هیزل استیکنی
vs
گادفری میدهرست & ایزابل مک دوگال
سکوت...صدای دلنشین سکوت به گوشش می رسید.شاید سال ها بود که این صدا را نشنیده بود.دلشمب خواست می توانست زمان را متوقف کند و در همین لحظه پر از سکوت زندگی کند.موهایش به رنگ ابی دریا درامده بود.رنگ ارامش...اما متاسفانه این لحظه انچندان هم طولانی نبود.صدایی حاکی از خشم به گوش هیزل رسید
-هیزل!بهتره هر چه سریع تر بیرون بیای!وگرنه...
انتهای این جمله مشخص تر از ان بود که وصف شود.
10 سال قبلترسیده بود.نمی دانست چه کار کند.خدامی دانست اگر مادرش او را پیدا می کرد چه بلایی به سرش می اورد.ولی اگر هم برمی گشت...
ماه کامل بود.این هم می توانست به خطر ماندن اضافه کند.صدای مادرش به گوشش رسید
-هیزل!اگه همین الان نیای بیرون میندازمت توی زیرزمین!
زیرزمین! ولی... انجا حتی از این جنگل هم ترسناک تر بود!هیزل تصمیمش را گرفت و از پشت بوته ها بیرون امد.مادرش که تا او را دید با خشم به سمتش دوید.
-هیزل حرف گوش نکن!ند بار بهت بگم از خون بیرون نرو! مخصوصا امشب که ماه کامله...
مادرش درست می گفت.ولی هیزل گاز گرفته شدن توسط گرگینه را دیدن خواهر بیمارش ترجیح می دید.هیزل فقط پنج سال داشت ولی باید خواهر مورد علاقه اش را در ان وضع می دید.
-حق بچه های حرف گوش نکن رفتن به زیزمینه!
هیزل جیغ کشید.گریه کرد ولی نه،هیچ چیز جلوی مادرش را بگیرد.حتی پدرش.
-ولش کن اریانا!خودت میدونی اون چقدر لونا رو دوست داره.
-ولی نباید بیرون می رفت!حالا هر اتفاقی که افتاده باشه.
-ولی اون فقط پنج سالشه!
-همین که گفتم!
پدرش دیگر حرفی نزد.و اریانا نیز هیزل را تا زیرزمین همراهی کرد.سپس در زیرزمین را قفل کرد و رفت.هیزل چند بار به در کوبید پایش را به در زد ولی می دانست فایده ای ندارد.هرگز نمی تواند از زیر مجازات مادرش در برود.اخرین بار که کسی در زیر زمین زندانی شد پارسال بود که برادرش دیوید برای اینکه در هاگوارتز از تام بدگویی کرده بود به مدت 8 روز بدون اب و غذا در زیرزمین زندانی شد.وقتی که برگشت ان برادر شوخ و دوست داشتنی هیزل نبود.غم در چهره اش موج میزد.هرگز یادش نمی رفت که شب های بسیاری تا نیمه های شب صدای گریه هایی مانند بارانی که از چشم های زیبای او جاری می شدند را می شنید.خدا می دانست که او چه مدت در اینجا زندانی خواهد بود. تنها چیزی که می دانست این بود که خواهر خوب و مهربانش و وضعیت بحرانی قرار دارد و اونمی تواند کاری انجام دهد.
تصمیم گرفت که حالا که این فرصت پیش امده خودش را با وسایل زیرزمین سرگرم کند. اول جعبه بزرگ صورتی را بازکرد.درون ان یک ردای اسلایترین و کتاب های جادو بود که متعلق به خواهرش لونا بود.تعجب می کرد که خواهرش با وجود انکه اینقدر مهربان است در اسلایترین افتاده.به نظرش او باید در هافلپاف می افتاد.ناگهان چشم به جعبه ای با رنگ سیاه افتاد که نقش و نگار هایی به رنگ سفید داشت.آنقدر زیبا ود که دلش نمی امدان را همانجا رها کند. به سمت ان رفت و در جعبه را باز کرد.
درون جعبه یک شنل بنفش رنگ زیبا بود.اخر چه کسی دلش می امد همچین شنلی را درون زیرزمین بگذارد؟شنل را روی شانه اش انداخت و تصویر خودش را از درون اینه شکسته کنار دیوار دید.باور نمی کرد!بخش هایی از بدنش که زیر شنل بودند در تصویر درون اینه دیده نمی شدند!امکان ندارد...
بلی!این یک شنل نامرئی واقعی است! اما چگونه از انباری سردراورده؟حتما خیلی وقت است اینجا نگهداری می شود ولی چرا بی اثر یا پاره نشده؟نکن این همان شنل نامری معروف است؟ نه مگر می شود.قصه سه برادر تنها یک افسانه است مانند دیگر افسانه های بیدل نقال.لونا هر شب یکی از داستان های این کتاب را برای او می خواند.عجیب ترین داستان این کتاب همین داستان برادران پورل بود.اخر حتی باورش هم سخت بود.اما لحظه ای جمله پدرش را به خاطر اورد.:هیچ چیزی غیرممکن نیست!
حالحتی فکر کردن به ان شب وحشتناک هم موهای تنش را سیخ می کرد اما نمی توانست انها را از یاد ببرد.تصاویر خاطرهها در ذهن اشفته اش یکی یکی رد می شدند.باید چه کار می کرد.چقدر امشب شبیه ان شب نحس است.ماه کامل،فرار از خانه،پیدا کردن یی از یادگاران مرگ!
فلش بکنقشه ای بسیار هوشمندانه کشید.انقدر هوشمندانه بود که اگر این نقشه را می شنیدید باور نمی کردید که کار یک بچه 5 ساله است.سعی کرد با وسایلی مجسمه ای ماننده خودش بسازد و در پشت دیوار گذاشت و خودش شنل نامرئی را پوشید و منتظر امدن مادرش ماند.شاید بپرسید از کجا می دانست که مادرش حتما می اید؟ خوب این هم مربوط به حس ششمش و شنوایی خوبش بود که شنید که پدرش به مادرش اصرار کرد که حداقل اب و غذایی برای او ببر و مادرش قبول کرد.
پس از نیم ساعت مادرش قفل زیزمین را باز کرد و همراه با ظرفی از غذا وارد شد.
-ببخشید که زندانیت کردم ولی خوب تو هم باید به حرفم گوش میدادی.این هم کمی غذا برای معذرت خواهی.نگران خواهرتم نباش حالش خوبه.
هیزل که در حال بالا رفتن از پله ها بود با شنیدن جمله اخر مادرش بیشتر از قبل نگران خواهرش شد.زیرا که هر وقت او می گفت حال کسی خوب است هرگز حالش خوب نبود
سریع به طبقه بالا و اتاق خواهرش رفت.درست مطابق با پیش بینی خودش حال او اصلا خوب نبود.انگار که داشت به...به...
کلمه ای که می خواست بگوید در دهانش نمیچرخید.اخر چطوری می توانست زندگی بدون لونا راتحمل کند.او از اولین لحظه تولد تا حالا با او بود.هیزل،نامی بود که او برایش انتخاب کرده بود.بین تمام خواهران و برادرانش لونا را حتی از خواهر دوقلویش هم بیشتر دوست داشت. اما می دانست که دارد لحظات اخر عمر خواهر مورد علاقه اش را تماشا می کند.
لونا سرفه ای کرد و زبان به دهان باز کرد:
-بابا...
-بله عزیزم. چی شده؟
-می بگی به مامانم بیاد؟
او که معنی این جمله را درک کرد رفت تا همسرش اریانا را صدا بزند.
وقتی اریانا نیز امد لونا امده حرف زدن شد.
-مامان...
-بله دختر قشنگم...
-وقتی که مردم به هیزل بگو که
لونا سرفه ای کرد.
-بهش بگو که ناراحت نباشه چون خواهرت فقط رفته مسافرت و خیلی زود برمیگرده.
اشک در چشمانی هیزل جمع شده بود می خواست گریه کند.می خواست تمام غم هایش را خالی کند.اما جلوی خودش را گرفت
-لطفا باهاش مهربون باش و حتی اگه به حرفت گوش نداد کاری بهش نداشته باش.بهش بگو گریه ات باعث میشه لونا دو برابرگریه کنه. بهش بگو خودت میدونی که لونا خیلی دوستت دارهناراحتی تو مایه ناراحتی لونائه پس ناراحت نباش.
هیزل دگر نمی توانست گریه کند.پس شنل را انداخت،گریه کرد و در بغل خواهر محبوبش پرید.
مادرش می خواست با عصبانیت چیزی به او بگوید اما پدرش با زبان اشاره به او گفت
-حالا وقتش نیست.ولش کن.
لونا که اول تعجب کرده بود پس از ثانیه هایی هیزل را در اغوش گرفت.خودش می دانست که هیزل باهوش تر از ان است که این حرف ها را باورد کند پس در گوشی اخرین حرف زندگی اش را به هیزل زد
-خواهر باهوش خودمی!ولی خودتم می دونی که واقعا چقدر دوستت دارم پس گریه نکن.گریه نکن...
حالگریه از چشمان هیزل سرازیر شد و اریانا هم از روی همین صدا فهمید که هیزل کجاست
-هیزل...
دست او را گرفت و بلندش کرد. شاید فکر کنید که همچین فردی باید چقدر نا امید باشد.درست است هیزل تا ان روز نا امید ترین دختری بود که در ان محله زندگی می کرد.اما دیگر نه.دیگر نا امید نبود.دست راستش را محکم مشت کرده بود.همه امید زندگی اش درون مشتش بود.سنگ رستاخیز...
🎐 اجـازه نـده هيـچ كس پـاشو رو رويـاهات بـذاره..🌱حتی اگه تاریک ترین رویای جهان باشه... ️