هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۰:۲۶ دوشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۹
#21
سال ها طول نکشید! خیر!
خیلی زود فهمید که چه دسته گلی به آب داده!
حتی یک هفته بعد از گوزن شدنش فهمید گوزن بودن شخصیت نمیشود! به قول گفتنی نون و آب نمیشود!

صرف اینکه که ما بین جمعی ساحر و ساحره، شاخ داشتن شاید کمی خاص باشد معنی بر شخصیت داشتن نیست.

او سعی داشت گوزن خوبی بشود!
گوزنی با شخصیت!
مگر میشد یک عضو محفل اینقدر بی شخصیت باشد که توی پست ها فقط از شاخش استفاده شو؟ و نگاه شخصیتی به او نشود! او از نگاه ابزاری بیزار بود!

شخصیت شخصیت شخصیت!
او تصمیمش را گرفت، تصمیم به با شخصیت شدن!
شاید اولش کمی سخت باشد، مخصوصا برای گوزنی که کمی فراخ خاطر شده.
میخورد و میخوابد و می جیشد.
آه او باید خودش را تغییر میداد و برای تغییر باید از جایی شروع میکرد.
مثل همه ی شروع های دیگر او هم از توالت عمومی شروع کرد.
روزنامه را کمی بالاتر از حد معمول گرفته بود و پاین پاین اش را نگاه میکرد!

دانشکده تخصصی سناتور ها!
آه سناتور شدن را دوست نداشت، در اخر کلی فحش میخورد، کلی تحریم به پایش مینوشتند و کلی ناسزای خانوادگی قسمتش میشد، خواست روزنامه را بچپاند در سطل آبشخور زیر پایش و سیفونش را بکشد که متوجه شد اشتباهی زده است.

دانشکده تخصصی سانتور ها!
آه ای سرنوشت! خود خود خرش بود! همان چیزی که میتوانست شخصیتش را بسازد!
سیفون را کشید و به سمت جنگل ممنوعه شتافت.
چند صباحی از کلاس هایش گذشته بود و کمکم شخصیتش رو به تشکیل شدن گرفته بود! کلا شخصیتش، رو گرفته بود! حتی پر رو شده بود.
حالا او قادر بود، باد روده را به شقیقه ربط داده و در نهایت دنباله علت و معلولیش را به ستارگان و دم اصغر مربوط سازد.
خدا بیامرز اکبر را هم دوست نداشت مگر نه از او هم نام میبرد.
حال او میتوانست با نگاه کردن به فرق سر هر کچل یا مو دارِ دوپایی زبان به پیشگویی بگذارد!
آه...
او استعداد زیادی داشت!
انقدر ها زیاد که هیچ وقت نفهمید این کلاس ها واقعا کلاس پیشگویی است نه کلاس اموزش حرافی و اراجیف بافی!
به هر حال اگر مدیر دانشکده هم او را از سم جلو سمت شاگرد دار نزند، شاخ سرخ میدهد کله ی خالی به باد.

ریموند تصمیمش را گرفته بود، شل مغزیش را باید پنهان میکرد! حتی به زور اراجیفی بی ربط که نام هزارگان ستاره در میانش نهفته باشد.
آری او دیگر با شخصیت شده بود!
مثل خیلی از همان ادم هایی که با شخصیت اند، اما... به هر حال اکثرا هم بی شخصیت اند، هر چند که با شخصیت اند!
او اینگونه راحت تر بود، زمانی که شاخش میپنداشتند زیر ذره بین رفتنش مکافات داشت، اما حال که گَهی خنگ و گهی هشیار شود، کسی به پرش هم نمیگیردش.
حال روزگارش معمولیست، تکه نانِ خشکی می خورد و...




***
سلام، میشه قبلی رو بکوبین این و بسازین؟
سپاس!

انجام شد.


ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۳۰ ۰:۳۳:۰۲
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۳۰ ۱۵:۲۴:۱۲


پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ یکشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۹
#22

خرگوش

همه چیز خسته کننده شده بود!
انگاری درجه ی زمان رو، روی کندترین درجه اش زده بودن، نمونه اش برگ خشک و زردی که تاب گرما نیاورده بود، و توی هوا، بین زمین آسمون مونده بود.
وسط محوطه ی جلوی خونه، بخار داغی، از روی آب حوضچه ی کوچک بلند میشد. آدم احساس می کرد اگر همه چیز همینطور پیش بره، آب حوض به قل قل کردن هم می افته.
از کمی اون طرف تر، از کنار اسفالتی که مثل خمیر اسباب بازی شل شده بود، مِهی که معمولا بر سر آتش دیده میشد و انگار گاز های خارج شده از آتش ان که هر چند نامرئی، ولی مثل موجی از آتش میرقصن، و اینبار این بخار و مه از روی خاک داغ خورده ی زمین بلند میشد.

اما او، به سرِ موخوره دارِ دو شاخه شده ی موی ریشش هم نبود، حتی بالعکس!
با دقت تمام سعی داشت یه ورِ سرِ ریشش رو از اینور بکشه و یه ورش و از اون ور، و مثل تیر تیرکمونی که به تیر دیگه ای میخوره و از وسط دو تیکه اش میکنه، اون تار موی ریشش رو به دو نیمه ی مساوی تبدیل و تقسیم کنه!

بعد از چندی تلاش، آهی کشید و با کشیدن پیشونی اش روی شیشه با صدای قیژی، دنبال جایی دیگه از پنجره گشت تا جلوی باد کولر کمی خنک تر باشه و پیشونی پهنش رو خنک کنه. هوای بیرون بد جوری داغ بود!

دوباره آه کشی، سه باره و حتی چهار باره، انقدر از بیکاری و کلافگی آه کشید تا چشمش به چیزی غیر طبیعی افتاد.
خرگوش کوچک و سیاهی کنار حوضچه ی آب جست و خیز میکرد، انگار سوراخی که ازش بیرون اومده بود رو به هوای خوردن آب حوض، گم کرده بود و حالا پاهای مخملی و کوچکش تاب گرمای زمین رو نداشت و مجبورش میکرد تا زیر نور افتاب روی پنجه ی پا برقصه.
طفلک به هر سختی که بود لحظه ای درنگ کرد و زبون به آب حوض زد، آب حوض کوچک، حتی از زمین زیر پایش داغ تر بود، و سوزش زبونش دوباره گرمای زیر پاش رو به یادش آوُرد، اونقدری دور حوض چرخید تا کم کمک از حال رفت و با بدن پف کرده ی سیاهش آماده ی رفتن بود، شاید اون جا خنک تر میبود...شاید!
دهنش و باز کرده بود و زبونش رو بیرون آورده بود... هر لحظه از شدت نفس کشیدنش کاسته میشد و شکم کوچکش کمتر تکون میخورد...
تا اینکه قلبش از حرکت ایستاد و دیگه تکون نخورد.

پیرمرد پشت پنجره، احساس بدی داشت، شاید باید به جای تماشا کردن کاری میکرد، شاید یه ظرف کوچک آب...
شاید همین الان بودن بچه هایی که زیر خاک منتظر خوردن شیر مادرشونن، مادری که دیگه هیچ وقت مسیر خونه رو پیدا نمیکرد.
و شاید بودن آدم هایی که اگه جای پیر مرد بودن کاری میکردن.

پیرمرد دوباره دستی به ریشش کشید و پیشونی اش رو روی پنجره ی خنک جا به جا کرد.
به خرگوشی نگاه میکرد که دیگه تکون نمیخورد.

خورشید بی رحمانه ظلم میکرد، خرگوش هر چی که بود لیاقت بهتر از این ها رو داشت.
ولی بود دست هایی هر چند چروکیده که میتونست جلوی سوزوندن افتاب رو بگیره، دست هایی که ترجیه داد زحمتی به خودش نده.

دوباره آهی کشید و چشماش رو بست، به هر چیز میخواست فکر کنه تا عذابی که حالا روی دوشش کشیده میشد از ذهن بیرون کنه...
با چشمانی بسته و دستهایی مشت کرده نفس میکشید، توی دلش به خورشید ناسزا میگفت و شکایت میکرد.
همونطور که غر میزد نفسش تنگ شد و قلبش سنگین، انگار کسی روی سینه اش نشسته بود، انگاری دیگه نمیتونست چشماش رو باز کنه.
بعد از چند لحظه سکوت، پیر مرد با نفس عمیق و بلندی که بیشتر مثل فریادی بلند بود به هوش اومد.

مرگ هر چه دردناک بود، پیرمرد لیاقت بد تر از این ها رو داشت.




پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۳:۵۵ چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹
#23
-چه کا کنم... چه کا کنم... چه کا کننننننمممم...


چلیک

الا قبل از اینکه ریموند از فرط ندونستن تلف شه درب رو قفل کرد!
اما هر کسی که پشت در بود سخت تلاش داشت در و باز کنه!
-کسی اونجاست؟ کمکککک... یکی این در و بازه کنه... سِر مقاومت کن...

از داخل اتاق اما صدای کسی که سعی داشت در و باز کنه به سختی شنیده میشد!

-چی گفت؟
-هیچی باو، بِلا بِلا بِلا... فک کنم خون آشامه!

از فرضیه ای که الا به زبون آورد مو به تن هر دو سیخ و چوب دستی ها ناخود آگاه به سمت در بالا گرفته شده!
هر کسی که پشت در بود لحظه به لحظه بیشتر تقلا میکرد!
و البته کم کم، صداهای مبهم بیشتری از پشت در به گوش میرسید!

الا گوشش رو به سینه ی در چسبوند و به دقت گوش داد!

-سِر... این در باز نمیشه این دیگه آخر راه ماست!
-تسلیم نشو همرزم، من سرگرمشون میکنم تو در و باز کن!


الا لحظه ای به فکر فرو رفت، صدا انگار شبیه صدای آرتور بود! اِلا، آرتور رو قبلا توی هاگوارتز دیده بود!
-رِی باید در و باز کنیم! آرتور پشت دره به کمک نیاز داره!

ریموند ابتدا از شنیدن اسم آرتور خوشحال شد ولی بلافاصله جلوی الا رو گرفت و مانع از باز کردن در شد!
-از کجا معلوم که خودش باشه؟ شاید یه خون آشامه که اَدای آرتور و در میاره!
-ریموند چی میگی اونا به کمک...

ریموند سُمش رو جلوی دهن الا گرفت و ضربه ای به در زد و بعد با صدایی بلند شیهه کشید!
-به ما ثابت کن که تو آرتوری!

چند لحظه همه جا ساکت شد!
تا اینکه...
-ری؟ ری خودتی؟ باز کن... وای مرلینا نجات پیدا کردیم! سِر طاقت بیار...

ریموند از شنیدن صدای آرتور خیالش راحت شده بود ولی نه کاملا!
ریموند با خودش فکر کرد که اگه این واقعا صدای آرتور نباشه چی؟
-آرتورِ ما که صداش اینقد کلفت نبود اگه راست میگی دستت و از زیر در بیار تو ببینم!

ترقققق

همونطور که ریموند با وسواس سعی داشت متوجه بشه آرتور پشته دره یا نه الا درب و باز کرد و در محکم به پیشونی ریموندی برخورد کرد که پشت در خم شده بود!

زمانی که گوزن بی شاخ و، سَرْ کوفتهِ شده، از درد به خودش روی زمین های آغشته به خون می پیچید آرتور و سرکادوگان با سرعت وارد اتاق شدن و درب و پشت سرشون بستن!
آرتور به در تکیه داد وشروع کرد به نفس نفس زدن.
-سِر... کوتوله کوش؟

کادوگان بر خلاف همیشه که شوالیه ای دلیر و محکم بود، روی زانو بند های زرهی خودش افتاد و همونطور که زانو زده بود، گریه و زاری سر داد!
-کوتوله از پسش بر نیومد... آه اِی همرزم دلیر... درست در میانه ی میدان از هم جداشدیم...

اِلا کنار کادوگان خم شد، دستی به شونه اش گذاشت و با لحنی ملایم شروع به دلداری دادن کادوگان کرد!
-اونجا چه خبر بود سِر....

گومپپپ گومپپپ


با صدای ضربه های محکمی که به درب چوبی و زمخت اتاق خورد همه علاقه شون و به فهمیدن اینکه کادوگانِ زخمی که خون از بازوش می چکید با چه موجود یا موجوداتی می‌جنگیدند منصرف شدن.

کادوگان با تکیه به شمیرش از روی زمین بلند شد، شمشیرش رو بالا گرفت و با لحن شجاعانه ای که دوباره به خودش گرفته بود فریاد زد:
-همرزمان به خط! این درب دیگه طاقت نمیاره باید آماده نبردی بزرگ باشیم! نبردی که تا پای جان، دوش به دوش هم...
-این چیه؟

ریموند که روی زمین به خود میلولید و بسی ملول شده بود، دریچه ی آهنی و زنگ زده ای پیدا کرده بود که ما بین کثافت های کف اتاق مخفی شده بود!









ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۷ ۱۴:۰۵:۴۱
ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۷ ۱۴:۱۲:۱۰


پاسخ به: تالار عمومی ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹
#24
-عا....

گوینده دیالوگ کمی خجالت کشید! معمولا سابقه نداشت بیش از یک نفر موقع صحبت کردنش بهش گوش بده!
-عا میشه به شومینه نگاه کنین؟

سر ها به سر جای اولش برگشت و پنه لوپه که حالا دوباره میتونست نفس بکشه چنتا کاغذ رنگی رنگی رو بالا گرفت!
-بیاین نقاشی بکشیم!

پنه لوپه که کمی اعتماد به نفس گرفته بود به سمت شومینه حرکت کرد و نقاشی هایی که توی دست داشت و بالا گرفت!

-عا پنه اینا چین؟:/

پنه لوپه کمی پوکر فیس شد! انتظار نداشت که ریونکلاوی های باهوش تا این حد با هنر آشنایی داشته باشن!
-عا... نقاشی دیگه! یه تصویر که روی کاغذ میکشن، میشه نقاشی...

همه بدجوری به پنه لوپه و نقاشی هاش نگاه میکردن! از دید یک ریونی کاغذی که جز عدد و حروف چیزی روش باشه بی مصرفه!
واقعا جای تأسف داشت که این هوش بالای ریونی جایی به دور از هنر پرورش داده میشد!

پنه لوپه که میزان علاقه رو میدید، شور و شعف و استقبال از ایده شو میدید، برگشت تا سر جاش بشینه!

-میشه یکم دیگه نگاش کنم؟

شومینه این حرف و زد و دستی از آتیشش بیرون آورد و گوشه ی کاغذ نقاشی شده ی پنه رو جلوی چشای سرخش گرفت!

ناگهانی خیلی یهوی شومینه بغض کرد و شروع کرد به جرقه پرتاب کردن!
-اینجااااا کجاستتتتت؟

پنه لوپه که محکم گوشه دیوار پناه گرفته بود با نگاهی وحشت زده پاسخ داد.
-اون فقط یه نقاشیه!

شومینه از جرقه زدن دست برداشت، اخه انتظار داشت که چیزی که توی نقاشی دیده واقعیت داشته باشه!
و همون طور که نقاشی مادر مرده و سوخته رو روی زمین می انداخت رفت توی لک!
-میدونستم یه همچین چیز زیبایی فقط تو نقاشی هاست!
کاش میتونستم به دنیای نقاشی ها برم و اونجا رو از نزدیک ببینم! ای خودااا! چرا من و شومینه افریدی؟

ریونکلاوی هایی که یا از جرقه های شومینه سوخته بودن یا زیر میز و پشت کاناپه پناه گرفته بودن به سمت نقاشی رفتن!
کل محتویات نقاشی یک عدد گل بود و یک پروانه! که توی چمنزاری سر سبز قرار داشت!
-عا... شومینه! درسته این نقاشیه! ولی...

سو با انگشت به بیرون از پنجره تالار اشاره کرد و ادامه داد:
-اون بیرون چیز هایی زیبا تر از یه گل پروانه میشه دید!
مثلا...
-شمال!
-عا.. اون که نه... ولی خب اره مثلا شمال!

شومینه از شنیدن صوبت های سو از حالت بعض و اندوه انبوهش در اومد! کمی باد کرد و بعد از چند ثانیه نفس نکشیدن به کلی ترکید!
-من میخوامممم برم بیروون!
-زرشک!
-پیاز!
-هویج!

شومینه که معنی نگاه هایی که بهش دوخته شده بود رو میفهمید کمی غر غر کرد، کمی جرقه زد، کمی تکون خورد و به ارومی از دیوار پشتش جدا شد!
دو تا پای فینگولی و خیلی کوچیک از زیر شومینه بیرون زد و دو تا دست داغ قرمز از تو اتیشش، زیر چشای گرد و قلمبه اش! منم میتونم راه برم!

نگاه معصوم، چهره ی ملتمس و غم مضاعفی که چشمای شومینه نشون میداد میتونست کافی باشع تا ریونی ها با حرف شومینه موافقت کنن!
-حالا کوجا میخوای بری؟:/
-شمال!

چند ساعت بعد

تالار ریون با انبوهی از چمدون های باز و بسته ی ابی رنگ و فیروزه ای و بنفش و نیلی رنگ پر شده بوده و
کیلو کیلو لباس و لوازم ارایشی از در و دیوار و کمد میریخت!

-ضد افتاب من کوششش! گب مگه نگفتی پسش میدی پس چرا نیست!

سو لی که توی اتاق های تالار با عصبانیت دنبال گابریل میگشت شاهد سعی و کوشش فراوون ریونی ها برای چمدون بستن بود!
پنه لوپه کلا دو دست لباس داشت و یک باکس نوشابه ی شیشه ای رو به سختی توی چمدونش جا داده بود!
سوزانا و کردلیا از بین کلاه افتابی های قدیمی سو در حال انتخاب بودن! ولی از نگاه کردن به چمدوناشون میشد فهمید که البته جایی جز روی سرشون برای بردن چیزی دیگه ندارن!
روزیه یک تیکه از کتابخونه ی توی دیوار و کنده بود و سعی داشت توی چمدون بزرگش بچپونه!

-عا... درو میخوای فقط کتاباش و بر داری؟ فک کنم قفسه اش سنگین باشه برات!:/
-اومم... ممنون سو خیلی فکر خوبیه،وا... حالا چرا اینقد پریشونی؟
-گب! گب داره سر به سرم میذاره! ضد افتاب من و برداشته و گم و گور شده!
-خوابگاه پسرونه!
-اونجا چه غلطی میکنه... گَبببببب!




ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۴ ۱۸:۵۲:۳۸


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ پنجشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۹
#25
پست پایانی!



به نظر فکر خوبی می اومد.
یعنی می شد گفت منطقی بود.
بذارید واضح تر بگیم! برای دلهای ساده و بی دوز و کلک محفلی ها این ایده ی قشنگی بود.

-جمع کنیم بریم باو، چشم محافظ از اولشم تو خود محفل بود!

جوزفین که احساس میکرد با اینکه چشم محافظ مدت ها کنار خودش بوده ولی هیچ وقت متوجه اش نمیشده، کمی پوکر فیس شده بود و با همون پوکریت گوشه خیابون منتظر تاکسی دربستی به سمت محفل شد.
-در بست...

وییژژژ(افکت رد شدن ماشین وکنف شدن محفلی ها)

-مونت اصل اول برای گرفتن تاکسی داشتن لبخنده! من و نیگا!

گوزن خوش بر و رو، دستی به سر وصورتش کشید و لبخندی به پهنای باند فرودگاه ریچارد به لب بست و دست شو برای تاکسی نارنجی رنگی که از دور، دود کنان و با ناز و عشوه می او مد بالا گرفت.
-دربستتت!

قیژژژژ(افکت ترمز شدید ماشین)

با کله ی گرد و قلمبه ای که راننده داشت و اهنگی که همون کله رو به تکون خوردن وادار کرده بود محفلی ها به شیوه ی همیشگی که در بست میگرفتن به سمت ماشین حمله ور شدن...

-هویییییییی! کجا؟ کجا؟ طرح فاصله گذاری اجتماعیه! فقط سه نفر!

نیم ساعت بعد جلوی محفل سه محفلی که از شدت اهنگ گوش دادن داخل تاکسی حالت تهوع گرفته بودن سینه خیز وارد مخروبه های محفل شدن!
هیچکس خونه نبود!
خبری از پروفسور هم توی اشپزخونه نبود! حتی هنوز خبری از شام هم نبود!

فقط یک عدد هری پاتر، به شکلی کاملا کیوت و در صلح وارامش کامل، روی کاناپه ی مخصوص خودش دراز کشیده وسخت مشغول گوش دادن به نوار صوتی چگونه با لبخند کیوت تر باشیم بود و اصلا متوجه ورود تازه وارد ها نبود.

-خب فکر میکنم اینکه یهویی کارمون و انجام بدیم خود هری هم کمتر درد بکشه! هاگرید تو پاهاش و میگیری، ری تو دستاش و میگیری، منم چشمش و در میارم!

آرتور چاقوی جیبی ظریفی رو بیرون کشید وضامن فینگولی شو جلوی چشمای هاگرید باز کرد. برق تیزیه چاقو، هاگرید و دو به شک کرد!
-میگم هری گوناه نداره؟ میخواین اول به خودش بیگیم؟

-دیگه دیره دیگه دیره دلم داره...
-ری!
-تخصیر راننده تاکسیه خو! با اون اهنگاش! ایششش...
- یک دو سه..
-همه بی خیال غصه...
-

لحضاتی بعد هری بی خبر از خبر، جیغ کشون، عربده زنون،حنجره پاره کنون در مقابل چاقوی ارتور که گوشه ی چشمش ومیشکافت مقاومت میکرد.
-ارتور دستم به موهات، تو رو به ریش مرلین قسمت میدم فقط بگو چیشده؟
-د اروم بگی بچه، خودت میفهمی...

تق تق تق

-کیه کیه در می زنه من دلم میلرزه...
-ریییی! بسه دیگه! حواست به کارت باشه!
-

تق تق تق


-کیه کیه؟
-منم تهی... نه اقا اشتب شد... مامور بیمه ام تشریف بیارین دم در...

هاگرید و ری مات ومبهوت از شنیدن اسم بیمه به همدیگه نگاه میکردن!
-مامور صیغه چه بیمه ایه؟
-اوم هاگ فکر میکنم بیمه رو قبلا شنیدم! یه رسم مشنگیه که هر چند وقت یه بار پول میدن به یه ادمی اونم میگه شما بیمه شدین! احتمالا یه لفظ لاکچریه که ماگل ها برای شنیدنش پول میدن! ماگلا کلا مشنگن!

ارتور سرش پایین انداخت وبا خجالت گفت:
-خب فک کنم رسم مسخره ایه ولی منم خودم و بیمه کردم!
-جون من؟
-...
هری که شاهد ابراز نظر های احمقانه چاقو به دست های بالای سرش بود، به تفصیل پرده از هویت انواع بیمه برداشت!


چند ماه بعد!

هری دفترچه خاطراتش وباز کرده بود وقلم دراز و بد رنگی رو محکم روی صفحه ی زمخت کاغذ کاهی دفترش میکشید!

به نام مرلین
امروز اولین روزیه که از بیمارستان مرخص شدم!
هنوز زندگی قشنگیای خودش و داره! مطمعنم زندگی با یه چشم هم زیباست!
البته خونه ی جدیدمون واقعا زیباست وافسوس میخورم که کاش با جفت چشام میتونستم این همه زیبایی رو ببینم!
خونه ی کوچیک و نقلی ایه ها ولی از اون وضع سابق که یه سقف درست ودرمون هم بالای سرمون نداشتیم بهتره!
هعیی! هنوز درست به یاد دارم! وقتی مامور بیمه به ارتور گفت بیمه هزینه ی خرید خونه جدیدی رو متقبل شده، و اینکه بیمه اتش سوزی به همین دردا میخوره برق خوشحالی توی چشم های ما حلقه میزد! خیلی لذت بخش بود! شنیدن یه خبر خوب، درست توی اوج بدبختی هامون!
ولی کی فکرش و میکرد!
کی فکرش و میکرد برق نگاه ما به هم اتصالی کنه و چش و چار مون از کار بیفته!
هعی! حالا به ما میگن چهار ذوق کن یه چشم! اسم ضایعیه میدونم!
به هر حال زندگی زیباست!
لبخند پروفسور زیباست!
نگاه ناز ومعصوم گربه ی پنی زیباست!


-چخههه توله سگ!
-فیششششش(افکت و دیالوگ اعتراض شدید گربه)

جیغ و داد توله ها... چیزه بچه های ارتور زیباست!
صدای شکستن شاخه های درخت زیر پای جوزفین زیباست!
البته شاید باید برای جوزفین توضیح بدم که شاخه های گل رز توی بالکن طبقه ی پنجم یه اپارتمان پنجاه متری تحمل وزنش و نداره.
اوم داشتم میگفتم!
داشتن یه اتاق خواب اشتراکی با شونصد نفر محفلی زیباست!
خوابیدن روی تخت خواب یه نفره ولی سه تایی زیباست!
اره زندگی هنوز زیبایی هاش و داره! حتی همین الان!
پایان


هری دفترچه خاطرات شو بست! با افسوس از این همه زیبایی، از بین دست و پای محفلی های تو اتاق راهش و باز کرد، به سمت بالکن رفت، نیم نگاهی به جوزفین انداخت! نفس عمیقی کشید!
و به دلیل اینکه دیگه تحمل این همه زیبایی رو نداشت از بالا... به پایین پرید!







ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۲ ۱۱:۱۵:۳۶


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۰:۲۲ سه شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۹
#26
کمی بالا تر از جایی که وین از ترس به خودش میلولید، چراغ های سالنی دراز و طویل، که از قضا مهتابی های چشمک زن و نیم سوزی بودن به صدای قدم هایی گوش میدادن که لحظه به لحظه نزدیک تر میشدن!
قدم هایی که ناله میکردن و ناله هایی که جیغ میکشیدن و جیغ هایی که مهتابی ها رو میشکستن!

کادوگان سوار بر کوتوله چهار نعل روی زمین لیز و خیس خورده از خون راهرو می تاخت و آرتور چهار چنگولی با چنگ و دندون دم کوتوله رو گرفته و روی زمین کشیده میشد!

بالای سر این جیغ و فریاد ها خورده شیشه های شکسته مهتابی ها توی سر و صورت و چِشم و چار آرتور فرود میومد و جیغ و دادش و بیشتر میکرد.

-محکممم بگیر خودت و همرزم، میخواییم بپیچیم!

آرتور با چشمهای زخم شده انتهای راهرو رو نگاهی انداخت، دیواری به سرعت به اونها نزدیک میشد! پس محکم دم اسب کادوگان رو گرفته و چشاش و بسته و از ته حلقش شروع به جیغ کشیدن کرد، جوری که زبون کوچیکه ته حلقش محکم خودش و چسبیده بود تا به بیرون پرتاب نشه!

لحظه ای قبل از برخورد صحنه اسلوموشن شد!

صدای جیغ ها کلفت و نامفهوم شد، سم های کوتوله روی زمین میلغزید و سعی داشت قبل از خوردن به دیوار تغیر مسیر بده، کادوگان که مثل خلبانی که در حال سقوطه و کاری ازش برنمیاد فقط به جلو نگاه میکرد و یال و کوپال کوتوله رو میکشید و آرتور که روی زمین کشیده میشد دست و پا میزد!

بنگگگگگگگ

با صدای بلندی که شنیده بود چشماش و باز کرد، نور تیز و پررنگ چراغی توی چشمهاش بود، سعی کرد از جاش بلند شه ولی متوجه شد که دست و پاهاش و با طناب هایی کلفت به تختی بسته ان...

وقتی به اتاقی که توش بود نگاه کرد و به وسایلی که گوشه و کنار اتاق پخش شده بود خیره شد، ضربان قلبش بالا رفت، نفس هاش تند شد و بدنش به تقلا افتاد.

اتاقی که خونابه ای روی زمین هاش جریان داشت و دیوار هاش پر از رنگ زجر و خون بود، تکه هایی از دست و پای بریده شده، انگشت و ناخون کشیده شده، گوش هایی که از سقف آویزون بود.
و البته اره های کوچیک بزرگ و چاقو هایی ساطور مانند همه جا پخش بود.

اتاقی که توش بود جای خوبی نبود، باید هر چه زودتر از دستِ دست بندهایی که به تخت چسبونده بودش راحت میشد.
محکم خودش و تخت و تکون داد، تخت لق میخورد و داشت وارونه میشد، صدای تخت که بلند شد، صدای قدمهایی از بیرون اتاق هم به گوش رسید، قدمهایی که هر لحظه نزدیک تر میشد، قدم هایی که شاید اخر راه بود.

محکم تر و محکم تر با تمام قدرت!

تخت روی پایه کوچیک ترش لقی خورد و به پهلو روی زمین افتاد، سر ریموند بد جور به زمین خورده بود، هنوز دست پاش گیر بود ولی دیگه نای حرکت کردن نداشت، تازه متوجه گرمای سرش شده بود، حالا خونی که از جفت شاخ بریده شده ای رو به روی صورتش میچکید رو میدید میفهمید چرا سرش خیس شده!


ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۱۹ ۰:۲۵:۱۰


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶ شنبه ۲ فروردین ۱۳۹۹
#27
ریگولوس ها به ریگولوس ها نگاه میکردن! ریگولوس هایی با دامن کوتاه از همه بیشتر جلب توجه میکردن!

جوزفین یکی از همون ریگولوس های دامن دار بود!
البته این جادوآموز دامن پوش طبق عادت همیشه اش، سر کلاس خواب بود و تا ساعت ها بعد از خالی شدن کلاس بیدار نشده بود!

هاممممم(افکت خمیازه کشیدن)

-فک نمیکردم کلاس کریچر اینقدر بتونه جذاب باشه!
خوشم اومد! ولی گردنم یکم...

جوزفین کش و قوس به خودش داد و بعد هم خم شد تا کوله ی اویزونش و از زیر صندلی برداره، اما... با صحنه ای مواجه شد که...
-پاهام! پاهام چرا اینقده بیریخت و... پاهام چرا مو داره؟ پاهام...

جوزفین از فرط چندشش شدن، حالی به حولی شدن، اوق زدن، گریه کردن، توسرش زدن، صورتشو چنگ انداختن و کلی حرکت انتحاری دیگه از هوش رفت و وسط کلاس ولو شد!

مدتی بعد که جوزفین به هوش اومد متوجه شده بود که علاوه بر پاهای عجیب، صدایی کلفت تر شده، موهایی کوتاه شده دچار تغیرات دیگه هم شده!
تغیراتی که جوزفین رو دوباره به خود زنی و پنجول کشیدن صورتش مجبور کرد.

جوزفین بی خبر از این که هستن ریگولوس های دیگه ای هم، که سخت دوست دارن به شکل خودشون برگردن، خجالت بیشتری میکشید و اندوه بیشتر تری رو تحمل میکرد و خعلی خعلی آروم و یواشکی از سالن های خالی از جمعیت و متروکه ی هاگوارتز راهی شده بود و به دنبال گوشه ای میگشت که به تنهایی ببینه چه خاکی، از چه نوع و رنگی باید روی سرش بریزه!
ساعت ها گذشت و جوزفین به دخمه ای مرطوب و کم نور رسید که مثل انباری ای قدیمی گوشه و کنارش پر بود از جعبه هایی چوبی و خالی و شیشه های شکسته و کثیف و پر از خاک.
جوزفین آیفون جدیدش و درآورد و سفت و سخت توی هاگوارتز اِسکولار مشغول سرچ کردن شد!

چگونه پسر نباشیم!؟
چگونه دختر شویم!؟
چگونه خودمان شویم!؟
چگونه ریگولوس نباشیم!؟
من نمیخوام ریگولوس باشم!؟
من و از ریگولوس بودن در آر!
و...


این ها کلماتی بود که جوزفین سرچ میکرد، اما مثل هر سرچ دخترونه ای جوزفین از مسیر اصلی سرچ هاش دور و دور تر شد و دقایقی بعد مثل گربه ای چشم درشت به گوشی خیره شده بود و اخرین انیمه ای که دوست داشت و نگاه میکرد!

ساعت ها گذشت و گذشت! جوزفین دیگه به انگشت کوچیکه ی پاش هم نبود که تغیر شکلی روش ایجاد شده و باید هر چی زودتر به شکل اولیه اش برگرده مگه نه کلاس بعدش رو از دست میده، یعنی یه جورایی... کلاس بعدیش هم دیگه به همون انگشت کوچکه ی پاش هم نبود!

چند هفته بعد، درست زمانی که اخرین ریگولوس هم از ریگولوس بودن خارج شده بود، جوزفین که بیخیالیه پسرونه ای روی مخش تاثیر گذاشته بود و همون گوشه ی انباری گردو های توی جعبه ها رو میخورد و انیمه اش رو میدید به ناگهان به جوزفین تبدیل شد!

طلسم ریگولوس کن که از بدن جوزفین بیرون اومده بود روی شونه ی جوزفین زد و گفت:
-مونت، خوش گذشت ولی... ولی دیگه اثر این طلسمه داره از بین میره و من باس برم!

طلسم تو سر خود زنون و گریه‌ کنون و بای بای کنون راهش کشید و از انباری بیرون رفت!

جوزفین هم که با نبود طلسم ریگولوس به حالت عادیش برگشته بود راهی کلاس درس شد و ...


سخنی با استاد:
(به ناگهان یاد این صحنه های عشقولانه ای افتادم که دختر و پسر وقتی هم و دارن کل زندگیشون فراموش میکنن و با هم خوشن!:/ شد داستان جوزفین و ریگولوس که وقتی با هم بودن و توی یه جسم بودن کاری به هیشکی و هیشکس نداشتن! ای جانم!)


ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲ ۲۳:۵۲:۲۹


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۳۲ پنجشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۸
#28
اثری از محفل!


-باباجونیا، بابا جونیا، بلند شید که محفل تکونی عید شرووووعععع شده!

صبح محفل، با شور و انرژی شروع شده بود، دامبلدور و گروه بیدار باشش، اتاق به اتاق حمله میکردن، پرده های پنجره ها رو میکندن و آفتاب و هل میدادن تو اتاق!

نفر اول پرده هارو به شاخ میکشید و نفر بعدی که یه پرتقال گوگول بود روی تخت صاحب اتاق میپرید و با یکی دو تا بوس پرتقالی محفلی صاحب اتاق و بیدار میکرد!
هوای دم عید واقعا بوی عید و میداد.

توی محفل، بوی شیشه شور ها توی هوا پخش بود، صدای چوب کاری فرش های قدیمی و خاک خورده ی محفل از حیاط خلوت میومد و سر و صدای جیغ و داد و آب بازی های سرِ فرش شستن ها، دیوارهای محفل و پایین میاورد!

هر گوشه ی محفل یه نفر شاد و شنگول با پیچیدن یه دستمال دور سرش و یه دستمال تو دستش، مشغول صابیدن در و دیوار بود.

مالی و بچه هاش و نوه و نتیجه هاش آشپزخونه رو پر از بوی شیرینی میکردن و اون گوشه کنار بوی یه خورش قرمه سبزی خوف و خفن به مشام میرسید!

توی راه رو های آفتاب گیر، زیر نور تنوری خورشید،گرد و غبار ها با آواز هاگرید توی هوا ملق میزدن!

خنده های زیر زیرکی جرالد و ماتیلدا از لب پنجره هایی که پاک میکردن، جیغ و داد مالی سرِ فرد و جرج که قاطی خمیر شیرینی، چن تیکه شکلات برتی بارتی با طعم همه چی میریختن، جیغ های بنفش و نارنجی آرتور موقع تمیز کردن لوستر هایی که اتصالی داشتن، صدای چوب کاری فرش ها با قدرت بازوی هاگرید، صدای شلپ شلوپ آب بازی پنه لوپه و گادفری موقع فرش شستن و اوووووه هر گوشه ی محفل رنگ و بوی عید رو... داد میکشید!

همون گوشه کنار ها، گاهی اوقات وسط مسطا، یکم اون وَر تر، یکم این ورتر، زیر میز، توی پریز، بغل گاز، روی پنجره ها، توی شلینگ آب، بین خاک و خُل فرش، جوزفین اما...
کاری گیرش نمیومد، توی رختشور خونه، قاطی لباسا، توی آشپزخونه، ما بین خمیر ممیرا، توی پذیرایی، توی سطل رنگ، هیچ جا و هیچ کس، کاری دست جوزفین نمیداد!

هیچکس نمیتونست به جوزفین اعتماد کنه و کاری دستش بده، آخه جوزفین، آخه جوزفین هیچ سابقه ی خوشی توی هیچ زمینه ای نداشت!
جوزفین یه خرابکار بالقوه ولی ناخواسته بود!

جوزفین که بغض گلوش و گرفته بود و دستمال گردگیری دور موهای قرمزش و باز میکرد، واسه اینکه هیچکس حال و هوای خوش عید و خونه تکونی قبلش و با جوزفین سهیم نمیشد، راهِ راه پله رو پیش گرفت و با دل کوچیک و شکسته اش راهی اتاقش شد.
جوزفین در اتاق کوچیک زیر شیروونی شو محکم بست و همون پشت در، اشک هاش رو رها کرد، بعد هم خودش و روی تخت خوابش انداخت و صدای گریه شو توی بالش مخملش... قایم کرد.


حیاط خانه گریمولد


تو حیاط غوغا بود، بیشتر از اون چه که فکرشو بکنید. هواپیمای ریچارد با اثاثیه جدید محفل وسط حیاط فرود اومده بود و باعث نابود شدن تمام زحمات محفلی ها شده بود.

ظرف های کیک رو زمین بودند و گربه پنه لوپه و ماتیلدا با لذت توت فرنگی ها و میوه های داخل کیک رو نوش جان میکردند.

سطل های رنگ پرواز کرده و مستقیم رو دیوار های سفید و براق فرود اومده بودند و بدتر از همه، ریش های پروفسور دامبلدور پر از رنگ شده بود.

پروفسور که به ریش های بلند و مو راپنزلی اش اهانت شده بود با عصبانیتی وصف نشدنی فریاد می زد صورتشو چنگ می انداخت!
-نه! چرا ؟ آخه چرا ریش نازنینم...

درست زمانی که هیچکس فکر نمیکرد اوضاع از این بی ریخت تر شه، از داد و فریاد دامبلدور و ترکیبشون با گرد و خاک حیاط طوفان شنی به پا شد که چِش چش و نمیدید!



اتاق جوزفین



جوزفین که کمی آروم شده بود، مجله صد و ده صفحه ای شو باز کرد و هندزفریش رو تو گوش هاش گذاشت بی خبر از غوغایی که در بیرون از اتاق به پا بود خودش و مشغول کرد.
-تا مجله رو تموم نکنم بیرون نمیرم باو، نه که خعلی هم من و همه دوس!


حیاط خانه گریمولد


بعد از فروکش طوفان, پروفسور نگاهی به اطراف کرد و با چهره های داغون محفلی ها مواجه شد.

تمام موهای آرتور در دستش بود, ریموند بالای درخت بود و شاخ به شاخ شده بود، چوب های خونه درختی وسط حیاط ریخته بود و نیمی از محفلیا رو له کرده بود، همینکه دوربین روی خرابه های وسط حیاط زوم میکرد ناگهان صدای جیغی از دور دست ها اومد و بعد از دقایقی دختری بر روی دستان پروفسور فرود آمد.
-سلام مزاحمتون نیستم؟
-نه باباجان..!
-پس...چطور میشه همچین طوفانی ساخت؟ چرا ری رو درخته؟ چرا هاگرید تو فرشه؟ چرا آرتور قشنگه؟ چرا اون اقا اسمش مشنگه؟ ؟ چرا جوزفین اونجا نشسته..؟ عه پروفسور! چرا جوزفین اونجا ننشسته؟

چش و چار از کاسه در اومده محفلی ها به جای پارک همیشگی جوزفین افتاد! طبقه اول خونه درختی، زیر شاخه ی اصلی، بغل خونه ی سنجاب درختی!
-جوزفین نیستتتتتتت؟
-جوزفین...
-نیست..!

بغض گلو ها رو گرفت و صدا ها تو سینه حبس شد!
-هوررررراااا!

این صدای خوشحالی تمام بچه های محفل بود.
هر اتفاقی که پیش اومده بود قابل جبران بود، اگه، اگه، اگه فقط مزاحمت های جوزفین در کار نبود!

راند دوم محفل تکونی بعد از خوردن ناهار شروع شده بود!
از اون همه شور شوق دیگه چیز پررنگی نمونده بود، بوی شیرینی آشپزخونه جاش و به صدای شسته شدن ظرف ها و غرغر های مالی داده بود، خاندان مو قرمز های کوچیک به تقلید از مالی هر کار کوچیک و بزرگی رو با غرغر انجام میدادن.

هاگرید خسته از تکوندن فرش هایی که دوباره با گردوخاک چندی پیش کثیف شده بودن کف حیاط خلوت وِلو شده بود.

دامبلدور توی انباری دنبال حلالی برای پاک کردن رنگ ریش هاش بود ولی جز کوهی از ظرف های شیشه ای خالی چیزی قسمتش نشده بود.

آرتور با رنگ کردن دیوار ها به مشکل خورده بود، پنه لوپه با فشار کم شیر آب ساعت ها میشد که فرش رو آب میکشید.

ماتیلدا و جرالد که خسته شده بودن بگو مگو داشتن!
وَوَوَ... هر گوشه ی محفل بوی بد خستگی و غم و اندوه و میداد.

کمکم میشد متوجه جای خالی بعضی ها شد، بعضیایی که هیچ وقت خسته نمیشدن و تا آخرش پایه ی شوخی و خنده بودن.
بعضی هایی که آخر کار های سخت و به عهده میگرفتن و به همه کمک میکرد، بعضی هایی که خستگی و با شیطنتاشون از بین میبردن و پرچم خنده و خوشحالی رو همیشه بالا نگه میداشتن، بعضی هایی که اسمشون جوزفین بود!
کسی نبود که محفل بهش بگه این کار و نکن و اون گند و نزن و این و نشکن و اونو خرد نکن و...
ولی... شاید جاش خالی بود!

همه ی دستمال سر ها با بیحوصلگی و کجکی روی سرا بسته شده بود و با کمک بغض صاحب دستمال در و دیوار های محفل و با حس و حال دلتنگی تمیز میکرد!

-دیع نمیتونمممم من جوزفین مو موخوام! عووووواَااا...

با ترکیدن بغض هاگرید کل محفل ترکید! صدا های کوچیک و بزرگ ترکیدن بغض ها راه پله ی تمیز و صابونی محفل و طی کرده و پشت یه در بسته وایساد!


تق تق تق


-برو همون جایی که ازش اومدی!
-آخه اونجایی که من ازش اومدم به تو نیاز دارن!
-دروغه! هیچکی به من نیاز نعاره! من یه دست و پاچلفتی بدرد نخورم! یه خرابکارِ رو اعصاب!

جوزفین گوشه پنجره کوچیک اتاقش نشسته بود و با آهی که میکشد به آفتاب پشت ابر نگاه میکرد!

-آخه... این دقیقا همون چیزیه که بهش نیاز داریم! تو این مدت که همه ما آدم بودیم، همه چی خسته کننده و بی روح شده بود، همه چی تیره و خاکستری شده بود! ما یه رنگ جلف میخواییم! یه صدای تیز! یه شیطون خرابکار! یه جوزفینِ مونتگومری!

مونت اشکاش و پاک کرد، شلوارش و پاش کرد، موهاش و ریخت و پاش کرد و در اتاق شو باز کرد!

در که باز شد...گوله گوله محفلی به اتاق حمله ور شد و مثل دریای مواجی که قایق کوچیک روش و تکون میده، جوزفین هم روی دست های محفلی ها به هوا پرتاب شد!


آهای دختر درختی، آهای آدامس خرسی، آهای رماتیسم مغزی!
آهای افتخار فسقلی، آهای مهربون قلقلی، آهای شیطون وزوزی!
تولدت مبارک!







ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۲۹ ۱۲:۳۹:۲۶


پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ جمعه ۲۳ اسفند ۱۳۹۸
#29
سلام استاد! ایشون خدمت شما!



پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۹:۰۶ جمعه ۲۳ اسفند ۱۳۹۸
#30
-نفر بعدی بابا جان!
-عَرررررررر!
-ریموند بابا چرا عَر میکشی؟ بیا با عشق دوئل کنیم!
-عشق؟ پروفِ من! عشق؟ دوئل؟ اینا که با هم منافات دارن! اصن شاعر میگه:(از منافات عمل غافل مشو،گندم از گندم بروید عشق ز جو)

جوزفین که توی صف کمی عقب تر از ریموند بود مقداری تغییر رنگ داد و عشق ازش جوشید و گوله گوله روی زمین ریخ.

-بابا جان چوبدستی و بالا میگیری یا میخوای امشب تو کوچه لالا کنی؟

ریموند گوزن تیتیش مامانی ای بود! خوابیدن در جایی کثیف و آلوده به اسم کوچه کمی دلهره آور میبود!

ریموند همینجور که با گوشه چشم و نفرتی آغشته به مهر و عطوفت به ارنست نگاه میکرد که گوشه ای از تالار دوئل تخمه میشکست و پوستاش و جایی دور تر از دسترس کریچر میریخت، عَررر کشان و اشک ریزون و دست زنون(صرف تولید قافیه) به سمت دامبلدور حرکت کرد.

-آفرین بابا جان! مسأله آموزش شوخی بردار نیس باس جدی گرفته شه...
-لوموس...

تکه نور کوچیک و فِس فس کنی از انتهای چوب دستی ریموند خارج شد و اروم اروم مسیر بین ریموند و دامبلدور رو طی کرد و روی بینی پروفسور فرود اومد!

-بابا جان؟ دوئل کردیم الان؟
-بله پروف... عَرررررر...

ریموند کمی احساساتی شده بود و طبق عادات خانوادگی گوزن ها کله اش رو مثل شتر مرغ توی زمین فرو کرد!

ارنست که شاهد صحنه ی رقّت انگیز میبود پایان اولین دوئل رو اعلام کرد و با گل به خودی ای که ریموند زده بود پروفسور دامبلدور رو پیروز دوئل معرفی کرد!
-همونجور که مشاهده کردین احساسات توی دوئل مثل راه رفتن روی لبه ی تیز چاقوییه که اگه از روش بیفتین کارتون تمومه!

یکی از جادو آموز های برق زن و پولکی دستش و بلند کرد و قبل از اجازه دادن ارنست شروع به صحبت کرد.
-استاد پایین اون لبه ی چاقو که اگه از روش بیفتیم چیع؟
-در مثل هیچ مکاشفه نیس اِما! تشریف بیارید نفر بعد شمایید!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.