بسمه تعالی
شهری بود بغداد نام که سراسر عجایب جهان در آن گرد هم آمده بودند. از غول ها و عفریت های ترسناک تا شاهزادگان و شهدختان. لکن در این شهر موجودی بود نه چندان عجیب و نه چندان مرموز. پسرکی فقیر که اسمش علاءالدین بود.
او یک موجود بدبخت بود. به معنای واقعی کلمه.
اندک نانی از نانوای می دزدید و چون قصد تناول می نمود، شخصی فقیر تر دیده بدو می بخشید و از این دست اعمال که سبب عدم رشد و ترقی وی می شد.
یک روز که علاءالدین با خستگی فراوان از دروازه شهر می گذشت، شخصی دوان دوان از سوی وی گذشت، دست وی را گرفته و به دنبال خود کشانید. پسرک مبهوت از آنچه رخ داده به کشنده خویش نظر افکند و پرسید:
- کیستی سیاهی.
- اینجانبمان.
درست می گفت! اینجانبش بود.
اما هنوز هیچ چیز برای علاءالدین آشکار نشده بود.
- من را به کجا می بری؟
اینجانبش بدون تامل به دویدن ادامه داده و در همان زمان گفت:
- به تور.
اگر دستان پسرک در هوا آویزان نبود. قطعا سر یا بینی اش را می خاراند تا سر در گمی اش را نشان دهد.
اما دستانش در هوا آویزان بود. پس سوالی دیگر پرسید:
- تور کجاست؟
مرد کشنده با پشت سرش نگاهی شماتت بار بر پسرک افکند.
سپس پسرک را درون جیبش کرد.
علاءالدین تاب خورد و تاااب خورد و تاااااااب خورد و سرانجام بر زمین افتاد.
جیب مرد سوراخ بود.
- فهمیدم!
جای تعجب داشت. آقای زاموژسلی چیزی نگفته بود که پسرک بخواهد بفهمد.
- تور پارچه ی سوراخ سوراخه!
درست می گفت.
اما همچنان در هوا تاب خورده و از دست مرد آویزان بود. برای ساعت ها وضع به همین منوال ادامه داشت تا آن که پسرک تشنه شد و قاعدتا طلب آب کرد.
-آب می خوام.
- نداریم.
مسلما اصرار کار را درست نمی کرد.
- تشنمه من! آآآآآب می خواااام!
پسرک همین بدقلقی ها را می کرد که بدبخت بود.
اما آقای زاموژسلی بسیار دلرحم بود. لحظه ای از حرکت ایستاده، شیشه آب روز مبادایش را در آورده به پسرک داد.
سپس با لبانی خشک و ترک خورده و چشمانی گود افتاده به پسرک خیره گشت.
پسرک آب را بالا آورده تا نزدیکی دهانش گرفت.
لبانش را گشوده شیشه را نزدیک تر آورد.
- هوایی خور!
پسرک شیشه را بالاتر گرفت.
یک چشمش را بست، اما همچنان با آن چشم دیگر چهره تشنه مرد را زیر نظر گرفته بود.
- جهنم! تو اوّل بخور.
مرد شیشه را قاپید و تا قطره آخر را لاجرعه سرکشید!
-دِ! عــــه!
مرد حتی شیشه را نیز به آن دور دور ها پرت کرده، دوباره یقه پسرک مبهوت را گرفته و به مسیرش ادامه داد.
در نزدیکی ساختمانی غریب و هرم گونه توقف نمود. زنگش را زد و به سرعت دور شد. از دور هم می شد فحوش مردگانی که با لباس خانه دم در آمده بودند را شنید. پسرک آن لحظه خندید و در نتیجه مرد غریبه بر وی سیلی زده، گفت:
- خواستیم که ادب را ز بی ادبان آموزی! نی که خندی!
آنان همچنان به دویدن و دویدن ادامه دادند و پسرک کم کم خوابش برد...
- آآآآآآآآآآخخخخخ!
پسرک که با احساس درد شدیدی در پشت گردنش از خواب خواسته بود، به مرد نگاهی غضب ناک انداخت.
- چیه؟!
- چه چیز چیست؟
- تو منو نشگون گرفتی!
- خیر، اینجانب تنها بر دنگی که دینگ خطابش می نماییم عرض نمودیم که کاری کند که جنابتان ز خواب بیدار گشته زین مناظر لذّت برید.
عقربی بر شانه مرد نشسته، نیشش را با یک دست در هوا تکان داده، به پسرک لبخندی مهربان می زد.
- این عقربه منو نیش زد؟!
- نمی دانیم... لکن گمان می بریم.
-دِ! خب من الان می میرم که!
مرد نگاهی به پسرک انداخت و روی برگرداند.
سپس دوباره به علاءالدین روی کرده و به وی خیره شد.
- حقیقت را بر زبان جاری می سازی؟
- آره!
- چند صباح زندگانی می نمایید زین پس؟
- اگه دوا درمون نشم یکی دو ساعت.
مرد از حرکت باز ایستاده نگاهی بر جوان کرد.
سپس نگاهی به اطراف کرد. تماما شن بود. شن و شن و...
ماسه!
- پولمان را ده!
علاءالدین که تازه از دست مرد رها شده بود، نگاهی خیره به مرد دوخت. به هیچ وجه از سخن وی سر در نمی آورد. پول؟ او پولش کجا بود؟
- من که پول ندارم.
آقای زاموژسلی چوبدستی کشیده و به سوی پسرک نشانه رفت:
- زان سرای بدین سرایتان آورده و شما را در ویژه تور صحرایی خویش گردانیده ام، اجرت خویش به حق طلب می نمایم.
پسرک سرش را پایین انداخته، سپس به آهستگی کف دستش را بالا آورد و به سوی مرد گرفت:
- این کف دست! مو داشت؟ بکّن!
بگذریم که بدین سادگی حاضر به معامله شده بود. معامله گر خوبی نبود.
موی کف دست او به چه درد مرد می خورد؟
- ندهید، پولتان می نماییم.
علاء بچه کف بازار بود، نه بیدی که با باد بلرزد.
اما آقای زاموژسلی که باد نبود، جادوگر بود. یک موج به چوبدستی اش داد و علاءالدین پول شد. او نیز آن را برداشته و در جیبش گذاشت و رفت.
کسی نمی دانست در آن چند ساعت، چه کسی جیب آقای زاموژسلی را دوخته بود... هیچ کس مگر دنگی که دینگ خطاب می شد.
پایان