به نام اونی که هم خالق سال قبلی بود و هم خالق سال جدیده!
آملیا بونز vs ریگولوس بلک
داستان از اونجا شروع شد که ...
ام... از اونجا که... یعنی... خب اگه بخوایم دقیقا از اولش بگیم، اولش اونجا میشه که... ام...
نظرتون چیه که از یکم قبلتر از اولش شروع کنیم؟
خانه ریدل، دفتر دوئل – یکم بیشتر از کمی قبلتر از شروع داستان (این فَکت: اولین قسمتی که نویسنده یادش میاد
) – به شمسی: یک اسفند
دستانش میلرزید. خیلی در این رابطه مطمئن نبود. ارباب را دید که به هکتور اشاراتی کرد. انگار نتایج دست او بود. معجون ساز ویبره زن خانه ریدل از جایش بلند شد و چوبدستی اش را کنار گلویش گرفت و گفت:
-یک دو سه! یک دو سه! امتحان میکنیم!
-هک احمق! چوبدستی امتحان کردن نداره!
-اما ارباب من از خیلی وقت پیش آرزوم بودش که این حرکتو بزنم. ارباب این جمع شده بود تو دلم. هیچ وقت هیچ کسی نمیذاشت من چیزی رو بلند اعلام کنم که بخوام صدامو امتحان کنم. ارباب همیشه تو هاگوارتز اونی که همه چیزو اعلام میکرد ارسینوس بود. حتی الانم ارباب تو ویزنگاموت و مدیریت نمیذارن من چیزی رو اعلام کنم. ارباب اصلا این اسنیپ همش منوی منو برمیداره چون دراکو برای خودشو شکسته. ارباب مگه منو جزوی وسایل شخصی ...
-نتایجو بگو دیگه مادرسیریوسی!
با این فریاد آملیا هکتور به خودش امد و صورت اربابش را دید که کمی سرخ شده. فقط و فقط کمی! احتمالا گرمشون شده بود. اصلا چه هوای داغی بود! ادم زیر آفتابش جیزغاله میشد! و واقعا چه اهمیتی داره که الان وسط فوریه ایم؟!
-
هکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتور! این فریاد کراب کشید و بسته آرایشش که چیزی نزدیک به دو تن وزن داشت را به سمت هکتور پرتاب کرد. معجون ساز به سرعت جاخالی داد و چشم در چشم لرد شد! شاید لرد کمی بیشتر از کمی سرخ شده بود!
هکتور از ترس ویبره ای زد و نتیجه را اعلام کرد.
-الان میخوانمش!
آملیا با صورتی خیس عرق به رودولف نگاه کرد که با ارامی به یکی از قمه هایش تکیه داده بود. اگر میباخت چه؟
فکرش هم وحشتناک بود. با چشمانی درشت و صورتی رنگ پریده به سمت هکتور برگشت. رودولف همچنان ارام بود. گویی از برد خودش مطمئن بود!
-و برنده دوئل کسی نیست جز ... رودولف لسترنج!
-آرهـــــــــــــــــ!
-نـــــــــــــــــــه!دو دوئل کننده فریاد کشان خود را به طرفی پرتاب کردند. رودولف خود را در بغل لرد و آملیا خود را در بغل... بدبختی!
و بدبختی نیز چه گرم او را در آغوشش "فشرد"!
برعکس لرد که رودولف را با طلسم انفجاری به طرفی پرت کرد!
***
آنچه گذشت:
تا به حال تو زندگیتون باختید؟
یعنی نه! منظورم تو مسابقه شرط بندی سر اومدن معلم تو بین تعطیلین نیست! یا تو یک کوییندیچ دوستانه. حتی منظورم باختن توی دوئلم نیست!
منظورم اینکه یعنی تا به حال شده زندگیتونو ببازید؟ آبروتونو؟ و تمام ارزش و اهمیتی که برای بقیه داشتیدو؟
خب آملیا هم این طوری نباخته بود. در اصل اون ارزشی پیش بقیه به اون صورت نداشت که بخواد ببازتش ولی... گاهی اوقات چیزایی که نداریم هم میتونیم از دست بدیم!
خانه ریدل، اتاق غذا خوری – ساعت هشت صبح، کمی قبلتر از شروع داستان – به شمسی: بیست و هشتم اسفند
-آرسینوس میشه اون قوری چایی رو بدی بهم؟
-آره سیوروس منم اولش اصلا باورم نمیشد که اون بخواد به وزارتخونه توهین کنه ولی ...
-آرسینوس جیگر لطفا اون قوری رو بده!
-بعدش من به ریگولوس گفتم که هرچه سریع تر بره و به سازمان هماهنگی های بین المللی بگه که ...
-جناب وزیر خواهش میکنم اون قوری چایی رو بده! –افکت فرو کردن چنگال در میز-
-و بعد ریگولوس بعد از یک ساعت اومده میگه که ...
-وزیر الکیه! هوی! اون چایی رو بده.
-بگیرش گیبن!
-
و آملیا با حالت
به قوری چایی ای که از این سمت میز به آن سمت میز پرتاب میشد نگاه کرد. مطمئنا آرسینوس صدای او را نشنیده بود. البته با آن ماسکی که او زده بود چه طوری میتوانست صدایی رو بشوند؟ و چه اهمیتی داشت که آملیا و آرسینوس دو صندلی و گیبن و آرسینوس یک عرض میز غذا خوری با هم فاصله داشتند؟!
این بار شخص دیگری رو امتحان کرد.
-لینی میشه ظرف شکرو بدی؟
و نفر بعدی!
-آیلین برام سیب زمینی میریزی؟
و بعدی!
-مرلین اون چاقو رو بده لطفا!
و حتی بعدی!
-دراکو میشه یه دقیقه منو حذف شناسه نکنی و یک دستمال بهم بدی؟
و در آخر...
-سوزان عمــــــه!
با این فریاد آملیا آشپزخانه در سکوتی سنگین فرو رفت. دخترک که حالا احساس میکرد توجه همه را دارد با خونسردی گفت:
-سینی لطفا.
و دستش را به سمت سوزان بلند کرد و منتظر سینی ماند اما...
-دای من که بهت گفتم نمیخوام برای کادوی عید برام کفش قرمز اجری بگیری! من قرمز لاکی میخواستم!
-ببخشید سوزان قول میدم دیگه تکرار نشه!
-امیدوارم! مگرنه اون روم بالا میاد!
-نه اینکه الان بالا نیومده!
-چیزی گفتی؟
-اصلا!
-
-سیوروس حالا که کوییدیچ تموم شد یعنی دیگه ما چهارتایی دور هم جمع نمیشیم؟
-محض اطلاعت ریگولوس ما یک جا کار میکنیم! و این یعنی اینکه هر روز ریخت همو میبینیم.
-
-مرلین شنیدم میخوای یک کتاب جدید بدی.
-آه نه یک تک آهنگ...منظورم چیزه! تک سوره است!
-
-من از غذاهایی که نپخته باشن و خام باشن و با اتیش درست و حسابی گرم نشده باشن، متنفرم! متنفــــــــــر!
-تا به حال بهت گفته بودم که من به ساحره هایی که از غذاهای خام تنفر دارن، علاقه خاص دارم؟
-خفه شو رودولف تو ام کله صبحی! –افکت آتش زدن رودولف با بشکن زدن وندلین-
-
و آملیا همچنان پوکر بود! با عصبانیت صندلی اش را به کناری پرتاب کرد و از سر میز صبحانه بلند شد و به سمت اتاقش که در زیر شیروانی خانه ریدل بود حرکت کرد.
***
آنچه کمی قبلتر گذشت:
"دوتا چینی میخورن بهم بعدش میشکنن!"
-
-
-
-
خب میدونم واقعا جوک جالبی نیست! ولی برای پیش بردن داستان خوبه!
تا حالا فکر کردید اگه دوتا چینی بهم نخورن چی؟! یعنی خب... اگه دوتا بدبختِ درمونده یِ از همه جا رونده شده یِ بیچاره بهم بخورن، چی میشه؟
به نظرتون جوابی که از این سوال میشه گرفت هم... خنده داره؟!
خانه ریدل، وسط راهرو – ساعت هشت و سی و هفت دقیقه صبح، دم شروع داستان – به شمسی: بیست و هشتم اسفند
-پیست! بازنده! منظورم چیزه... آملیا!
دخترک وسط راهرو خشک شد. رنگ صورتش پرید و چشمانش از حدقه به بیرون جهید! ولی آملیا بدون چشمهایش نمیتوانست شخصیت اول ادامه رول باشد و از انجایی که اگر شخصیت اول با حدقهایی خالی این طرف و آن طرف برود ممکن است مخاطب کودک دچار شب چیزی شود و داوران نیز این را خشونت بیش از حد دانسته رول را از مسابقه حذف کنند، آملیا دکمه آندو رو فشار داد و ...
دخترک وسط راهرو خشک شد. رنگ صورتش پرید و عرق سردی بر روی پیشانی اش نشست. به آرامی رویش را برگردانند و ...
-هکتــــــــــــــــــــــــــــــــور! عاشقتــــــــــــم! وااااااااای! هک بالاخره بعد از سه هفته یکی منو صدا کرد! هکــــــــــــــــــــــــــ! تو فرشته نجات منیـــــــــــــــــــــــــ! جانم هک؟ جانم چی میگی؟ هرچی بگی قبوله! هرچیزی!
-آملیا! ولم کن خفم کردی!
آملیا با سر و صورتی خیس از اشک ذوق، دستان خود را از دور گردن هکتور باز کرد و او را از خطر خفه شدن نجات داد. هکتور که نفسهایش صدای خس خس میداد به دخترک نگاه کرد که حالا از خوشحالی بیشتر از خودش ویبره میزد. هکتور از این قضیه عصبانی شد. هیچ کسی حق نداشت از او بیشتر ویبره بزند. اگر این طوری بود که هرکسی جرئت میکرد بعد از دیالوگش شکلک ویبره را میزد؟ اصلا چرا شکلک ویبره به اسم هکتور ثبت نشده بود؟ چرا اسنیپ شکلک داشت و او نداشت؟ بی عدالتی تا این حد؟ مگر او هم مدیریت نبود؟ حالا که این طور شد میرفت و کل باکس شکلک را به نام خودش میزد و بعدش هم اسنیپ را حذف شناسه میکرد.
هکتور در همان زمان که داشت به این فکر میکرد که ایا توانایی حذف شناسه مدیر هم درجه را دارد یا نه، به یاد آورد که آملیا و خوانندگان همچنان به او و صفحه مانتیور و یا گوشی های هوشمند خود زل زده منتظر ری اکشن اویند!
-خب هکتور چی میگفتی؟
-آهان هیچی. میخواستم بگم برو کنار وسط راهی عجله دارم!
آملیا پوکرفیس شد. آملیا از سر راه هکتور کنار رفت.و در آخر آملیا پودر شد و خاکستر شد و به ابدیت پیوست! ولی قبل از اینکه حوریان محترم مرلین او را از سطل آشغال نیز دیلیت کنند، صدای هکتور را شنید.
-راستی آملیا! من فکر میکنم میتونم بهت یک کمکی بکنم!
دخترک این سری شوق زیادی نشان نداد.
-راجع به طریقه از سر راه کنار رفتن؟
-اوه نه! راجع به آبرو ریزی که بعد از باختنت به وجود اومد.
گویی مسئله داشت برایش جذابتر میشد.
-خب؟
-ببین...من میتونم بهت کمک کنم که از این وضعیت نجات پیدا کنی و حالت کمی از قبل هم بهتر بشه. فقط یک شرطی داره.
چشمان آملیا سوزان برق زدند.
-چه شرطی؟ هرشرطی باشه قبول میکنم! هر شرطی که منو از این وضعیت وحشتناک نجات بده!
-خب تو باید به من در موردی کمک کنی.
-چه موردی؟
-قضیه سر اینکه قراره به مناسبت عید نوروز ایرانی که نمیدونم چه ربطی به ما که تو انگلستان زندگی میکنیم داریم ولی خب چون نویسنده هیچ جشن دیگه ای دم دست نداشت انداخت تو دامنمون، یک مسابقه معجون سازی تو خونه ریدل برگزار بشه و من از تو میخوام که...
Signal lost!
***
آنچه در حال گذشتن است:
خب! بالاخره رسیدیم به زمان حال!
تا به حال به این فکر کردید که قهرمان داستانها کین؟ البته این واضحه که "هرکسی شخصیت اول داستان خودشه!" ولی خب... شخصیت اول با قهرمان خیلی خیلی فرق داره!
شخصیت اول میتونه یک زخم روی کله اش باشه و لازم نیست قهرمان زخم داشته باشه. شخصیت اول میتونه با سر بره تو دهن یک سگ سه سر و خب ... قهرمان لازم نیست این کارو بکنه! شخصیت اول میتونه همیشه زنده بمونه و قهرمان گاهی میمیره!
میفهمید منظورمو که؟
هر کله زخمی ای یک قهرمان نیست!
و متقابلا...
هر قهرمانی یک کله زخمی نیست!
خانه ریدل، سالنِ طبقه دوم –ساعت هفت صبح، خود داستان – به شمسی: زمان وقت اضافه! (بین بیست نهم اسفند و اول فروردین)
لبخندی به هکتور زد و با سر مهر تائیدی بر نقشه بی عیب و نقضش زد. هکتور که از اضطراب و استرسش ویبره اش تمام پاتیلها و موارد روی میز مسابقه را میلرزاند به سمت آملیا اومد.
-بابتش مطمئنی؟
-البته که مطمئنم! وسط مسابقه اون اتفاقاتی که باید میوفته و کار آرسینوس و سیوروس خراب میشه. اصلا نگران نباش. مو لای درز نقشه و طلسمهای من نمیره!
-مطمئنی که طلسمهات اصلا بهشون میرسه؟
-اوه البته که میرسه.
نگاهی به سیوروسی انداخت که روغن از موهایش میچکید و دود میکرد و آرسینوسی که مارک پاتیل جدید سفارشی را بلند بلند برای وندلین میخواند.
-نگاشون کن! هم سیوروس از اون روغن مو استفاده کرده و هم آرسینوس پاتیل جدیدشو آورده. البته که طلسم هام بهشون میرسه. بهت که گفتم! مو لای درز نقشه و طلسمهای من نمیره!
-آره! مثل معجونهای من!
-ام...حالا نه در اون حد!
-خب دیگه من برم.
آملیا یقه هکتور که دور میشد را چسبید و او را برگرداند.
-هوی کجا؟
-چی کجا؟
-نکنه یادت رفته! قول و قرارمون چی بود؟ من کمکت میکنم که تو تو مسابقه برنده بشی و تو به همه میگی که نتایج دوئل من و رودولفو اشتباهی خواندی. یادت که نرفته؟
هکتور نگاهی از سر آشفتگی به آملیا انداخته بود. مطمئنا یادش نرفته بود.
-باشه باشه قبوله! حالا بذار من برم و برای آخرین بار به جزوه های معجون سازیم نگاه کنم. یادت باشه که اگه تو مسابقه نبرم هیچ چیزی رو اعلام نمیکنم.
-یعنی تو به معجون سازی خودتم اعتماد نداری؟
-اوه نه! البته که دارم. فقط از تو کمک خواستم که از برد خودم مطمئن بشم.
-نگران نباش با کارایی که من کردم، صد در صد میبری.
و در دل گفت:
-اگه نبری یعنی واقعـــــــــا هرچی پشت معجونات میگن حقشونه!
هکتور با ویبره دور شد و همان طور که چند دستور ساخت را زیر لب مرور میکرد، فکر کرد که اگر مسابقه را ببرد و اعلام کند که نتیجه مسابقه را اشتباهی خوانده و این را فقط به مرگخواران بگوید آیا ارباب چیزی خواهد فهمید؟ اصلا اگر خطرناک بود لازم بود چیزی بگوید؟ مهم این بود که او مسابقه را ببرد که میبرد!
مسابقه شروع میشود و لینی وارنر به عنوان داور اعلام میکند که سه معجون ساز خانه ریدل باید معجون زندگی فلکت بار که بدبختی و مشکلات زیادی را برای بقیه به وجود می آورد بسازند. هر سه نفر دست به کار میشوند و تا میانه های کار همه چیز عادی پیش میرود. دقیقا تا زمانی که ...
-چرا دستم این طوری میکنه؟
آملیا چشمانش را از ساعت گرفت و به دست سیوروس دوخت که به صورت دیوانه واری زالو درون پاتیل میریختند. هر بار که دست سیوروس بالا و پایین میرفت سه زالو به درون پاتیل ریخته میشد و کم کم زالوهای اب شده از پاتیل سرازیر میشدند و سیوروس نیز نمیتوانست هیچ گونه دستش را کنترل کند. جواب سوال سیوروس خیلی واضح بود! آملیا لبخند زد و جواب را با صدای بلند با خودش گفت:
"به خاطر روغن موت! من به روغنها طلسمی زدم که برای سلول ها ضرر دارن و باعث به وجود اومدن اختلال تو کارشون میشن. روغنها از روی موهات به درون سرت نفوذ کردن و توی سیستم عصبی و حرکتیت مشکل ایجاد کردن. حالا تو نمیتونی درست به اونا دستور بدی و اونا کاری رو انجام میدن که آخرین بار بهشون دستور دادی. یعنی ریختن زالو تو پاتیلت! متاسفم رفیق! ولی من برای پس گرفتن افتخارم هر کاری ..."
بوم!سرها به سمت پاتیل آرسینوس برگشت که ناگهان منفجر شده بود و مواد داخل پاتیل به اطراف پاشیده میشدند. آملیا سوزان که کاملا انتظار این قضیه را داشت، به سرعت خود را به پشت دیواری رسانید و پناه گرفت. ولی... همه نتوانستند این قدر سریع خود را از بمب باران شلیک معجون آرسینوس در امان نگه دارند و برای همین دچار مشکلاتی شدند. یکسری مشکلات ... کوچولو!
وقتی دخترک از پشت دیوار کنار آمد با یکسری مشکلات کوچولو مواجه شد که هیچ کوچولو نبودند!
-
هویــــــج؟! مشتی هویج با دست و پا به اطراف میدویدند و جیغ میکشیدند.
آملیا از جلو راه هویجی که رژ لب و ریملی بر روی پوسته اش معلوم بود و به نظر می آمد هویجِ کراب یا کراب-هویج باشد جاخالی داد و سیوروس را دید که جیغ میکشید چون نمیتوانست پاهایش را حرکت دهد و از جلوی پاتیلش که حالا زالوهای آب شده از آن سرازیر میشدند و به اطراف میریختند کنار برود. از طرفی دست او همچنان دست راست او در حال ریختن زالو در پاتیل بود و به خاطر کمبود زالو به زالوهای آرسینوس نیز رحم نمیکرد.
و خود آرسینوس به علت ریخته شدن بیشترین مقدار معجون بر رویش به بزرگترین هویج تبدیل شده بود که نقاب بر روی صورت و کرواتی دور گردن و کلاهی بر روی سرش بود. آملیا با خود فکر کرد که حتی اگر در مسابقه همه چیز عالی پیش میرفت هم... آیا آرسینوس با این معجونی که ساخته بود برنده میشد؟ به کجا داریم میریم ما؟!
وقتی با طعنه از کنار رودولف-هویج رد شد که داشت دنبال ساحره-هویجی میدوید، هکتور را دید که از خود بیخود شده و با بطری ای معجون تبدیل هویج به انسان به دنبال هویج های بخت برگشته میدود.
هویج هایی که جیغ کشان به طرفین میدویدند و از دست هکتور فرار میکردند، سیوروسی که میان بخار کله و بخار زالوای ارام ارام تمام سالن را پر میکرد، گم شده بود و آرسینوس-هویجی که کلاه وزارتش را در آغوش گرفته و گریه میکرد.
آملیا دست ریگولوس-هویج را از جیبش بیرون کشید و گفت:
-الان نه بلک! وقت گیر آوردی؟
-
-چیه چرا اون طوری نگاه میکنی؟
-
-خب یه چیزی بگو لامصب! یه چیزی بگو که بفهمم تو درکم میکنی! یه چیزی بگــــــــــو!
-
ریگولوس که به عنوان هویج چیزی برای گفتن نداشت سرش را با تاسف تکان داد و محل را ترک کرد و رفت که خود را در باغ خانه ریدل بکارد بلکه مفید واقع شود.
آملیا که حالا ریگولوس-هویج هم ترکش کرده بود، سرش را فشرد و فکر کرد...
"فکر کن لعنتی! فکر کن! فکر کن! فکـــــــــر..."
نگاهش به هکتور افتاد که معجون تبدیل هویج به انسانش را بر روی هویج بیچاره ای که کنجی گیر اورده بود میریخت. معجونهای هکتور که همیشه برعکس عمل میکرد و حالا معلوم نبود آن بیچاره به چه تبدیل شود...یک لحظه! معجونهای هکتور؟ برعکس؟ بیچاره؟ فلاکت؟ معجون زندگی فلاکت بار هکتور؟!
و بالاخره لامپ روشن شد!
آملیا با سرعت به سمت پاتیل هکتور برگشت و چوبدستی اش را بلند کرد.
حالا وقتش بود که طلسم را میگفت و همه چیز را پایان میبخشید! مهم نبود که هکتور برنده میشد یا نه! مهم نبود که او بازنده خانه ریدل میماند یا نه! مهم نبود که لرد وقتی از خواب بیدار میشد بابت تمام این اتفاقات با او چه کار میکرد. حتی... دیگر مهم نبود که او هیچ وقت شخصیت اول داستان نبود...
حالا فقط یک چیز مهم بود!
-بمبرادو ماکسیما!
"قهرمان داستان" بودن مهم بود!
پاتیل منفجر شد و معجون فلاکت بار هکتور به اطراف پاشیده شد. دقایقی سکوت همه جا را در بر گرفت. هیچ سیوروسی جیغ نکشید و هیچ هکتوری ویبره نرفت و هیچ هویجی فرار نکرد. همه گویی پاز شده بودند و منتظر نتیجه بودند!
آملیا مرگخوار-هویج هایی را دید که تغییر شکل دادند به هیبت انسانیشان در آمدند و با رعایت نکات آسلامی هم را در آغوش گرفتند. بخار زالو ای که حالا همه جا را در برگرفته بود کم کم محو شد. سیوروس قدرت حرکت خود را بازیافت و در اولین اقدام با منویش همه زالوهای دنیا را از ای پی بلاک کرد. هکتور با شوق فریاد میکشید: "اون معجون من بودا! معجون من!". آملیا لبخند زنان به بقیه نگاه میکرد. گویی همه چیز درست شده بود!
ولی خب... همه گویی ها که درست نیستند؟ هستند؟!
مخصوصا وقتی لرد بعد از این همه داد و بیداد و جیغ بیدار میشد!
***
در قسمت بعد خواهید دید:
آیا هکتور به دلیل خدمتی که معجونش به بقیه کرد، نشان افتخار میگیرد؟
آیا آملیا به خاطر لامپی که روشن کرد و استفاده معکوس از معجون هکتور، از دست صفت بازنده بودن نجات پیدا میکند؟
آیا ارباب برای انتقام از دوباره طولانی شدن رول، آن را در اقدامی خودجوش حذف میکند و این اتفاق را کاملا غیرعمدی میخواند؟
برای فهمیدن جواب این سوالات تا دوئل دیگر با ما همراه باشید!
ریگولوس-هویج که خود را در باغچه کاشته بود و معجون هکتور نسیبش نشده بود، پرده نمایش را پایین انداخت و در حالی که آهنگ دیری دیری دی، دیری دیری دی دین، دیری دیری دی دین، دیری دیش دیری دی دین دیری دی دین را با خود سوت زنان زمزمه میکرد، صحنه را ترک گفت!
سال نو -از زمان ارسال من- پیشاپیش مبارک!