لرد ولدمورت با دیدن آن وضعیت - که در خانه ریدل می شد آن را عادی نامید - سری تکان داد و به سمت در اتاقش حرکت کرد. امّا ناگهان نگاهش بر یک مبل سه نفره که شخصی در میان آن نشسته و کلاه درازش را در دست می چرخاند، متوقف شد.
- مگه نگفتیم اولیاتون رو بیارید زاموژسلی؟
- آری اربابا و ما نیز چنین در نمودیم.
لرد با سوء ظن به اطراف و خود لادیسلاو نگاهی انداخت، اما هیچ چیزی آنجا نبود مگر حشره ای که وز وز کنان در اطراف سر لادیسلاو پرواز می کرد.
- ولیت دنگه؟
- خیر اربابا، اگر ولی ما دنگی که دینگ خطابش می نمودیم، می بود در آن صورت علاوه بر بخت برگشته ترین جاندار حهان، حشره ای نازیبا و مفلوک و دارای صوتی وزوزانه می بودم، حال آن که اینجانب بخت برگشته ترین جاندار جهان نمی باشیم.
نگاه لرد پس از آن سر خورد و بر روی کلاه متمرکز شد:
- پس یعنی کلاهت قراره ولیت باشه؟
- خیر اربابا، کلاه اینجانب که جان ندارد، ببینید.
و ضربه ای به کلاه زد.
- آآآآخخخخ!
- سخن گفت اربابا! سخن... در هر صورت ولی مان نمی باشد قدر شوکتا.
لرد مشتش را بالا آورد و سرش را به آن تکیه داد:
- پس این اولیاء تو کجا هستن زاموژسلی؟
- اربابا زودتر می فرمودید تا معرفی نمایم.
سپس آقای زاموژسلی سبیلی را از جیبش در آورده و آن را بالای لبش قرار داد و با صدایی بم گفت:
- اینجانب والد لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی می باشم.
آن گاه به سرعت سبیل را برداشت و سپس به وسیله آن شیء که در دست دیگر داشت، خطی سرخ بر لبانش کشید و این بار با صدایی که قرار بود نازک تر باشد گفت:
- این جانب والده لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی می باشم.
لادیسلاو سپس با آستینش آن خط سرخ را پاک کرده و رو به لرد گفت:
- بزرگ لردآ، جنابتان، اولیایمان... اولیایمان، بزرگ جنابشان.
لرد حرفی نزد، سری تکان داد و به سمت اتاقش رفت.
برخی رفتار ها در خانه ریدل هم چندان عادی محسوب نمی شدند.
ویرایش شده توسط لاديسلاو زاموژسلی در تاریخ ۱۳۹۵/۹/۲۲ ۱۱:۳۸:۰۱