هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (ایوان.روزیه)



پاسخ به: کلوپ ورزش های جادویی لندن
پیام زده شده در: ۱۶:۲۹ چهارشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۰
بلا با تعجب به دست‌های لرد نگاه کرد و گفت:
- چرا دست‌های ارباب دارن حرف میزنن؟!

دست چپ به نشانه خشم خودش را مشت کرد و گفت:
- چطور جرات میکنی با من و برادرم اینطور حرف بزنی؟ من دست چپ لردم!
- منم دست راستشم! اونم از نوع واقعیش!
-... و من اگه توجه کنین خود لردم!

همه به دهان لرد خیره شدند که داشت دندان‌هایش را به شدت بهم فشار میداد. لرد همان طور که سعی میکرد به اعصابش مسلط باشد گفت:
- اگه حتی یه نفر از شما...ابل...بی لیاقت‌ها توجه کرده باشه من نباید ع ص ب ا ن ی بشم! انگلیسی حرف میزنم دیگه؟ نباید عصبانی بشم! پس اینقدر روی اعصاب من کوییدیچ بازی نکنین!

دست راست با انگشتش به گوش های لرد که دود مختصری از آن‌ها خارج میشد اشاره کرد و گفت:
- به نظرم تا لرد رو از عصبانیت منفجر نکردیم بهتره کمی اروم بگیریم! به هر حال ترجیح میدم به عنوان یه دست به صاحبم چسبیده باشم تا اینکه مثل خرچنگ روی زمین راه برم یا پرواز کنم! با اینکه همچین صاحب قدرشناسی هم نیست ولی...

دست چپ به دست راست تو دهنی زد و گفت:
- اگه میخوای آرومش کنی ادامه نده!

لینی بال زنان و با احتیاط به لرد نزدیک شد و همان طور که وضعیت دست هایش را بررسی میکرد از لرد پرسید:
- ارباب میخواین فعلا عصبی نشین و یه مدت این دست ها رو تحمل کنین یا عصبی بشین و ببینیم توی تغییر جدید بخت همراهمون هست یا نه؟


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۱۹ ۱۶:۴۴:۵۱

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ دوشنبه ۳ آبان ۱۴۰۰
سوژه دوئل جسیکا ترینگ و جیانا ماری: محافظ!

توضیح:
یه وسیله مهم به شما سپرده شده که ازش محافظت کنین.
یه حیوون یا پرنده(یا هر چی) میاد اینو می قاپه و فرار می کنه. هر جایی که می ره باید دنبالش برین و سعی کنین اون وسیله رو پس بگیرین.
توضیح بدین که چیزی که به شما سپرده شده چیه... چطوری از دستش می دین و تلاشتون برای پس گرفتنش به کجا ختم می شه.

برای ارسال پست در باشگاه دوئل، یک ماه،( تا 23:59 پنجشنبه 4 آذر) فرصت دارید.

.................................................


سوژه دوئل گروهی جرمی/دیزی – پلاکس/ کتی: نجات!

توضیح:

هم تیمی شما مرده، یا قراره بمیره. شما به شکلی متوجه این اتفاق می شین و برای نجاتش به گذشته یا آینده می رین که جلوی این اتفاق رو بگیرین.

نکته 1: هیچکدوم از قوانین کتاب رو لازم نیست رعایت کنین. چه در مورد قوانین رفتن به گذشته و چه روش رفت و برگشت. کاملا آزادین.

برای ارسال پست در باشگاه دوئل چهار هفته( تا 23:59 سه شنبه 2 آذر) فرصت دارید.

زنده بمانید...!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۹ سه شنبه ۲۷ مهر ۱۴۰۰
- آممممم...ببخشید...میشه بپرسم کجا داریم میریم؟من فقط یه سوال کردم!

عزرائیل بدون آنکه به مرگخوار نگاه کند گفت:
- ساکت باش گناهکار!کارنامه اعمالت از شنل من هم سیاه تره! دارم مستقیم به جهنم تحویلت میدم!

مرگخوار تکانی به خودش داد تا خودش را از شر لبه تیز داس عزرائیل دور کند و در همان حالت گفت:
- این خبر خیلی خوبیه...یعنی کارنامه من باعث افتخاره...فقط میشه یه لحظه به من نگاه کنی؟

عزرائیل با بی میلی نگاهی به مرگخوار انداخت و لحظه ای بعد وسط زمین و هوا متوقف شد!
چطور امکان داشت؟ مرگخوار کاملا شبیه خود عزرائیل بود!اسکلتی رنگ پریده با حفره چشمانی خالی، پیچیده شده در ردای سیاهی کلاه دار و کهنه!

- چی...چی شد؟ تو دیگه کی هستی؟من...پسر عمو یا برادر ناشناخته ای داشتم و خودم خبر نداشتم؟!

ایوان استخوان فک پایینش را کمی تکان داد تا با حداکثر توانش حالت لبخند زدن را تداعی کند!
- فکر نمیکنم ما نسبت خونی یا غیر خونی خاصی داشته باشیم، ولی خب همون طور که میبینی، شباهتمون انکار ناپذیره!فقط تو هنوز از مد قدیمی پیروی میکنی و به جای چوب دستی داس داری!

عزرائیل همچنان با تعجب به ایوان نگاه میکرد. ایوان ادامه داد:
- به نظرت حالا که اینقدر بهم شباهت داریم امکانش هست یه پارتی بازی کوچیک در حق من بکنی؟ فعلا جهنم رفتن رو بیخیال بشیم. به جاش من رو برگردون پیش دوستام و یه لطف دیگه هم بهم بکن و کارنامه اعمال همه شون رو بهمون نشون بده تا اگه نکته های سفیدی توش هست برطرفشون کنیم!باور کن بعدا برات جبران میکنم!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۸:۰۲ یکشنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۰
سوژه دوئل آلنیس دورموند و چارلی ویزلی: ماموریت اول!


توضیح:

شما هر دوعضو محفل هستین. درباره اولین ماموریتی که توی محفل بهتون داده شده بنویسین. این ماموریت می تونه مهم و خطرناک باشه یا کوچیک و کم اهمیت یا حتی مسخره. کاملا آزادین.
توضیح بدین که کی چه ماموریتی به شما می ده و چطوری انجامش می دین.


برای ارسال پست در باشگاه دوئل، یک ماه ( تا 23:59 پنجشنبه 29 مهر) فرصت دارید.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰
به نام لرد سیاه


ایوان روزیه جوان

سلام!


می‌دانم که از گرفتن این نامه سخت متعجب خواهی شد. به هر حال من تو را خوب می‌شناسم و می‌دانم در آن زمان که این نامه را دریافت خواهی کرد چه احساسی خواهی داشت.

برای اینکه خیالت را راحت کنم باید بدانی که این نامه یک شوخی لوس و بی مزه نیست. من واقعا خود تو هستم. خود تو، پس از سال هایی دراز و سخت. برای اینکه ثابت کنم حرفم حقیقت دارد برایت یک نشانه می‌گذارم. یک پیشگویی ساده تا حرفم را راحت‌تر باور کنی.
درست در ساعت ۱۲ شب روزی که نامه من را دریافت خواهی کرد توسط لوسیوس مطلع میشوی که بلاتریکس توسط کاراگاهان وزارتخانه دستگیر شده است.

میخواهم بدانی که نمیتوانستم جلوی این اتفاق را بگیرم. زیرا صندوق جادویی که نامه را در آن پیدا خواهی کرد تازه بعد از دستگیری بلاتریکس بر روی میز تحریر مخفیگاهت ظاهر خواهد شد.
برای سامان بخشیدن به موقعیت حساسی که در آن هستی فرصت زیادی نداری پس باید به دقت به حرف‌هایم توجه کنی. بعد از شنیدن خبر دستگیری بلاتریکس بسیار خشمگین خواهی شد. من این را میفهمم چون این لحظه را در گذشته زندگی کردم‌. برای همین میتوانم به تو اخطار دهم تا اشتباهی که من در آن روز انجام دادم را انجام ندهی!

تو از مخفیگاهت بیرون خواهی رفت و برای گرفتن انتقام دستگیری بلاتریکس به دنبال کاراگاه‌هایی خواهی رفت که در این امر دخالت داشتند و اولین انتخابت مودی است.

الستور مودی ملعون! نتیجه دوئل آن چیزی که انتظارش را داری نیست. مودی تنها به صحنه دوئل نمی‌آید. کاراگاهی که حتی من هم بعد از گذشت این سال‌ها نامش را نمی‌دانم از پشت سر به تو حمله می‌کند، و تو که غافلگیر شده‌ای طلسمت خطا می‌رود و به جای کشتن مودی تنها بینی نحسش را قلوه کن خواهی کرد. اما او با قساوت تمام و در عین ناجوانمردی تو را خواهد کشت. مودی از طلسم مرگ استفاده می‌کند، در حالی که سال‌ها بعد این را کتمان کرده و ادعا می‌کند که تو به علت موج انفجار طلسمش به عقب پرت شدی و سرت به پله‌های سنگی کافه سه دسته جارو اثابت کرده است.

ایوان، زرنگ باش! مودی قبل از اینکه در جلوی کافه سه دسته جارو ظاهر شود در جلوی خانه شماره ۱۲ میدان گریمولد با لوپین گرگینه در حال صحبت است. این زمان طلایی توست که آینده ات را عوض کنی. همانجا غافلگیرش کن و کارش را بساز! میتوانی دخل هر دو را بیاوری!

درست است که از بعد از مردنت دوباره برخواهی گشت، اما همه چیز سخت‌تر از آن است که بخواهی مثل من آن را تحمل کنی. به اعصابت مسلط باش، زرنگ باش و سعی کن مانند رقیبت ناجوانمردانه ضربه بزنی. در صورتیکه امشب موفق شوی من در آینده دیگر چند تکه استخوان پیچیده در ردایی کهنه و سیاه نخواهم بود. این وظیفه بر شانه‌های تو سنگینی می‌کند ایوان. از فرصتت استفاده کن.

پ.ن: این مژده را به تو می‌دهم که لرد سیاه دوباره برخواهد گشت. برای همین سعی کن هنگام خدمت دوباره به ارباب در بهترین وضعیت خودت باشی، و نه همچون من تکه‌ای استخوان بدون گوشت و پوست!


ارادتمند تو
ایوان روزیه آینده
۲۴ جولای ۲۰۱۸




ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ سه شنبه ۱۶ شهریور ۱۴۰۰
- قبل از اینکه فاجعه‌ای به بار بیاری یه بار دیگه امتحان میکنیم باشه؟ هرچی من گفتم تکرار کن.

هکتور که عجله داشت زودتر به معجون سازی‌اش ادامه دهد سریعا موافقت کرد.

- ما
- ما
- لرد ولدمورت
- ...
- هستیم
- هستیم!

هکتور چانه‌اش را خاراند و گفت:
- ما هستیم؟ بله میدونم که هستی! تو دستیار گردالوی سخنگوی من هستی! شک نکن تجربیات شگرف و تاریخ سازی رو با هم تجربه میکنیم!

لرد که مطمئن شده بود هیچ کس نامش را نمیشنود تصمیم گرفت برای فرار از دست هکتور تصمیم جدیدی بگیرد:
- خب تو معجون ساز بودی دیگه درسته؟

هکتور سینه اش را جلو داد و با غرور گفت:
- بله بهترین معجون ساز قرن!

- خب پس حتما میدونی که برای تست کارایی معجون و نتیجه بهتر به هوای آزاد نیاز داریم درسته؟ توصیه میکنم در و پنجره اتاقت رو باز کنی.

هکتور بشکنی زد و گفت:
-دیدی گفتم ما با هم بهترین گروه رو تشکیل میدیم؟ ایده ات عالیه! بذار این در رو باز کنم تا هوای تازه وارد اتاق بشه.

لرد به در باز اتاق نگاه کرد و با خودش فکر کرد چند ثانیه بیشتر برای فرار مهلت ندارد تا از این مخمصه جان سالم بدر ببرد. او باید برای نجات جانش تا میتوانست قل بخورد...!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: شركت حمل و نقل جادویی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰ دوشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۰
- یعنی من الان بلیطم؟واقعا؟ و اگه تو رو گاز بگیرم تو هم تبدیل به بلیط میشی؟

جادو آموز ریونکلایی که به هوش و ذکاوتش مغرور شده بود سری تکان داد و گفت:
- بله، صد در صد منم بلیط میشم.

- بذار امتحان کنم...
- چی رو امتحان...نهههه، آخ...قل قل قل پیش پوش پوش..‌پففف!

جادوآموز باهوش ریونکلایی با گاز کتی تبدیل به بلیط شد! کتی همان طور که با تعجب به او نگاه میکرد گفت:
- عجیبه حق با تو بود. پس راست میگن که ریونکلایی ها باهوشن!

در آن لحظه اگر کسی به بلیط ریونکلایی کارد میزد هیچ الیافی از آن بیرون نمیامد!
جلوی در موزه وضع همچنان آشفته بود و هر لحظه به وخامت اوضاع افزوده میشد. بلیط‌های رقصان در همه جا پراکنده بودن و هر کس که سر راهشان قرار میگرفت را گاز میگرفتند.

لرد که حسابی قد کشیده بود و بزرگ شده بود از آن بالا شاهد آشفته بازار مذکور بود و در همان حال سعی میکرد جلوی بلیط کوچکی که دور و برش میچرخید را بگیرد:
- برو کنار ملعون! وگرنه با پاهای بزرگمان مثل رسید پرداخت عوارض وزارت سحر و جادو لهت میکنیم!

گوش بلیط اما به این حرف‌ها بدهکار نبود:
- ارباب شما که اینقدر بزرگ و با جلال و جبروت هستین، واقعا من رو از یه گاز ساده محروم میکنین؟
- گاز؟ ایوا؟ این بلیط کوچک و محقر تویی؟
- بله ارباب و باور کنین که من دیگه طاقت ندارم...!

در صحنه‌ای آهسته ایوا گوشه شست پای ارباب را گاز گرفت و ناگهان دودی سیاه همراه با جرقه‌های آتشین فضا را در بر گرفت!
بعد از فروکش کردن دود مدیر موزه سرفه کنان با صحنه‌ای عجیب روبرو شد. لشگری از بلیط‌های موزه دور یک بلیط بزرگ به اندازه اتوبوس جمع شده بودند و به او نگاه میکردن!

- ... ارباب اینقدر باشکوهه که حتی موقع بلیط شدن با بقیه متفاوته!
- بعدا به حسابت میرسیم ایوا، بعد از بازدید از موزه توی دفتر خودت...

مدیر موزه تک سرفه‌ای کرد و گفت:
- ببخشین ولی هنوز حق ورود به موزه رو ندارین!

این جمله آنقدر سنگین بود که حتی سدریک از خواب ناز بیدار شد و گفت:
- مسخره کردی؟ مگه تمام مشکل تو بلیط نبود؟ خب ما الان همه مون به لطف اون هکتور تسترال بلیطیم! بکش کنار بذار بریم داخل!

- متاسفم، تا حالا دیدین که بلیط‌ها تنهایی وارد موزه بشن؟ امکان نداره! هر بلیط باید همراه یک جادوگر وارد بشه!
بلیط ها اول بهم، بعد به هکتور و در نهایت به ایوا خیره شدند:
- جناب وزیر؟ احیانا راهکاری برای ارائه نداری؟


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۲۲ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
لینی که هنوز دنبال راه فرار بود گفت:
- اصلا قراره چطوری این نقشه عملی بشه؟ هی دستمو ول کن!

پیتر دو جادوکاری که کار بستن دست و پای لینی را تمام کرده بودند کنار زد، روبروی لینی ایستاد و همانطور که آستین‌های ردایش را بالا میزد لینی را همچون قالیچه‌ای لوله شده روی زمین قل داد و گفت:
- دقیقا قراره از این شیوه استفاده کنیم! کاملا سنتی!

لیلی، تری بوت و جادوکارها به دنبال پیتر و لینی غلتان به راه افتادن.
- فکر نمیکردم تف ایوا همچین قابلیت چسبندگی‌ای داشته باشه. فکر کنم میتونیم ازش برای تاسیس یه کارخونه چسب جادویی استفاده کنیم!

لیلی که منظور تری را نفهمیده بود به گفتن یک "اهوم" ساده اکتفا کرد. کمی جلوتر پیتر از غلتاندن لینی دست برداشت و گفت:
- یکی لینی رو چک کنه ببینه تار سیبیل بهش چسبیده یا نه.

لینی که از این وضعیت چندشش شده بود و هرلحظه امکان داشت بالا بیاورد با ناله گفت:
- یعنی هیچ کدومتون تا حالا در مورد رول‌های پرزگیر چیزی نشنیده؟ مشنگ‌ها تو فروشگاه‌هاشون با قیمت ۱ پوند میفروشنش، تازه دوتا سری یدک اضافه هم داره!

تری تمام جوانب لینی را بررسی کرد و گفت:
- لینی ما که مشنگ نیستیم! برای مشکلات جادویی از راه حل های جادویی استفاده میکنیم! پیتر فعلا خبری از سیبیل نیست. به نظرم اون راهرو رو امتحان کنیم، اگه تا انتها خبری از سیبیل نبود برمیگردیم این طرف رو ادامه میدیم.

لینی که تنش آغشته به تف ایوا همراه با خرده بیسکوییت و براده‌های کاغذ و خاک کف راهرو بود سرش را بلند کرد تا به پیتر اعتراض کند اما تنها صحنه‌ای که مشاهده کرد کف کفش پیتر بود که روی صورتش قرار گرفت تا غلتاندنش را ادامه دهد!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ یکشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۰
هکتور که از این شرط عصبانی شده بود جلو پرید و جلز ولز کنان گفت:
- من معجون درست نکنم؟ من معجون درست نکنم چیکار کنم؟ این توانایی معجون سازی حاصل عمری رنج و مشقت و دود چراغ خوردنه!

لینی لحظه ای به یاد نتایج معجون‌های هکتور افتاد و با قیافه درهمی گفت:
- نه که خیلی هم معجون‌های موثری میساختی!

هکتور به سمت جعبه‌های چوبی پشت سر ایوان رفت و یک بطری از داخل آن‌ها بیرون کشید و گفت:
- این آخرین محصول منه! شامپوی کلسیم خوراکی با همکاری صنایع شامپو سازی ایوان. قراره با این معجون/شامپو مشکل پوکی استخوان رو در جامعه جادویی ریشه کن کنیم. باور نمیکنین که این محصول جواب میده؟ امتحان کنین!

از آنجایی که همه از آخر و عاقبت این کار مطلع بودن چند قدمی عقب رفتن. حتی ایوان هم که خودش روی این محصول سرمایه گذاری کرده بود به بهانه چک کردن تعداد استخوان‌های ایوا به زیر میز پناه برد.

هکتور که از این برخورد شدید ناراضی بود و احساس میکرد به حاصل تلاش‌های صادقانه‌اش خیانت شده بطری شامپو را پرت کرد و با ناراحتی گفت:
- اصلا اگه التماس هم بکنین دیگه براتون معجون نمیسازم!

در ان لحظه عصبانیت هکتور برای هیچ کس مهم نبود. تمام نگاه‌ها به بطری شامپو خیره شده بود که در هوا چرخ میزد. بطری بعد از اثابت به مجسمه سنگی شامپو وسط سرسرا خرد و خاکشیر شد و تمام محتویاتش روی مجسمه پخش شد.

ارباب که میدانست اتفاق خوشایندی در انتظارشان نیست ماکسیم را با دست به جلوی خودش هل داد!
مجسمه که اکنون آغشته به معجون/شامپو هکتور بود شروع به رنگ عوض کردن کرد، جرقه هایی همانند فشفشه از آن خارج شد و قبل از آنکه کسی بتواند پناه بگیرد با صدای مهیبی منفجر شد!

موج انفجار همه چیز را ( به غیر از لرد که همچون یک ستون استوار ایستاده بود ) به اطراف پرتاب کرد. ایوان همان طور که در هوا به پرواز در آمده بود تکه های ایوا را دید که هرکدام به سویی پراکنده شدند و با نا امیدی از ته دل نداشته‌اش فریاد زد:
- نههههههههههه!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۲:۵۱ یکشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۰
به درخواست ایوان مرگخوارها تکه‌های بدن ایوا را به سرسرای اصلی کنار میز کار ایوان میبرند تا کار را شروع کند. لرد هم که از ایفای نقش ستون خسته شده بود همراهشان میرود تا به کار ایوان نظارت کند.

ماکسیم که آغوشش توانایی حمل بار بیشتری داشت تکه های ایوا را روی میز کار ایوان خالی کرد و چند قدم عقب رفت تا ایوان فضای لازم برای چسباندن ایوا را داشته باشد.

ایوان با آشفتگی نگاهی به مجسمه و بعد نگاهی به تکه‌های ایوا انداخت و زیر لب گفت:
- اخه مجسمه یک تکه شامپو چه ربطی به آناتومی داره...!

لرد چشم غره‌ای به ایوان رفت و گفت:
- مشکلی هست اسکلت؟

ایوان که استخوان‌هایش به لرزه در آمده بود جمجمه‌اش را به شدت تکان داد و گفت:
- نه ارباب به هیچ وجه!

ایوان به حسرت نگاهی مغز ایوا انداخت و بعد گوش ایوا را بالا گرفت و زمزمه کرد:
- ببین ایوا، من الان مسئول سرهم کردن تو هستم. ولی باید خودت تو این کار کمکم کنی. به هر حال تو بدن خودتو بهتر از من میشناسی، کارم تموم شد نگی چرا این رفته اونجا، چرا شست پام کم شده و اینا!



ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۳ ۱۳:۳۱:۴۰
ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۳ ۱۳:۳۲:۱۷
ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۳ ۱۴:۳۱:۱۳

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.