هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: اعلام جرم
پیام زده شده در: ۱۵:۳۲ یکشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۰
به نام دولت کج و کوله-ملت گوشت و دنبه


شاکی: کتی، کاراگاه آینده! ( شتر در خواب بیند پنبه دانه. گهی لپ لپ خورد، گه دانه دانه. )
متهم: جیانا ماری!


کتی، در حالی که قاقارو را بر سرش گذاشته بود و از این سر دادگاه به آن سر دادگاه در حرکت بود، پایش به پای دراز شده ی جیانا گیر کرد و با صورت، روی زمین، فرود آمد.
- دیدین؟ از کینه ای که به من داره، میخواست ضربه مغزیم کنه.

قاضی، در حالی که عینکش را بالا میداد و جیانا را بررسی میکرد، جواب کتی را داد.
- ضربه مغزی؟
- صد البته! اگه نگاهی تو فوتیای ضربه مغزی بندازیم...

کاغذ چوله شده ای را از جیبش بیرون آورد و رو به قاضی گرفت.
- نصف این افراد، یا هل داده شدن یا با گیر کردن پاشون به یه جایی، به سرشون ضربه خورده. اما من خوش شانس بودم و با دماغ روی زمین افتادم. پس، سرعت ضربه کم شد. اما...

روی میز جلوی جیانا ولو شد و ادامه داد.
- این هم یک جرم دیگه روی جرمای دیگش.
- خانم بل، ممنون میشم یه بار دیگه جرم های خانم ماری رو برامون باز گو کنین. برای متهم شدن خانم ماری، به توضیحات کاملی نیازمندیم.
- خب...

کتی، صندلی را بیرون کشید و رو به روی جیانا، نشست.
- دیروز صبح، من زود از خواب بیدار شدم تا قبل از اینکه دیر بشه، برای پیکنیکی که قرار بود با لوسی برم، پنکیک بپزم، البته، قبلش به جیانا زنگ زدم تا اونم دعوت کنم. ما اون، بهم گفت کاری برای صبح داره، که باید انجامش بده. منم اصلا شک نکردم و رفتم تا زود تر بخوابم. یکی از دلایل دیگمم برای زود بیدار شدن این بود که میخواستم، قبل از بیدار شدن پشمالو ها، از خونه بیرون بزنم.

کلاه کتی، تکانی خورد.
- بعد از جستجو داخل یخچالم، متوجه شدم شیر و آردم توسط فک و فامیل قاقارو، غارت شده. پس، رفتم بیرون تا وسایل مورد نیازمو تهیه کنم.

کتی، مکثی کرد و به جیانای رنگ پریده، لبخندی زد.
- اما، موقع رد شدن از در وزارت سحر و جادو، جیانارو دیدم که با لباس های ارتشی میخواست خودشو استتار کنه و کیسه ی بزرگیم روی دوشش بود. اما، جیانا متوجه یه چیز نشده بود... کیسه سوراخ بود! و از داخل کیسه، داشت خوراکی های جور واجور می ریخت بیرون. جیانا، وسط راه متوجه این مشکل شد و سوراخ کیسه رو، با چسب چسبوند. اما به دلیل بیرون اومدن وزیر خوبمون از داخل وزارت خونه، نتونست صحنه ی جرمو پاک سازی کنه و تندی فرار کرد. اما من، شنیدم که وزیر ایوانا، داشت از دزدیده شدن خوراکی هاش شکایت میکرد و با دیدن دنباله ی خوراکی های ریخته شدش روی زمین، و اینکه یه جایی این دنباله قطع میشد، از عصبانیت مامورای دم وزارت خونرو قورت داد و دستور داد دزد خوراکیارو دستگیر کنن. جیانا، دزد خوراکیاس، و منم، یه کاراگاه نمونه!

کتی، به اشک جمع شده ی درون چشمان جیانا، نگاه کرد. دهان جیانا، باز مانده بود.
- ک... کتی. شاهدم داری؟
- صد البته! لوسی، بیا تو.

لوسی، در حالی که سرش را پایین انداخته بود و به سمت قاضی میرفت، زیر لب از جیانا عذر خواهی کرد.
- صبح همون روز، کتی قبل از بیرون رفتن با تلفنای مشنگی بهم زنگ زد تا قبل پیکنیک رفتن، با هم بریم خرید و وسایل پنکیکو بخریم. اما، انتظار نداشتم جیانا رو هم، در حال دزدی ببینم. واقعا شوکه شدم و...

بغضش را قورت داد.
- حرفای کتی رو تایید میکنم. جیانا، داشت خوراکیای وزیر سحر و جادو رو میدزدید.

قاضی، با چکشش، روی میز کوبید.
- اینجانب، با اختیاراتی که به من داده شده، جیانا ماری رو متهم اعلام میکنم!

جیانا، چه چیزی داشت که بگوید؟


( درخواست برای کاراگاهی)


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۰:۱۶ یکشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۰
سلام و خیلی ممنون بابت اینکه قبول کردین.
بوخودا تقصیر من نبود.
دستم بود.
تقصیر آستینم بود.
اگه میشه دو الا سه هفته اضافه بشه.
ممنون!


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۹:۵۰ شنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۰
سلام!
واقعا عذر میخواهم از دوستان و داوران!
اما امکانش هست به دوئل گروهی زمان بیشتری تعلق بگیرد؟


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: ملاقات های کنار دریاچه
پیام زده شده در: ۱۱:۱۱ دوشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۰
هرمیون، وسط کوهی از کتاب ها نشسته و بود و هر کتابی را که بررسی میکرد، مرتب و منظم، روی کتاب های دیده شده میگذاشت. برخلاف رون و هری، که هر کتابی را میخواندند، به گوشه ای پرت میکردند. تا جایی که مسئول کتابخانه بر سرشان فریاد کشید و هرمیون را با انگشت نشان داد.

- چشم. سعی میکنیم مثل هرمیون باشیم.

کتابدار، چشم غره کنان، آنقدر روی پا ایستاد، که هری و رون، کتاب های خوانده شده را گوشه ای منظم چیدند و به او لبخند زدند.
- اگه یه بار دیگه این وضعو ببینم، دیگه اجازه اومدن به اینجارو ندارین.
- بالاخره رفت. پیرزن سیریش!

هری و رون، نفس راحتی کشیدند و به هرمیون نگاه کردند که داشت خنده های ریزش را پنهان میکرد.

- قاقارو! بپر بیارش!

ناگهان، توپی وسط کتاب های منظم چیده شده افتاد. پشمالوی کوچکی، روی کتاب های روی هم چیده شده پرید و توپ را به دندانش گرفت.

- آخی. هرمیون. ببینش. چقدر نازه!
- میگم... شمام این لرزشو حس میکنین؟

هر سه، سرشان را برگرداندن و با کوه غول آسایی از پشمالو خیره شدند که داشت، به سمت آنها می آمد.

- فرار کنید!


و بعد از دو ساعت، کتابدار آنها را از کتابخانه بیرون کرد و اجازه نداد به جواب سوالشان برسند. مگر کسی باور میکند که پشمالو های کتی، کپی پیس شدند؟


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۸:۴۰ یکشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۰
ریموس، در حالی که داشت سعی میکرد این موضوع را درک کند، با سردرگمی به سیریوسی که کلاه پشمی سرش کرده بود، خیره شد. سپس، دست های سیریوس را، درون دستانش گرفت و تکانش داد.
- سیریوس! تو اینجا چیکار میکنی؟ دامبلدور، بهت ماموریت داده؟ ببین، قدرت من تازه شکوفا شده. به هر کی دست بزنم، به همون تبدیل میشم.

سیریوس، با شک و تردید، خنده ای کرد و پس کله ای، به فنریر زد. سپس، قد سیریوس آب رفت و موهای بلندش، به کوهی موی ژولیده تبدیل شد و کلاه پشمی که روی سرش بود، به گلوله ای پشمالو تبدیل شد.

- اوه، فنریر! مطمئنی داری شوخی میکنی؟

ریموس، به کتی خیره شد، که داشت عقب عقب، به سمت بلاتریکس میرفت. آب دهانش را قورت داد. رازش لو رفته بود.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۴:۲۴ جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰
2-


در حال حاضر، فوبیای کتی و پشمالو ها، یکسان بود... بلاتریکس!

- پشمالو ها، با شماره ی سه و با رهبری قاقارو، داخل آینه میرین. منم، بلاتریکسو معطل میکنم.

شاید میتوانست در یک روز، هم از دست قاقارو خلاص شود، هم از دست فک و فامیل مضخرفش. بعد هم، همه چیز را برای بلاتریکس، توضیح میداد.

- عه، جدی؟ پس منم میخوام پیشت بمونم و بلاتریکسو متوقف کنم.

کتی، آهی کشید.
- باشه اصن. همون فامیلات کافین.
- کافین؟
- منظورم اینه که... اصن هیچی! خب، با شماره ی سه، ماهم میریم تو اتاق. یک...

و اینجا بود که، گله ی پشمالو ها، به سمت اتاق حجوم بردند و کتی و قاقارو هم، زیر جمعیت گیر کردند و همراه گله، به داخل اتاق رفتند. قطعا پشمالو ها، شمردن بلد نبودند.

- قا... قا... رو!

و همه، به داخل آینه پریدند.
فضای داخل آینه، بی انتها بود و سیاه.

- کتی؟
- قاقارو؟

کتی و قاقارو، همدیگر را پیدا کردند و وسط جمعیت پشمالو ها، چمباتمه زدند. کم کم، فضای آینه روشن شد و افرادی، پدیدار شدند.

- همیشه آرزو داشتم برم تو این آینه هه. که حتی برای یه بارم که شده، آرزومو ببی... صبر کن ببینم.

کتی، با وحشت، به جمعیتی که در حال پدیدار شدند بودند و ظاهرن همشان مثل هم بودند و موهایی ژولیده داشتند، نگاه میکرد.
- قاقارو، بالای اون آینه هه چی نوشته بود؟

و قاقارو، در حالی که داشت ناخن هایش را میجوید، به پشمالویی با روبان صورتی به موهایش اشاره کرد.
- دختر خالم گفت، آینه ی فوبیا، به معنای همون آرزوعه.

و صد ها صد ها بلاتریکس، پدیدار شدند و خیره خیره، به پشمالو ها و کتی، زل زدند.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: کلوپ ورزش های جادویی لندن
پیام زده شده در: ۱۳:۵۷ جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰
لرد سیاه، در حالی که بغض ارباب طوری کرده بود، به پایین نگاه کرد و با قوری قرمز کوچکی مواجه شد، که نصفش از آن بیرون زده بود. مرگخواران، مانند حیوانات گرسنه، به قوری خیره شده بودند و آب از دهانشان راه افتاده بود.
- آرزو...
- من پول میخوام...
- مقام...

و اینجا بود، که لرد قوری، سرش را بالا آورد و با جثه ی ریزی، در دور ها مواجه شد، که دستش را بالا گرفته بود و حرف میزد.
- پشمالو ها، با علامت قاقارو، میرین و مرگخوارارو له و لورده میکنین. اما، به قوری قرمز آسیب نزنین. بیارینش برای قاقارو، میخواد بهتون جایزه بده.

ظاهرا، اگر اسم قاقارو را می آورد، میتوانست به پشمالو ها، دستور بدهد.

- اونوقت میشه بدونم چرا؟

کتی، لبخندی به قاقارو زد.
- چون بعد از سه تا آرزوی من، توهم میتونی سه تا آرزوتو بکنی. حالا علامت بده.

قاقارو، با بی میلی، دهانش را باز کرد.
- پشمالو ها، حمله کنین!


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۲۱ ۱۴:۳۲:۵۰

ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۳:۵۴ جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰
1-



کتی، با صورتی پر از طرح های مختلف، و مانند سرخ پوستان، در حالی که فریاد میکشید و دستمالی را دور سرش میچرخاند، میدوید و فک و فامیل قاقارو را، از دست شوم بلاتریکس، نجات میداد.
- اولولو! اولولو! یارن سرخ پوست من... چرا جمعیت نصف شد؟

قاقارو، با وحشت، پشت سرش را نگاه کرد. بلاتریکس، به پشت جمعیت رسیده بود و هر پشمالویی را که نزدیکش بود، به دیار باقی میفرستاد.

- کتی، تند تر بدو!

کتی، ناگهان ایستاد و تمام پشمالو ها از جمله قاقارو، مانند دومینو، به او برخورد کردند. او، روی دو زانویش نشست و رو به بلاتریکس، که کارش را متوقف نکرده بود، تعظیم کرد.
- ای بلاتریکس بزرگ! تو را هر که میپرستی. رحم کن...
- کتی، مگه نبینمت، دختره ی خیره سر!

و کتی، مانند برق گرفته ها، از جایش بلند شد و به دویدن، ادامه داد.

فلش بک:

- قاقارو! دیگه خسته شدم. از وقتی دیوارای خونرو خوردن، دیگه نمیتونم تحملشون کنم. و اگه تا چند روز دیگه از اینجا نبریشون، خودم قتل عامشون میکنم. شیرفهم شد؟
- کتی!
- چته؟
- میگم، چطوره ببریمشون خونه ی ریدل ها؟

کتی، لبخندی زد. اما، نمیدانست که پشمالو ها، قرار است خانه ی ریدل هارا، به آتش بکشند و لرد سیاه را، درون تابوت فرعون، زندانی کنند.

پایان فلش بک!

- در حال حاضر، باید یه جا قایم شیم. وگرنه، بلاتریکس مارم تیکه پاره میکنه.

کتی، فریاد سرخ پوستی دیگری سر داد و به دری اشاره کرد.
- اولولو! اولولو! ارباب، یه آینه جدید خریده. چطوره بریم توش؟ جز این، راه دیگه ای نداریم.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۲ یکشنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۰
سلام اربابای گل منگلی!
خوبین؟ سیاهیتون سیاهه؟
میشه لطفا این پشمکو برام یه نقد کوچولو کنین؟


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۹:۱۵ یکشنبه ۹ آبان ۱۴۰۰
مرلین، آنچنان هم به مدیر موزه، روی نیاورده بود.
- چیزه... عه! یعنی چی؟ نمیزارم!

لک لک فرمانده، در حالی که هر لحظه، مشکوک تر میشد، پشت چشمانش را نازک کرد.
- چرا اونوقت؟

همان لحظه، فکری بسیار بکر، داخل سر مدیر موزه افتاد.
- معلومه! توی بند سه ی قانون نوشته، هیچکس اجازه نداره بدون داشتن رضایت نامه، خونه ی یکی دیگرو بگرده.
- خونه! معلومه. اما مگه اینجا خونس؟

مدیر، با سادگی، به سمت پرده ی کنار در رفت و آنرا کنار کشید. و در پشت پرده، قوطی های کنسرو خالی، و تشکی لکه لکه، نمایان شد.
- دقیقا! اینجا خونمه.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.