هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: سازمان ملل جادوگری
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰
مدیونید که فکر کنید حالا که مدیر فکر میکرد وقت زیادی ندارد یعنی اینکه الان قضیه تمام میشود و ان جوجه ی پدرسگنارلک به اغوش گرم خانواده اش بر میگردد. نه خیر در عوض جوجه فریادی محکم زد.

-آههـــــــــــــــــ ولم کنین.

به خاطر فشار زیادی که به خودش اورد. پوشکش باز شد و هر چه گل و چمن تویش بود بیرون ریخت. مدیر درجا صورتش سبز شد و سطل رنگ را اورد تا تویش بالا بیاورد. اما نارلک با صدای لطیف و مهربان داد زد.
-پسرمــــ. اخخخخ.

هنوز حرفش تمام نشده بود که سیلی از گردشگران از روی نارلک رد شد و به سمت بچه رفتند.

-نگاه کنید. نگاه کنید. از دل این چاه فاضلاب تخم های طلا بیرون میاد.

بین مردم هلهله ای شد و هر کسی سعی میکرد جلوتر بیاید و عکسی بگیرد و اگر توانست کمی طلا بردارد.

-نگاه کنید نگاه کنید. این فاضلاب نیست. تهش میخوره به شکم اون جوجه. بریم بگیریمش تا برامون تخم طلا بذاره.

نارلک و مدیر تا امدند بگویند که این جوجه مال انهاست. جمعیت انهارا لگد مال کرده و رد شدند.


نیم ساعت بعد

مدیر و نارلک التماس میکردند تا مردم اجازه دهند که انها جوجه را ببرند.

-ببرید؟ کجا ببرید؟ جوجه ی چی؟ کشک چی؟ اون جوجه از الان جز اثار ملی کشور چینه. خود جکی چان رو هم گذاشتیم مراقبش باشه. حالا جرئت دارین ببرین.

مدیر و نارلک با بهت و حیرت به جوجه نگاه میکردند که مردم اورا تمیز و معطر کرده بودند و باد میزدند و خوراکی های خیلی لذیذی برایش اماده کرده بودند تا میل کند و شکمش کار کند.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰


پاسخ به: سازمان ملل جادوگری
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰
البته میدانست اینکه حکمی قطعی و لازم الاجرا باشد تا اینکه واقعا اجرا شود زمین تا اسمان فرق دارد. با خودش فکر کرد سر بیگناه تا پای چوبه ی دار میرود اما بالای دار نمیرود. پس سعی کرد خودش را ارام نشان دهد.

-من تسلیمم. من قصد بدی ندارم فقط...

آواداکاداورا

طلسمی سیاهی از چوبدستی نگهبان که در طناب نیروهای ویژه گرفتار شده بود پرتاب شد به شخصی که طناب ایوا را گرفته بود و ایوا ازاد شد و به طبقه دوم، پشت میزی پرت شد.

-اون تنها نیست. درخواست پشتیبانی بده. شما سربازا همراه با من به سمت طبقه ی دوم. حمله میکنیـــــم.

سربازان چوبدستی های خودشون رو کشیدن و به سمت طبقه ی دوم رفتند. ایوا گیج شده بود چه خبر بود چرا ان نگهبان یاران خودش را زد!؟ نمیدانست. اما وقت فکر کردن هم نداشت وقتی در یک نبرد یک نفر از جادوی سیاه استفاده میکرد باعث میشد که عملیات دستگیری ساده تبدیل به جنگی تمام عیار شود. بعد از استفاده از طلسم سیاه دیگر هیچ فرصتی برای دفاع از ایوا در دادگاه باقی نمیماند. پس چوبدستی اش را کشید و شروع به دفاع کردن از خود کرد.
طلسم های آبی و سبز و زرد به سمت او شلیک میشد. ایوا از پشت میز ها و صندلی ها جاخالی میداد و به سمت میز بعدی قل میخورد و گهگاهی هم چند طلسم پرتاب میکرد.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: سازمان ملل جادوگری
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۲۷ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰
بلاتریکس که هر کسی میامد سرش را بخاراند را با کروشیو میخواباند. کمی به حرف تام فکر کرد. ایا انها واقعا نیازبه دندون خرگوش داشتند تا بتوانند خرگوش زنده ای را بگیرند. شاید آری شاید خیر. ولی این مهم نبود چون مشکل بلاتریکس نبود این مشکل تام بود که بلاتریکس به او دستور پیدا کردن خرگوش داده بود.

-تام ما میشینیم رو این یه تیکه سنگ وقتی بلند شدیم خرگوش جلوی ما حاضره فهمیدی؟

بعد هم با یک فن لگد جانانه تام و فکر و چراغش را له کرد و دوباره به پایین سوراخ فرستاد. تام دیگر داشت اشکش در میامد. همینطور که به سرش میکوبید و در طول حفره حرکت میکرد و از نور دور تر میشد احساس میکرد که هوا هم سرد تر میشد و او میلرزید. پس سعی کرد با اوازخواندن کمی خودش را ارام کند.

-خرگوشی داشتش خوشگله فرار کرده ز دستش. حالا به من میگه پیداش کن. کاشکی اونو میبستش. آی مرلین چیکار کنم....خرگوشو پیدا کنم. آی چه کنم وای چه کنم. خدا کنه پیدا کنم...کاشکی اونو میبستن. داری داری دیریم لالای لای. داری داری دیریم لالای لای. لای لای. لای لای.

همینطور که با خودش میخواند و در تاریکی پیش میرفت ناگهان به ذهنش فکری خطور کرد.

-اگه بتونم این تونل های زیرزمینی رو با اب پر کنم مطمئنم خرگوش ها و همه موجودات به خاطر جونشون میان بیرون بعد هم راحت میتونم بگیرمشون و به ارباب تقدیم کنم.

تام همینطور که خیال و رویای تشویق شدن توسط اربابش را در ذهن میپروراند شروع به کندن زمین کرد تا اب پیدا کند.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰
اما انقدر هم غیرقابل پذیرش نبودند. اولا که ممکلت جادویی خیلی وقت بود که یک وزیر درست حسابی به خودش ندیده بود و شاید چهار یا پنج سالی میشد که عده ای هربار با دلقک بازی و سیاهبازی رای مردم را گرفتند و بعد از انتخاب کابینه غیبشان میزد و میرفت تا سال بعد. دوما این جرم هایی که به وزیر نسبت داده میشد مطمئنن کمترین جرم های او بود و او جرم هایی بسی کثیف تر مرتکب شده پس دلیلی نداشت به خاطر یکی دو تهمت وزارت خودش را بگذارد و فرار کند.

اینهایی که بالا خواندید را هاگرید در همان دو دقیقه که کیکی به اندازه ی یک هالک را بلعیده بود به ذهنش خطور کرد بعدش هم با گوشنگی دوباره اش همه رو فراموش کرد.

-خب مردم مملکت جادویی بدونید که من با شما هستم. اصلا از الان هاگریدالسلطنه حکومت شاهنشاهی تاسیس میکنم و خودم را شاه مینامم.

مردم با حرف های هاگرید بهت زده شدند ولی بعد از کمی تفکر دیدند که اگر اینطور شود نیاز نیست شهر را به هرج و مرج بکشند. و هم هزینه ی کمتری میپردازند و هم شاهی دارند که به فکر مردمش است. پس همه با خوشحالی رفتند زیر هاگرید و خواستند بلندش کنند و تشویقش کنند. اما زهی خیال باطن که به خاطر وزن زیاد هاگرید همه ان زیر گیر کردند و له شدند. خبرنگاران هم تا میتوانستند عکس گرفتند و در روزنامه تیتر زدند: " شاه جدید یا سلاح کشتار جمعی؟


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: سازمان ملل جادوگری
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰
خبری از خلاصه نبود و سوژه حسابی در هم پیچیده بود البته کسی هم شاکی نبود چون ممکلت لرد اینها بود و میدانید که بعد از قرن نوزدهم انگلستان جمله ی جدیدی در فرهنگ ها جاری شد به نام: " این مشکل خودته"
حال از نگهبان بشنوید که فریاد ارامی زد جوری که انگار میخواست از اتفاق بدی جلوگیری کند. اما دیر شد و صدای ویز ویزی بلند شد. ایوا کمی به شکم خودش دقت کرد. صدا از انجا نمیامد. کم کم نگاه ها به سمت نگهبان چرخید.

-اینجا چه خبره؟

نگهبان که کم کم صورتش رنگ میباخت یکدفعه دستش میپرید و یکدفعه پایش میپرید و خلاصه مثل پسرعموی جری که تام را کتک میزد داشت از خودش کتک میخورد.

نگهبان همینطور که با تکان های ناشیانه به ایوا نزدیک میشد شروع به صحبت کرد.
-راستش باید چیزی رو بهت بگم. من هم. اخخ.. مثل تو یک...اخ.. زنبور توی شکمم دارم. فک کنم الان که حضور هم دیگرو حس کردن میخوان به هم دیگه بپیوندن.
-اخیــی.. نیستشون خیره پس!

نقاش با نگاه غضبناک ایوا ساکت شد و چشمانش را به زمین دوخت. ایوا اصلا درک نمیکرد که این حرف و این اتفاقات دیگر چیست. او امده بود خودی نشان بدهد و برود. اما حالا اوضاع هر لحظه پیچیده تر میشد.

نگهبان و ایوا همینطور که ثانیه ای میخندید و ثانیه ای گریه میکردند و گاهی دستشان میپرید گاهی اپاندیس شان و گاهی هم یکی از کلیه هایشان قلقلک میگرفت؛ ناخوداگاه به همدیگر نزدیک تر شدند و به خاطر حس قریضی زنبور ها که به دنبال جفت گیری هستند. ایوا در بغل نگهبان افتاد.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: سازمان ملل جادوگری
پیام زده شده در: ۲۱:۲۶ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰
رز زلر کتاب برنامه ریزی های روزانه اش را اینجا گذاشته است.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.