هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
#1
گردنش درد گرفته بود اما بايد مقاومت ميكرد. نبايد به پشت سرش نگاه ميكرد.. نبايد...

مغلوب قلبش شد.

براى آخرين بار به خانه نگاهى انداخت. به خانه اش!

انگار ديروز بود كه روى همين پله ها، دستانش را مشت ميكرد تا نلرزند. نلرزند و كسي نفهمد كه از رو به رو شدن با لرد سياه ميترسد!...اولين بارش بود خب.

نتوانست تحمل كند. روي همان پله نشست...

آرزو ميكرد فراموشى بگيرد... فراموش كند خاطراتش در اين خانه را...خاطراتش را... لعنت به اين خاطرات كه تك به تكشان را يه ياد مي آورد.

به ياد داشت روزي كه مرگخوار شد.
روزي كه فهميد اربابش، نگرانش شده بود...باورش نميشد...لرد سياه، برايش نگران بود!

روزى كه ميخواست باز به خانه بازگردد را به ياد داشت.
به ياد داشت جواب نامه ى لرد سياه را، كه باعث شده بود جسارت كند و باز برگردد...لرد سياه گفته بودند كه دست خطش، شبيه مرگخواريست كه سال ها پيش خانه را ترك كرده ولي هنوز در خاطر ايشان هست...

برگشته بود...

از اولين باري كه پس از برگشتش لرد سياه را خشمگين كرده بود را به ياد داشت تا آخرين بارى كه لرد سياه جانش را بخشيدند...

به ياد داشت كه با وحشت در اتاق لرد سياه را زد.
-اربــــاب...علامت شومم... داره...!
-ميدونيم آستوريا...اين علامت رو خودمون زديم و خودمون هم خواستيم پاكش كنيم. وسايلت رو جمع كن و برو!

تنها يك كلام گفته بود"چشم ارباب" اما كسي نفهميد كه چه حالي داشت...لعنتي! يك ماه هم از برگشتش به خانه نگذشته بود و داشتند بيرونش ميكردند...نميخواست برود..ميخواست پاهايش را بكوبد زمين و گريه كند...اما گريه برايش ممنوع شده بود...پنج سال پيش ممنوع شده بود. ميدانست اگر يك كلمه بگويد بغضش ميتركد...!
آن شب، لرد سياه علامت شومش را به او برگرداند اما مدت زيادي، با او حرف نميزدند.

به ياد داشت شبى كه لرد سياه جانش را بخشيدند و به ياد داشت كه به اتاقش فرار كرد. در را قفل و گريه كرد! از خودش خجالت ميكشيد... نميفهميد كه چرا گريه ميكند... اگر لرد سياه ميفهميد كه او گريه كرده چه؟!

به ياد داشت كه چقدر اربابش را نااميد كرده بود...
به ياد داشت كه چقدر باعث ناراحتى اربابش شده بود...

از روى پله بلند شد. پاهايش ميلرزيد...
باورش نميشد. باورش نميشد كه تمام شده...
تازه بازگشته بود...
تازه داشت سعي ميكرد نبودن هايش را جبران كند...
داشت سعي ميكرد كه جايگاهش را دوباره به دست بياورد... هنوز زود بود برايش...! خيلي زود بود.








پاسخ به: تعطیلات تابستانی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۱
#2
در حالی که ملت مشغول زدن اندر سر و کله ی یکدیگر و سعی برای اتخاذ راه حلی بودند و لرد سیاه به یکی از کدو حلوایی های غول آسای هاگرید تکیه داده و در چرت نیمروزیه شیرینی به سر میبردند، صدای آگوستوس که حکم صندلی را برای لرد سیاه بازی میکرد، بلند شد.
-اه بدویین دیگه...ترکید...یعنی چیز شدم !

بلاتریکس کروشیویی روانه ی پس کله ی گوستوس کرد.
-یعنی الان میخواستی به ارباب اهانت کنی؟ الان میخواستی بگی ارباب چاقه؟! بزنم بترکی؟!
-باشه بابا غلط کردم. ساکت باش الان لرد بیدار میشه.

بلاتریکس نگاهی عشقولانه به اربابش انداخت.
-آهــــــــــا ! فهمیدم ! بریم بهش بگیم یه تک شاخ تو اون وسطای جنگل ممنوعه زخمی شده و به کمک اون احتیاج داره. چطوره؟!

ایوان نگاه تسترال اندر اصطبلی به آستوریا انداخت.
-آخه اینم پیشنهاد بود؟! نه آخه تو خجالت نمیکشی با این پیشنهادای...

ولی صدایش با کروشیوی آستوریا که وارد حلقش شد،بند آمد.
-خب جناب مغز متفکر شما یه پیشنهاد بده ببینم ؟!

ایوان در حالی که سعی میکرد مانع از پخش شدن حنجره اش روی زمین شود، پیشنهادش را مطرح کرد:
-بهترین کار اینه که بهش بگیم یه تک شاخی چیزی تو جنگل زخمی شده و باید بره بهش کمک کنه...خوبه نه؟! :zogh:
آستوریا:
ملت: :hyp:




پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۰:۲۸ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۱
#3
پنه لوپه قبل از اینکه بلاتریکس تسترال مورد علاقه لرد رو به کشتن بده، حرفش رو تصحیح کرد.
-بلا... یه دقه وایسا بابا...اولش باید بخاطر یه کار خوبش بهش جایزه بدی که بفهمه چه خبره تا بعد تنبیهش کنی...

بلا با اینکه اصلا از این روش ویرایش شده خوشش نیومده بود، قبول کرد.
-ببین تسترال جان...اگه به حرفم گوش کنی...ام...بهت یه جایزه میدم...خب؟!

و تسترال همچنان به نگاه کردن به بلا ادامه داد.
-خب...بشین.

تسترال فلک زده پس از ثانیه ای نشست، بلا با خوشحالی سیبی از آشپزخانه ظاهر کرد و بهش داد. تسترال که مثه تک شاخی که بهش تی تاپ داده باشن ذوق کرده بود، غلتی کف اصطبل زد و دوباره نشست.
بلا که به شدت ذوق کرده بود، ادامه داد:
-خب حالا بگو بلـــــــا.خوش.گل.لی...بدو ببینم.

تسترال کمی به بلا نگاه کرد و باز نگاه کرد و بازم نگاه کرد...و در آخر پشتشو به اون دوتا کرد و مشغول بلعیدن سیبش شد :دی



پاسخ به: بچه های باحال اسلیترین
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۱
#4
بلا در حالی که با شک و تردید به لرد سیاه نگاه میکرد که در حال تکاندن ردایش بود،پرسید:
-ارباب منو میشناسین؟

لرد سیاه که به خاطر خاکستر هایی که ردایش را آلوده کرده بودند عصبانی شده بود و سعی میکرد به کمک چوبدستیش آن را تمیز کند، به بلا چشم غره ای رفت.
-بلاتریکس یه کاری نکن عصبانیتمو سر تو خالی کنما...

بلاتریکس با نا امیدی چشم غره ای به ویولت رفت؛در همین هنگام آگوستوس با ترس جلو آمد تا شانسش را بیازماید.
-ارباب جونم یادتونه قبول کردین برگه ی مرخصیمو امضا کنین؟
-کروشیو آگوستوس...نکنه میخوای بری قبرستون ریدل؟! سریع همتون برین بیرون اعصابمو خورد کردین...ســــریع !

ملت در حالی که کاملا نا امید شده بودند، از تالار خارج شدند.
-اَه الکی دلمونو خوش کردیم...امکان نداره بشه اربابو فراموشوند (:دی)

بلاتریکس در حالی که چوبدستیش را در بین انگشتانش میچرخاند نگاهی به بقیه کرد.
-خب...اربابو نمیشه فراموشوند اما دمبل رو که میشه...نمیشه ؟!



پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ سه شنبه ۹ آبان ۱۳۹۱
#5
هنوز فرایند فکر کردن آستوریا تمام نشده بود که متوجه ی شخص چهارمی در باغ وحش شد:
-گودریک...اینجا چی کار میکنی؟

با اشاره ی آستوریا، ایوان و لوسیوس بسته ی حاوی یک فقره نجینی را پشت خود پنهان کردند؛ گودریک گریفندور که از دیدن آستوریا و دو مرگخوار دیگر شوکه شده بود، خودش را جمع و جور کرد.
-هــــــــــا؟!! اها...چیزه...اومدم یه نظارتی بزنم دیگه!
-نصفه شبی نظارت کردنت گرفته؟! نمیخواد برو من هستم.

قبل از اینکه گودریک پاسخی بدهد، سر و کله ی دو محفلی به همراه بسته ای که به زور روی زمین میکشیدند، پیدا شد.
-آخ...نوک نزن بچه...

گودریک با دیدن نگاه مشکوک آستوریا، به سختی آب دهانش را قورت داد:
-چیزه...راستش...جیمزه ! هی اذیت میکنه ...واسه تنبیه قراره چند روز اینجا نگهش داریم...
-آها...بعد جیمز نوک میزنه؟!

گودریک همچنان در حال یافتن دروغی برای تحویل دادن به آستوریا بود که ناگهان فریاد ایوان به آسمان برخواست:
-آآآآآآآی ! همون یه دونه استخون باقی مونده تو اسکلت بندیمم خـــــــــــــــــورد شد...آآآآآآآی !

با بلند شدن فریاد ایوان و مشاهده شدن نجینی، گودریک نیز اعتراف کرد که فاوکس، ققنوس دامبلدور را به آنجا آورده اند، به امید آنکه دامبلدور نیز کمی متوجه اوضاع محفل بشود؛ گویا هر دو گروه دچار مشکلی مشابه یکدیگر شده بودند. به سختی دو قفس مناسب برای نجینی و فاوکس پیدا کردند و قبل از روشن شدن هوا به مقّر هایشان باز گشتند و منتظر طلوع خورشید و بیدار شدن دامبلدور و لرد سیاه شدند...!



پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۲:۴۴ جمعه ۵ آبان ۱۳۹۱
#6
سوژه جدید

-اوووووووخ

ایوان در حالی که بسته ی سنگین را روز زمین میگذاشت، جوراب زنانه ای که روی صورتش کشیده بود را کمی جابه جا کرد.
-زهر مانتیکور کوهی ! ببین میتونی یه کاری کنی ارباب بیدار شه؟؟؟ :vay:

لوسیوس پایش را رها کرد.
-اَه ...خب دمشو کوبید به پام.هیچوقت فکرشم نمیکردن نجینی یه همچین زوری داشته باشه...فلج شدم.
-نترس؛ ریش سالازار شپش نداره !
و در همان حال سر و کله ی بلاتریکس پیدا شد:
-چه غلطی دارین میکنین؟؟ برین دیگه، آستوریا تو باغ وحش منتظرتونه.

لوسیوس نگاهی به سر تا پای بلا انداخت.
-بیا خودت ببرش ببینم میتونی؟
-لوسیوس ! فکر میکنی کروشیو میتونه سرعتتون رو بیشتر کنه؟

اما کار به کروشیو نکشید، با نمایان شدن جرقه های تهدید آمیز چوبدستی بلا، سرعت ایوان و لوسیوس، از یک حلزون در دقیقه، به یک تک شاخ در دقیقه، ارتقا یافت.

فلش بک

ملت مرگخوار دور میز تالار، در سکوت کامل به آنتونین چشم دوخته بودند.
-اینطوری من یکی که دیگه نمیتونم...صبح تا شب نشستن تو اتاق و "جینگوله بلا" بازی میکنن با نجینی.
-آره منم موافقم ! حتی متوجه نشدن که من موهامو پنج دهم اینچ کوتاه کردم .

ملت با تعجب به موهای بلاتریکس چشم دوختند.
-خب...! من یه پیشنهادی دارم...میدونین که باغ وحش هاگزمید رو برای یه مدتی تعطیل کردیم، برای تغییرات اینا...خب میتونیم نجینی رو برای یه مدتی اونجا نگه داریم...اینطوری هم من میتونم مراقبش باشم و همم ارباب یه خورده متوجه ماها میشه.

ملت همچنان در حال هضم پیشنهاد آستوریا بودند که ایوان سرس تکان داد.
-آره...این بهترین راهه !

پایان فلش بک



پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۶:۱۰ سه شنبه ۲ آبان ۱۳۹۱
#7
-آخه عقل کل فک کردی من اربابمو میسپرم دسه اون دختره؟؟ نه آخه واقعا همچین فکری کردی؟؟

بلاتریکس موهایش را به سمت دیگر شانه اش پرتاب کرد.
-راستش شک کردما...آخه کیه که مثه تو ویشگون بگیره ؟؟ تازه از نحوه ی نگاه کردنت به اربابمونم ضایع بود جینی نیستی....راستی !! بار آخرت باشه به ارباب اونطوری نگا میکنیا !!

و باز هم تا پاسی از شب صدای دعوا بر سر لرد سیاه از اتاق بلاتریکس به گوش میرسید و مرگخواران روح آنها را مورد عنایت خویش قرار میدادند....
صبح زود، طبق معمول همه ی مرگخواران سر میز جمع شده بودند و منتظر لرد بودند با ورود او، همه به پا خواستند و تعظیم کردند، هنوز لرد به طور کامل به مرگخواران دستور راحت باش نداده بودند که جینی ویزلی با ظاهری آشفته وارد سالن شد، روی صندلی آستوریا نشست و بدون کوچکترین توجهی به سایرین، مقداری از قهوه اش را نوشید و بدین ترتیب دو اتفاق به طور هم زمان رخ داد:
همه ی مرگخواران به شکل درامده و لرد منفجر شد:
-آستوریـــــــــــــــــــا...! کروشیو ! فکر کردی آنتونین تستراله؟!! کروشیو !

آستوریا و بلاتریکس در حالی که از تعجب جوانه های شاخ، بروی سرشان قابل مشاهده بود، نگاهی به یکدیگر انداختند.
-ار..ر...باب...!
-زهر باسیلیسک و ارباب...مانتیکور سرخ شده و ارباب...آخه تو آدم نمیشی؟

بلاتریکس من و من کنان پرسید:
-ارباب از کجا فهمیدین؟

-دامبلدور صبح زود جغد فرستاد که چرا آستوریا هنوز نیومده...شب هم که صدای جیغ و ویغاتون میومد شک کردم الانم که قهوه اش رو تلخ خورد، مطمئن شدم. چیکارش کردی اون دختره رو ؟

و ملت شروع به خوردن تاسف به حال خود کردند، چرا که شب گذشته، شنیدن صدای آستوریا از اتاق خواب بلاتریکس را به حساب عادت کردن به دعوا های هر شب آن دو گذاشته بودند !
-اربــــــاب
-بگو تا نزدم بوق شی بری هوا.
-نمیگــــــــــــم اربــــاب :worry:

لرد به چشمان آستوریا خیره شد و اینبار سایرین هم از موج انفجارش بی نصیب نماندند.
-ذهنتو میبندی؟ واسه من از چفت شدگی استفاده میکنی؟ خجالت نمیکشی؟
-اربــــــــــاب خب من نمیخوام برم اونجا...ارباب خواهش میکنم .
-آستوریا تا این یه ماهو نکرئم یه سال، بگو اون دختره رو چیکار کردی؟

آستوریا که دندان هایش به هم میخورد، بالاخره عقب کشید.
-تو...تو زیرزمینه حیاطه

لرد با عصبانیت کروشیویی نثار او کرد.
-ایوان، بلاتریکس برین دختره رو بیارین و تو آستوریا ! ده دقیقه وقت داری بری برسی خونه ی گریمولد و از اونجا برام جغد بفرستی !



پاسخ به: زز ... با زار
پیام زده شده در: ۱۶:۴۰ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۱
#8
-دِ زهر باسیلیسک کوهی...بگین چتونه دیگه. :vay:

ایوان در همان حالت ذوق مرگ شدگی، نگاهی به سر تا پای بلاتریکس انداخت.
-ارباب میگم عیبی نداره همسر آیندتون یه خورده خشن باشه؟

بلاتریکس که تازه فهمیده بود داستان از چه قرار است، سعی کرد خود را به راه دیگری بزند و ذوق مرگ شدنش را نشان ندهد، ولی جواب لرد سیاه تمام امید هایش را از بین برد.
-نه عیب نداره. اصلا زن خشنش خوبه. فقط نه بیوه باشه نه مطلقه.
بلاتریکس:
لرد:

مرگخواران در پی یافتن همسری برای لرد، به فکر فرو رفته بودند که لرد از جایش بلند شد و قبل از رفتن گفت:
-در ضمن دو روزم وقت دارین.

در طرفی دیگر

-چــــــــــــــــی؟؟؟

دمبل لبخندی زد:
-آره مامان ! یه دختره خوب و خانواده دار و نجیب و گل و خانوم.

کندرا کمی فکر کرد...
-تحصیلات داره؟
-آره مامان یه عالمه هم داره...فقط...یه مشکلی وجود داره. :pretty:

کندرا که ابروانش به هم گره خورده بودند، نگاهی به آلبوس انداخت.
-چه مشکلی؟
-یه کم روحه !!
______________________________________________
دقت داشته باشین که داستان تو فلش بکه .



پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۶:۰۳ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۱
#9
نیو سوژه

-ارباب...من دارم میرم.
-خوبه...برو.
-ارباب میرمــــــــــــا!

لرد که از بگو مگوی بیست و هفت ساعته اش با آستوریا خسته شده بود، چوبدستیش را برداشت.
-تا هفتصد و بیست و هفتمین کروشیو رو نکردم تو حلقت برو دیگه .از دیشب پونصد و هفتا کروشیو بیشتر از جیره ی کروشیو هات خوردی.بسه ات نیس؟؟
-اربـــــــــــــــــــــاب

لرد آهی کشید.
-بیا برو بچه جون....خستم کردی.نگران اون بچه ی نا خلف و اون شوهر بوقیتم نباش، جینی ازشون مواظبت میکنه
-ارباب....اگه من برم کی شبا شام نجینی رو بده؟ کی شونه هاتون رو واستون ماساژ بده؟ ارباب آخه انصافه من پاشم برم محفل؟؟ ارباب این دختره خطرناکه ها ! یهو دیدین شب که خوابین با عاقد اومد بالا سرتون عقدتون کردا !

ملت مرگخوار که نمیدانستند از اینکه از شرِّ دعوا های روزانه ی بلاتریکس و آستوریا خلاص شده اند خوشحال باشند یا به حال آستوریا تاسف بخورند، با ناراحتی به لرد چشم دوخته بودند.
-حالا ارباب میشه...
-نه ایوان نمیشه...بابا چند بار بگم اینم یه ماموریته...میدونم خب یه کم چندشناکه ! اما به هر حال ماموریته دیگه...باید بره اونجا از نقشه ها و برنامه های اونا با خبر شه ! ما هم باید این مدتی که جینی جای این میاد اینجا، طوری وانمود کنیم که انگار هیچ فعالیتی نمیکنیم! حالا که دمبل خودش این پیشنهاد رو داده نباید ردش کنیم.:vay:
-اربـــــــــــــــــــــــــاب



پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۰:۰۷ جمعه ۲۸ مهر ۱۳۹۱
#10
ملت که نمیدانستند بخندند یا به حال خود اشک تمساح بریزند، تخمه و زیر انداز آوردند و مشغول تماشا شدند.
-یالا مامانی...بابا رو منتظر نذاریم دیگه. :pretty:
-بلاتریکس...از جلو چشمم فقط برو یه ور که نبینمت.

بلاتریکس که تا نیمه های چشمانش اشک بود، نگاهی به اربابش انداخت.
-ارباب من فقط میخواستم طبیعی جلوه کنیم...

و ناگهان با صدای گریه ای همه ی نگاه ها مجذوب لودو شد:
-
ارباب:
بلا:
تری: ووی...عشقم...ام یعنی داداشی جون چی شده؟؟
-مامان و بابا دارن دعوا میکنن...من خانواده ی سالم میخــــــــــــوام...من روحیم با دعوا سازگـــــــــــار نیـــــست...!
-الهی تری فدات شه...دعوا نمک زندگیه...اینا الان دعوا میکنن دو ثانیه دیگه آشتی میکنن ! زن و شوهر دعوا کنن ابلهان باور !! بیا ...تا تو اینو امضا کنی اینا آشتی میکنن.

لودو چشم ها و بینی اش را با ردای تری پاک کرد.
-نوموخــــــــــوام. تا آشتی نکنن امضا نمیکنم...دست بدن و روی همو ببوسن تا امضا کنم.
لرد:
بلاتریکس:
ملت:







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.