هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.




Re: وداع با آخرین پاتر
پیام زده شده در: ۲۰:۳۰ سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۰
هری پاتر یک مفهومه یک درسه یک ارمان و یک ایده هست نه یک دنیا خیلی صرف که هفت کتاب و هشت فیلم داره پس خوشحالم که هری تموم نمی شه هری پاتر یعنی تبلور انسانیت در درون ما یعنی نفرت از بدی یعنی تلاش برای خوب بودن به هر قیمتی..هری پاتر یک کتاب جند صد صفحه ای یا فیلمی جند ساعتی نیست..هری پاتر به من میگه مهم نیست کی باشی یا چجوری باشی مهم نیست مثل ویزلی ها فقیر باشی یا مثل پاترها پولدار مهم نیست مثل داملدور یا اسنیپ تحقیر بشی..مهم نیست اگه مثل هری یا نویل عزیزانتو از دست داده باشی مهم نیست مثل لونا بهت بگن خل و چی منهم نیست مثل هرماینی بهت بگن علامه دهر مهم نیست اگه همه اعضای وزارت سحر و جادو بهت بگن دروغگو مهم نیست مثل فیلچ فشفشه باشی یا مثل مگ گونگال و فلیت ویک با استعداد مهم نیست مثل فرد و جرج شاد باشی یا مثل پرسی اخمو مهم نیست مثل ارتور ویزلی دیگران ارزوهاتو دست بندازن مهم نیست مثل هاگرید خونوداه ی درست و حسابی نداشته باشی مهم نیست که مثل سبریوس درکت نکنن مهم نیست مثل لوپین با بقیه فرق کنی یا بیماری خطرناکی داشته باشی مهم نیست مثل جیمز بی پروا باشی یا مثل لیلی احساساتی مهم نیست مثل مودی وسواسی باشی یا مثل تانکس دست پاچلفتی مهم نیست مثل پتونیا کمی حسود باشی یا مثل ..
مهم اینه که انتخاب می کنی کی باشی مثل هری که انتخاب کرد بره گرفندور مثل دامبلدور که قید یادگارانرو زد مثل مثل هرماینی که پدر و مادرش رو با طلسم فراموشی جادو کرد و.. مهم اینه که درست انتخای کنی
این مفاهیمم و بسیاری چیزهای دیگه باید اگر طرفداریم تو زندگیمون جاری باشن نه اینکه بگیم خب از این به بعد که دیگه هری تموم شد نه تازه هری شده نه در دنیای رمان که در دنیای میلیون ها طرفدارش در زندگی تک تک ما هری تازه شروع شده



Re: چوبدستی سازا از این طرف !(عکس چوبدستیتون رو قرار بدین !)
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۰
کجا میشه این چوبا رو خرید؟




Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۰
سوژه به عبت مغایر بودن با روال عادی تاپیک تموم شده اعلام میشه ، هر کس خواست می تواند سوژه جدید با توجه به قوانین تاپیک که در پست اول این تاپیک هست ، بدهد.

با تشکر


تصویر کوچک شده


Re: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۹:۲۲ سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۰
رز به سرعت با حالت جفتک زنی از اتاق لرد خارج شد. بلافاصله بعد از پرتاب شدن درون راهرو، نگاهش به آنتونین و لینی و سوروس جلب شد که میخواستند از پله ها پایین بروند.

بدون معطلی به سمت آن ها هجوم برد و جیغ زنان گفت: وایسین! ارباب یه چیز عجیبی گفت!

سه نفر بدون توجه به فریادهای بی امان رز، برای محافظت از نجینی بر سرعتشان افزودند. رز دنبال آن ها حرکت کرد و گفت:

- چتون شده شماها؟

و همان طور که همراه آن ها پله ها را دو تایکی طی میکرد و درست یک قدم با آن ها فاصله داشت ادامه داد:

- باو ارباب میگه گردش نجینی با جاگسنو خراب کنم!

بلافاصله بعد از خارج شدن اسم نجینی و جاگسن و گردش از دهان رز، کله ی هر سه مستقیم جلوی صورت رز قرار گرفت.

رز نیشخندی زد و سعی کرد چند پله بالا رود و از صورت های آن سه دور شود، سپس بعد از اطمینان از درامان بودن کلمات را پشت سر هم ردیف کرد و گفت:

- جاگسن با نجینی رفته گردش و اربابم دستور دادن با همه مرگخوارا برم نجینی رو از دست جاگسن خلاص کنـ...

قبل از اتمام حرف های رز، سه نفر دیگر از پله ها سر خوردند و رفتند. رز که شوکه شده بود بعد از هضم اتفاق پیش آمده، دوباره به دنبال آن ها دوید و پشت سرشان فریاد زد:

- هی ارباب گفت من فرمانده م!

یک ربع بعد- پشت بوته ها:

مرگخواران پشت بوته ای پنهان شده بودند و جاگسن را زیر نظر داشتند. در این میان زمزمه ای که شنیده میشد و حاصل فحش های متعددی بود که ارگ به سوی جاگسن روانه میکرد، قابل ذکر بود.

رز سعی کرد تا میتواند صدایش را پایین بیاورد و گفت: با شماره ی سه ی من حمله رو شروع میکنیم! حق ندارین بدون دستور من تیرانـ... چیز یعنی طلسم اندازی کنین!

سوروس، رز را به گوشه ای پرتاب کرد و گفت: تو واسه این کارا بچه ای! آماده باشین، نباید بذاریم نجینی آسیبی ببینه!

رز با دلخوری چشم غره ای به سوروس رفت و چشمانش را تیز کرد تا هرگونه حرکت غیرمعقلی از جانب جاگسن را تشخیص دهد.

همان لحظه - نزد جاگسن اینا:


جاگسن بعد از سرک کشیدن به اطراف آنجا، نگاهی به ساعتش انداخت و رو به دو بادیگاردش گفت:

- فکر کنم الان وقتشه که بریم. آماده باشین تا به محفل آپارات کنیم ... یک ...


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۱ ۲۰:۰۰:۳۹



Re: شهرداری هاگزمید(تعامل با ناظران)
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۰
با سلام خدمت ناظر گل هافل

من از ریاست گروه اوباش استعفا می دم.
همین جا هم از ناظر عزیز آستوریا تشکر می کنم که همیشه پشت من ایستاده بود و تشویقم می کرد و پیشنهاد های خوبی می داد.

از آگوستوس پای هم کمال تشکر را دارم.

مرسی از همه


میون یه مشت مرگخوار/ زیر علامتی شوم
توی خ�


Re: چوبدستی سازا از این طرف !(عکس چوبدستیتون رو قرار بدین !)
پیام زده شده در: ۱۷:۴۸ سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۰
بابا تو کجایی الیواندر چوب دستی درست کردم ولی نمیتونم بذارمش توی تایپیک


چشمانت را

به مناظره دعوت می کنم


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۱۷:۳۸ سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۰
لینی پس از چند ثانیه تفکر افزود:
-خب...مشکل هم همینه...از کجا بفهمیم کدومشون اربابه؟

و ملت به فکر فرو رفتند.
-فهمیدم! از وقتی که ارباب به آنتونین دستور داد موی یه ماگل رو بیاره،تا الان که از خونه ی ریدل خارج نشده...پس یکی باید تعقیبش کنه،ببینه ماگلی که موشو میاره،چه شکلیه...بعدشم بیاد و به ما بگه.

بلاتریکس به سمت آستوریا براق شد.
-که بعدشم ارباب رو شکنجه کنیم؟نـــــــــــــــه.مگه اینکه از رو نعش()من رد شین.

ایوان قبل از اینکه آن دو دعوایشان شود، نهایت استفاده را از سلول های مغزش کرد.
-نه...بفهمیم کدومشون اربابه که وقتی میاد ما رو مشغول شکنجه ی بقیه ببینه؛اون که نمیخواد بیاد اینجا تا ببینه شکنجه شدن چه طعمی داره.میاد ببینه ما کار می کنیم یا نه دیگه...خب وقتی که ببینه ما حتی وقتی که میدونیم اون مسافرته داریم با جدیت کار می کنیم...خب بی خیال می شه دیگه.

همه به فکر رو رفتند.
-خب...مثه اینکه این تنها راهمونه.حالا کی میره دنبال آنتونین؟
ملت:

آستوریا که حرصش درامده بود،جیغ بنفشی کشید.
-اَه برای یه بارم که شده...یکی داوطلب شه دیگـــــــه.
ملت:

لونا در میان سوت زدن هایش گفت:
-به نظر من ایوان باید بره.
ملت:
ایوان:

و قبل از اینکه ایوان فرصت شانه خالی کردن داشته باشد،ملت او را به بیرون شکنجه گاه،پرتاب کردند.




Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴ سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۰
آخ آخ ببخشید من اولین پست رو نخوندم خیلی شرمنده شدم که اشتباهی ادامه دادم


چشمانت را

به مناظره دعوت می کنم


Re: وداع با آخرین پاتر
پیام زده شده در: ۱۶:۰۵ سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۰
یادت هست ...
یادت هست روز های با هم بودنمان را ؟!
روز های رفاقت مان را ؟!
روز هایی که پدرم با تو مخالف بود اما من تو را دوست داشتم؟!
روز های تنهایی...
.... غربت
روز هایی که کنج اتاقم می نشستیم و خاطراتمان را مرور میکردیم ...
روز هایی که من دفترچه ی خاطرات تو را برای این که پدرم نفهمد از دوستانم می گرفتم و در کنج اتاقم ؛ پشت تختم ؛ می نشستم و می خواندم و خود را همراه با تو تصور میکردم ....
تصورت می کردم هنگامی که سنگ جادو را گرفتی ،
باسیلیسک را کشتی ،
سیریوس را نجات دادی ،
سدریک را حمل میکردی ،
برای سیریوس عزا داری می کردی ،
در وزارت خانه با مرگخواران مواجه شدی و
لرد سیاه را شکست دادی
ولی...
ولی چه حیف شد که این قدر زود تمام شدی ...
چه حیف شد که خاطراتت را جا گذاشتی و رفتی...
چه حیف شد که این قدر زود رفتی...
من تازه داشتم به تو عادت می کردم
داشتم عادت می کردم به خوبی هایت
به عشق ورزیدن هایت
به اکسپلی آرموس هایت
اما ....
اما تو مرا جا گذاشتی و رفتی

چه زود رفتی !!!



Re: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۰
با شنیدن دستور لرد بلاتریکس ناگهان از شدت عشق به ارباب غش کرد؛ ایوان و آنتونین و لینی به یاد آوردند که باید در جلسه ی فوق سری مدیران شرکت کنند؛ جن ها با لودو تماس گرفتند و گفتند حتما باید او را ملاقات کنند؛ به پتی گرو خبر دادند که مادربزرگش در صعود به ارتفاعات آلپ زیر بهمن مانده و نیاز فوری به کمک دارد؛ خبر رسید که حساب گرینگاتز بلیز خالیست و الان است که چکش برگشت بخورد و...

و به این ترتیب در کمتر از 10 دقیقه همه ی مرگخواران غیب شده و هر کدام در پشت مرجانی، داخل غاری، لای تخته سنگی پناه گرفته و به تنها مرگخوار باقیمانده در برابر لرد خیره شدند.

لرد آهی کشید و با نوک کفشش سیخونکی به مرگخوار ژنده پوشی که کف دریاچه افتاده بود زد و چرتش را پاره کرد:

-هوی! مورفین! پاشو برو ماموریت اربابت رو انجام بده.
- بی خیال شو، ارباب. حال و حوصله ندارم ژون تو.
- بهت گفتم بلند شو مرگخوار معتاد بی عار! به یه دردی بخور مفنگی! اصلا تو برای چی مرگخوار شدی؟ پاشو!

مورفین غرولند کنان بلند شد و در حالیکه علامت شومش را می خاراند گفت: من چه می دونم واشه چی مرگخوار شدم.20 شال پیش من بدبخت تو خانه ی گانت ها خوابیده بودم که تو اومدی این داغ رو جیز کردی رو دشت من و گفتی تو اولین مرگخوار آزمایشی لرد ولدمورت کبیری! تا دو هفته از شوزش دشتم خواب نداشتم. دروغ میگم تامی؟
-ببند دهنتو... اصلا... یعنی چه؟!... چی؟تامی!!! به من نگو تامی! من اربابم! ارباب! اربااااااااااااب!
- باشه ارباب! خون خودتو کثیف نکن. موهاتم نکن، زشت میشی. حالا ماموریتت چی هشت؟

لحظاتی بعد- مورفین در راه شکار هیولا

- نمی دونم چرا هر چی ماموریت شکار هیولا و غول و نهنگه می افته گردن من؟ باید با ارباب در این مورد منطقی صحبت کنم و متقاعدش کنم که منو به ماموریت های آشونتری بفرشته.

مورفین همچنان که شنا می کرد و لای گوش ماهی ها دنبال هیولا می گشت، ایستاد و کمی فکر کرد:
و بعد نتیجه گیری کرد: ولش کن! میرم همون دایناشور شکار می کنم، از متقاعد کردن ارباب آشون تره.

مورفین که غرق در تفکر و جستجو بود متوجه هیولای غول پیکر که از پشت به سمتش می آمد نشد و...

شلپششششششششش!


هیولا با دمش مورفین را به بیست هزار فرسنگ زیر دریا شوت کرد.

-هوی! بزمجه! مگه مریضی؟... دِ بیا! این که همون هیولاست که ارباب می گفت. هیولاجون! بیا بابا. بیا از این قاقاها بخور! بیاه بیاه بیاه بیاه!

هیولا آماده ی حمله ی دوم می شد که ناگهان رام شد و به طرف مورفین رفت و پاکت های پلاستیکی پودر سفیدی را که مورفین جلویش انداخته بود، بلعید.

لحظاتی بعدتر- جلوی دروازه

مورفین چوبدستی اش را پایین گرفت و هیولای بی رمق را که این شکلی شده بود: جلوی پای ارباب و مرگخواران به زمین کوبید.



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.