خبری از خلاصه نبود و سوژه حسابی در هم پیچیده بود البته کسی هم شاکی نبود چون ممکلت لرد اینها بود و میدانید که بعد از قرن نوزدهم انگلستان جمله ی جدیدی در فرهنگ ها جاری شد به نام: " این مشکل خودته"
حال از نگهبان بشنوید که فریاد ارامی زد جوری که انگار میخواست از اتفاق بدی جلوگیری کند. اما دیر شد و صدای ویز ویزی بلند شد. ایوا کمی به شکم خودش دقت کرد. صدا از انجا نمیامد. کم کم نگاه ها به سمت نگهبان چرخید.
-اینجا چه خبره؟
نگهبان که کم کم صورتش رنگ میباخت یکدفعه دستش میپرید و یکدفعه پایش میپرید و خلاصه مثل پسرعموی جری که تام را کتک میزد داشت از خودش کتک میخورد.
نگهبان همینطور که با تکان های ناشیانه به ایوا نزدیک میشد شروع به صحبت کرد.
-راستش باید چیزی رو بهت بگم. من هم. اخخ.. مثل تو یک...اخ.. زنبور توی شکمم دارم. فک کنم الان که حضور هم دیگرو حس کردن میخوان به هم دیگه بپیوندن.
-اخیــی.. نیستشون خیره پس!
نقاش با نگاه غضبناک ایوا ساکت شد و چشمانش را به زمین دوخت. ایوا اصلا درک نمیکرد که این حرف و این اتفاقات دیگر چیست. او امده بود خودی نشان بدهد و برود. اما حالا اوضاع هر لحظه پیچیده تر میشد.
نگهبان و ایوا همینطور که ثانیه ای میخندید و ثانیه ای گریه میکردند و گاهی دستشان میپرید گاهی اپاندیس شان و گاهی هم یکی از کلیه هایشان قلقلک میگرفت؛ ناخوداگاه به همدیگر نزدیک تر شدند و به خاطر حس قریضی زنبور ها که به دنبال جفت گیری هستند. ایوا در بغل نگهبان افتاد.