشت و با قلم پری که در جیب چپش بود، اسمش را امضا کرد و با خوشحالی به سمت جایی که دیروز پسرک نشسته بود پرواز کرد.
امروز پسرک آرام بود. پس آرام صدایش زد. آرام دستمال حاوی آب نبات ها را به دستش داد و آرام دور شد.



خوب بود! اشکال قابل توجهی که بخوام راجع بهش توضیح بدم نداشتی.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۹ ۱:۰۰:۱۰


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸:۳۷ جمعه ۸ دی ۱۴۰۲
سوژه: فرار
کلمات: سال‌اولی، وحشت، سایه، بید کتک‌زن، مهتاب، زوزه، دور


شب روشنی بود، ماه کامل اسمون رو به خوبی روشن کرده و بیش از هر وقت دیگه ای قشنگ به نظر میرسید. یکی از اون شب های روشنی که مهتاب چنگ به یقه ی تاریکی انداخته و اون رو به ناکجا آباد پرت کرده بود. شاید برای ادم های عادی زمان خوبی برای گردش باشه اما یه جادوگر محتاط هرگز همچین کاری نمیکرد، ولی سال اولی هایی که تو خوابگاه اسلیترین اند به هیچ وجه محتاط نبودن و هیجان نوجوونی، ناپختگی و سررفتن حوصله چشمشونو کور کرده و عقلشونو ازشون گرفته بود. معمولا هرکسی تو این سن فکر میکنه شکستن قوانین بامزست و تفریح خوبیه. قوانین مدرسه هم بی شک جزئی از اونا بود.

اسکارلت بی حوصله غر زد:
من حوصلم سر رفته! همه چی اینجا خسته کننده س، نگا بیرون چه هوای خوبیه! جون میده واسه قدم زدن!

از ان ور اتاق دختری که کتاب قطوری رو در دست داشت جواب داد:
قطعا هوای خوبیه اسکارلت! برو قدم بزن، سلام منو هم به مادرت برسون بعد از اینه با نامه اخراج رفتی پیشش.

_چقدر تو بچه مثبتی! بیخیال بابا لوس بازی در نیار دیگه
-من بچه مثبت نیستم! من فقط...
- شنل نامرئیو بردار اون تنبل رو هم بیدار کن من میرم یکم خوراکی پیدا کنم.

چند دقیقه بعد کمی دور تر از بید کتک‌زن.

-آخه کدوم احمقی این وقت شب میاد اینجا.

اسکارلت نفس نفس زنان جواب داد:
-ما الان اینجاییم و هیچکدوممون هم احمق نیستیم تو اگه ناراحتی میتونی برگردی البته بدون شنل نامرئی!
- به جای حرفای چرت و پرت بیاید به من کمک کنید زیرانداز رو پهن کنم.

کمی بعد همه مشغول گفت و گو و خوردن شدند و هیچکس صدای زوزه هشدار دهنده ای را که از دور می آمد نشنید!

(مشترک گرامی سرنوشت آن افراد به علت دلخراش بودن بیان نمی‌شود لطفا بعدا مراجعه فرمایید.)


کلمات نفر بعد: مرگ، بازی، حمله، شوخی، چشمک، بچه، دردسر



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۲:۳۰:۰۳ جمعه ۸ دی ۱۴۰۲
سلام کلاه چطوری؟
من برگشتم
ممنون میشم به خوابگاهم راهنماییم کنی



سلام. متاسفانه تو مدتی که فعالیت نداشتی شخصیت آستوریا توسط شخص دیگه‌ای گرفته شد. از اونجایی که هنوز فعالیت خودت رو داخل ایفای نقش شروع نکردی، می‌تونی با همین شناسه یه شخصیت دیگه از لیست شخصیت‌ها انتخاب کنی، اینجا معرفیش کنی و دوباره به اسلیترین برگردی.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۹ ۰:۵۷:۱۸

یک مرگخوار اسلیترینی


پاسخ به: تولد بیست سالگی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹:۵۶ جمعه ۸ دی ۱۴۰۲
جادوگران عزیز سلام. حالت چطوره؟ امیدوارم که عالی عالی باشی. تولدت مبارک هممون باشه! الهی که هزارساله بشی و بتونی بازم لحظات شاد و پر از لذت برای دوست دارانت به وجود بیاری.
من الان سرشارم از احساسات. احساساتی که نمی شه تبدیل به کلماتشون کرد. در واقع هرچقدرم سعی کنم نمی تونم بهت بفهمونم چقدر دوستت دارم.

الان که اومدم تولدتو تبریک بگم با خودم فکر می کنم دقیقا کی مخاطبمه. آخه تو که فقط یه نفر نیستی. چندین و چند نفری! سرپناه آدمای زیادی هستی و تبدیل به بهشت بعضیا شدی.(آره درست شنیدی! بهشت من همین دقیقه ها همین جاست)
خلاصه که خیلی فوق العاده ای!

ولی خب بذار فعلا از اونایی که تو رو برای ما حفظ کردن تشکر کنم.
بچه ها مرسی! یه دنییییا از همتون ممنونم که با فعالیت ها و تلاش های شبانه روزیتون جادوگرانو برای ما هم نگه داشتین. دم همتون گرم!
هرچی جادوگران فوق العاده ست، شما ها صد برابر فوق العاده ترین. کلی مرسی بابت همه چی!امیدوارم منم بتونم تو حفظ کردن جادوگران برای نسل ها بعدی، کمکی بکنم و کنار هم رول بزنیم و از فعالیت لذت ببریم.

و یه عالمه هم تشکر از آقای نیلی که روزی تصمیم گرفتن اینجا رو درست کنن تا ماها بیایم داخلش و علاوه بر لذت بردن از رول نویسی و پیدا کردن دوستای جدید، درس های آموزنده ای یاد بگیریم.
راستش بعد از آشنا شدن با شما، تازه تونستم بفهمم از دست دادن چیزی چقدر می تونه ترسناک باشه. شما جز با ارزش ترین دارایی های منین.
اینو بدونین که خیلی دوستتون دارم.
تولد بر همگی تون مبارک!

یه گزارشم من از تولد مجازی بدم.
من طبق برنامه ساعت سه و نیم وارد دیسکورد شدم. تعدادی از بچه ها هم منتظر بودن که پخش تولد شروع بشه. بالاخره با ده دقیقه تاخیر، دوستان حضوری تماس رو وصل کردن و ما در حد یه پنج شیش دقیقه ای تونستیم ببینیمشون. البته تو اون پنج دقیقه که قطع و وصلی هم داشتیم وسطاش، فقط عمو ایوان و عمو سوجی(!) جلوی دوربین اومدن.
بقیه نه تنها خودشونو نشون نمی دادن، بلکه داشتن وجودشون رو هم انکار می کردن و بلند بلند می گفتن: بگین کسی اینجا نیست!

بعد عمو ایوان اومد برامون از خاطراتش بگه که یهو سفارشاتشون رسید. عمو سوجی گفت به عنوان میان برنامه برای خودتون یه آهنگ پخش کنین ما هم زود بر می گردیم.
دوستان حضوری که تماسو قطع کردن، ما مجازی ها به یه سری موضوعات پرداختیم و با هم در جلو و پشت صحنه‌ی دیسکورد، چت کردیم. و همچنان منتظر بودیم دوباره تماس و پخش برقرار شه. ولی زهی خیال باطل!
تا نزدیکیای ساعت6 همینجوری الکی الکی منتظر بودیم. البته من این پشت بی کار نبودم و زمانی که چت نمی کردم مثل بچه های خوب کتاب می خوندم. تازه جاتون خالی رفتم یکی دو قسمت هم پاندای کنگ فوکار دیدم! انقدر خوش گذشت که!
سر آخر ما هم با پخش آهنگ «چرا ما رو کاشتین رفتین؟ تنها گذاشتین رفتین!؟ احتمالا پشت دوربین، چیزای بهتری داشتین رفتین» خودمون با پای خودمون دیسکورد رو ترک کردیم!

ولی جدای از شوخی مرسی بابت برگزاری میتینگ آنلاین. هرچند کم بود و فرصت نشد بیشتر خاطرات جذاب دوستان رو بشنویم ولی همین که بود، خیلی عالی بود. مرسی از همگی و خسته نباشید!


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶:۳۱ جمعه ۸ دی ۱۴۰۲
سوژه: فرار
کلمات: کنت دراکولا، قلعه ی باستانی، صندوقچه ی شوم، کلید نقره ای، بال های شکسته، غده ی چرک آلود، شراب سمی.


در یکی از دوردست‌ترین نقاط سرزمینی بسیار دور، دورتر از اونچه تصور کنین، حشره‌ای کوچیک و آبی رنگ که لینی نام داشت درون قفسی شبیه قفس پرندگان در یک قلعه‌ی باستانی در خوابی عمیق به سر می‌برد. اگر کارتون بود یقینا خروج حروف ZzZz از دهن لینی رو در انواع و اقسام سایزها مشاهده می‌کردین. اما خب این‌جا دنیای واقعی بود و نه کارتون. پس خبری از Z نبود. اما هدف نویسنده در اشاره به این موضوع این بود که بگه چقد لینی آروم و ریلکس در خواب عمیق فرو رفته بود، انگار نه انگار که تو قفسی حبس شده باشه!

بالاخره لینی با تکون کوچیکی از خواب عمیقش می‌پره. آب دهنش رو با دستش کنار می‌زنه، چشماشو می‌ماله و دستی به شاخکش می‌کشه.

- جـــــــــــیـــــــــغ!

صحنه‌هایی که لینی ناگهان پیش روی چشماش دیده بود بسیار خشن بود. موش مرده‌ای با یک غده‌ی چرک‌آلود بزرگ زیر شکمش درست در کنار قفسش جا خوش کرده بود و بوی ناخوشایندی ازش ساطع می‌شد. در قفسه‌ی پیش رویش، بطری‌ای که با توجه به غلغل‌های عجیبی که می‌کرد و اون چه لینی تو کلاس معجون‌سازی آموخته بود، شراب سمی بود قرار داشت. ظرفی پر از بال‌های شکسته که از مگسی کوچک گرفته تا پرنده‌ای غول پیکر، در میز وسطِ سالن قرار داشت. در نهایت صندوقچه‌ای با علامت‌های عجیب‌غریبی که هرکسی رو بدون شک به این فکر وامی‌داشت که قطعا یک صندوقچه‌ی شوم است و باز نکردنش بهتر از بهتر از باز کردنشه، در گوشه‌ی سالن به چشم می‌خورد.

قبل از این که لینی بتونه چیز بیشتری رو در سالن ببینه، ناگهان صدای قدم‌های محکمی شنیده می‌شه و طولی نمی‌کشه که مردی با دندونای نیش تیز و بزرگ جلوش ظاهر می‌شه.

- پیکسی کوچولوی من چطوره؟
- هی! من فقط پیکسی کوچولوی لردم! تو کی هستی؟
- اوه یکم بهم برخورد که نشناختیم. ولی مهم نیست. من کنت دراکولام.

لینی کمی تو مغزش جستجو می‌کنه و به یاد داستان‌های آخر شب گادفری در مورد خون‌آشاما میفته. مطمئن بود اسم کنت دراکولا رو تو یکی از همون داستانا شنیده بود. اما دقیق یادش نمیومد کدوم داستان بود و دقیقا با کی طرفه! تنها چیزی که در مورد دراکولا می‌دونست، خون‌آشام بودنش بود و خون‌آشام هم...
- نکنه می‌خوای خون منو بخوری؟
- آفرین پس منو شناختی. دقیقا همین.
- مرد حسابی تو خجالت نمی‌کشی با این هیکل گنده‌ت می‌خوای خونِ حشره نحیف و کوچیکی همچون من رو بخوری؟ خون من کجاتو می‌گیره آخه؟ سیر می‌شی؟ نه د به من بگو آخه سیر می‌شی؟ نمی‌شی دیگه. من می‌گم نمی‌شی بگو چشم! زودباش! چرا نمی‌گی پس؟

کنت کلید نقره‌ای رنگی که روی میز قرار داشت رو برمی‌داره و به قصد باز کردن قفس لینی جلو میاد.
- تو یه حشره‌ی جادویی هستی. پیکسی! می‌دونی حتی چند قطره خونت چقدر می‌تونه اثرگذار باشه؟

- خیر نمی‌دونه و تو هم قرار نیست بدونی!

دیالوگ دوم رو نه کنت گفته بود و نه لینی! بلکه مردی بدون مو اما با ابهت با چشمانی سرخ رنگ گفته بود. از نگاهش معلوم بود که اصلا شوخی نداره و کنت اینو خوب فهمیده بود.
- گمونم شما همون "لرد" باشین نه؟
- فضولیش به تو نیومده. حالا تا ندادم خودتو غول‌های غارنشینِ در خدمتِ ارتش تاریکی بخورن پیکسی ما رو بهمون برمی‌گردونی و هرگز هم خیال دزدیدنش دوباره‌ش به سرت نمی‌زنه!

کنت خیلی دوست داشت مخالفت و مقاومت کنه، اما حسی که از لرد می‌گرفت اصلا طوری نبود که احساس کنه بتونه در یک مبارزه باهاش جون سالم به در ببره. پس با همون کلید نقره‌ای در قفس رو باز می‌کنه و لینی به سرعت و بال‌بال‌زنان به بیرون بال می‌زنه و رو شونه‌های لرد فرود میاد.
- مرسی ارباب. وقتی علامت شوم مینیاتوریمو فشار دادم می‌دونستم که برای نجاتم میاین.

در یک چشم به هم زدن لرد و لینی اونجا رو به مقصد خانه ریدل‌ها ترک می‌کنن و لرد که عادت به اعتراف این گونه موضوعات نداشت، ضمن شوت کردن آهسته لینی از روی شونه‌ش، جواب می‌ده:
- خیر ما فقط وقتی مکان رو دیدیم از ابتدا می‌دونستیم کنت دراکولا اونجاست. خواستیم نقشه‌هاش رو بدونیم که دونستیم. حالا خودمون می‌تونیم خون تو را بخوریم و اثرات جادوییِ حشره‌ی جادویی بودنت رو بر بدنمان ببینیم! بزودی خودمون خونتو می‌نوشیم!

لرد اینو می‌گه و به سمت اتاقش در خانه ریدل به حرکت در میاد. اما لینی می‌دونست که اون "بزودی" هرگز نخواهد رسید!


کلمات نفر بعد: سال‌اولی، وحشت، سایه، بید کتک‌زن، مهتاب، زوزه، دور








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.