هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: یاران لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن).
پیام زده شده در: دیروز ۱۱:۲۰:۰۷
#31
هیزل در تاریخ هجده دسامبر هزار و نهصد و هشتاد و یک در خانواده ای اصیل زاده و معتقد به اهمیت اصالت بدنیا آمد. خواهر بزرگتر او لونا استیکنی یک اسلایترینی و یک مرگخوار وفادار به اربابش بود و این باعث شد که از همان کودکی آوازه ارتش بزرگ تاریکی و لرد سیاه به گوشش بخورد.او از همان کودکی آرزو داشت که یک مرگخوار بی نظیر بشود و تا آخر عمر به اربابش وفادار بماند. این آرزو وقتی شدت گرفت که خواهر بزرگش توسط اعضای محفل ققنوس برای گرفتن اطلاعات بسیار شکنجه شد تا جایی که او به بیماری سختی دچار شد و از دنیا رفت. در آن زمان هیزل تنها پنج سال داشت.
اکنون بیست سال از آن زمان گذشته و هیزل کارمند وزارت سحر جادو است و هنز همان رویای قدیمی را در سر می پروراند. روزی یکی از دوستان هیزل در وزارت به نام ایزابل او را به مهمانی چای دعوت می کند.

- شنیدم دوست داری مرگخوار شی. خوب چرا درخواست نمی دی؟

ایزابل لیوان چایی را روی میز می گذارد.

-خود من هم یک مرگخوارم. میتونم به ارباب بگم که پتانسیل بالایی داری و...

هیزل حرف ایزابل را قطع می کند

-خیلی ممنون. منتظرم اول شرایطش جور شه و بعد درخواست بدم.
-شرایطش جور شه؟ چه شرایطی؟
-متاسفانه این یک مضوع خصوصیه و به تو ربطی نداره ایزا.

هیزل چایی اش را روی میز می گذارد و بلند می شود.

-از دیدارت خوشحال شدم ایزابل. فردا توی وزارت میبینمت.

هیزل به سمت در خروجی می رود.

-هیزل وایسا! می دونم درخواست دادی و رد شدی!

هیزل ناخودآگاه می ایستد. اشک از چشمانش سرازیر می شود. حرف ایزابل درست بود. او تاکنون دوبار درخواست داده و رد شده بود. ایزابل به سمت او می دود.

-می دونم ناراحتی و می ترسی دوباره درخواست بدی و رد شی اما شجاع باش هیزل. شجاع باش! من خودم چندین بار درخواست دادم. تو میتونی هیزل! تو واقعا پتانسیلش رو داری.
-ممنون ایزا.

سپس از در خارج می شود.

همان شب-خانه هیزل

حدود یک ماه بود روی نامه درخواست کارکرده بود و آن را به طور کامل نوشته بود ولی از ارسالش میترسید. نفسی عمیق کشید و به حرف های امروز ایزابل فکر کرد. تصمیمش را گرفت. او میخواست درخواست را بفرستد. قبل از این نامه را درون پاکت بگذارد و با جغدش سوزی ارسال کند باری نامه را مرور کرد:

"1- هرگونه سابقه عضویت قبلی در یکی از گروه های مرگخواران / محفل را با زبان خوش شرح دهید.

مامان جان محفل که اصلا! مرگخواران رو دوست دارم اگه قبول کنین!

2- مهمترین فرق دامبلدور و لرد در کتاب چیست؟

ارباب و و مدیر مدرسه رو مقایسه کنم؟ از من نخواید! مادر ارباب جان! شما که خودتون میدونین پسرتون چه گل پسری هست! چرا من باید پسرگلتون رو با اون مدیر مدرسه مقایسه کنم؟

3- مهمترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در مرگخواران چیست؟

خدمت به ارباب!
نشان دادن موقعیت ما اصیل زاده ها!
انتقام گرفتن از محفل بابت شکنجه خواهرم
رسیدن به آرزوی دیرینه خویش
کمک به مامان برای شکست مرلین

4- به دلخواه خود یکی از محفلی ها(یا شخصیتی غیر از لرد سیاه و مرگخواران) را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.

هری پاتر: کله زخمی
تام ریدل: خیانت کننده به مامان

5- به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟

مامان ارباب! دامبلدور کل درامد خودش و اعضا محفل رو بده هم موفق به اینکار نمیشه!

6_ بهترين راه نابود کردن يک محفلي چيست؟

محفلی هارو همه جوره میشه نابود کرد.هرکاریشون کنی نابود میشن. ولی راحت ترینشون "آواداکداورا" ست.

7_ در صورت عضويت چه رفتاري با نجيني خواهيد داشت؟

اول لطفا بانو نجینی را درست صدا کنین! نجینی خالی اشتباهه! بانو نجینی! پرنسس نجینی! البته مطمئن هستم مامان مروپ اینو ننوشته. به هر حال هر کی نوشته کار اشتباهی کرده! بانو نجینی مثل ارباب برای ما عزیزن! به ایشون احترام میزاریم!

8 _ به نظر شما چه اتفاقي براي موها و بيني لرد سياه افتاده است؟

ما درکار ارباب عزیز دخالت نمی کنیم و به تصمیم هایایشان احترام میگذاریم.

9_ يک يا چند مورد از موارد استفاده بهينه از ريش دامبلدور را نام برده، در صورت تمايل شرح دهيد.


مامان جان استفاده بهینه ای نداره! کلا همه اش از بیخ و بن ضرره!
من که فایده ای نمی بینم! که شما دیدین ما هم خبر کنین لطفا!"

پس از چند ویرایش نامه را درون پاکت گذاشت. دستانش می لزرید. نفسی عمیق کشید و به سمت لانه جغد انبارش سوزی رفت.

-سوزی! لطفا این نامه رو به خانه ریدل ببر.

نامه را به سوزی داد و شاهد دور شدن او شد. نامه درخواست او داشت به نزد لرد سیاه می رفت و حال باید می دید در بار سوم درخواست می تواند به آرزوی قدیمی اش برسد یا نه


ویرایش شده توسط هیزل استیکنی در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۷ ۱۵:۱۸:۲۹
ویرایش شده توسط هیزل استیکنی در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۷ ۱۵:۲۰:۳۲
ویرایش شده توسط هیزل استیکنی در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۷ ۱۶:۲۸:۴۹

🎐 اجـازه نـده هيـچ كس پـاشو رو رويـاهات بـذاره..🌱حتی اگه تاریک ترین رویای جهان باشه... ️


پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: دیروز ۹:۵۴:۲۱
#32
الستور هنگامی که به آرامی پشتش را از دیوار بلند کرد تا به سمت مروپ و گروهش برود، متوجه فرد دیگری شد که در فاصله‌ای نه چندان دور به دیوار تکیه داده بود. کسی که تا به این لحظه هیچ کس متوجه حضورش نشده بود.
دوریا دست به سینه و در حالیکه یک پایش را هم به دیوار تکیه داده بود، سرش را به سمت الستور برگرداند و لبخند کم‌رنگی روی چهره‌ش نقش بست.
-مثل اینکه جبهه‌ت رو انتخاب کردی.

الستور دو دستش رو روی عصایش که جلویش قرار داشت گذاشت و کمی به آن تکیه داد.
-و تو جبهه‌ت رو انتخاب نکردی.

لبخند دوریا بزرگتر شد و سرش را کمی کج کرد.
-طرف برنده هنوز معلوم نیست.

چشم‌های قرمز الستور برقی زد.
-ولی طرف سرگرم کننده معلومه.

دوریا شانه‌هایش رو بالا انداخت.
-طرف سرگرم کننده همیشه برنده نیست.
-و به نظرت کی قراره برنده بشه؟

دوریا درحالیکه الستور را برانداز می‌کرد، لبخند دیگری زد.
-دوست داری شرط ببندیم؟

ماجرا داشت سرگرم‌کننده‌تر می‌شد.



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: دیروز ۲:۳۲:۵۶
#33


کلاه شنلش را کمی جلوتر کشید و به سمت کوچه ناکترن پیچید.
کلاغ‌ها برایش خبر آورده بودند که قصابی‌ای افتتاح شده، و غریزه حیوانی‌اش علی‌رغم انسانیت درونش، او را به سمت آنجا جلو می‌برد.

قول داده بود اهلی شود و جسم و روحش را با تغذیه ناسالم آلوده نکند، اما کاری از دستش برنمی‌آمد؛ گرگ متولد شده بود و حتی با قوی‌ترین طلسم‌ها و معجون‌ها هم نمی‌توانست خود واقعی‌اش را تغییر دهد. میل به گوشت تازه هرگز قرار نبود سرکوب شود.
نمی‌توانست وقت و بی‌وقت از خانه بیرون بزند تا دنبال شکار بگردد. نه تنها وقت‌گیر بود، بلکه مزد کارش هم قرار نبود چیزی بیشتر از یک پرنده کوچک یا خرگوش باشد. اینطور بود که پایش به کوچه ناکترن باز شد، بلکه بتواند روح سرکشش را سیراب کند.

پیدا کردن مغازه جدید آنقدرها هم سخت نبود. روشنایی و زرق و برقش برای آن کوچه غیرمعمول و حتی زیاد از حد بود! در حدی که آلنیس مجبور شد کمی پلک بزند تا چشمانش به نور آنجا عادت کند.
در مغازه باز شد و مردی با موها و کت و شلوار قرمز از آنجا خارج شد. او هم مثل آن قصابی، زیادی تو چشم و متفاوت بود.
آلنیس لبخند عجیبش را با یک لبخند جواب داد و وارد مغازه شد.

مسلما به کوچه ناکترن نیامده بود که گوشت گاو بخرد. چیز دیگری می‌‌خواست، چیزی که در قصابی‌های شهر لندن پیدا نمی‌شد. مثل گوشت گوزن...

قبل از اینکه بتواند صحبتی کند، مرد قصاب جلو آمد و مچ دستش را گرفت.
- بانوی جوانی مثل شما نبایدهمچین جایی باشه.

آلنیس تلاش کرد دستش را پس بزند، ولی مرد قوی‌تر از او بود.
- هی! چی کار می‌کنی؟ دستتو بکش! کمک!

فریادهایش در دست قصاب که ناگهان جلوی دهانش قرار گرفت، خفه شد.
تعرض؟ چیزی بود که حتی در وحشی‌ترین قسمت جنگل هم ندیده بود. این، یکی از دلایلی بود که از دنیای انسان‌ها بدش می‌آمد.

در حال تقلا بود که شاید بتواند خودش را رها کند، که صدای در مغازه توجه جفت‌شان را جلب کرد. همان مرد قرمزپوش بود، با همان لبخند. البته کمی ترسناک‌تر.

درست نفهمید چه شد، همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. فقط به خودش آمد و دید که کنار دیوار کز کرده، مشغول تماشای وحشیانه‌ترین شکار عمرش است.
تمام تلاشش را کرد که بالا نیاورد، ولی هیچوقت موجودی را اینطور گسسته از هم ندیده و قطعا خودش هم دست به این کار نزده بود.
دستش را در موهایش فرو برد و تلاش کرد صدای خورده شدن گوشت و اصوات رضایت‌مندی مرد قرمزپوش را نادیده بگیرد. به قدری اتفاق برایش شوکه‌کننده بود که توان بلند شدن و فرار را نداشت.

چشمانش با دیدن مرد که به سمتش می‌آمد گرد شد و بیشتر در خودش جمع شد.
- قسم می‌خورم به کسی چیزی نمی‌گم!

مرد لبخند پهنی زد. همانطور که دستمالی از جیبش درمی‌آورد که صورت خونی‌اش را با آن تمیز کند، دست دیگرش را به سمت آلنیس دراز کرد.
- اوه فکر کردید من هم یکی‌ام مثل اون یارو؟ ناراحت کننده‌است که همچین تصوری دارید خانم.

آلنیس با کمی درنگ و تردید، دست او را گرفت و بلند شد. کلاه شنلش را تا جایی که خودش بتواند ببیند، روی صورتش کشید و بیشتر در شنلش فرو رفت. نمی‌توانست اجازه بدهد کسی او را شناسایی کند؛ نمی‌خواست آبروی کسانی که به او در آن خانه پناه داده بودند را ببرد. فقط باید هر چه سریع‌تر از آنجا، از آن کوچه نفرین‌شده خارج می‌شد.
قبل از اینکه در مغازه را باز کند، برگشت و مرد را دید که سرش را کج کرده، با همان لبخند عجیب به او نگاه می‌کند. زیر لب از او تشکری کرد و بعد به سرعت بیرون رفت.
شاید یک شکار بی‌دردسر حالش را جا می‌آورد، یا شاید هم تا مدت‌ها نمی‌توانست حس پاره شدن گوشت زیر دندان‌هایش را تحمل کند.

وارد کوچه دیاگون شد و نفس تازه‌ای کشید. پرتوهای خورشید، پوست سردش را نوازش می‌کرد.
هنوز چند قدم نرفته بود که حس عجیبی او را در بر گرفت و مجبورش کرد برگردد و پشت سرش را نگاه کند.

حاضر بود قسم بخورد که یک جفت چشم سرخ‌رنگ را میان جمعیت دید که به درون روحش خیره شده است.


ویرایش شده توسط آلنیس اورموند در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۷ ۲:۴۴:۳۸

Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: دیروز ۲:۰۳:۰۷
#34
اصولاً در اون وضعیت که دو جبهه سیاه با هم درگیر بودن که رهبر بر حق مرگ‌خوارا رو تعیین کنن، هرکس مشغول به کاری بود.
به غیر یک نفر.
و اون هم الستور بود که به دیوار تکیه داده بود، با لبخند به درگیری بقیه نگاه میکرد، و سایه‌ش هم آزادانه برای خودش می‌چرخید و گاهی هم سعی میکرد بکشونتش توی دیوار و باهاش یکی بشه، که البته موفق نمیشد.
و الستور چشمای سرخش رو برای پیدا کردن یک مقدار سرگرمی به سمت چپ چرخوند، و صحنه رو مشاهده کرد که مرلین درحال کندن تیکه‌های ریشش و تقدیسشون و دادنشون به طرفداراشه که در مبارزه پیش رو شانس زنده موندن و پیروزیشون بالاتر بره.

الستور خمیازه‌ای کشید، ولی لبخند روی لب‌هاش جایی نرفت. و بعد سرش رو به سمت راست چرخوند، مروپ رو دید که به دست تک تک سبزیجات و میوه‌ها نیزه و شمشیر میداد و با طرفدارانش جفتشون میکرد که با هم تمرین کنن و آماده درگیری فیزیکی بشن.
دیدن این صحنه، باعث شد لبخند محوش تبدیل به لبخندی بزرگ و دندان نما بشه. طرفی که بیشتر سرگرمش میکرد رو پیدا کرده بود!


Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: دیروز ۱:۳۱:۵۰
#35
گابریل که متوجه شده بود تلما در تلاشی طولانی برای بر زبون روندن چیزیه که تا اون لحظه هنوز موفق نشده بود تکمیلش کنه، با پرشی خودشو به تلما می‌رسونه.
- هی تلما... پیشت پیشت... منوی منو می‌بینی؟

گابریل اینو می‌گه و از تو آستینش منویی رو در میاره که عکس تک‌شاخ روش کشیده شده که روی رنگین‌کمونی پیتیکو پیتیکو می‌کنه و خودشم رنگارنگه.
- اون دختره رو هم می‌بینی؟

این‌بار گابریل با انگشت اشاره‌ش دلفی رو نشون می‌ده.
- دختر لرد از یک طرف... من با قوی‌ترین منو از طرف دیگه... آیا ایمان نمیاری به...

گابریل جفت دستاشو بالا میاره و به سمت مرلین می‌گیره.
- به پیامبر اعظم؟

تلما که در تمام مدت با چهره‌ای بی‌احساس نگاهش رو از منوی تک‌شاخی، به دلفی و سپس به مرلین انداخته بود، حالا به گابریل خیره می‌شه.
- نع!

تلما به همین سادگی اینو می‌گه، گابریلو همونجا رها می‌کنه و می‌ره تا به کار خودش برسه!



پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: دیروز ۰:۵۶:۰۷
#36
جنگ بین دو جبهه به شدت بالا گرفته بود. همانطور که تلما در گوشه از صحنه در مغزش دنبال شعار های فمینیستی بود ؛ ناگهان صدایی کل معادلات را به هم ریخت.

- انواع گوجه فرنگی ، ایرانی ، بطری پلاستیکی ، شیشه ای، نارنجک ، بمب دستی، بمب غیر دستی و ... برای جو سازی و بالا بردن هیجان جنگ کنونی موجود می باشد.

این صدا فقط متعلق به بیکار ترین فرد آن جمع بود. او که حالا سایه ذهن اقتصادی اسکور را از این قضیه دور میدید؛ خودش دست به کار شده بود تا بلکه بتواند از این آب گل آلود ماهی بگیرد.

- دیزی بی کران مامان ک ارت خیلی زشت بود‌. مامان شاید اهل دعوا و بحث باشه ولی اهل خون و خون ریزی نیست؟هست؟!

پشت بند دیالوگ مروپ صدای نچ نچ و تاسف بود که از دو جبهه بلند شد. دیزی که اوضاع را به شدت قمر در عقرب می دید به سرعت رفت و در گوشه ای غیب شد.

کمی آن طرف تر بعد از پیام بازرگانی شرکت تبلیغاتی کران، تلما بلاخره یک شعار پیدا کرد.

- امممم... یادم رفت ... صبر کنید الان میگم.


تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: دیروز ۰:۳۳:۱۸
#37
با اعلام جنگ به صورت رسمی مرگخواران به صورت موج های سهمگین به دو دسته تقسیم شده و هر کدام به سمت دو داوطلب فرماندهی جبهه‌ سیاه رفتند. دسته ای که به سکولاریسم و فمینیست اعتقاد داشتند به سمت جبهه مروپ و آن دسته که علاقه ای به غذا و آشپزی عمارت ریدل نداشتند به سمت مرلین رفتند.

مروپ و دار دسته اش که شامل الستور و تلما و برخی دیگر میشد در سمت راست و مرلین کبیر و گروهش که شامل اسکورپیوس، دلفی و چند نفر دیگر میشد به سمت چپ حرکت کردند. گابریل دلاکور هم که اصلا معلوم چه انگیزه ای دارد نزدیک به بیت رهبری مرلین ایستاده بود و گهگاه مانند آگهی بازرگانی تبلیغ به صلح و دوستی میکرد.

دو جبهه قبل از نبرد فیزیکی در حال شاخ کشیدن برای همدیگر بودند.

- ببینید پرتقالای نرسیده مامان! مرلین یه پیامبر جعلیه. وراثت هم حق مامانه و همه باید به حرف مامان گوش بدید.

- اگر ما جعلی هستیم پس چطور با عصایمان دریا را به دو نیم کرده و تصویر دسترسی های گابریل را منتشر کردیم؟
-نظر مامان اینه که اینا همش کار ایلومیناتیه و مرلین تقلبیه.

جبهه مروپ هم با این حرف سری به نشانه تاکید تکان دادند و تلما هم آماده شد ذره ای شعار های فمینیستی بدهد.


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۷ ۱۵:۰۸:۳۷
ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۷ ۱۵:۰۹:۰۹



پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۲۳:۴۴:۱۶ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
#38
گابریل مثل فرفره میدوه داخل خانه ریدل‌ها و در پشت سرش محکم میخوره به هم. مرگخوار تازه وارد به اطراف نگاه میکنه، و پیامبر رو میبینه که یک طرف سالن وایساده، مروپ هم طرف دیگه سالن وایساده و جفتشون دارن به هم چشم غره میرن.

گابریل به سرعت خودشو میرسونه به مرلین، و از ردای بلندش آویزون میشه و خودشو میکشه بالا و درحالی که اشک شادی تو چشماش حلقه زده، مرلینو بغل میکنه و میگه:
- ممنون که منو قبول کردید پیامبر بزرگ، مطمئنم که با هم میتونیم همه رو به راه درست هدایت کنیم.

و صدایی که گویا از رادیو پخش میشد و لحن شادی داشت، در اون طرف سالن شنیده شد:
- بله بله، کاملا درست میگید. رژیم غذایی خوب خیلی مهمه. برای همین من همیشه گوشت تک‌شاخ و سایر گوشت‌هارو خیلی خوب میپزم و میجوم... البته در مورد پختنش بعضی وقتا شبهه وجود داره هاهاهاها.

و مرلین یک‌هو معجزه‌ای به رنگ صورتی و قرمز پرت کرد سمت مروپ.
و کم کم بقیه مرگخوارا جمع شدن تا جناحشون برای رهبری مرگخواران رو انتخاب کنن.
و الستور دچار حس خوش گذرونی شدیدی شد:
تصویر کوچک شده


و اعلان جنگ بین مادر لرد سیاه و مرلین پیامبر هم رسمی شد!


Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳:۲۸ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
#39
مروپ به محض گفتن این حرف با بشکنی در خانه‌ ریدل‌ها رو باز می‌کنه تا دو نفری که پشت در به انتظار وایساده بودن ظاهر بشن. گابریل و الستور هر دو با لبخندی بر لب جلوی در منتظر بودن تا مجوز ورودشون صادر بشه.

در حالی که الستور با متانت تمام وایساده بود، گابریل سر جای خودش بالا و پایین می‌پرید و فریادِ "من من من!" سر می‌داد و دستشو برای مروپ تکون می‌داد.

- گوزن مامان! تشریف بیار داخل که دم در بده!

الستور تشریف میاره داخل و گابریل هم پشت سرش می‌خواد بیاد تو که ناگهان در به روش بسته می‌شه و فقط صدای مروپ از پشت در شنیده می‌شه که می‌گه:
- تو نه! برو سیاهیای درونتو تقویت کن!

اما گابریل پر انرژی‌تر و امیدواتر از این حرفا بود که به این زودی قطع امید کنه و هم‌چنان با هیجان سرجاش وایمیسه و طولی نمی‌کشه که در مجددا باز می‌شه.

- ما بعنوان پیامبر عظیم جادوگران و بواسطه حق الهی، هدایت مرگخواران رو برعهده گرفته و تاریکی‌های درون گابریل رو می‌بینیم! بیا داخل!



پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۲۳:۲۴:۰۴ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
#40
سوژه جدید

روزی از روز های بهاری، مروپ در حال پاسداری و حفظ آرمان های پسرش در غیاب او بود که ناگهان پیرمردی کریه المنظر از سقف خانه ریدل ها خود را به داخل ساختمان پرت کرد.

پیرمرد ریش هایش را تکاند و تاجی پلاستیکی بر سرش گذاشت.
-دیشب در خواب به من وحی شد که منجی شما هستم. من...مرلین کبیر... با تکیه به جایگاه ارباب شما را به سوی نیک بختی و سعادت هدایت خواهم کرد.

گروهی از مرگخواران پیژامه های گل گلی ای از هوا ظاهر کردند و به افتخار مرلین تکان دادند.

-چه خبرتونه؟ چـــه خبرتونه؟! دور روز عزیز مامان رفت سریع اغتشاش راه انداختین؟ مشتی خس و خاشاک شدین؟ خنجر از پشت؟ آیا به یاد ندارین که عزیز مامان دست مامانو در هوا رو به شماها بلند کرد و گفت هرکس من ارباب او هستم مامان من بانوی اوست؟!

مرگخواران چنین خاطره ای را چندان در خاطر نداشتند.

مروپ تاجی طلایی را بر سر گذاشت که باعث شد چشمانش به قرمز تغییر رنگ دهد.
-ولی مامان خیلی خوب یادشه و نمیذاره کسی غیر خودش جایگاه عزیزمامانو حتی به اندازه یک سانتی متر صاحب بشه.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.