گابریل دوباره برمیگرده و در کمال تعجب و حیرت خوانندگان، مجددا قرعهی شکنجهش به نام
جعفر میفته. اصلا هم از الستور کمک نگرفته بود که این اتفاق رو ممکن کنه.
باری به هر جهت اینبار تنها تغییری که گابریل در دکوراسیون اتاق خون میده اینه که چمنهایی رو روی زمین رشد میده. جعفر دست و پا و دهنبسته روی صندلیای نصب شده بود. گابریل با صدای قیژی صندلیِ رو به روی جعفر رو جلو میاره و درست جلوش میشینه.
- میدونی تو این مدت به چه نتیجهای رسیدم؟
جعفر میخواست پاسخ بده چی، ولی خب دهنش بسته بود و نمیتونه. پس به تکون دادن سرش به نشونه ندونستن اکتفا میکنه.
- این که اگه مبادا گوسفندی به اندازهای که تو میخوای غذا نخوره چی میشه؟
گابریل از رو صندلی بلند میشه و متفکرانه مشغول قدم زدن تو اتاق میشه.
- یا اگه مسیری که برای چِرا کردن براشون در نظر گرفتی رو چند تاشون به اشتباه برن؟
گابریل اینبار پشت به جعفر وایمیسه.
- کلا هر خطایی اگه ازشون سر بزنه چی؟
هرچی گابریل بیشتر حرف میزنه، جعفر بیشتر گیج میشه و نمیفهمه قضیه چیه. متاسفانه قادر نبود حتی دهنش رو باز کنه و بپرسه که چی داره میشه و با توجه به این که گابریل موجود پرحرفی بود به نظر نمیومد به این زودیا بخواد به جایی برسه که جعفر متوجه بشه قضیه از چه قراره! پس جعفر چارهای جز صبر پیشه کردن نمیبینه که خودش به اندازه کافی شکنجه بزرگی برای جعفر بود.
بالاخره بعد از گذشت یک ربع، گابریل دوباره روی صندلی میشینه.
- با این تفاسیر، احتمالا تا الان متوجه شدی که میخوام چی کار کنم نه؟ کوبه... گوسفند... گوسفند... کوبه؟
گابریل ضمن گفتن این حرف دستاش رو به ترتیب مثل ترازو بالا و پایین میکنه. پاسخ جعفر همچنان نه بود. ولی خب، بازم قادر به پاسخگویی نبود. اینبار حتی تلاشی هم نمیکنه که با اشاره سرش پاسخی بده!
- اگه به خاطر کمالگراییِ تو به سرنوشتی مشابه دچار شن چی؟
بلافاصله بعد از گفتن این حرف، ناگهان شوق و اشتیاقی تو چشما و صورت گابریل نقش میبنده و با حرکت چوبدستیش پنجرهای رو به طبیعتی زیبا باز میکنه.
- میبینی؟ یه طبیعت بکر و مناسبِ چرِا! حالا به نظرت چی کم داره؟ درسته! گوسفندانی که توش رها بشن و برای همیشه از حضور در طبیعت لذت ببرن!
جعفر که حالا دو گالیونیش کامل افتاده بود، چشماش گشاد میشه و سعی میکنه هرجور شده صحبت کنه.
- مممم... موممم... مااممم...
- درسته! قراره گوسفنداتو آزاد کنم! چون وقتی کوبهی به اون زیبایی رو نابود کردی فقط چون به نظرت اونقد خوب نبود، از کجا معلوم که با گوسفندات هم چنین رفتاری نخواهی داشت؟ آزادی بهترین انتخاب برای اوناس. نگاشون کن.
جعفر به پنجره نگاه میکنه که حالا دیگه تنها طبیعت رو نشون نمیداد، بلکه گوسفندانی از اینور به اونور در حرکت بودن که از چِرا کردن در اونجا لذت میبردن. جعفر همیشه با گوسفندانش تعریف میشد و حالا گوسفنداش از اون گرفته شده بودن!
گابریل بدون این که منتظر بمونه تا واکنش جعفر به این قضیه رو ببینه، با این خیال که بهترین تصمیمو برای جعفر و گوسفندانش گرفته از اتاق خارج میشه.