حالا مرگخوار بدو قفنوس بدو.
وضعیت عجیبی بود.قفنوس پرواز کنان با سرعت از دست مرگخواران که سعی میکردند با وردهای مختلف او را به زمین بندازند فرار میکرد.بالاخره همه مرگخواران تصمیم گرفتند دسته جمعی به قفنوس وردی پرتاب کنن تا یکیش به قفنوس بخوره با هم چوبدستی هاشونو بالا آوردن که دیانا گفت:
-خب اگه اون بیفته به نظرتون اربابم نمیفته؟
مرگخواران که از این حقیقت تلخ غمگین شده بودند همچنان دنبال قفنوس دویدند.
دویدند و دویدند سرچهار راه رسیدند و سپس از خیابان ها و دشت ها و جنگل ها و کوه ها و حتی اقیانوس ها و قاره ها گذر کردند تا بالاخره خسته شدند و ایستادند.
-خب دیگه خدافظ ارباب
!باید یه ارباب جدید برای خودمون مشخص کنیم!
صدای لرد از بالای سقف خانه ای آمد.
-هوی!یادم باشه تو رو بعدا بکشم!
میبینی که قفنوس رو سقف خونه روبروتون وایساده!اونم خسته میشه دیگه!
مرگخواران که از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدند خواستن از سقف خونه بالا برن و اربابو بیارن که قفنوس دوباره خواست بپره و از دستشون فرار کنه.مرگخوارا که جیغ و داد میکردن حواسشون به هکتور نبود که چهره ی ((ارباب جبران میکنم))طوری به خود گرفته بود معجونی را با دورخیزی بلند به سمت ارباب پرتاب کرد.با هدف گیری درست هکتور معجون به سر لرد خورد و قفنوس هم پرید و رفت.
ناگهان ارباب بزرگ شد و به حالت عادی برگشت.
همه مرگخوارن با هم گفتند:
-ایول هکی...
اما افتخار هکتور بیش تر از این طول نکشید.ارباب بزرگتر و بزرگتر میشد...
بعد از چند ثانیه ارباب اندازه یه درخت شده بود.