هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۶

آملیا سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۹ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
از زیر گنبد رنگی عه آسمون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 151
آفلاین
-اسب! جون ارواح عمه ات برو یه کلاسی چیزی شرط کن یکم به خودت فشار بیار.
-باشه ارسی.
-بگو که ارشدم هستی.
-باشه ارسی.
-خوبم بنویس.
-باشه ارسی.
-ابرو داری کن نری امتیاز گریفیندور رو بکشی پایین اسب.
-باشه ارسی.
-فهمیدی اسب؟
-باشه ارسی.
-مرگ.
-باشه ارسی.
-کوفت و باشه ارسی!
-باشه ارسی.
-ازت متنفرم.
-باشه ارسی.

و بله...
میدونم شاید باورش براتون سخت باشه خودمم اولش باورم نمیشد ولی ارشد گریفیندور

اول میخواستم یه به معلم عزیزتر از جانم که همچو پروانه به دور ما چرخد و اتش به جان خودش می اندازد تا ما علم فرا بگیریم و چون فرا نمیگیریم مجبور به فرو کردن علم در مخمان میشود بگم که خواهرم وقتی میگی مرگ پوشه یه جک و جوونوری به اول و اخر اسمش بچسبون. من هی داشتم در مورد delete نمودن یک new folder در کامپیوتر مشنگی تفکر میکردم که چه طوری میشه باهاش رو به رو شد؟
یعنی چه قدر چیزای بدی توی "نیو فولدر" هات داری که نمیتونی باهاشون رو به رو بشی؟ چرا از سنت پسندیده بک آپ گرفتن استفاده نمیکنی؟
هان؟ چی میگی ارسی؟ اهان! باشه ارسی. خفه میشم. ببین باز قهر کرد این معلمه! اینا کین میذارین معلم بشن؟ کفش پاشنه بلندم پاش میکنه. نه جوون اسب بیا ببین مگه نمیگن کفش پاشنه بلند صدای پای شیطان عه؟ ارسی آسلام در خطره جون تو.
باشه ارسی. دهنمو میبندم و تکلیفمو مینویسم!


تکلیف

نگاهی به چراغ بالای سرش که پیت پیت نمیکرد کرد. این طوری نمیشد در چنین موقعیت خفنی حتما باید پیت پیت میکرد. پیت پیت جزو وظایف یک چراغ در هنگام اختلاط با یک مرگ پوشه بود. پس آملیا دور از چشم کسی با چوبدستی اش کمی به چراغ کوبید. ولی چراغ مسر بود که درست کار کند و پیت پیت نکند. املیا باز هم کوبید و با هم نتیجه نگرفت و باز هم؟ و باز و
پــــاق!
و بله چراغ پوکید. گند زدن یکی از ویژه های بارز یک آملیا بود!

مرگ پوشه نگاهی به دخترک کرد که اگر لامپی بود میشد از نگاهش خواند که میخواست برود خود را به نیوفولدری تبدیل و از کل جهان هستی دیلیت کند.
آملیا در همان حال که داشت سعی میکرد به ارواح عمه اش فکر نکند گفت:
-خب ایبی یوخدی بابا! یعنی بیخیال همه چی!

و بعد با ورد لوموس نور چوبدستی اش را در صورت مرگ پوشه انداخت.

-اینجا نوشته که اسم شما مرگ پوشه و معروفه به کفن زنده. ایا تائید میکنید؟

مرگ پوشه که خود را در این وضعیت میدید حاضر به خوردن مرگ موش هم بود با سر تائید کرد.

-خب اینجا نوشته که شما خیلی کمیابید. شاید برای گل های توی خونه که پشت مانتور با حالت "مادرسیریوس این چه تکلیفی" عه خاصی به من زل زدن باشن جالب باشه که من از کجا اوردم پس شما رو؟ که خب جوابش اینکه ارسی اومد کرد اینو تو دهنم گفت بیا اینم مرگ پوشه جون اون یکی عمه ات که هنوز زنده اس برو یه تکلیف تحویل بده که صحیح!

کفن زنده به کفن کردن خودش و اسبیکه رو به رویش فکر میکرد.

-شما شبیه شنل سیاه رنگی هستید. حالا برای ما شفاف سازی کنید. شما ایا شنل سیاه رنگی هستید؟ یا شبیه شنل سیاه رنگی هستید؟ برای بینندگان توضیح بدید. چرا؟ کی اتفاق افتاد؟ چه طور؟ چرا سیاه؟ چون مشکی رنگ عشقه؟ ایا عزای شخص خاصی رو گرفتید؟ حرف بزن لعنتی من نیاز دارم به این تکلیف!

و مرگ پوشه جواب نداد!

-خب مهم نیست بالاخره به زبون میارمت! نوشته شما هرکی رو بخورید شنلتون گنده تر میشه. یعنی چی؟ یعنی زیر شنلتون روده معده دارید؟ هضمتونو چه طور انجام میدید؟ مرلینگاه میرید شنلتون خیس نمیشه؟

و نه...درست حدس زدید مرگ پوشه جواب نداد!

-شبها در مجاورت زمین پرواز میکنند. چرا؟ چرا پرواز میکنید؟ میترسید شنلتون کثیف بشه؟ او نیگا کن تو این کتاب عه جک و جونورهای نیوت مرتیکه فلاویس بلبی دو سه صفحه در موردتون حرف زده. فک نکنم ننه ام در مورد من اینقدر حرف زده باشه میدونی بهت حسودیم شد. او یک سوال دیگه برام به وجود اومد! شما مرگ پوشه ها سردتون نمیشه با این شنله؟!

نه! جواب نداد.

-و ادامه داده شما قربانی که خوابه رو خفه میکنید و به هضم قربانی میپردازد و بعد هیچ اثری از خودش و قربانی به جا...هووووی! داداش کجا داری میای؟ آسلام رو به خطر نننداز از شنل سیاهت خجالت بکش! بیای جلو جیغ میزنم! ارسی! ارررررررسی!

و بله...مرگ پوشه آملیا را خورد!

آرسینوس با اثرات هیجانی که هنوز از وزیر شدن وینکی بر روی نقابش به چشم میخورد وارد اتاق شد ولی چیزی جز مرگ پوشه را ندید که با حالت آرامی روی صندلی خودش نشسته. نگاهی به چراغ بالا سرشان انداخت که ترکیده و شیشه های خردش روی زمین پخش شده بود. چوبدستی روی زمین افتاده و نور کم سویی از ان بیرون می امد. با خودش فکر کرد دوباره دخترک حواس پرت از سر کاری که بهش واگذار شده بود جیم زده و مرگ پوشه بنده خدا هم معطل او مانده.

-عجیبه پس چرا صداشو شنیدم؟

مرگ پوشه برای اظهار بی اطلاعاتی شنلش را به اطراف تکانی داد. ارسینوس به سمت کفن زنده برگشت و گفت:
-در هر صورت ممنون که تا اینجا اومدید قدم رنجه کردید. ببخشید دیگه این دختره همیشه باعث دردسر بوده.

و از اتاق خارج شد بدون اینکه متوجه مرگ پوشه کمی حجیم تر از حالت عادی اش شده!


من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۶

تریسی اورسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۴ دوشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
یک رول بنویسید که با مرگ پوشه رو به رو شدید. مهم نیست که کجا و توی چه منطقه ای رو به رو شدید. تنها چیزی که برای من مهمه اینکه شخصیت خودتون باشه و صحنه سازیتون خوب باشه. (30 امتیاز)

تابستان سال گذشته بود که به همراه پدرم برای جمع آوری بعضي از گونه های گیاهی بعنوان مواد اولیه ی معجون هایش، به قعر جنگل های استوایی رفتیم.
رطوبت آنجا به حدی بالا بود که لباس هایمان که از عرق خیس شده بود را به زور، به وسیله جادو خشک میکردیم.
نادرترین گونه های گیاهی در استوا قابل یافت شدن بودند.
گیاهان عجیب و غریبی که برای اولین بار حتی نامشان را می شنیدم.
من به اصرار خودم به این سفر آمده بودم چون مناطق استوایی به نظر خیلی جذاب می آمد و امتحان کردن یک بار سفر به آنجا،هیچ ضرری برای تابستان کسل کننده ی من نداشت.

پس از چند ساعت پیاده روی و جمع آوري چند گونه ی گیاهی، من و پدرم در حالی که از گرما کلافه شده بودیم، کنار رودی را برای استراحت انتخاب کردیم. چادرمان را از کوله پشتی درآوردیم و با استفاده از جادو، آن را کاملا باز کردیم.
پدرم لبخندی از رضايت زد و وارد آن چادر گرم و نرم شد. من هم به دنبال او رفتم و کوله پشتی ام را درآوردم، از خستگی خودم را روی یکی از تخت ها انداختم. چشم هایم را بستم و به راحتی تخت فکر کردم.

صدای شرشر آب و راه رفتن پدرم را میشنیدم. اما کمی بعد فقط صدای آب روان بود که به گوشم می رسید. حدس زدم پدرم نیز بخاطر خستگی میخواهد بخوابد.اما مطمئن بودم که برای پدرم همیشه احتیاش شرط اول را میزند. هیچوقت در سفر خوابش سنگین و طولانی نمیشد و اكثرا فقط دراز میکشید.اما من خسته تر از آن بودم که بخواهم مثل پدرم خودم را به خواب بزنم. آرام به خواب رفتم.خوابی سنگین و آسوده.
نمی دانم چند ساعت از آن خواب دلچسب میگذشت که صدای فریاد های پدرم را شنیدم. هرگز نمی خواستم از آن خواب شیرین دل بکنم اما سر و صدای پدرم این اجازه را نمی داد. خواستم بلند شوم اما هیچ یک از اعضاي بدنم حتی ذره ای تکان نخوردند.سنگینی خاصی را حس میکردم. پدرم فریاد میزد و از من میخواست که از آن خواب لعنتی بیدار شوم.

چشم هایم را باز کردم اما سیاهی خواب از بین نرفت. تنها چیزی که میان آن همه هیاهوی پدرم میخواستم فقط خواب بود و خواب. هنوز در گیر و دار خواب و بیداری بودم که فریاد اکسپکتوپاترونوم پدرم را شنیدم. دوباره چشمانم را با زحمت فراوان باز کردم و تنها چیزی که دیدم، مخلوطی از رنگ سیاه و نقره ای بود. اسب نقره ای،جسمی همچون یک شنل سیاه را دنبال میکرد.اسب را میشناختم، سپر مدافع پدرم بود.

جان به بدنم برگشت. آن سنگینی رفته بود. خواستم بلند شوم که دوباره توان حرکت از من گرفته شد. اما این بار بخاطر آغوش محکم پدرم بود. متعجب به پدرم نگاه میکردم. اصلا این اتفاقات را درک نمیکردم. او پس از یک دقیقه ی تمام مرا آزاد کرد. نفس عمیقی کشیدم و تا خواستم از او راجع به این اتفاقات مبهم بپرسم،او شروع کرد:
-تریس! نمی دونی چی شد...تو داشتی میمردی عزیزم. خدا دوباره تو رو به من داد!

گیج و سرگردان پرسیدم:
-مگه چی شده بود؟ من فقط یک سیاهیو دیدم...اون که رفت،همه چی خوب شد.
-اون یه مرگ پوشه بود تریس. تو خوابت خیلی سنگین بود. اگه یه لحظه دیرتر متوجه میشدم، الان دیگه تو اینجا نبودی. تقریبا هضمت کرده بود!

این دومین باری بود که این نام را می شنیدم...مرگ پوشه. اسم آن سیاهی که مرا تا دم مرگ رسانده بود، مرگ پوشه بود.بارها شنیده بودم که خواب مانند مرگ است. انسان در خواب نیمی از راه مرگ را طی میکند و برمیگردد. اما مثل اینکه مرگ پوشه وظيفه اش یکسره کردن کار مرگ است. سیاهی ای که در مناطق استوایی دیده میشود. پس از آن اتفاق، من و پدرم باهمان مقدار گیاهی که جمع کرده بودیم، به وسیله یک رمزتاز به خانه بازگشتیم.


ویرایش شده توسط تریسی اورسون در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۶ ۱۶:۵۶:۲۰


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۵۳ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۶

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
*
- نـــــــه! مرگ‌پوشه بهم حمله کرده. مرگ‌پوشه. کمک.

ناگهان شنل سیاه‌رنگی که دور لینی پیچیده شده بود طی حرکتی سریع کنار انداخته می‌شه.

- شنل بود این می‌فهمی؟ شنل! از بس ریزی ندیدنت یکی اینو انداخته رفته. احتمالا تو خواب وول خوردی دورت پیچیده شده.

رز اینو می‌گه و با برگش شنلو به کناری پرتاب می‌کنه. لینی که همچنان از وحشت نفس‌نفس می‌زد، بعد از شنیدن این حرف عرقی که بر پیشونیش نشسته بودو پاک می‌کنه. به آرومی با پاش لگدی به شنل که حالا کنارش افتاده بود می‌زنه و بعد از اطمینان از اینکه به اندازه‌ی کافی ازش دور شده، دوباره به خواب عمیقی می‌ره.

- مرگ‌پوشه. این دیگه خودشه. بهم حمله شده.

چند ساعت بیشتر نگذشته بود که دوباره داد و فریاد لینی به هوا برمی‌خیره. رز که چشماش از شدت خواب پف کرده بود، سعی داشت با بالشتی مانع رسیدن صدای لینی به گوشش بشه. اما موفق نشد. بنابراین با بدخلقی از جاش بلند می‌شه.
- آخه چرا نصف شبی خواب نمی‌ذاری واسمون؟

رز با چهره‌ای عصبانی شنل سیاه رنگو مجددا از روی لینی برمی‌داره.
- پنجره بازه. باد زده دوباره انداختدش روت.

رز بعد از گفتن این حرف شنلو برمی‌داره و این‌بار اونو از پنجره به بیرون پرت می‌کنه.بعدش در مقابل چشمان بهت‌زده‌ی لینی خودشم جهشی می‌کنه و از پنجره بیرون می‌پره. گلدونی که گوشه‌ی حیاط افتاده بود به نظر تخت‌خواب مناسبی برای رز میومد.

- دیگه تا عمر دارم با تو ماموریت نمیام اینور اونور.

اما در اتاق وضعیت دیگه‌ای برقرار بود. لینی که برای بار دوم شنلی رو مرگ‌پوشه پنداشته بود، حالا با خیالی آسوده میاد پتوی کوچیکی رو روی خودش بکشه که ورود شنلی سیاه‌رنگ از پنجره رو می‌بینه.

لینی در فکر و خیالش: هه! حالا تو می‌خوای منو بترسونی؟ فک کردی نمی‌دونم به همون شنل وینگاردیوم له وی یوسا زدی؟

لینی اینو می‌گه و با بیخیالی چشماشو می‌بنده. در آخرین لحظاتی که خواب داشت به چشماش میومد برخورد شاخکاش با چیزی رو حس می‌کنه و تا چشم باز می‌کنه تنها چیزی که می‌بینه سیاهیه.
- این شنل... مسخره‌رو... از من... دور... کـ...ن!

لینی که تمام وجودشو مرگ‌پوشه پوشونده بود دیگه قادر به تکلم نبود و به سختی نفس می‌کشید. سعی داشت از منافذی که باقی‌مونده دست و پا بزنه و خودشو خارج کنه. ولی طولی نمی‌کشه که هیچ منفذی برای خروج باقی نمی‌مونه. فکر می‌کرد کوچیک بودنش مزایایی داره، اما برعکس همین جثه‌ی کوچیکش باعث شده بود مرگ‌پوشه به راحتی اونو داخل خودش حبس کنه.

لینی که تا قبل از این خیال می‌کرد همون شنل سیاه‌رنگه که با شوخی رز دوباره روش انداخته شده، حالا دیگه اطمینان پیدا می‌کنه که خبری از شنل نیست و مورد حمله‌ی یک مرگ‌پوشه قرار گرفته.

در حالی که لحظه به لحظه بیشتر مرگ‌پوشه بهش وارد می‌کرد و اکسیژنی هم برای نفس کشیدن براش باقی نمونده بود، لینی در دل روونا روونا می‌کرد که رز به نحوی متوجه بشه و برای نجاتش بیاد. اما به نظر میومد تنها و بی‌سلاح در مقابل این وجود گیر کرده.

- چی شده لینی؟ اون شنل چیه؟ خودم دیدم شنله اون پایین افتاده بود. نکنه این...

رز که بر اثر سرمای بیرون، خواب به چشماش نیومده بود مجبور به بازگشت توی اتاق می‌شه که لینی رو احاطه شده اندرون یک مرگ‌پوشه می‌بینه.
لینی که به لحظات زوپسی مرگش نزدیک بود، صدای خفیف رز رو می‌شنوه.

- نجاتت می‌دم لینی. نجات. اکسپکتوپاترونوم!

و ثانیه‌ی بعد تمام فشاری که به لینی وارد شده بود در یک آن تموم می‌شه و جریان هوا دوباره برقرار می‌شه و نسیم ملایمی صورتش رو نوازش می‌کنه... به نظر میومد که اون شب، شب مرگش نبود!




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۴۵ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۶

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
*
- نـــــــه! مرگ‌پوشه بهم حمله کرده. مرگ‌پوشه. کمک.

ناگهان شنل سیاه‌رنگی که دور لینی پیچیده شده بود طی حرکتی سریع کنار انداخته می‌شه.

- شنل بود این می‌فهمی؟ شنل! از بس ریزی ندیدنت یکی اینو انداخته رفته. احتمالا تو خواب وول خوردی دورت پیچیده شده.

رز اینو می‌گه و با برگش شنلو به کناری پرتاب می‌کنه. لینی که همچنان از وحشت نفس‌نفس می‌زد، بعد از شنیدن این حرف عرقی که بر پیشونیش نشسته بودو پاک می‌کنه. به آرومی با پاش لگدی به شنل که حالا کنارش افتاده بود می‌زنه و بعد از اطمینان از اینکه به اندازه‌ی کافی ازش دور شده، دوباره به خواب عمیقی می‌ره.

- مرگ‌پوشه. این دیگه خودشه. بهم حمله شده.

چند ساعت بیشتر نگذشته بود که دوباره داد و فریاد لینی به هوا برمی‌خیره. رز که چشماش از شدت خواب پف کرده بود، سعی داشت با بالشتی مانع رسیدن صدای لینی به گوشش بشه. اما موفق نشد. بنابراین با بدخلقی از جاش بلند می‌شه.
- آخه چرا نصف شبی خواب نمی‌ذاری واسمون؟

رز با چهره‌ای عصبانی شنل سیاه رنگو مجددا از روی لینی برمی‌داره.
- پنجره بازه. باد زده دوباره انداختدش روت.

رز بعد از گفتن این حرف شنلو برمی‌داره و این‌بار اونو از پنجره به بیرون پرت می‌کنه.بعدش در مقابل چشمان بهت‌زده‌ی لینی خودشم جهشی می‌کنه و از پنجره بیرون می‌پره. گلدونی که گوشه‌ی حیاط افتاده بود به نظر تخت‌خواب مناسبی برای رز میومد.

- دیگه تا عمر دارم با تو ماموریت نمیام اینور اونور.

اما در اتاق وضعیت دیگه‌ای برقرار بود. لینی که برای بار دوم شنلی رو مرگ‌پوشه پنداشته بود، حالا با خیالی آسوده میاد پتوی کوچیکی رو روی خودش بکشه که ورود شنلی سیاه‌رنگ از پنجره رو می‌بینه.

لینی در فکر و خیالش: هه! حالا تو می‌خوای منو بترسونی؟ فک کردی نمی‌دونم به همون شنل وینگاردیوم له وی یوسا زدی؟

لینی اینو می‌گه و با بیخیالی چشماشو می‌بنده. در آخرین لحظاتی که خواب داشت به چشماش میومد برخورد شاخکاش با چیزی رو حس می‌کنه و تا چشم باز می‌کنه تنها چیزی که می‌بینه سیاهیه.
- این شنل... مسخره‌رو... از من... دور... کـ...ن!

لینی که تمام وجودشو مرگ‌پوشه پوشونده بود دیگه قادر به تکلم نبود و به سختی نفس می‌کشید. سعی داشت از منافذی که باقی‌مونده دست و پا بزنه و خودشو خارج کنه. ولی طولی نمی‌کشه که هیچ منفذی برای خروج باقی نمی‌مونه. فکر می‌کرد کوچیک بودنش مزایایی داره، اما برعکس همین جثه‌ی کوچیکش باعث شده بود مرگ‌پوشه به راحتی اونو داخل خودش حبس کنه.

لینی که تا قبل از این خیال می‌کرد همون شنل سیاه‌رنگه که با شوخی رز دوباره روش انداخته شده، حالا دیگه اطمینان پیدا می‌کنه که خبری از شنل نیست و مورد حمله‌ی یک مرگ‌پوشه قرار گرفته.

در حالی که لحظه به لحظه بیشتر مرگ‌پوشه بهش وارد می‌کرد و اکسیژنی هم برای نفس کشیدن براش باقی نمونده بود، لینی در دل روونا روونا می‌کرد که رز به نحوی متوجه بشه و برای نجاتش بیاد. اما به نظر میومد تنها و بی‌سلاح در مقابل این وجود گیر کرده.

- چی شده لینی؟ اون شنل چیه؟ خودم دیدم شنله اون پایین افتاده بود. نکنه این...

رز که بر اثر سرمای بیرون، خواب به چشماش نیومده بود مجبور به بازگشت توی اتاق می‌شه که لینی رو احاطه شده اندرون یک مرگ‌پوشه می‌بینه.
لینی که به لحظات زوپسی مرگش نزدیک بود، صدای خفیف رز رو می‌شنوه.

- نجاتت می‌دم لینی. نجات. اکسپکتوپاترونوم!

و ثانیه‌ی بعد تمام فشاری که به لینی وارد شده بود در یک آن تموم می‌شه و جریان هوا دوباره برقرار می‌شه و نسیم ملایمی صورتش رو نوازش می‌کنه... به نظر میومد که اون شب، شب مرگش نبود!




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۶

استوارت مک کینلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۵ جمعه ۱۶ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۶ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۷
از خونه ای در کوچه پس کوچه های خیابان دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 30
آفلاین
یک رول بنویسید که با مرگ پوشه رو به رو شدید. مهم نیست که کجا و توی چه منطقه ای رو به رو شدید. تنها چیزی که برای من مهمه اینکه شخصیت خودتون باشه و صحنه سازیتون خوب باشه. (30 امتیاز)

از خواب بیدار شدم و به سوی پنجره رفتم احساس کردم که چیزی دارد آن بیرون تکان می خورد. به بیرون رفتم دیدم آن چیز دارد پشت درخت اینور آنور میشود که یک دفعه یکی از پشت درخت آمد بیرون و گفت

:پخخحخخخخ

گفتم
:مرض. مگه دیوانه شدی کریس

کریس(پسر خالم) گفت

:آره مرض دارم اگه مرض نداشتم که الان کارل(دختر خالم) دیوانه نشده بود که

بهش بی اعتنایی کردم و این کارم باعث شد که تا یه جاییش (نمی خوام توضیح بدم کجاش) سوخت.
کریس چون ضایع شده بود داشت به سمت خوابگاه میرفت. کمی بعد متوجه شدم کمی جلو تر پشت یک درخت بلوط دارد چیزی تکان می خورد. با خودم فکر کردم بازم کریس است. و خواستم این دفعه من او را به ترسانم رفتم درخت را دور زدم و از پشت درخت در آمدم و رفتم کریس را به ترسانم که یک دفعه متوجه شدم که این موجود کریس نیست و یه مرگ خواره است. احساس کردم که دارد وارد بدنم را می شود که چوب دستی ام را بالا برده و داد زدم

:اکسپکتو پاترونوم

و گرگی بزرگ به مرگ خواره حمله کرد و او را از پای در آورد. سریع به سمت خوابگاه رفتم که صدای کریس آمد

:کمک کمک

سریع به سمت صدا رفتم فکر کردم که مرگخواره ای به کریس حمله کرده ولی وقتی وارد خوابگاه شدم دیدم کارل دنبال کریس افتاده و میگه

:لعنتی می کشمت

و کریس داد زد

:بابا یه آباژور قدیمی که این حرفارو نداره برات یکی میخرم ولم کن شکست فدای سرم.


ویرایش شده توسط استوارت مک کینلی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۶ ۲۲:۳۵:۰۲

استعداد رو باید از اول داشت.....استعداد خریدنی نیست......


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۹:۵۴ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۶

مینروا مک‌گونگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۴ دوشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۳:۵۲ سه شنبه ۹ مرداد ۱۳۹۷
از کنار گوشیم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 43
آفلاین
یک رول بنویسید که با مرگ پوشه رو به رو شدید. مهم نیست که کجا و توی چه منطقه ای رو به رو شدید. تنها چیزی که برای من مهمه اینکه شخصیت خودتون باشه و صحنه سازیتون خوب باشه. (30 امتیاز)

مینروا با عصبانیت کتابی که دستش بود را به میز تالار گریفیندور کوبید و با حسرت آهی کشید. هیچکس او را در اردویی که امروز بعد از ظهر برگزار می شد همراهی نمی کرد. با خود زمزمه کرد:
-برام اصلا اهمیتی نداره که هیچکس من رو همراهی نمی کنه. اینجوری بهتر هم هست حداقل کتابم رو میتونم بخونم.

چند ساعت بعد:

مینروا به دختر و پسر هایی که دست در دست یکدیگر، و گاها تنها، از کنار کلبه هاگرید میگذشتند و به سوی هاگزمید میرفتند اعتنایی نکرد و همانطور که کتابش را در دست گرفته بود، به آرامی به سوی درختی در حاشیه محوطه قلعه رفت و بر آن تکیه کرد.
هوا گرم بود، بسیار گرم، اما سایه درخت نمیگذاشت که گرمایی به او برسد.
مینروا یک بار دیگر زیر چشمی به دانش آموزانی که در گروه های چند نفره به سوی هاگزمید میرفتند نگاهی کرد. اندکی حس حسودی در وجودش پیدا شد، اما آن را خاموش کرد. هاگزمید همیشه آنجا بود، اما امتحانی که باید میداد را فقط یکبار میتوانست قبول شود. پس خمیازه ای کشید و شروع کرد به خواندن ادامه کتابش.

صفحات زیاد کتاب قطور را یک به یک گذراند. با دقت تمام و با کوچکترین جزئیات آن ها را به حافظه سپرد تا اینکه بالاخره خستگی بر او فائق آمد.
کم کم خواب مهمان چشمان گربه ایش شد. پلک هایش به آرامی در حال بسته شدن بودند که احساس کرد صدای خش خش ملایمی را از بالای سرش میشنود. با زیرکی آرام لای پلک هایش را باز کرد و شنل سیاهی را دید. سیاه همچون قیر و با این حال به نرمی و لطافت روی هوا سر میخورد و به سوی او می آمد.

ذهن تیز مینروا به سرعت به کار افتاد و ناگهان یاد همان روز صبح، کلاس مراقبت از موجودات جادویی افتاد.
استاد آن کلاس، لیسا تورپین، درباره مرگ پوشه ها حرف زده بود و خود مینروا قبلا در کتابی درباره آنها خوانده بود.
ذهن مینروا به سرعت روی گفته های لیسا متمرکز شد...
از جا پرید و با به یاد آوردن بهترین خاطره اش، فریاد زد:
- اکسپکتوپاترونام!

گربه ای خط دار از انتهای چوبدستی اش خارج شد و به سمت مرگ پوشه یورش برد.
مینروا با آسودگی نفسش را به بیرون فرستاد و سپس به سمت هاگزمید حرکت کرد. دلش میخواست هرچه زودتر همگروهی هایش را پیدا کند و این ماجرا را برایشان تعریف کند.


ویرایش شده توسط مینروا مک‌گونگال در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۵ ۲۰:۰۱:۳۸

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

تصویر کوچک شده

#اتحاد_گریف


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۴۷ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۶

ریتا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۴ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۸:۲۷ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۹
از سوسک سیاه به عنکبوت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
بعد از نوشتن کتاب راجع دامبلدور و مردنش، حالا نوبت این بود که پاتر رو دچار رنج و عذاب کنه.
ریتا اسکیتر، در ابعادی غیر انسانی، پشت بوته ها پناه گرفته بود تا کسی اونو نبینه. پاتر و دو یار غارش مدرسه رو ترک کرده بودند و مشغول ماجراجویی در دنیای واقعی بودند.

-صبر کن اول اینجا رو ایمن کنم رون، بعد وسایلو بیار!
-هیشکی اینجا نیست هرمیون.. چرا اینقدر کارآگاه بازی در میاری؟
-اگه بود چی؟ من حس میکنم یه نفر داره نگاهمون میکنه.
-نیست! به مرلین نیست! به روح دامبلدور فقید نیست! توهم برت داشته.

هری، بی توجه به دعوای رون و هرمیون، روی تخته سنگی نشسته بود و داشت فکر می کرد.

-اگه فقط میتونستم ذهنشو بدون جلب توجه بخونم...

ریتا داشت با خودش فکر می کرد چطور به هری نزدیک تر بشه و ذهنشو بخونه، اما قبل از اینکه موفقیتی در این راستا به دست بیاره، هرمیون کار ایمن کردن پناهگاهشون رو تموم کرده بود.

-عه! حالا باید تا صبح صبر کنم.

ریتا تصمیم گرفت شب رو همونجا بخوابه تا ببینه صبح چه اتفاقی میفته.
هوا گرم بود و باد گرمی می وزید. ریتا اگه آدم بود قطعا از گرما کلافه می شد، اما چون در هیئت سوسکی خودش خوابیده بود، از گرما لذت می برد.

هیچکدوم از چهار نفر حاضر در صحنه، متوجه نشده بودند که نزدیک محل زندگی یه مرگ پوشه خوابیدند.
مرگ پوشه لابلای درختا پناه گرفته بود تا هر چهارتا به خواب برن، بعد بره سر وقتشون. از اونجایی که ریتا هم بهش نزدیک تر بود و هم جثه ی کوچیک تری داشت و در کل، لقمه ی راحت تری بود، تصمیم گرفت اول بره سراغ ریتا.

ریتا که هنوز خوب خوابش نبرده بود، متوجه شد که آب و هوا یکدفعه خیلی تغییر کرد و از گرم و شرجی، به سرد و مرطوب رسید؛ به خاطر همین چشم هاش رو باز کرد تا ببینه چه اتفاقی در حال افتادنه، اما سیاهی زیاد هوا نمیذاشت ببینه دور و برش چه خبره.
ریتا احساس می کرد در حال خفه شدنه برای همین شروع کرد به دست و پا زدن و سعی می کرد جیغ بزنه، اما نمیتونست. چون سوسک بود. چون سوسک ها صدا ندارن که بتونن جیغ بزنن.

در همین زمان، دو تا ماگل که داشتند از اون جاده عبور می کردند، سوسکی رو دیدند که برعکس افتاده بود و داشت دست و پا می زد.

-ممد، ممد! نیگا کن، این سوسکه داره دست و پا میزنه!

ممد خم شد تا سوسک رو برگردونه.

-ویلش کن ممد! بذار یخده بخندیما.
-نه.. گناه داره اصغر. نمشه هموجو ویلش کرد که!

و ممد سوسک رو برگردوند، چون ممد آدم خوبی بود.

ریتا که از دست مرگ پوشه خلاص شده بود، به سمت مخالف اون حرکت کرد و مرلین مرلین می کرد که دیگه گیر هیچ مرگ پوشه ای نیفته.


تصویر کوچک شده

Only Raven


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۶

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین

یک رول بنویسید که با مرگ پوشه رو به رو شدید. مهم نیست که کجا و توی چه منطقه ای رو به رو شدید. تنها چیزی که برای من مهمه اینکه شخصیت خودتون باشه و صحنه سازیتون خوب باشه. (30 امتیاز)


گودریک که در ردیف آخر کلاس نشسته بود و نظاره گر استاد توربین بود ، بعد از تمام شدن تدریس استاد توربین نیز نظاره گر خروج دانش آموزان جوان از کلاس بود. گودریک که پیرترین فرد حاضر در کلاس بود ، خوش نداشت با جادوگر های جوان هم کلام و هم قدم شود و مزاحم آنها شود. بعد از رفتن همه ی دانش آموزان ، گودریک به سمت قفسه ی کتاب کلاس که سمت چپ تخته کلاس قرار داشت رفت. بعد از کمی جستجو در سمت راست ردیف سوم توانست کتاب زندگی نامه فلاویس بلبی را پیدا کند. کتاب را برداشت و از کلاس خارج شد.

کنار دریاچه

در همهمه ی صحبت ها و خنده های جاودگران 14 و 15 ساله در کنار دریاچه ، گودریک زیر یک درخت سرو کوچک نشست و کتاب زندگی نامه فلاویس بلبی را باز کرد. قصد او از آوردن آن کتاب و اکنون مطالعه آن شاید بالابردن معلومات خود نبود بلکه گودریک بعد این همه سال زندگی تنها کاری که اکنون می کرد اتلاف وقت تا زمان مرگش بود. او دیگر رغبتی برای زندگی نداشت و مثل دیگر افراد سالخورده با حصرتی جانسوز به جادوگران جوانی که با شور و نشاط با یکدیگر اختلاط می کردند و به سادگی شاد بودند ، نگاه نمی کرد. و چه چیزی بهتر از مطالعه در مورد یک جانور 5 ستاره برای رساندن این روز گرم به شب آرام و خنک!

گودریک شروع به مطالعه می کند و دیری نمی کشد که غرق در مطالعه می شود و گذر زمان را توجهی نمی کند. خورشید غروب کرده بود که احساس گرسنگی گودریک را وادار می کند از مطالعه دست بکشد و چیزی بخورد. کتاب را می بندد و به سمت قلعه می رود. در سراسری عمومی در انتهای میز گریفیندور می نشیند و شامش را می خورد. زندگی نامه فلاویس بلبی گودریک را مجذوب خود کرده بود و در فکر آن بود! در این فکر بود که چرا خودش نیز در ایام چند صد سالگی به سفر و گردش های طولانی نمی رود؟! هم سرگرم کنندست و هم احتمال مواجه شدن با خطر را برایش افزایش می دهد! گودریک دیگر روز های عادی را نمی خواست و بیشتر تمایل داشت با خطراتی مواجه شود حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.

گودریک به دختر و پسر 16 ساله ای که رو به روی نشسته بودند و عشق بازی می کردند نیز توجهی نداشت حتی به اطلاعیه مهمی که مدیر فعلی مدرسه خواند و حتی نظر همان دختر و پسر 16 ساله ی مقابل گودریک را به خود جلب کرد ، نیز توجهی نکرد. شامش را تمام کرد و از سراسری عمومی خارج شد. پسری که رو به روی گودریک نشسته بود ، رو به دختری که کنارش نشسته بود و مو های بلند طلایی رنگی داشت ، گفت: « باز که اینا حالت قرمز اعلام کردن! اه! انگار می دونستن ما می خواییم شب رو باهم کنار دریاچه بگذرونیم! »

دختر که برعکس پسر کمی ترسیده بود ، گفت: « زود باش هکتور! باید برگردیم تالار خصوصی! من امروز کلاس موجودات جادویی داشتم ، اگه این چیزی که مدیر گفت حقیقت داشته باشه ، خیلی ترسناکه! مرگ پوشه موجود وحشتناکیه! »

هکتور دست دختر را محکم گرفت و گفت: « نگران نباش ، من کنارتم! » و باهم به سمت تالار خصوصی گریفندور رفتند. اما این گودریک بود که دوباره به سمت دریاچه و جنگ ممنوعه رهسپار شده بود و خلوتی غیرعادی محوطه نیز او را به شک نمی انداخت. گودریک دوباره زیر درخت سرو نشست و مطالعه ی خود را ادامه داد.

قرص هلال ماه دیگر به روشن ترین حالت خود رسیده بود. گودریک که به تازگی مطالعه زندگی نامه فلاویس بلبی را تمام کرده بود ، به کنار دریاچه آمد و آبی به صورتش زد. خنکی آب او را بسیار مسرور کرد. گودریک بجای بازگشت به قلعه ، دوباره کنار درخت سرو رفت و همانجا دراز کشید. ردایش را مچاله کرد و زیر سرش گذاشت و خوابید.

دیری نگذشت که مرگ پوشه که به یکی درختان جنگل چسبیده بود ، فهمید که یک آدمیزاد خوابیده در اطراف وجود دارد. به آرامی از درخت جدا شد و به سمت دریاچه شروع به حرکت کرد. مرگ پوشه همانند توده ی سیاه رنگی بود که رنگ سیاهش گویی نهایت تاریکی بود.مرگ پوشه به زیر بوته ای کنار دریاچه خزید و دیر نکشید که به قصد جان گودریک شروع به حرکت کرد. همانند خزنده ای روی زمین کشیده می شد و به سمت گودریک می رفت!

از پا های گودریک شروع به بالا رفتن کرد و اکنون تا کمر او رسیده بود. گودریک متوجه سردی مرطوبی که بر بدنش ایجاد شده بود ، نبود و مرگ پوشه به پیشروی ادامه می داد. گودریک کتاب زندگی نامه فلاویس بلبی را موقع خواب بر روی شکمش گذاشته بود و مرگ پوشه که قصد احاطه ی کل بدن گودریک را داشت ، وقتی به شکم گودریک رسید ، کتاب به آرامی لغزید و افتاد.

صدای آرام برخورد کتاب با زمین در سکوت مرگبار شب هاگوارتز در وضعیت قرمز ، گودریک را از خواب پراند. گودریک سریعا متوجه سیاهی ای که بیش از نصب بدنش را گرفته بود و نیز در حال بالا آمدن بود ، شد. هنوز هیچ فکری در مورد اینکه چه موجودی به او حمله کرده است ، نداشت و عرق سردی بر پیشانیش نشسته بود. گودریک شروع کرد به غلطیدن! چندین بار روی زمین غلطید اما مرگ پوشه همانند لباسی به او چسبیده بود و جدا نمی شد و اکنون نیز تا زیر گردنش آمده بود.

گودریک دستش را بر توده سیاه رنگ فرو برد تا چوبدستیش را از جیب ردایش بیرون بکشد. مرگ پوشه اکنون تا بینی گودریک بالا آمده بود و از طرفی سعی داشت دستای او را قفل کند. گودریک با چوبدستی خود چندین طلسم قوی و کشنده را بکار برد اما هیچ تاثیری بر مرگ پوشه نداشت. مرگ پوشه دیگر کل بدن گودریک را احاطه کرده بود و گودریک دیگر نمی توانست نفس بکشد!

گودریک بالاخره یاد زندگی نامه فلاویس بلبی افتاد و فکر کرد که می تواند با سپر مدافع خود را از این مخمصه نجات دهد. روزی را به یاد آورد که همراه سالازار ، روونا و هلگا مدرسه را افتتاح کرده بودند و اولین روزی که مدرسه رسما شروع به کار کرد را به خاطر آورد.

- اکسپکتو پاترونوم

شیردالی عظیم الجثه از چوبدستی گودریک بیرون آورد. مرگ پوشه سریعا از بدن گودریک جدا شد و سعی کرد از حمله شیردال در امان بماند اما شیردال در اولین ضربه ، او را محکم به درخت سرو کوبید. بعد از آن مرگ پوشه به بالای درخت خزید اما شیردال بار دیگر به او ضربه ای زد و مرگ پوشه نقش بر زمین شد. اینبار مرگ پوشه شروع به حرکت به سمت جنگل ممنوعه کرد و شیردال نیز به دنبالش رفت و هر دو از نظر ها گم شدند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۲۳ شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۶

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
یک رول بنویسید که با مرگ پوشه رو به رو شدید. مهم نیست که کجا و توی چه منطقه ای رو به رو شدید. تنها چیزی که برای من مهمه اینکه شخصیت خودتون باشه و صحنه سازیتون خوب باشه. (30 امتیاز)


ساعت یک نصفه شب بود. همه رفته بودن خونه هاشون و من به خاطر چند تا پرونده که باید رسیدگی میشد، توی وزارتخونه مونده بودم.
داشتم پرونده هارو بررسی میکردم درحالی که خیلی خوابم گرفته بود. خستگی داشت از چشام میزد بیرون. همه جا ساکت بود و مگس هم پر نمیزد. تصمیم گرفتم برم یه چرخی تو راهروها بزنم تا شاید حالم بهتر شه و خواب از سرم بپره. چراغا خاموش بود به جز چندتا چراغ کوچیک با نور های نارنجی رنگ.

شروع کردم به چرخ زدن تو راهروها و سالن ها.
واقعا فکر نمی کردم وقتی وزارتخونه خالی میشه انقد فضاش خوفناک و رمزآلود میشه.
داشتم تو راهروی طبقه پایین گشت میزدم که یه دفعه یه نفر از پشت سرم گفت:
-ایست سر جات بمون.

برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم. نگهبان وزارتخونه بود که منو دیده بود و فکر کرده بود من دزدی، مرگ خواری چیزیم. البته خوب شد باهاش رفیق بودم وگرنه دست گیرم میکرد.
اومد جلو و وقتی دید منم ازم پرسید که اینجا چیکار می کنم.
منم براش توضیح دادم که کلی کار ریخته رو سرم و دارم پرونده ها رو بررسی می کنم و حالا هم دارم گشت میزنم که خواب از سرم بپره.

وقتی براش توضیح دادم ازم خواست که برای گشت زدن برم بیرون از وزارتخونه. چون اگه نگهبان دیگه ای منو اینجا ببینه شاید دستگیرم کنه.
حرفش درست بود. واسه همینم رفتم بیرون از وزارتخونه که البته هوای اونجا بهتر از داخل بود. فقط یکم سوز میومد.
بیرون که رفتم از لحاظ سکوت هیچ فرقی با داخل نداشت. بیرون هم سرد بود هم ساکت. فضای بیرون وزارتخونه رو خیلی دوس دارم اما بیشتر تو ساعت روز. تعدادی نیمکت روی چمن زار رو به روی وزارته که یه فضای جنگلی هم زمینه ی دیدمونه. اینم باید بگم که چیزهای زیادی درمورد اون جنگل شنیدم که زیاد خوشایند نیست.

سکوت عجیبی حاکم بود. روی یکی از نیمکت ها نشستم و تکیه دادم. یه کم به دورو برم نگاه کردم. حس کردم که بیشتر خوابم گرفته. کم کم چشام بسته شد ولی خواب و بیدار بودم. تو حالت خواب و بیدار تصاویر عجیبی جلو چشم میومد. تصاویری از یه شخص سیاه پوش که داشت میومد سمتم و نزدیکم میشد. یه لحظه احساس کردم که بدنم سنگین شده. انگار یه نفر نشسته بود رو سرم. چشامو باز کردم و دیدم که همه ی اون تصاویری که میدیدم واقعیت بوده و خواب نبوده. با خودم گفتم اون یه دیوانه سازه؟ نه یه مرگ پوشس.

روش مقابله با مرگ پوشه ها رو تو دوران نوجوونیم تو کلاس مبارزه با جادوی سیاه یاد گرفته بودم. خواستم چوبدستیمو دربیارم و افسون پاترونوس رو اجرا کنم ولی هل شده بودم. چوبدستیم رو کشیدم بیرون. نزدیک تر شده بود. خواستم افسون رو اجرا کنم اما انقد هل شده بودم که افسون رو یادم رفت. تلاش کردم. فکر کردم. حالا دیگه خیلی نزدیک شده بود. دستشو به سمتم دراز کرد که یه دفعه افسون رو به یاد آوردم. همون لحظه بهترین خاطره ی زندگیم رو به یاد آوردم. روزی که با مالی آشنا شدم. چوبدستیمو گرفتم طرف مرگ پوشه و داد زدم:
-اکسپکتو پاترونوم.

بلافاصله ازم دور شد و به سمت جنگل فرار کرد. تا عمر دارم هیچ وقت تو فضای باز نمی خوابم. امیدوارم که دیگه هیچوقت باهاشون رو به رو نشم.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۹۶

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۳۴:۵۴
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 555
آفلاین
بسمه تعالی


یک رول بنویسید که با مرگ پوشه رو به رو شدید. مهم نیست که کجا و توی چه منطقه ای رو به رو شدید. تنها چیزی که برای من مهمه اینکه شخصیت خودتون باشه و صحنه سازیتون خوب باشه. (30 امتیاز)


باد گرم صحرایی می وزید و خار و خاشاک را از سویی به سوی دیگر می برد و او تماشا می کرد.
کلاهش روی سرش بود، انگشتانش را در یکدیگر گره کرده و صاف پشت میزش نشسته و مرد سیه چرده ای را که دوان دوان به سویش می آمد را از نظر می گذراند.

مرد به سرعت نزدیک می شد، عرق از سر تا پایش جاری بود و نفس نفس می زد. پس از چند دقیقه به مرد رسید و در جلوی میز خم شد تا نفسی تازه کند.

- عمیق تر تعظیم نمای.

سیه چرده زبان سفید چرده را نمی فهمید، پس به نفس تازه کردنش ادامه داد.
اما خم تر شد و موجبات رضایت پشت میز نشین را فراهم کرد.

- کافی است! خیز.

مرد سر از زانوهایش برداشت و پوشه ای مشکی رنگ را روی میز مرد قرار داد.

- ناقص است!

سیه چرده اگر یک کلمه از زبان سفیدها می دانست، همان ناقص بود. پس مشغول توضیح دادن شد.

- نیوا اکو آ سامنداسینه رو هینسن کراکنو.
- خویشتان می باشید. فرمودیم ناقص می باشند.

پوشه را بلند کرده و کوبید و سپس کلاهش را تنظیم کرد. چشمان مرد سیه گشاد شد!
-نرها نرها کواندو سلاراس!

دستانش را به شکلی که گویی قصد دور کردن حشره ی زهر آگینی را دارد در هوا تکان می داد.

- این حرکات موزون منمای که تنها خویش خفیف می نمایی و اینجانب زین چیزکان خوشمان نمی آید. سنگین باش!... پرونده تان را مطالعه می نماییم.

سپس دستش را دراز کرد تا پوشه را باز کند.
مرد رنگین پوست بر آشفت و دستانش را روی پوشه نهاد. ارباب رجوعی بود، گستاخ، قدر نشناس و بی ادب.
امّا آقای زاموژسلی شخصی دانا و کار بلد بود و پوشه را به زور از دستان مرد خارج کرد.
یعنی قصدش را داشت و کشید... مرد دیگر بسیار زورمند و شکم شش تکه بود.

سیه مرد، پوشه را با عصبانیت در هوا تکان داده و مشغول توضیح شد:
- سنا راکچ موریدوس فلتن زارگیه! کراسی کو تو غثیلط!

مرد دیگر نیز با دقّت به او خیره شده بود.
در این حیص و بیص پوشه در دست مرد لغزید و تا بتواند آن را بقاپد، گشوده شده و در برابرش قرار گرفت و آن مرد تنها توانست چند کلمه اندک به زبان آورد. کلماتی که خلاصه ای از زندگی پربار وی بودند. جملاتی که با چشمان مبهوت و لحنی مرموز بر زبان آورد.

- اوه، شت!

سپس ناگهان پودر شده و درون پوشه رفت و پوشه آرام بر سطح صحرا افتاد.
مرد دیگر نیز همچنان پشت میزش نشسته و با دو دستش صندلی را محکم تر گرفت.
خودش خوب می دانست که این تنها حقه ای برای از صندلی خیزاندن وی بود.


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.