- تو به چه جرئتی با من این طوری حرف می زنی؟ هان؟ اصلا تو کی هستی که بخوای با من حرف بزنی؟
-بلا!
- ساکت شو پلاکس! دارم با این آدم پیر خرفت حرف می زنم. معلوم نیست مرگخواره یا جاسوس محفل! الکی خودشو مرگخوار جا زده. مثلا من بلاتریکسم ها! چطور جرئت کرده این طوری با من حرف بزنه؟
- بلاتریکس!
- پلاکس! بس کن دیگه! تو هم مثل این نمی فهمی کی باید حرف بزنی؟ واقعا براش متاسفم. مثلا داره با یک لسترنج حرف می زنه ها. قبلا کسی جرئت نمی کرد جلوی من حتی دهنش را باز کنه!
- بلاتریکس لسترنج!
بالاخره بلاتریکس نگاهش را از آن مرگخوار می گیره و به پلاکس نگاه می کنه که با ترس و لرز به بوم خیره شده.
- چته پلاکس؟ چرا حرف منو قطع میکنی؟
- اونجا را نگاه کن.
در سمتی که پلاکس اشاره می کرد، مالفینست در حال خارج شدن از بوم بود...
- اخ جون!
- نیافتادیم تو کتاب!
- عالی شد!
- چی شده؟ من کجام؟ شما کی هستید؟
بلاتریکس جواب مالفینست را داد.
- من بلاتریکسم، بلاتریکس لسترنج. و اون ها هم مرگخوار هستند. ما سیاه ترین و تاریک ترین ارتش در دنیاییم، و تو! تو باید بری تو معجون ما!
- شما سیاهین؟ چه خوب! فوق العاده است! میشه به منم یاد بدین؟ من بلد نیستم. حتی بلد نیستم شیطانی بخندم. ببینید: ها هی هی هو... نه ... هی هی هی هی ... اینکه خنده ی معمولی است...ها هی ها هی...ای بابا! دیدین گفتم نمی تونم!
- مگه تو تو داستان شرور نیستی؟
- آره... نه... یعنی تقریبا، من فقط نقش بازی می کردم اما من دلم می خواد واقعا سیاه باشم! اگه بهم یاد بدین،می رم تو معجون!
بلاتریکس مرگخواران را جمع کرد.
- بهش یاد بدهید سیاه باشه، اگه نباشه نمی تونیم بندازیمش تو معجون! زود باشید! مثل اینکه خیلی دوست داره سیاه باشه!